رمــان "عمر دوباره"
❌پارتگذاری منظم🔥🔞❌ رمان:عمر دوباره نویسنده:یامور.م رمان دیگمون با پارتگذاری منظم👇 https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0 https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0
Show more20 894
Subscribers
-6724 hours
-1527 days
+82730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
📌چنلVip عمر دوباره:
_جهت عضویت و خوندن پارتهای بیشتر مبلغ 35000T به شماره کارت:
💳 5892 1011 9136 6372
__محبوب
واریز کرده و یک عکس از فیش واریزی برای ادمین بفرستید👇
@lovin_admin
❌توجه داشته باشین اونجا پارتها بدون سانسور قراره میگیره🔥
35000
Repost from N/a
#پارت_۱۶۳
دست از لبهی جوب گرفتم و با شدت عق زدم.
حالم داشت از رفتار خاوین به هم می خورد دست از تحقیر من بر نمی دات این مرد
سرم را کمی خم کردم و از دیدن هیبتش نفسم پس رفت.
سگ عظیم الجثهای درست چند متریام ایستاده و داشت با خشم تماشایم میکرد.
ضربان قلبم از شدت وحشت تند شده بود و انگار میخواست که سینهام را بشکافد.
ترس قدرت تصمیمگیریام را مختل کرده بود و در آن لحظه راهی جز دویدن و فرار به ذهنم نرسید.
دستم را روی سینهام گذاشتم و با خوف دویدم. دیدم که سگ هم دوید و ناباور از دیدنش کاسهی چشمهایم پر و خالی میشد.
یک دستم را روی شکمم گذاشتم و با هر کوبش پایم روی زمین دردی زیر شکمم حس میکردم و خدا را فریاد میزدم، اما زور و قدرت او از من بیشتر بود که تا درد وحشتانکی در پایم حس کردم با صورت به جسم سختی برخوردم و نفسم بند رفت.
جسم تیزی از پشت سرم داشت پایم را میکشید و پاره میکرد!
دستی دور تنم پیچید و سفتی دندانهای سگ پایم را له کرد.
نفهمیدم چقدر گذشت. صدای فریادهای مردانهای در هم پیچیده بودند و من به جایی چنگ زده بودم که نمیدانستم کجاست!
صدای خرناس سگ قطع شد و درد تا مغز استخوانم رسوخ کرد.
-دریا... دریا ببین منو.
بازوهایم را گرفته بود و داشت با ترس و نگرانی تماشایم میکرد.
ضعف پشت پلکهایم را سنگین کرد و تنم از جانی که به یغما رفته بود، تهی شد.
پلکهایم روی هم افتادند و صدای التماس خاوین پشت وَهم وجودم خاموش شد.
https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk
https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk
https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk
پارت واقعی رمان نبود لفت بوده😌
10100
Repost from N/a
_ مریض اورژانسی داریم دکتر
دختر 17ساله حاملهست
طوفان اخم کرد
تموم دخترهای ۱۷ سالهی دنیا اونو یاد یک نفر مینداختن
ماهی کوچولوی خودش...
سمت اورژانس قدم برداشت
_ تصادف کرده؟
پرستار به سرعت شرح حال داد
_ کتک خورده دکتر
طوفان دندون روی هم سایید
ماهی کوچولوی اونم کم کتک نخورد!
خودش زده بود ، خود نامردش به تقاص انتقامی که ماهی توش بی گناه ترین بود
_ شوهرش زده؟
_ صاحبکارش زده مثل اینکه!
تو یک خونه کار میکرده ، یکی از تابلوهای عتیقه رو شکسته
طرفم مست بوده
تا خورده بچه رو زده
هفت ماهه حاملهست
طوفان از شدت خشم پوزخند زد
سال ها برای انتقام انتظار کشید و بعد روی سر بی گناه ترین دختر داستان آوار شد!
ماهی رو قربانی کرد ، انتقام گرفت و بعد...
درست لحظه ای که از شدت پشیمونی و عذاب وجدان به خودش میپیچید ماهی گم شد!
