cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمانسرا🔗

بهترین رومان های افغانی دلچسب برایتان اوردیم اینجا از رومان به خوبی لذت ببرید🔗 تاریخ ساخت کانال🔗1400/5/17 مالک کانال ... #لف_ندی_بیصدا_کن

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
189
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

20پارت از رمان
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #پارت_159 دگه اگه مره به چاقو هم می زدن خونِم نمیبرامد چشمای مه بسته خنده های طارق و نوابه نشنیده گرفتم هموتو که آهسته آهسته آستینای مه بالا می زدم چشمای عصبی ره باز کده گفتم مه: وهاب بچیم زوریم به دخترا خو نمیرسه .....بگو خب ....! وهاب: خوووب؟؟🧐 آستینِ دگهِ دستِ مام بالا زده هموتو که سم و صحیح قاتیش می کدم سر تکانده ادامه دادم مه:ولی زور تو یک وجب بچه ره خو دارم ....ندارم؟؟ اگه همی لحظه .... رنگِ ته ازیجه گم ... نکدی ... تضمین نمی کنم کهِ تا 5 دقیقه دیگه یک دانه دندان سالم به دانکِ مقبولیت بانم .‌....!!!! دوباره به پشتیم زد که تکان خوردم وهاب: چرا قار هستی بچیم!! مه: طارق تو مره ایلا بتی .. نی توره بخدا مره ایلا بتی ....! طرف طارق که اصلا به مه غرَض نداشت دیدم " ووی ای خو ضُعف کد😧" دوباره به وهاب دیده ای بار با صدای بلند گفتم مه: برو جان بیادر از مجیب کاکایت بگیر هله! دستِ شه بلند کد تا بری بار سِوم عملِ شه تکرار کنه که سریش حمله بردم با عجله از پیشم فرار کده رفت شکر تا یک ده دقیقه کسی بخاطر کارِتش پیشم نامد به اطراف دیدم که چشمم به مموش و سهراب که با یکی دِگه گفتگو می کدن افتاد از حرکت ماندیم هموتو که خون خونِ مه می خورد زیر لب گفتم مه: ای لوده باز چی بریش میگه؟؟ طارق: خودیو اور صدا کرد مه: کی؟ سهراب؟؟ طارق: نی نظامی اور صدا کرد!! نیش خند زنان گفتم مه: خوو خی .. نی که دلِش پیش ای احمق گیر کده چطو؟؟ هموتو بریشان می دیدم که سهراب با لب پر خندیش طرف ما آمد. مه: اوجه چی بد می کدی؟؟ لبخند خوده جمع ساخته گفت سهراب: کارت آزاده پیش تونه؟ مه: نظامیاره میگی؟؟ سهراب: بدی کارتیو ، سراغ کارت خو گرفت! مه: سراغ ... کارت خوده ... از تو گرفت؟؟ سهراب: چی فرق می کنه؟ مه: فرقِش زیاد است ، یکیش همی که تو نماینده نیستی! سهراب: فعلاً او مر به جا نماینده قبول داره مه: او غلط ...... زبانِ مه گرفته دِستی به روئیم کشیدم و بعد از چند ثانیه تا خواستم سمتِش حرکت کنم سهراب با گرفتن بازوئیم مانع شد. سهراب: کجا ، کارته بده! نگاهی به بازوئیم و خودِش انداخته گفتم مه: میتم اتفاقاً می رفتم تا کارتِ شه بدم! و دست مه خطا داده طرفِش رفتم که خواست فرار کنه با ای کارِش عصبانیتِم زیاد تر شد و پیش خود قسم خوردم تا خودِش از مه نخوایه به هیچ وجه روی کارتشه نمی بینه ، تمام مدتی که همرائیم گپ می زد چشمایش پائین بود که ای مره بیشتر عصبانی می ساخت " کتی سهراب که گپ میزد خووب طرفِش می دید ولی باز از مه چشمایشه می گیره! " تا لحظه امتحان هم‌ منتظرش بودم ولی مثل همیشه با مه لج کده نامد! " خیر است ای بار که تو ضد کدی باز ضد مره هم خاد دیدی هموتو بشین و تماشا کن تا ببینیم کدام یکی کوتاه می آییم! " "آزاده" از امتحان خونه برگشتم و با تعویض کردن لباس پیش بابا رفتم. از و صورت رنگ رفته و تُن صدای که خیلی ضعیف بود فهمیده می شد خیلی حالینا رو به راه نیه مه: حالی دل مه جمع باشه خوبین؟ بابا دست از روی پیشانی خو برداشته در حالی که از کنج چشم به مه می دیدن گفتن
