cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

Deli....🥀

:)

Show more
Advertising posts
196
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
_ تو بغلم جات امنه..تا وقتی من هستم کسی نمی‌تونه آزارت بده افرا کوچولوی من!❤️‍🔥 با این حرفم نفساش تند تر شد و ضربان قلبش بلند تر.. فکر می‌کردم صدای بوم بوم های قلبش به خاطر وحشت از خوابش باشه اما نه.. انگار این ضربان قلب از ترس نبود..از هیجان بود! از پشت تو آغوشم بود و نمیتونستم صورتش رو ببینم اما کاملا هیجانش رو حس میکردم. گردنش درست روبه‌روی لبام بود و جریان خونش حالم رو دگرگون می‌کرد.. لبامو کنار گوشش بردم و لب زدم: _ این ضربان قلب برای چیه افرا؟ نفس عمیقی کشید و همینطور که شدت ضربانش بیشتر شده بود،با استرس جواب داد: _ هیچی الوند خان حالم خوبه..الان آروم میشم. قانع نشدم! با یه حرکت برش گردوندم و حالا صورتش درست روبه روی صورتم بود.. با دیدن چشمای خمار و گونه‌های گل انداخته‌ش لبخند کجی روی لبم اومد. باید حدس میزدم که این ضربان قلب و حرارت زیاد برای چیه! اون یه دختر نوجوون بود و وقتی تو تخت کنارش خوابیدم وتو آغوشم گرفتمش، حسای دخترونش بیدار شده بود! دستمو نوازش وار روی گونش گذاشتم،همینطور که با شیطنت بهش خیره بودم، پرسیدم: _ داغ کردی افرا..نکنه تب داری؟ انگشتمو آروم روی پوست نرمش حرکت دادم و به سمت پایین آوردم. از حالت صورتش کاملا پیدا بود که هر لحظه حالش بدتر میشه و حسابی کلافه شده بود! آب دهنشو پر سر و صدا قورت داد و گفت: _ بهتره برگردم توی اتاقم! سریع دستشو گرفتم‌و مانع شدم.. اذیت کردن و دیدن این حالش حسابی برام لذت بخش بود!🔥 دوباره برش گردوندم سر جاش و با لحن آرومی گفتم: _ بمون وقتی تو بغلم باشی، سایه‌ی اون مرد نمیتونه دیگه تو خواب بیاد سراغت! با چشم های خمار و درمونده گفت: _ اما اگه تو بغلتون باشم.. حرفشو قطع کرد و لباشو محکم به دندون گرفت. خون به آرومی از جای دندونش بیرون زد و نفسام رفت.. من الوند بزرگ، خوناشامی اصیل و هزار ساله، هیچ وقت با دیدن یه قطره خون از خود بی خود نمی‌شدم و در برابر خون تازه کاملا مقاوم بودم،اما نه در برابر خون افرا..نه در برابر این بوی اغوا کننده‌ای که از غنچه‌ی لباش تو بینیم می‌پیچید..من دربرابر افرا الوند خان نبودم..هیچ وقت نبودم! درسته اول تصمیم داشتم اذیتش کنم اما حالا.. دیگه خودم از کنترل خارج شده بودم! با یه حرکت سریع شکارش کردم و با لذت شروع به مکیدنش کردم.. طعم لب‌های خونیش حتی از بوی خونش هم اغواکننده‌تر بود..😈 #پارت‌واقعی‌رمان برای خوندن رایگان این رمان #حق_عضویتی تو چنل زیر عضو شو.👇 https://t.me/+aEdmvOFhsy84MjBk https://t.me/+aEdmvOFhsy84MjBk یه مرد اصیل و ترسناک و یه دختر کوچولوی پاک و معصوم!به نظرت ترکیب این دو تا چی میشه؟🤭
Show all...
زریــمــ🌙ــاه ناول

عاشقانه هایی به قلم زهرا میرزاده دنیا پر از خیاله اگه چشماتو ببندی.. خون‌سیاه روزی✌🏻پارت به جز جمعه طلوعی تازه و پیمان‌تاریک فایل کپی‌🚫 کانال اصلی پی وی http://t.me/zahra_m9395 اینستاگرام