وارد اتاق شد و بدون اینکه به صورت دخترک نگاه کنه دستور داد
_ عکساش اومد؟
پرستار عکس رو سمتش گرفت و طوفان تایید کرد
_ خونریزی داخلی نداره ، یکی از دنده ها ولی شکسته
گفتید چند ماهه حاملست؟
پرستار با ترحم به دختربچهای که روی تخت بود خیره شد
_ هفت ماهه دکتر
طوفان با جدیت ادامه داد
_ استراحت مطلق باشه
بفرستیدش سونوگرافی
_ مچ دستش ورم داره ، اونم عکس گرفتیم
طوفان با اخم خیره عکس جدید شد و با تاسف سر تکون داد
_ مو برداشته ، بگید دکتر خیرخواه جا بندازن
_ دکتر خیرخواه مرخصی هستن
طوفان کلافه پوف کشید
_ سونوگرافیش تموم شد بیاریدش بخش
خودم جا میندازم
گفت و بی توجه به دخترک از اورژانس بیرون زد
**
ماهی چشماشو با درد باز کرد و پچ زد
_ بچم؟
پرستار همونطور که تخت رو هل میداد توضیح داد
_ الان سونو دادی خوب بود عزیزم
ماهی بغض کرد
_ منو کجا میبرید؟
_ مچ دستت در رفته
میریم دکتر جا بندازن
دلش گرفت
چقدر تنها بود
_ بعدش پلیس میاد ، شکایتتو ثبت کنه
ترسیده سر تکون داد
_ من شکایتی ندارم
_ عقلتو از دست دادی بچه جون؟
زده ناقصت کرده
ماهی بیچاره وار التماس کرد
_ توروخدا به پلیس خبر ندید!
صاحبکارم همیشه کتکم نمیزنن
فقط وقتایی که اشتباه میکنم
امشب چون مست بودن از دستشون در رفت!
خواهش میکنم به پلیس نگید من هیچکسو ندارم
گفت و بغضش ترکید
بقیه چی میدونستن از بدبختیاش؟
دختری ۱۷ ساله ، شناسنامه سفید ، جنین ۷ ماهه ، بی خانواده و آواره
پرستار تختش رو وارد اتاق کرد
_ تا چنددقیقه دیگه دکتر میاد
بهش نگو نمیخوای شکایت کنی!
ماهی میون گریه نالید
_ چرا؟
پرستار بی خیال شونه بالا انداخت
_ من که نمیدونم ولی همکارا میگن دوست دخترش هم سن تو بوده
چند ماه پیش غیبش میزنه
بعضیا میگن مرده!
از اون روز به بعد اخلاق دکتر به سگ میگه برو من جات هستم!
از من به تو نصیحت که هیچی نگی چون عصبی میشه
روی دخترای کم سن و بدبخت حساس شده!
گفت و با خنده بیرون زد
طوفان با اخمی عمیق سمت اتاق قدم برداشت
عصبی بود
شاید چون صاحبکار بی رحم و کثافت دخترک اونو یاد خودش مینداخت!
مگه نه اینکه اونم بارها دست روی ماهیِ مظلوم بلند کرد؟
وارد اتاق شد و دهن باز کرد تا حرفی بزنه که صدای آشنای ماهی خشکش کرد
_ تو هم امشب ترسیدی جوجهی مامان؟
زانوهای طوفان لرزید
باورنمیکرد!
_ من خیلی ترسیدم مامانی!
وقتی اون تابلو شکست دوست داشتم فرار کنم اما جایی رو نداشتم
کسیو نداشتم تا برم پیشش
فکر نمیکردم انقدر محکم کتک بزنه!
سر طوفان گیج رفت
ماهی کوچولوش حامله بود؟
شب آخرباهاش رابطه داشت
بدون جلوگیری!
باور نمیکرد دخترک ۱۶ ساله رو مادر کنه!
ماهی بغض کرده با پسرکوچولوش حرف میزد
_ سیلی اول رو که زد گفتم هرجور شده میرم اما کجا؟
سیلی دوم رو که زد گفتم شب تو پارک میخوابم اما وقتی تو دنیا بیای چی؟
سیلی سوم رو که زد یادم اومد نوزادا جای گرم و نرم میخوان ، حالا تن و بدن مادرشون کبود باشه مگه مهمه؟
غمگین خندید و ادامه داد
_ بعدش با مشت و لگد به جونم افتاد و من تصمیم گرفتم تحمل کنم
فقط دستمو دور شکمم حلقه کردم که تو کتک نخوری!
بغضش منفجر شد و طوفان چشم بست
لعنت به او!
_ دیدی پرستار چطور با تحقیر نگاهمون میکرد؟
کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره
اینا چی میفهمن از بی پناهی؟
به هق هق افتاد
دستشو روی شکمش کشید و نالید
_ تو مرد باش پسری!
تو اگر بزرگ شدی و خواستی مثل بابات انتقام بگیری یادت باشه بری سراغ اصل کاریا!