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #پارت_160 خوبم بچیم شاید کمی فشار مه بهم خورده باشه! مه: به ... به فواد جان زنگ زنم همیته که خونه میرن سر راه بیاین فشار شما ببینن؟؟ بابا: نه نه خیلی مهم نیه دواها خو بخورم خوب می شم! و دوباره چشما خو بستن، نگرانی مه بیشتر شد وفا بلند کرده بغل گرفته به خونه پیش مادر رفتم مه: مادر! بابا هیچی خوب نین میگن خوبم چیکار کنیم؟؟ مادر دست از خیاطی کشیده هموته که کمر خو ماساج می دادن با نگرانی و کلافه گی گفتن مادر: از صبح مه هم متوجه یوم ولی میگه خوبم میگی به فواد زنگ بزنیم یک بار فشار یو ببینه؟ مه: زنگ بزنیم کو بهتره! مادر: خو تلیفون کو بریو! مبایله روخ کرده به سمتینا گرفتم و دنبال پختن دیگ شب به آشپزخونه رفتم هنوز نیم ساعت نشده بود که صدای فواد و بچه ها داخل سرا پیچید از آشپزخونه بیرون زده و به فواد که خودی یوسف و مصطفی اختلاط کرده سمت خونه می رفتن دیدم مه: سلام خوش آمدین با صدا مه روگشتانده طرفم دید فواد: علیک خوبی بچیم؟ مه: تشکر شما خوبین بفرمایین داخل فواد با بیرون کشیدن کفشا خو چینی به ابرو داده گفت فواد: چی کار شده کاکاجانه خوبن؟؟ مه: مچم مه خو از صبح نبودم ولی هیچی خوب معلوم نمی شن ازو خاطر ما هم شما به زحمت ساختیم با هم داخل خونه شدیم که فواد گفت فواد: زحمتی نیه کاشکی از همو صبح زنگ می زدین هم زمان با مادر هم سلام علیکی کرده و داخل اطاق بابا رفت ، بابا با دیدن فواد مر سرزنش کوچکی کردن و به گفته فواد آستین بالا زده و بریو که در حال گرفتن فشارینا بود دیدن فواد: از صبح چیزی هم بخوردین؟؟ بابا: صبح ها ولی بری چاشت اشتها نبود! فواد ستاتسکوپه به گوش گذاشته همو رقم که با دقت به آله فشار می دید و با دست پمپ می کرد گفت فواد: به زور هم که شده بخورین بخاطر دوا دارین! و بعد از کمی مکث دوباره و سه باره هم فشاره دید و انگار چیزی ناراحت کننده باشه به همو حالت ستاتسکوپه از گوش کشیده به مادر دیده گفت فواد: فشارینا خیلی بالایه باید برن پیش داکتر! مادر: مه خو گفتم هیچی خوب نیه از صبح هر چی می پرسم چیزی نمیگه! دوباره به بابا دیدم به واقعیت هم حالتینا هیچی خوب نبود حتی همی حالی هم به زور شیشته بودن و در مقابل فواد طاقت می آوردن با دیدن ای حالتینا ترس مهمان دلم شد که فواد بلند شده گفت فواد: کاکاجان آماده بشین مگری شما داکتر ببرم باشه؟ بابا هم ای بار بدون حرفی سری تکانده تائید کردن که فواد با به پشت گرفتن بابار بلند کرد و سمت موتر خو برد هم زمان که مادر با نگرانی چادر به سر می کردن به داخل کیف خو دنبال چیزی می گشتن مه: مادر برین دگه اونا منتظرن وقتی دیدم هنوز هم به جستجوی چیزین خیلی زود شاخکا مه فعال شد و مقدار پولی که معاش گرفته بودمه از الماری برداشته سمت مادر گرفتم مه: اینارم بگیرین می شه به کار شه مادر: نه ... یک هزار خود مه هم دارم با عجله به داخل کیفینا انداخته هم زمان که اونا به سمت بیرون رهنمایی می کردم گفتم مه: خیره اینا هم باشه ... برین دگه ....! و بلاخره رفتن ‌... هوا تاریک شده بود وفا هم خیلی بهانه گیری مادر و بابا می کرد مبایل مه هم که از همیشه گدا تر حتی پول مسکاله هم نداشت دگه کم کم از دیر آمدنینا نگران می شدم که .....
