cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

حصار/طالع شوم

- بوسه هایت بویِ آتش، بویِ دوزخ می دهد نَحنُ اصحابُ اَلجَهنّم، پس مرا مُحکم بِبوس! بازگردانی قلم باران عزیزم با اندکی تغییر💜✨

Show more
Advertising posts
272
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

سلام بچه ها امیدوارم که حالتون خوب باشه راستش دیگه با وجود این اتفاقات نمیتونم ادامه بدم دل ادم پر میشه از درد و خستگی... خیلی خوشحالم که این مدت شمارو داشتم مرسی بابت بودنتون:) پایان💜 _یسما
Show all...
انشالله همیشه از این به بعد خوشحالی و لبخند سهممون باشه💜
Show all...
میرم لال شم برم تو لونم😭😂
Show all...
مبارک باشه🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃
Show all...
تقدیم به شما💜
Show all...
هميشه وضع مالیش خوب بوده و درامدش در حد عالی ولی هیچوقت اینو نمیشد از رفتار و طرز برخورد و حتی سرووضعش متوجه شد. باهمه مهربون بود و احساساتش به شدت صادقانه و سراسر محبت. اینقدر از دیدنم خوشحال شد که منو محکم بغل کرده رهام نمیکرد. با کمال میل تو بغلش موندم و از ابراز احساساتش لذت بردم. چقدر دلم براش تنگ شده بود و خبر نداشتم. زن عموم هم برخلاف انتظارم از دیدنم خوشحال شد. اونم مشکی پوشیده بود و نشونه های عزاداری رو میشد تو حال و احوالش دید. _ خوب کردی اومدی. عموت خیلی سراغتو میگرفت و نگرانت بود. حالت خوبه؟ بهتری؟ مامانت چطوره؟ تو اشپزخونه داشت پار چ شربت رو بهم میزد. دنبالش اومده بودم بگم شام نمیمونم چیزی درست نکنه. _ بهترم مامان هم... نمیدونستم چی بگم؟! بهتر که نه روز به روز فرسوده تر میشد. خودش متوجه ی ناگفته هام شد. از دست دادن اولاد خیلی سخته. ادم رو از هم میپاشونه. خدا بهش صبر بده و به هممون رحم کنه. _ هنوز باورم نميشه که رفته. همش چشمم به دره. میگم هر لحظه ممکنه درو باز کنه و بیاد تو. میگم همش کابوسه قراره به زودی بیدار بشم ازش. لیوان شربت رو دستم داد. نگاهش سراسر اندوه و دلسوزی بود. _ کوچیک بودم که یکی از داداشمو از دست دادم. حتی ده سالم نشده بود. گفتن اونو اشتباهی کشتن. با موتور دوستش رفته بود بیرون. مثل اينکه از اون طلب خون داشتند. نفهمیده بودن اون نیست با چاقو از پشت به کمرش زدن. وقتی دیدن اشتباه شده و ادم مورد نظر نیست سریع رسوندنش بیمارستان اما دیر شده بود. فکرشو بکن؟! گرچه اشتباهی سنگ زدن شيشه های دل یه خانواده رو در هم شکستن. مامانم تحمل نکرد همون سال از دنیا رفت. بابام هم زن گرفت و خونه از هم پاشید. انگار وسط جمعمون موشک افتاده هممون از هم دور شدیم و دیگه هیچوقت جمع نشدیم. نمیدونی چه روزهای سختی بود. خدا برای هیچ بنده ای این سرنوشت رو ننویسه. خدا پدر و مادرتو واست حفظ کنه که هر چی بزرگتر میشی تازه بیشتر نیازمندشونی شربت رو همراه بغضم قورت دادم. نکنه واقعا مامانم تحمل نکنه؟! اگه اتفاقی واسش بیفته من میمیرم. مطمئنم این یکی رو دیگه تحمل نمیکنم. _ یادمه زیاد به مرغ علاقه نداشتی مطبگ گوشت درست میکنم عباس هم دوست داره من نمیتونم بمونم مگه میذارم بدون شام بری؟ میخوای عموت ناراحت بشه؟ میدونی از کی منتظره بیای خونه مون؟ نمیخواستم ناراحتشون کنم. نه عمو نه حتی زن عمو. عزا و ماتم طبیعت عجیبی داره...!
Show all...