https://instagram.com/zarimahnovel

Repost from N/a
_اگه یه نفر تو این عمارت بهت نگاه چپ بندازه خون به پا میکنم افرا! به صورت برزخیش نگاه کردم و از این که همیشه تکیه گاهم بود،لبخند رو لبم اومد: _ مرسی..مرسی که همیشه مراقب این دختر کوچولو بی عرضه هستید! یه قدم بهم نزدیک تر شد و فاصلمون رو پر کرد: _ دختر کوچولو رو درست گفتی اما بی عرضه رو نه..دیگه نبینم به افرا کوچولوی من بگی بی عرضه! از اینکه میم مالکیت رو اسمم گذاشت،چشمام گرد شد و کم مونده بود از خوشی غش کنم! باورم نمی‌شد الوند خان بزرگ،کسی که دخترا براش سر و دست میشکوندن،بهم اینو گفته باشه! با قلبی که هر لحظه امکان داشت از دهنم بزنه بیرون،چشم گفتم و رسماً میم مالکیتشو تایید کردم. تک خنده‌ی رضایتشو که شنیدم،ناغافل سرش جلو اومد و در کمال تعجب لباش روی گونه‌‌های گل انداختم نشست! 🤭🤭🤭 من افرا هستم!وقتی خیلی کوچیک بودم خانوادم تو پارک رهام کردن،اما سرنوشت منو سر راه الوند خان گذاشت..ترسناک ترین مرد شهر..کسی که مردم حتی از شنیدن اسمش خودشونو خیس می‌کنن! ولی اون برای من ترسناک نبود..اون برای من تکیه گاه بود،پناه بود!حالا به نظرت چی میشه اگه الوند خان بزرگ دلشو بهم ببازه؟ برای خوندن این رمان زیبا تو چنل زیر عضو شو دلبر👇 https://t.me/+aEdmvOFhsy84MjBk https://t.me/+aEdmvOFhsy84MjBk یه الوند خان مغرور و ترسناک داریم با یه افرا کوچولو شیطون که مدام تو دردسر میفته🤭 عاشقانه های یواشکی این دو تا قند تو دلت آب می‌کنه☺️
Show all...
زریــمــ🌙ــاه ناول

عاشقانه هایی به قلم زهرا میرزاده دنیا پر از خیاله اگه چشماتو ببندی.. خون‌سیاه روزی☝️تا ✌🏻پارت طلوعی تازه فایل کپی پیگرد قانونی⛔ کانال اصلی👇

https://t.me/+XrJ6pm5OUi0yOTZ

پی وی http://t.me/zahra_m9395 اینستاگرام

https://instagram.com/zarimahnovel

Repost from N/a
دختره پسرا رو سرکار میزاره از غفلتشون استفاده می‌کنه و تیغشون میزنه ولی اینبار تورش به یه پسر نابینای زرنگ گیر کرده که خوابای بدی برای آهو خانم قصه دیده😈🔥 https://t.me/+uuFc2rRhTnIwZTRk https://t.me/+uuFc2rRhTnIwZTRk
Show all...
Repost from N/a
#عشق‌دختر‌دزد‌به‌پسر‌نابینا در خونه رو باز کردم و وارد شدم امروز رفته بودم ازمایشگاه و #جواب_آزمایشم #مثبت بود و مشخص شد که #باردارم از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم میخواستم هر چه سریع تر به اروند خبر بدم رفتم سمت اتاق پیانو #پاتوق همیشگی اروند توی خونه ولی اونجا نبود صداش زدم جواب نداد یکی یکی اتاقا رو گشتم تا توی #انباری جلوی کمد قدیمی پیداش کردم قلبم توی سینه بیتابی میکرد. اروند بین کوهی از لباس زنونه نشسته بود و بی مهابا اونا رو #بو می‌کشید لباسایی که هیچکدوم مال من نبودن با دیدن این صحنه احساس کردم روحم فرو ریخت شوهر من کسی که #عاشقانه می‌پرستیدمش دل در گرو کسی غیر از من داشت و توی #آغوش من به کسی غیر از من #فکر میکرد با قدمایی سست شده جلو رفتم جواب آزمایش رو کنارش گذاشتم و با سری افتاده بی صدا از اتاق خارج شدم... https://t.me/+uuFc2rRhTnIwZTRk https://t.me/+uuFc2rRhTnIwZTRk یه تیکه از پارت بود خوندیش🥹💔این زوج خیلی دوست داشتنین ماجرای زندگیشون رو از دست نده قشنگم لینک یه ساعت دیگه باطل میشه
Show all...
Repost from N/a
- #کجا به سلامتی؟؟؟؟ - میدونی‌که تا آخر نمیتونی منو تو این خونه #نگه داری سمتش قدم برداشتم ضربه آرومی به #لباش وارد کردم و با نیش خند گفتم: - میخوای بری پیش اون #مرتیکه؟ میخوای گرمای وجودت و نصیب اون لعنتیِ #کثافت بشه اره؟ اون بی همه چیز صورتتو قاب بگیره؟؟؟؟؟؟ - آرکا چی میگی؟ من میخوام برم خونه #بابام نگاه غضب ناکشو بهم دوخت و از لابه لای فک کلید شدش غرید: -کدوم زن شوهر داری این موقع شب از خونه صاحبش میخواد فرار کنه؟ مثل اینکه یادت رفته، #خریدمت؟ جیغی زدم که... https://t.me/+thg_OtABj5czNGY0 https://t.me/+thg_OtABj5czNGY0 پسره دلباخته دختری میشه اما با مشکلی که داره... شاهکاری عجیب از نویسنده معروف مجازی🔥🌪 طرفدارای رمان هیییییجاننننی بریزن که خوراااک خودتونه‼️♨️ دوتا نقش اصلیاش کراش کل رمان خونه مجازین❌💯💯
Show all...
Repost from N/a
Show all...
آکار