Show all...
تقدیم رمان خوان های عزیز ❤️
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد❤️ #پارت_153 روز ها گذشت بلاخره امتحانات 20 فیصد هم با همو سختی و آسانی گرفته شد ....و باز هم باهر مر به تگنا قرار دادُ تمام امتحانات به پشت سرم بود و بی هوا سوالاتی که کار می کردمه از رو مه گرفت و سعی در حل ساختن سوالات سفیدم داشت ولی از ترس گیر آمدن و پررو نشدنیو بخاطری عقده او روزی که شماره مه به زورگرفت حتی کوچکترین عکس العملی هم در مقابل لکچر هایو نشان نمی دادم ....بعد از او پروژه عالی که باهر ارائه کرد مه هم اجباراً پروژه ارائه دادم که برابر شده بود با نگاه های خیره و گیر دادن های باهر ، تمام او ساعته فقط و فقط با نگاه کاوشگر خو به مه خیره بود و بی هوا حتی بیشتر از استاد به زبان انگلیسی با مهارت خیلی عالی سوال پیچم می کرد با وجو ای که پشت تریبون خیلی ترسان و دست و پاه لرزان تشریف داشتم ولی جای شکر باقی بود که در مقابل سوال هایو کم نمی آوردم اگر چی کمی و کاستی های زیادی داشتم ولی با همو کمبودی ها هم خب تونستم قناعت استاد باسطه بدست بیارم! با آخرین نظری که به چپتر و لغات انداختم با دلهوره گی تمام، نزدیک پوهنځی شدم امروز نخستین روز امتحانات فاینل ما از سمستر دومه به اطراف بیرون پوهنځی دیده دنبال روانگیز می گشتم که صدایو از پشت به گوشم خورد _ اینجی یوم! به پشت سر دیده رو به روانگیز گفتم مه: کجایی تو دختر یک سعته دنبال تو می گردم روانگیز: همینجی بودم کارت امتحان خو می گرفتم! و به کارت دست خو اشاره داد مه: از مرم می گرفتی خوب! روانگیز: نمی داد ، هرچی گفتم گفت کارت هر کسه به دست خودیو میدم مشعولیت داله! 😒 به دهن کجیو خنده ای کرده گفتم مه: خو ایر از رحمتی " سهراب " گرفتی؟ روانگیز: نی از مهرابی! تمام بادم خالی شد مه: چری دست او باشه؟؟ روانگیز: نابلا کرده نماینده یه! مه: مه نمیرم ازو بگیرم! روانگیز: خب امتحان خو چی کار می کنی؟ مه: بدون کارت می شینم روانگیز: دیوونه شدی تور ور می کنن از سر پارچه! مه: مه نمیرم‌ پیش ازو ، باز یک چیزی میگه مر به استریس میندازه همی چهار کلمه هم که خوندم همه از یاد مه خا رفت😣 روانگیز خنده بلندی کرده همزمان که به راه می زد از دست مه گرفته کشید روئی: وخی بریم غلط بکنه چیزی بگه خودی هم می ریم! " مه مطمیینم باز با رفتار خو ترس و دلهوره گی مهمون دل بیچاره مه می کنه " خو به هر صورت! باهم دگه سمت پوهنځی روانه شدیم تا خواستم از زینه ها وارد تعمیر بشم با صدا روانگیز ایستادم روانگیز: نرو داخل اونی اونجی ایستاده یه با گپیو مسیری که اشاره داده دنبال کرده به باهر که فقط نیمی از رویو ازی زاویه قابل دید بود دیدم مثل همیشه استایل شیکی با جاکت پشمی سیاه یخن بلند و کوت چرمی سفید رنگی با ای هوای سرد زمستانی زده بود که کوتیو با کرمچ های سفید هم خوانی جالبی پیدا کرده بود و با دوستا خو غرق خنده و صحبت بود از دیدنیو همو قسمی که حدس می زدم باز دست و پا خو گم ساختم ، هیچ وقت ای جرعته