_ منم دلم براش تنگ ميشه. صداش غمگین بود پر از درد و خش و زخم. عباس راست میگفت. ما وامدار دردهای مزمنیم. چرک های زخمهامون قرنها قدمت داره. هیچوقت قرار نیست کاملاً خوب بشن هیچوقت قرار نیست شادی حفیفی رو تجربه کنیم. غم و اندوه یک مهمان همیشگیست. گوشه ی دلمون اتاق گرفته و مسافر موقتی نیست. دوست دارم ماه ها بخوایم. این مرحله رد بشه بعد بیدارم کنن. مامانم حالش بهتر شده اونوقت مگه نه؟! هر پنج دقیقه نمیشینه گریه کنه؟! بابام اینقدر خسته و پریشون نیست؟! چشمهاش به دنبال گمشده اش نمیگرده؟! سرور اینقدر دلشکسته نیست دیگه؟! انگار دنیاشو ازش گرفتن حتی دیدن بچه اش هیجان زده اش نمیکنه و شوق زندگی توی نگاهشو زنده نمیکنه. انگار وسط ویرانه نشستم عباس هر طرف نگاه میکنم یه گوشه اوار شده. اون چهاردیواری دیگه هیچوقت خونه نميشه. _ میای بریم؟ مثل این عشاق که دست عشقشون رو میگیرن و شبونه فرار میکنن؟ میدونستم میخواد حال و احوالمو عوض کنه. چرا نباید پایه باشم و پا به پاش پیش برم؟ _ آره؟ باشه بریم. من آماده ام. انتظار نداشت اینو بگم. با تعجب به سمتم برگشت. _ واقعا؟ میکشنمون که. _ چرا اینقدر ترسویی اخه. یکم از جواد یاد بگیر. نصف توه ها. _بله. میدونم. _نه اونم نیست مسئله اون خرابه هاییه که پشت سرت جا میذاری. دلم برای جواد میسوزه. عذاب وجدان درد کمی نیست. باید تا آخر عمر رو دوشش حملش کنه. _ حالش خوبه؟ به گمونم اره. فعلا نتونستن ردشون رو بزنن. _ بریم خونه تون. منم میخوام عمو رو ببینم. نمیتونستم در حال حاضر به جواد فکر کنم. گنجایشو نداشت بیشتر از این از ذهن خسته کار بکشم. هم بهش حق میدادم هم نه. اون به خاطر رسیدن به عشقش همه کار کرد. از همه گذشت حتی خانواده اش. اگه موضوع صرفا عاشقانه بود قهرمان قصه میشد. ولی تو داستانی که یک حرکت نابه جا میتونه زندگی کلی ادم رو خراب کنه مرز بین قهرمان و ضد قهرمان شدن به باریکیه یه موه. خونه ی عموم و بابای عباس یکی از بهترین و بزرگترین خونه های روستا بود. زن عموم علاقه ی خاصی به نشون دادن سطح زندگیش به بقیه داشت. حتی سنگ نمای خونه اش باید خاص و متفادت باشه. احتمالا اولین خونه ی دوبلکس و اعیونی روستا ازان اونا بود. برعکس اون عموم ادم ساده و متواضعی بود.
Show all...