نه دختر بیچارهی داستان رو با تجاوز و شناسنامهی سفید و یک بچه ول کنی تو این مملکت بی در و پیکر
صدای خش دار طوفان میلرزید
_ باباش هفت ماهه همین مملکت بی درو پیکرو زیر و رو کرده تا پیدات کنه و بگه غلط کردم خانوم کوچولو...
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
26700
Repost from N/a
_ سکس دوست نداشتی تهتغاری؟
دخترک هق میزند و او با پوزخند از روی تنش بلند میشود، زیبا بود و کوچک!
_ نامرد .. نامرد تو .. تو به من ..
_ تخم داری بقیش و بگو تا همینجا چالت کنم! به روح آقام شاهرگت و میزنم!
صدا در گلویش خفه میشود و او با حرص شلوارش را تنش میکند و شیشه ودکا را از روی میز چنگ میزند
_ فکر نمیکردم نطفه حروم اون پیری باکره باشه .. اینقد خوردنی و قشنگ بودن به دختر اون طایفه نمیخوره!
_ خواهش میکنم .. بذار من برم، تروخدا!
لبخند میزند و محتویات شیشه را روی سینههای برهنهاش خالی میکند و لذت میبرد از جیغ و وحشت دخترک
_ هیش .. آروم ..
_ آقا، آقا جون مادرت .. من ..
نمیفهمد چه میشود فقط چنان به صورت دخترک میکوبد که تن بیجانش روی تخت میافتد
_ گوه میخوری اسم مادر من و میاری رو زبونت کثافت! همون حرومزادههایی که بهش میگی خانواده به مادرم بهتون زدن که خیانت کرده .. به کشتنش دادن فقط برای اینکه خوشبخته
تن وحشتزدهاش گوشه تخت در خود جمع شده بود و بینفس نگاهش میکرد
_ دستت و بردار از جلوی سینهات، سریع!
_ نه .. خواهش میکنم لباس .. لباس بهم بدین
_ د میگم نگیر جلو تنتو تا نگفتم سگارو بیارن سر وقتت!
هین دخترک مصادف میشود با برداشتن دستش از روی تنش
خیره به سفیدی تنش نیشخند میزند
_ خوبه! دخترشون کمکم باید هرزگی رو یاد بگیره مگه نه؟ مثلا از این به بعد برهنه باشه تو خونه .. لخت و عور تا کمکم عادت کنه به کثافت بودن
بغضش آشنا بود .. لبهای برچیده و چشمان اشکیاش را چرا دوست نداشت؟
_ رونات خونیه .. خونم و به گند کشیدی گمشو از رو تخت
قصد دارد بلند شود اما محکم زمین میخورد
هقهای مظلومانهاش دلش را به رحم نمیآورد
_ درد دارم .. دارم میمیرم
_ باید قوی باشی برای یه راند دیگه دردونه! قراره یه چند دقیقه بعد باز من و تو خودت نگهداری!
تن لرزانش آبی بود روی آتش دلش!
با تقهای که به در میخورد از دخترک فاصله میگیرد و در را باز میکند
_ چیه جلال؟
_ آقا گوه خوردم .. تروبخدا ببخش، من نفهمیدم چطور شد همچین شد .. باور کنید ..
_ د بنال چه غلطی کردی جلال؟
_ دختری که دزدیدیم آوردیم براتون برای زن اول اون مرتیکه نیست! دختر زن دومشه .. همون دختر کوچولویی که قبلا گفته بودین دورادور مراقبش باشیم خار به پاش نره
نفس در سینهاش حبس میشود و بهتزده به دخترکی زل میزند که از درد کمر و شکمش به خود میپیچید
چه کرده بود؟ دردانه خودش را که قسم خورده بود یکروز برای خودش شود به این روز انداخته بود؟ دخترکی که تا سهسالگیاش در آغوش او پر و بال گرفته بود؟
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
9110
Repost from N/a
-لاتاری که گذشت ایشالا لاپایی اسمم در بیاد، امیدم رو از دست نمیدم!
هاج و واج نگام کرد.
-من پدوفیل نیستم با یه بچه سکس کنم که هیکلش اندازه یه بازوم هم نمیشه!
با تحقیر به هیکلم نگاه کرد و دور شد.
پشت میز کارش ایستاد و با دستاش اشاره کرد برم ولی من نیومده بودم که اینجوری ببازم. بوران باید باهام میخوابید.
این مرد با اون یال و کوپال و آدمهایی که اطرافش داشت، قطعا از پس من برمیومد.