نداشتم سریو صدا زده ازو چیزی بخوایوم مطمیینن امروز هم ای کاره نمی کنم! روانگیز: خوب برو دگه! نگاه ازونا گرفته به روانگیز که دو زینه پائین تر ایستاد بود دیده گفتم مه: نمیرم! روانگیز: لاحول ولا قوت ، تور نمی خوره فقط بگو کارت مه بدین! مه: حتی بخاطر کارت هم نمیرم! روانگیز پوف کلافه کشیده نگاه گذرایی به پشت سرم انداخت که بعد از چند ثانیه سهراب از پشت سرم پائین آمده و از کنارم گذشت و می خواست پیش دوستا خو بره چند قدم دور نرفته بود که دله به دریا زده با صدا خفه یی از پشتیو صدا زدم
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #پارت_154 مه: نماینده صاحب؟؟ با عجله فقط که منتظر صدا زدنم بود روگشتانده هم زمان که دو قدمِ رفته شده پس طرف ما می آمد گفت سهراب: با مه بودین؟ مه: بلی بخاطری .... تک خنده ی کرده گفت سهراب: ولی مه خو نماینده نیوم خانم نظامیار! بدون ای که به صورتیو ببینم نگاه خو به سر شانه یو انداخته گفتم مه: فعلاً ما شما نماینده قبول داریم ، اگه لطف کنین همو کارت امتحان مه بدین ممنون می شم! سهراب به پشت سر خو درست به باهر دید. . . تازه متوجه نگاه خیره باهر به ای سمت شدم ولی بی توجه دوباره به سهراب که رو خو گشتانده بود دیدم سهراب: کارت ها پیش باهره خو! مه: نمی شه بی زحمت همو کارته بگیرین؟ لبخند کوچکی زده با نگاه خو زیر لب باشه یی گفته به سمت بچه ها رفت روانگیز: او به مه نداده باز فکر می کنی به سهراب میده؟ مه: ها چری که نده اونا دوستن روانگیز به سمت باهرینا نگاه انداخته دوباره به مه دیده گفت روانگیز: ولی اوته که به نظر نمی رسه سی کن چیقذر عصابیو خرابه نگاه زود گذری به سمت باهر انداختم ، عصبانی خواست طرف ما بیایه که سهراب از بازویو گرفت، ترسان و وحشت زده رو گشتانده به روانگیز دیدم مه: رویی بجی که میایه!😰 روانگیز که هنوز هم به او سمت خیره بود گفت روانگیز: اگه میجَکی همالی بجی که انی هی به ما می رسه😦 چشما مه بزرگ تر شد بدون ای که به پشت سر خو ببینم مستقیم دو زینه بالا می رفتم که صدای عصبی یو از پشت به گوشم رسید. باهر: کجا می ری آزاده؟؟؟ توقف کرده اجباراً رو گشتاندم از دلشوره گی و ترسِ مه هم که فقط خودم می فهمم و خدای مه! با نگاه عصبی یو مواجه شدم! یعنی حاضرم قسم بخورم که به طول امسال اولین باریه که اور با ای حالت می بینم نه با لبخند های همیشگی و نه هم به ای تعصب ، مطمیناََ اگه اجازه می داشت سر به تنم نمی گدیشت فاصله ما فقط دو زینه بود حالی مجبور نبودم بری دیدنیو تا ناکجاها سر بالا کنم با تفاوت ای دو زینه تقریباً هم قد شده بودیم و مستقیم به هم دیگه می دیدیم ولی باز هم حیاء کرده چشما خو پائین انداخته به نفسای عصبی یو گوش سپردم. باهر: باز بخاطر گرفتن یک کارت بقیه ره وسیله می کنی!!! "قبلا عصبی بود ، یا با کار مه عصبی شده؟ " باهر: چُرا از خودِم نمی گیری؟؟ سر بالا کرده بدون نگاه کردن به صورتیو گفتم مه: ن .. نمی فهمیدم پیش شمانه!!! با نیشخندی که از سر عصبانیتیو بود گفت باهر: نمی فامیدی پیش مه است ....؟ و ای که کی ره پیش مه روان کنی ره خوووب می فامیدی! جالب است ولا! هدفیو چی بود مه هم نفهمیدم ، ایبار کوتاه طرفیو دیده گفتم مه: چون آغای رحمتی قبلاً نماینده بودن .... باهر: بود ... ولی دگه نیست! "از برخوردِ سرد و خشکیو دم و دقیقه بیشتر جا می خوردم" مه: خو خیر حالی می شه کارته بگیرم؟؟ باهر: نی ...! دوباره به چشمایو دیدم ، نکنه باز شوخیو گرفته؟؟؟ ولی امان از یک ذره شوخی ایبار جدی جدی ، جدی بود! مه هم مثل خودیو جدی برخورد کرده گفتم مه: چری که نی؟؟ کارت مه بدین لطفاً ..!!!
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد❤️ #پارت_158 مه: قار نشو شوخی کدم لاوده جان! که با غضب خودِ شه از آغوشِم کشیده گفت نواب: گپ مفت .... _ نماینده صاحب کارتا ما پیش شمانه؟؟ "اوووف خدایا مه چی بد کدم؟؟؟😐 هن؟؟" طرف دختری که مره صدا زد دیده گفتم مه: تمامِش پیش زینب خانم است!! تشکری کده پشت کاریش رفت طارق: نگفتی او کارت دگه از کینه؟؟ مه: از نامزدم است ... بیادرِ قندیم چرا هیچ به گپ نمی فامی؟؟ طارق ریشخندی کده خندیده گفت طارق: اوووه هنوز نی به باره نی به دار وقت نامزد تو شد؟؟؟😂 _ نماینده صاحب سلام!! روی مه گشتانده به ریحانه دیدم مه: علیک سلام! لبخند کوچکی زد "واعلیک گرفتنم خنده داشت؟🙄" ریحانه: خوب هستین؟ مه: الحمدالله ...! باز خندید! "نی که دلش است از بوبوی مام پرسان کنه چی بلا! خو گپِ ته بگو!" وقتی نگاه منتظر مه دید دست پاچه شده گفت ریحانه: ک ....کارتا پیش شما است؟؟ " نی پیش بوبوی مه است" مه: د دِست زینب خانم دادم! و دوباره به طارق دیدم ریحانه: چری دست ازونایه؟؟ مه: دلم شد ... یع .. یعنی اونا خودشان گرفتن می تانین ازونا بگیرین!!!🤦‍♂ وقتی جوابشه گرفت ابرو بالا انداخته تشکر گفته رویشه دور داد که دگیش آمد _ نماینده صاحب کار .... با عجله ریحانه ره صدا زده گفتم مه: ریحانه خانم؟؟؟ ریحانه: بلی؟ مه: همو کارتاره از دِست زینب خانم گرفته خود تان توضیع کنین لطفاً ...! انگار بریش دنیا ره بخشیده باشم دوباره خندیده چشم گفته رفت _ نماینده صاحب کارت!😐 " اووو خدای مه یعنی نفامید چی گفتم؟؟؟🥴" سرِ مه پائین گرفته بریش دیده گفتم مه: دِست ریحانه خانم است از اونا بگیرین😊 بلاخره از پشت ریحانه رفت به طارق و نواب دیده گفتم مه: بخدا به بینیم رساندن ...... _ نماااااینده .....! 🗣 چشمای مه بسته گفتم مه: نماینده و درررررد! چی میگی؟؟؟ علی بود که از شش کیلومتری چیق زده نماینده صدا می زد علی: کارتا پیش تونه؟؟؟ آهسته قسمی که طارق و نواب بشنون گفتم مه: دِگه صبریم لبریز شده بخدا دگه نمی کشم! 😭 طارق و نواب با صدا زدن زیر خنده که نگاه خون سرد مه به علی انداخته گفتم مه: به دِست مجیب است از او بگیر!! ای هم خر فهم شده و رفت مه: سهراب چی شد هنوز .... گپِم د دانیم که یکی محکم به کمریم زد تا جای که نزدیک بود با سر به طارق بخورم نوچ گفته مقاومت کدم و به صاحب دِست شکسته دیدم وهاب: نماینده ایشتنی براری مه؟؟ ..... کارت مه بدی که برم!