_ تو میتونی. من میدونم. من بهت ایمان دارم جیجاق خوشگل من. نیم لبخند بیروحی روی لبش نشست. _ میتونم. من میتونم. با خودش حرف میزد وقتی دست رو تن پر زخم و کبودی نگاهش پر از غم بود پر از اشکهای پنهونی. _ یه جای سالم تو بدنت نمونده. مگه چقدر ازمون بدشون میاد که باهات اینجوری کردن؟ مگه چقدر کینه و نفرت تو دلشون هست که اینقدر بهت شلیک کردن؟ لبخند زدم در جواب حرفش گرچه تلختر از قهوه ی سوخته بودم. _ اینا که چیزی نیست. گلوله ی اصلی بر دلم نشست وقتی عمران رو ازم گرفتن. چشم از زخمهای روی سینه ام گرفت و باز چشم تو چشمم بلاخره اشکی از چشمهای محجوب و سراسر خودداریش لغزید. _ محمد اگه از دستت میدادم چی؟ اگه تو هم... انگار از پایان این جمله میترسید. انگار از زخم کلمات واهمه داشت. با وسواس انها را به کار میبرد. _ هنوز کار نیمه تموم زیاد دارم. زوده واسه مردن عزیزم. چسب روی گازها را باز کرد. جای بخیه هایی که خونی شده بودن رو با لطافت تمام تمیز میکرد. _ فقط تو نیستی که پر بخیه و زخمی. هممون به لطف کوک های مخفی سرهم بندی شدیم این مدت. .... شیشه ی ماشین رو پایین اوردم. نسیم میوزید اما گرمتر از هوای برامده از تنور بود. _ کولرو روشن کنم؟ سرم به علامت نفی تکون دادم _ بریم خونه مون؟ بابام خیلی دوست داره ببینتت. خواست بیاد خونه تون ولی به خاطر شرایطش زن عمران نخواست مزاحم بشه. به نیم رخش زل زدم. به نظر میرسید به تازگی اصلاح کرده. کم کم نشونه های عزاداری داشت از سرو رومون رخت برمیبست. یعنی یه روزی میاد بتونیم مثل قبلنا بخندیم و شاد باشیم؟ _ دیگه هیچوقت از ته دل نمیخندیم. مگه‌نه؟ یهویی ازش پرسیدم. نگاهش تیره تر به نظر میرسید. حتی از تاریکی شب خوزستان بیشتر. _ کی از ته دل خندیدیم مگه؟ اینجا سرزمین نوحه های ناتمام و از دست دادنهای پی در هیچوقت نفهميدیم شادی و خوشبختی چه شکلیه. پاهامو تو بغلم جمع کردم و رو بهش پهلو به پهلو شدم. احساس ارامش میکردم. اولین بار بود این حس رو نسبت بهش پیدا کرده بودم. انگار اون شبهایی که در کنارش به صبح رسونده بودم کار خودشو کرده بود. عطر لباساش بوی تنش حتی صداش خواب الودم میکرد. _ خیلی اذیتش میکردم. هیچوقت ناراحتم نمیکرد حتی در حد یک کلمه. خیلی دلم براش ننگ شده. کاش یکبار دیگه میدیدمش.
Show all...
..... دلم بدجور گرفته بود. رفت و امد تو خونه مون زیاد شده بود. زنهای سیاه پوشی که واسه تسلیت می اومدن. رسم بود زنای مصبیت زده پابه پاشون گریه کنن و اون تجربه ی تلخ رو مرور کنن. دلم برای مامان و سرور میسوخت. حس میکردم دیگه جون ندارن ادامه بدن. دلم یکم هوای ازاد میخواست. هوای این خونه دیگه داشت خفه کننده میشد. هر کاری میکردیم و هر چی تلاش میکردیم از اون حال و هوا بیرون بریم بدتر انگار بقیه اجازه نمیدادن. با ریسمان های قوی ما رو پایین میکشیدن. جوری میکوبیدن زمین که نای بلندشدن نداشته باشیم. عباسو که دیدم فکری به ذهنم رسید باید از این خونه بیرون میرفتم. _ بریم خونه خاله ات؟ بهت زده بهم زل زده بود. نگاهی به دور ورش کرد ببینه کی رو مخاطب قرار دادم. _الان؟ دم غروب؟ الان بریم باید شب اهواز بمونیم. میخوای خانواده ات ترورم کنن؟ نبین اینجوری تارک دنیام. باور کن من زندگیمو دوست دارم شونه بالاا انداختم و نفسمو فوت کردم. _ ناسلامتی من زنتم از چی میترسی؟ _ زنمی؟ عزیزم من تا چند سال بعد مراسم عروسی حق ندارم باردارت کنم نکنه بفهمن شبا باهات چیکار میکنم. بحث ترس و اینا نیست بهش میگن احترام. اینا حتی به ذهنشون خطور کنه نقشه کشیدم تورو بکنم چرخی به چشمهام دادم و به سمت اتاق محمد پا تند کردم. _ وایسا اصلا خودم از محمد اجازه میگیرم. یهو در اتاق رو باز کردم. با دیدن اون صحنه غافلگیرشدم گرچه چندان هم غیرمنتظره نبود عباس پشت سرم راه افتاده بود و میخواست به اتاق بیاد. سریع دست رو سینه اش گذاشتم و به بیرون هلش دادم و درو بستم. _ چی شد؟ با تعجب پرسید؛ _ هیچی. خوابه. _الان؟ _ آره خسته است لابد. بیا اصلاً بریم با ماشین یه دور بزنیم. نخواستم این اهوازگردی رو ...... بلاخره نگاهم به سمت دری که بسته شده بود برگشت. حتی نفهمیدم کی بود که مارو دید زد و رفت. ایا حقیقت اینکه سروصدا به پا نکرد و داد و بیداد نشد. نشونه ی خوبی بود یا بد؟ در انی کلی اسم از ذهنم گذشت؟! یعنی ممکنه بابام باشه یا حتی مادرم؟! عباس هم خونه بود ولی ترسی از اون ندارم. ادم قابل اعتمادی بود و ميشد بر رازدار بودنش حساب باز کرد . اما بقیه چی؟ ممکنه سارا باشه؟ یا حتی میثم؟ الان چه فکری در موردمون میکنن؟ نفسم بالا نمی اومد و صدام گرفته بود.