-برو بیرون دختر جون. راهو اشتباه اومدی، اینجا مهدکودک نیست سرتو بندازی پایین و پیشنهاد بدی همبازیت شم!
با همه ی جسارت نداشته ام جلو رفتم و کنار میز بزرگ و باابهتش ایستادم. این مرد با دومتر قد و صد کیلو وزن، چه وجه اشتراکی با من داشت؟!
واقعا هیچی جز اینکه توان مبارزه با دختری رو نداشت که خودش بزرگش کرده.
-بچه نیستم، نگاه به قد و هیکلم نکن بوران، من بیست سالمه.
درسته لاغرم و یه پره گوشت هم ندارم ولی اونقدر تواناییم بالاهست که بعد از اون همه شکنجه و کتک علی هنوز زنده باشم. یادت رفته وقتی فهمید دوست پسر دارم، چقدر کتک خوردم و با اب جوش پوستمو سوزوند؟!
با اخم های درهم و چهرهای عبوس براندازم کرد.
از پشت میز کنار رفت و سمتم اومد اینبار قیافهاش از همیشه ترسناک تر شده بود.
-واسه من قصه نباف...
من اونقدر احمق نیستم که با یه الف بچه گول بخورم و از پشت به نامزد خودم خنجر بزنم.
ضمنا علی برادرته
نظرت چیه همین حالا آمار بودنتو بدم و خلاص؟!
ترس تو وجودم پیچید و با وحشت به آستین کت گرونقیمتش چنگ زدم.
-نه... نه توروخدا. علی اینبار منو میکشه تو میدونی مگه نه؟!
به خدا فریبت نمیدم. باهام بخواب و بعدش... بعدش میرم.
پوزخند زد و دستمو از آستینش کنار زد.
روبه روم ایستاد و از بالا به صورت رنگ پریده ام نگاه کرد
-بکنمت و بعدم بری؟! این وسط چی به من می ماسه از یه تحفهی صد گرمی؟!
منظورش از دویست گرم، مطمئنا خودم نبودم.
-من هزاربار دیدم که نگات رو تن و بدنم هرز می رفت و اون شب اول چجوری از پشت بهم چسبیدی واسه تصاحب همون صد گرم گوشت.
هزار بار مچتو گرفتم که داشتی کنار علی و نامزدت منو دید میزدی.
با تفریح نگام کرد و گوشه ی لبش رو لای دندون های یکدست سفیدش کشید.
-خب که چی؟!
-باهام بخواب... و اونوقت...
-میخوای با من سکس کنی؟! پاداشم بکارتته؟!
اصلا میفهمی تو همسن دخترمی؟!
چشماش خمار شده بود و این یعنی داشتم درست پیش می رفتم. می تونستم بعد از سکس، همونطور که از دست علی فرار کردم، از دست این روانی هم فرار کنم. هیچوقت اجازه نمی دادم این دیوونه ی زنجیری با اون یه جفت چشم وحشی تصاحبم کنه.
دستش رو پهلوم نشست و هومی گفت.
-پس که به یه سکس خشن بامن رضایت میدی؟!من نگاه نمی کنم بار اولته... یه جوری بهت می تازم که جیفت تا آسمون هفتم بره.
از خوشحالی لبخند زدم ولی زود خودمو جمع و جور کردم. بااینحال از چشمش دور نموند.
-قبوله.
ازم فاصله گرفت و زیر نگاه خیره ی من چیزی رو برگه نوشت و من از حرارت نزدیکی و مکالمه ی بینمون خیس عرق شدم.
با طمانینه سمتم اومد و برگه رو جلوم تکون داد.
-بگیر و امضاش کن، بعدش می تونم راجع به سکس کردن بهت فکر کنم.
با ترس و لرز برگه رو گرقتم و خوشحال از اینکه می تونستم بعد از سکس از ایران خارج بشم، نگام به خط خوش بوران افتاد و با خوندنش، روح از تنم رفت.
-این وکالتنامه ای که با امضای تو ثابت میکنه تا نود و نه سال بعد مال منی، میتونه دریچه ی نجاتت باشه. امضا میکنی تا وکیلم محضریش کنه، یا میخوای از آخرین فرصت فرارت استفاده کنی؟!
چشام گرد شد و برگه از دستم افتاد. پیروزمندانه براندازم کرد و یه دستشو به پشتی مبل تکیه داد.
-فکر کردی من فریبتو میخورم؟! یا امضا کن و مال من شو... یا...