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #پارت_157 استاد: کارت ندارین؟ مه: استاد کارت مه از پیش نماینده صاحب گم شده ...! اخم کوچکی کرده گفت استاد: کی است نماینده شما؟؟ مه: مهرابی! " چاره ای نبور خودیو مر مجبور به دروغ گفتن کرد!!!!" استاد نگاه از مه گرفته درست به پشت سرم دید که ای بار صدا خودیو هم بلند شد باهر: کارت چی ره می گین؟ مه خو اوره دادم! " دروغگو تا ای اندازه؟؟؟😨" از روی ناچاری کمی به پشت سر مایل شده گفتم مه: ولی به دست مه نرسیده! ایبار لبخند کوتاهی زده گفت باهر: ای دگه بری مه مربوط نمی شه مه به دست دوستِ تان دادمِش! "اگه همی حالی یک جیق بنفشی می کشیدم و هر چی میز و چوکی که داخل صنف موجود بوده به سریو میده می کردم حق دیشتم ندیشتم؟؟؟🤯" ولی با کمال تواضع ، خونسردی خو حفظ کرده به استاد دیدم که سر تکانده گفت استاد فرهان : خو امروز هیچی نمیگم ولی روز دگه حتماً کارت همراه شما باشه تاکید می کنم ....حتماََ ....! سر پائین کرده هموته که به پارچه خو می دیدم آهسته گفتم مه: باشه استاد ، تشکر! استاد هم راه خو گرفت و رفت که صدای گوشنواز باهر باز داخل گوشم پیچید. باهر: شنیدی مموش جان؟؟ روز بعدی داشتن کارت حتمی است!!! " امروز صبا ای مموش قاتل او زبان نفهم تو می شه!" "باهر" چند ساعت قبل از امتحان .... _ ایرام بگیر! نرگس ، ناهید و سهیلاهم دوستایت میشن نی؟؟؟ زینب: نی اونا به آخرا میشینن کارتای دِست مه همه شه یکجا به دستِش داده گفتم مه: یک کار کو ........خیر است که دوستایت نیستن هم صنفیت خو میشن کله گی ایاره بته به دخترا زینب که چهریش پر از سوال شده بود با گنگی طرف مه و کارتای دستِش دیده گفت زینب: خوب نماینده صاحب مه حالی دخترا از کجا پیدا کنم کارتاینا بدم از سر کلافه گی بریش لبخند کوچکی زده گفتم مه: خو دگه حتماً یکیش نی یکی دگیشه می بینی هموتو توضیع کده برو! تا خواست اعتراضی کنه با عجله هموتو که عقب عقب پیش بچه ها می رفتم گفتم مه: دست تان درد نکنه حتماً ایاره بریشان بتین دگه! و او بیچاره هم از سر اجبار قبول کده و رفت به سمت طارق و نواب رفته نفس مه از سر خستگی بیرون کشیده گفتم مه: بخدا مُردم از بس پشت کارتای شان دویدم!!! طارق: خوب خودتو خوش دیشتی نماینده گی حالی چری قیافه می گیری دست مه بین جیبم برده کارت خود و مموشه کشیده گفتم مه: مه خو نمی فامیدم ایقه کار داره! نواب به کارتای دستم که دوباره به جیبم می ماندم دیده گفت نواب: او یکی دگه از کینه؟؟ مه: تو ره چی اُ قدو؟؟ نواب: باهر به قرآآآن ایبار دوستی و رفاقت ما بوسیده طاقچه بالا قدیشته مشت خو به صورت خوشکاااله تو پائین میارم!!!!😡 بلند خندیده هم زمان سریشه از قسمت گردن که تا سینیم می رسید به آغوش کشیده گفتم