Show all...
به سختی سوالی که تو ذهنم میچرخید رو از متین پرسیدم؛ _ کی بود؟ اونم به نظر شوکه می اومد. رنگش پریده بود و نگاهش سراسر ترس. _ نمیدونم. ندیدمش. محمد حالا چی میشه؟ دلم برای صدای سراسر درموندگیش سوخت. اونم میدونست رسوا شدن این راز عواقب خوبی نخواهد داشت. رابطه ی ما یکی از ممنوعه هایی بود که اینجا جوابش رو با خنجر و خون میدن. حس میکردم تمام مایعات توی رگ و بدنم خشک شده بود. نه فقط اين حتی التی که تا چند ثانیه پیش از شدت خواستن و نیازرو به انفجار بود کاملا از کار افتاده بیحال و شل بود. شنیده بودم الت مردونه در اوج شهوت در شکننده ترین حالت خود قرار میگیره یک شوک بد يا اتفاقی نامیمون میتونه مکانیزم فعالیتشو تا مدتها از کار بندازه. حالا وسط این همه مصیبت من چرا داشتم به همچین چیزی فکر میکردم خودش یکی از عجایب دنیا بود. خودمو جمع و جور کردم بیشتر از این اذیت نشه. دستشو گرفتم و کمکش کردم بشینه. _نگران نباش عزیزم. حالا یه چی ميشه دیگه. پاشو دست و روتو بشور و بیا این پانسمانمو عوض کن. نگاه بهت زده اش به سمت پیر هنم برگشت. تازه متوجه ی خونی شدن لباسهام شده بود. حتی پوست و لباسهای خودش هم بی نصیب نمونده بود از این مایع سرخ رنگ _ وای محمد واای. داری خونریزی میکنی؟ چیکار کنیم الان؟ _ هیچی. برو وسایل پانسمان رو بیار و دست به کار شو. مطمئنم از اولش هم بهتر ميشه وقتی با دستهای قشنگت سرشر به علامت مخالفت به دو طرف تکون داد. لحظه به لحظه رنگ و روش بیشتر عوض میشد و نگاهش بی فروغ تر. _ نمیتونم محمد تورو خدا بریم دکتر. _ دکتر؟ دکتر واسه چی؟ اصلا میخوای زنگ بزنم نزهه بیاد؟ فکر کنم اون بهتر از پس اینکارا بربیاد. مخصوصا که مشخصه واقعا خوشت اومده ازش. مشتی که رو شونه ام نشست اینقدر سنگین بود که یک لحظه شک کردم زننده اش متین باشه. _ خفه شو اسمشو نیار. خودم یه کاریش میکنم الان. خنده ام گرفته بود به این واکنشهای قوی. تند و تیز و غیر منتظره بود مثل شعث هایی که مامانم درس میکرد. پر از پودر زنجیبل و ادویه های تندی که طبع شیرین خرما رو دستخوش تغییر میکرد و با طعم جدیدش غافلگیرت میکرد ارام لباسهارو از تنم دراورد. دستهای سرد و لرزونش نشون میداد زیادی برای اینکارا ضعیف و شکننده ست. ولی من اونو قوی میخواستم. حالا که قرار بود بقیه ی عمرشو اینجا بگذرونه باید به این صحنه ها عادت میکرد. چشم تو چشم نگاه مشکی زیبایش لب زدم؛
Show all...