خم شدم و با برداشتنِ برگه، یه خودنویس سمتم گرفت. من هنوز امید داشتم.
امید به فرار...
پس امضا کردم درحالی که نمی دونستم بوران اصلا مثل علی و بقیه نبود. یه مرد جدی و همیشه هوشیار که....
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
20100
📌چنلVip عمر دوباره:
_جهت عضویت و خوندن پارتهای بیشتر مبلغ 35000T به شماره کارت:
💳 5892 1011 9136 6372
__محبوب
واریز کرده و یک عکس از فیش واریزی برای ادمین بفرستید👇
@lovin_admin
❌توجه داشته باشین اونجا پارتها بدون سانسور قراره میگیره🔥
_این هفته تو چنل vip اعضا پارت ۵۰۰رو هم رد میکنن.
95400
1 17900
Repost from N/a
_ پاهات و جمع نکن تو شکمت جوجوخانم! بین پات میزنه بیرون!
از لحن کلامش که داشت کاملا تمسخر آمیز خطابم میکرد ابروهایم درهم گره میخورد
خجالتزده درست مینشینم و سعی میکنم نگاهم کاملا معطوف به تلویزیون باشد
_ بخورم چشاتو رنگیرنگیخانم؟ موهات و چرا بنفش و آبی کردی؟
پاسخش را که نمیدهم فریاد میکشد
_ دِ با تو زر میزنم بیشرف! مگه بی سر و صاحابی رفتی گوه مالیدی به سرت؟
_ به شما چه ربطی داره؟ موهای خودمه!
با حرکتش هین بلندی میکشم
هر زمان قصد دعوا داشت آستینهایش را تا آرنج بالا میکشید که بهتر آن رگهای لعنتی و عضلههایش را در چشم بقیه کند
تا به سمتم خیز برمیدارد جیغ میکشم و او یقهام را محکم میچسبد
_ نمیزنم تو دهنت چون دلم واسه رژِ اناریت رفته! چون اونقد کوچیکی یه انگشت بزنم بهت پهن زمین شدی! پس حواست باشه چی نشخوار میکنی خب؟
_ تو .. فقط پسرعموی منی
_ من همهکارهاتم بچه! بیا بغلم بینم .. بغض کردی چرا؟ تا میگم بالا چشت ابروعه فلکت شل میشه!
نوازش دستانش روی کمرم .. نفسهای تندش کنار گوشم .. حالم را خراب میکرد و کمی فشار دستانش زیاد نبود؟
_ چلوندنت خود بهشته حوری خانم!
_ من .. برم؟
نوچ غلیظش مرا بیشتر میترساند!
_ اَ وقتی که عمو فوتشده زیادی بیرون از خونهای! دیشبی وقتی از شرکت برگشتم نبودی چرا؟ دختر نباس شب بیرون باشه فرفری!
باز هم میخواست زور بگوید، مثل تمام این چند وقت! بزرگ خانه بود و حرف حرف او بود .. نوه اول و محبوب همه، آنقدر که تمام این ثروت کلان را خودش به تنهایی اداره میکرد
_ من .. حد و حدود خودم و میدونم
_ د اگه میدونستی اعصاب من نمیریخت بهم. تو که نمیخوای زندونیت کنم گوشه اتاقت؟
با عصبانیت قصد بیرون آمدن از آغوشش را دارم که تهريشش را روی گونه ام میکشد و کنار لبم را میبوسد
_ هیش .. بمون
نفسم از حرکتش میرود و او حین نشستن روی مبل مرا با زور روی پاهایش مینشاند
_ تو فسقل منی خب؟ دلم بخواد همینجا تنت و مال خودم میکنم هیچ احدوالناسی هم جرئت نمیکنه بگه چرا کردی! پ بمون بغلم وقتی عطر تنت و میخوام!
دستانم میلرزید و تنم بیشتر، مردی که حتی جرئت نمیکردم به چشمان و دالانهای سیاه و تاریکش بنگرم چه از جانم میخواست؟
_ تروخدا ولم کن .. میخوام برم .. یکی میبینه زشته
_ قراره زنم شی، دیر و زود داره سوخت و ساز نداره .. هیشکیهم الان جرئت نمیکنه از اتاقش درآد
_ چرا اذیتم میکنی؟
صدای بغضدارم ابروهایش را به هم نزدیک میکند
مرا دوست داشت و تمام کارهایش اجبار بود؟ زورگوییاش نسبت به من هیچوقت تمام نمیشد
_ بغض نکن بابایی! بزن بالا لباستو میخوام اون کوفتی که خالکوبی کردی رو شکمت و ببینم!