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #پارت_152 روانگیز: ووی مه کَی گفتم؟؟😰 به طارق دیدم که هم چنان دست روی صورت گرفته و لرز خنده بود باهر: گفتی دگه ... ای پیش خود ما راز بانه! روانگیز: خیلی هم که راز نگهدارین😐 با گپ روانگیز دوباره خندید ولی خیلی زود خور جمع ساخته با لحن نسبتاً جدی گفت باهر: شوخی کدم دوستا ای ره هم از پیش خود جور کدم! و دگه .... هیچ دگه تمام شد ...!😊 با آخرین جمله خو بحثه به اتمام رسانده روی جای خود شیشت و دقایق باقی مانده ی از ساعته استاد باسط با (دانلود کامل رومان شوخی شوخی جدی شد از کانال رومان های من) ما کمی درس خوانده و از صنف بیرون رفت که با بیرون شدن استاد به روانگیزی که هنوز هم از دست باهر جوش می خورد با خنده دیده گفتم مه: چطوری روانگیز خاله؟😂 روانگیز: مرگی خاله ... خاله بخوره به تر سریو ...! 😡 مه: جوش نزن مرم ضایع کرد بی شعور فقط مه نمی فهمم ..... _ دوستا یک لحظه سر تخته ببینین! با صدا باهر همه دوباره به سکوت دعوت شده و به چهره جدیو چشم دوختیم باهر: مره می بینین؟؟ " نه اصلاً ....!! آخه می فهمی همه کور تشریف داریم خوب بگو دگه😐 " با همو اخم مارکره گرفته مصروف نوشتن چیزی سر تخته شد همه ما کنجکاو به تخته سفید می دیدیم که با کنار رفتنیو از چیزی که دیدیم جیق و داد همه دخترا بلند رفت و باهر بند و بساط خو جمع کرده با خنده پا به فرار گذاشت 🏃‍♂ دوباره به تخته دیدم " دختری که چادر سیاه پوشیدی بفام باهر دوستِت داره!😳" با عجله به چینگ شال روی سر خو دیدم "نکنه منظوریو مه بودم😳" ولی داخل صنف به استثناء چند نفر محدودی کسای دگه هم بودن که تقریباً همه امروز شال سیاه پوشیده بودن که به ای بین مه ، ریحانه ، روانگیز و نیلوفر هم شامل بودیم با ای دست نوشته کفر همه دختر های صنفه بیرون کشیده بود و هر کدام با غضب و حِرص به همدیگه و بعد به باهر نگاه می انداختن و چیق و داد می زدن به مه جالب تر از همه ای بود که نیمی از دخترای صنف که قدیفه های رنگه به سر داشتن بیشتر از همه عصبانی شده بودن و از وضیعتی نا قسمی معلوم می شد که بیشتر دوست داشتن به قات دختر های شال سیاه قرار می داشتن. سر و صدا ها تا حدی بلند رفته بود که یک باره گی دوباره باهر به چوکات دروازه ظاهر شده با یک شونه به چهارچوب دروازه تکیه زده و با خنده گفت باهر: چقه بی جنبه بودین شما ... گفتم برادرانه دوست تان دارم ... نی عاشقانه ! وقتی با ای گپ دوباره همه ساکت شدن باز با اندک ترین فرصت لبخند شیطانی زده در حالی که نگاه زود گذری بین مه و ریحانه رد و بدل می کرد گفت باهر: البته به استثناء یکی تان! 🙂 و با همو لبخند دو انگشته به قسمت شقیقه سر گرفته و با ایجاد سر و صدای دوباره دخترا پاه به فرار نهاد. که با ای حرکت خو همه گیر دوچار سوء تفاهم ساخته بود. ولی مطمیینم منظوریو ریحانه بود ... بلی دگه ...! غیر از ریحانه دگه کی است که با باهر صمیمی و دوستانه برخورد داره .....
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #پارت_151 Basit: your project was great , but what did it have to do with our subject matter? پروژه تو عالی بود ولی چی ربطی به موضوع درسی ما داشت؟ Baher: It is true that it had nothing to do with our subject matter but in this way , I wanted to make a diffrnece and put a smile on the sad hearts of my friends درسته که ربطی به موضوع درسی ما نداشت اما خواستم با ای روش به دل های غم زده دوستا تحول و یک ذره لبخند ایجاد کنم. و نگاهی محسوسی به همه ما انداخته با دلسوزی گفت Baher: see how happy the were ببینین تا چی اندازه خوش شدن!🥺😂 Basit: lts ok but your project has no score ای درسته ولی پروژه شما نمره نداره به ای بین صدای اعتراضات همه داخل صنف پخش شد و استاد سعی در آرام ساختن صنف رو به جمع Basit: calm down friends..! باسط: آرام دوستا ..! ولی هیچ یک حرف شنو نبودن و همه به طرفداری از باهر بلاخره استاده مجبور به دادن نمره ساختن که ای طرفداری لبخنده هر لحظه به صورت باهر عمیق تر می ساخت پس از کسب رضایت استاد بخاطری نمره دهی باهر رو به جمع گفت Baher: A special tanks to sohrab for preparing this animation , you really bothered my friends یک تشکری خاص از آغا سهراب بخاطر آماده ساختن انیمیشن ، واقعاً زحمت کشیدی دوستیم ...❤️ Sohrab: your wellcome باهر نگاه عاشقانه ای به سهراب انداخته با عاشقانه ترین لهجه ممکن گفت Baher: I love you!🥰 با ای حرکتیو باز همه زدیم زیر خنده که طارق از بین خنده به زبان دری گفت طارق: دویی ننداز دگه بچیم! بلافاصله باهر خندیده سری به طارق تکاند نواب: مهرابی صاحب ای داستان واقعی بود؟ یعنی شما از همه ما بزرگترین؟ Baher: No , it was just a joke to make you laugh نی ای فقط یک شوخی بود بری خنداندن شما ...! و رو به استاد باسط کرده به انگلیسی گفت Baher:can I speak persian?? میتونم فارسی صحبت کنم؟ که با اشاره سر اجازه صحبته داد باهر: خو دوستا ... باید واضع بسازم که ای موضوع فقط یک شوخی بود و هیچ ربطی به تخت نشستن احمد شاه بابا ، ملای مسجید و او نرس نا جوان که قلب مه تیکه تیکه کد و رفت نداره و کله گیش ساخته گی بود 😇 وقتی در مورد نرس می گفت همزمان خندیده و به مه دید که به ظرفی از ثانیه نگاه خو گرفته به تخته دیدم. باهر: همو قسمی که همه شما می فامین بنده باهر مهرابی و سومین فرزند خانوادیم هستم اگر از لحاظ سن پیش بریم 24 سال سِن دارم یعنی امروز اگه نصیب و قسمت بود و دوستایم مردی کده مره به شام دعوت کده بریم سالگره بگیرن بیست و چهارمین شمع زندگی مه فوت خاد کدم با ای گپ همگی اووو کشیدن که باهر خندیده ادامه داد باهر: اووو نکشین به ایتو حالتا نام خدا میگن نامردا😂 علی: آخه فکر نمی کردیم سِن تو از همه زیادتر باشه باهر: 😂بلی زیاد است! و ایبار به دوستا خو دیده ادامه داد باهر:حتی از همی طارق دوستِم که روانگیز خاله بریش لقب غول پیکره مانده ...! با ای حرفیو او آدمیزادی نبود که با صدا نخنده نگاه متعجبم سمت روانگیز رفت که از شرم زیاد جیگری شده بود و همو قسم که به خنده بقیه گوش می سپرد با دهن باز به باهری که نیشیو باز بود دیده گفت @Herat_S_Empire
Show all...