نفس از جانم میرود و او از کجا میدانست؟
با بالابردن لباسم و دیدن آن رز کوچک کنار نافم پوزخندش عمیقتر میشود
_ بنظرت چطور پاکش کنیم؟ هوم؟
_ من .. من بخدا ..
_ رو بدنی که مال منه خط انداختی جوجو؟
تا قصد دارم از خودم دفاع کنم مرا روی مبل پرت میکند و با خیمهاش روی تنم کنار گوشم پچ میزند
_ پدرت و قراره دربیارم جوجهفنچ! شاید اگه امشب و مال من بشی یاد بگیری که حرف رو حرف من یعنی نهایت احمقبودن!
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
https://t.me/+UkY8mrzlGHI2Njlk
29830
Repost from N/a
-باز این دخترهی چشم سفید بیدین رو آوردی تو خونهای که ما توش نماز میخونیم؟!
مرد با حرص فک روی هم سایید.
-آرومتر مادر من... میخوای دختره بشنوه؟!
ناسلامتی همخون خودته...
زرینبانو عصبیتر از قبل صداشو بالا بزد.
-دختر سپیدهی دریده، نمیتونه نسبتی با ما داشته باشه.
یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچهت رو گرفت.
فک مرد منقبض شد و زرینبانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند.
-بکن و بنداز دور این دندون لق رو...
یهبار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمیتونستیم سرمونو تو محل بالا بیاریم.
اجازهی صحبت به بوران نداد.
-دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟!
بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیمنگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید:
-همش بیست سالشه مامان.
بس میکنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟!
زرینبانو چشم درشت کرد و تشر زد.
-مگه بچهست که نگرانی از گشنگی بمیره؟!
نترس این راه ننهی دربهدرشو میره... جا خوابش هم پیدا میکنه
نمیشد. آن دخترک نازکنارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمیتوانست بیرونش کند.
-د بس کن مامان.
اگه داری اینارو میگی که منو با پروانه جفت وجور کنی کور خوندی!
زرینبانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژهی خوبی پیدا کرد.
-چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفشو میگیری؟!
-من پونزده سال ازش بزرگترم مادر...
امانته دستم.
دخترک همان گوشهکنار کز کرده و صدای مادر و پسر را میشنید.
لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد.
-قسم بخور که دوسش نداری.
بگوکه فقط چون باباش سپردش دستت میخوای هواشو داشته باشی!
قلبش از سوال عمهخانم گرفت و با همهی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود.
-مگه بچه بازیه؟!
یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه میتونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟!
نفس در سبنهی سوفیا متوقف شد.
راست میگفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت هربار قلبش جان میداد برای همان مردی که تنها حامیاش بود...
-شاید توکور باشی اما خودم دیدم عکستو انداخته صفحه گوشیش...
خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده
با ترس از چیزی که عمهخانم لو داده بود، زانوهایش لرزید.
بوران دوستش نداشت و حالا...
وای راز مگویش فاش شده بود!
-سوفی گفته؟!
اون عکس منو...؟!
دامن کوتاه برای من؟!
قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد.
شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد.
-مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده...
بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکسهای استخر رفتنش...
بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی...
نگاهش به چشمهای سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت.
-من... من...
عمهخانم اش... اشتباه...
زرینبانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونههای سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود.
-ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه.
پسرم این دختر بیحیا رو بفرست خونه باباش.
سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت.
بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد.
صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا...
بند دل دخترک پاره شد.
-جواب بده ببینم...
گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟!
-ب بوران... من...
پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد.
-راستشو بگو کاریت ندارم.
فقط میخوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟!
واسه من دامن تنت کردی؟!
وحشتزده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد.
چه باید میگفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟!
که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی میکند؟!
-من فقط... میخواستم دوستام دست از سرت بردارن.
فقط خواستم فکر کنن که تو...
بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست میشناخت، نیشخند زد.
-یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟!
فاصلهی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفسهای مردانهی بوران سکوت بینشان را میشکست.
-زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی...
بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد.
-بوران... اگه... یهبار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگهای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم.
من...
-هیشششش....
دست مرد پشت گردن دخترک ....
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
༄ دیاموند ๑ˎˊ˗
Diamond:الماس ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ؛ به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامونو میفهمید، وقتی ناراحت میشدیم، به سینهش اشاره میکرد و میگفت اینجا وطن توست...♥️
68310