@akar1313 ارتباط بانویسنده ی رمان

Repost from N/a
⁠ به دختره گفتن عشقت بهت خیانت کرده میخواد خودکشی کنه...❗️ #part_308 https://t.me/+thg_OtABj5czNGY0 به مردمی که پایین پرتگاه جمع شده بودند نگاه کردم. بعضی ها باهم #پچ‌پچ میکردن و بعضی ها #فیلم میگرفتن. دوباره بهش نگاه کردم،من #دوست داشتم لعنتی اما تو چیکار کردی با احساساتم رفتی با #دوستم مگه من چیم ازش #کمتر بود _ سما #عزیزم....بیا این ور. با صدای #بلند داد زدم: _ برو با همونی که یک ماه نبودم رفتی باهاش برو #عشقم برو باهاش خوش باش _ سما #عشقم من نفهمی کردم نمیخواستم اون کار و بکنم بخدا میخوان من و پیشت #خراب کنن کمی عقب رفتم که ی دفعه زیر پام #خالی شد و.... 🔥🍂🔥🍂🔥🍂🔥🍂🔥🍂🔥🍂 https://t.me/+thg_OtABj5czNGY0 🔥🍂🔥🍂🔥🍂🔥🍂🔥🍂🔥🍂 بیا بیین چه بلایی سر دختره میاد😱💔
Show all...
آکار

@akar1313 ارتباط بانویسنده ی رمان

Repost from N/a
#پارت۱۹ #دلشکن 💫💫 #عشق_سابقش_روز_عروسیش_با_یک_بچه_برگشته😱 آرام نفس را روی تخت‌خواب قدیمی ساده‌ی دو نفره‌ای می‌خواباند. نفس آرام نفس می‌کشید و رادوین با نگاهی پر از دلتنگی و اندوه صورت نفس را کنکاش می‌کند، همان موهای فندقی فر که آشفته‌تر از هر زمانی هستند، رنگ پوستش که مانند برف است، رنگ‌پریده‌تر و بی‌روح‌تر جلوه می‌کند. دقیق‌تر با چشم‌هایی پر از سوز می‌نگردش هنوز هم لکه‌های قهوه‌ای رنگ روی گونه‌هایش هستند و عجیب دلش لمس همان لکه‌ها را می‌خواست. آهی می‌کشد و با کف دستش روی موهای کوتاه چندسانتی مشکی رنگش می‌کشد و با لحنی پر از سوز می‌گوید: - آخ از دست تو! آه... رفتنت بس نبود؟ نامردیت بس نبود؟ حروم شدن اسمت روی زبونم بس نبود؟ الان چرا؟ اونم با یک بچه... . با یادآوری دختر بچه‌ای که شبیه نفس هست، حرفش در دهانش می‌ماسد. خونش دوباره به جوش می‌آید، معلوم نبود یار بی‌مرامش طی این سال‌ها چه‌طور و چگونه خوش گذرانده که دختر بچه‌ای هفت یا هشت ساله داشت. خون خونش را می‌خورد و هر چقدر که لبش را می‌جود و از حرص و خشمش دور خودش داخل اتاق خواب بزرگ می‌چرخد و هر از گاهی با نوک کفشش به پایه‌ی مبل دودی رنگ راحتی کنار تخت می‌زند از خشمش کم نمی‌شود. از زیر دندان‌های چفت شده با صدایی که سعی داشت کنترلش کند از خدا صبر طلب می‌کند. باورش نمی‌شود عشق بچگی‌اش آن‌قدر راحت در حقش جفا و نامردی کرده باشد که اینقدر بی‌پروا و بی‌حیا جلویش ظاهر شود و ادعا کند که دخترک، بچه‌ی اوست. دلش می‌خواست دکور ساده و جمع و جور دودی رنگ اتاقش را پایین بیاورد و آوار شود روی سر زنی که لحظه به لحظه نفس‌های تند می‌کشید و خبر از به هوش آمدنش می‌داد‌. روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد و عمیق و گیرا به تن ظریف نفس زل می‌زند که آرام حرکت می‌کند و چشم‌های بسته و تبدارش را باز می‌کند و نفس عمیق و صداداری می‌کشد. نفس چشم باز می‌کند چندبار پلک می‌زند تا تصویر تاری که از فضای اطرافش داشت واضح‌تر شود. آرام به کمک دست‌های یخ زده‌ی لرزانش تن کرختش را بالا می‌کشد و نگاهش را بالا می‌آورد، همین حرکت و نگاه‌ کوتاه رادوین را جری‌تر می‌کند که سمتش هجوم ببرد، با فک منقبض شده به کنار تخت می‌رود و با حرص روی صورتش خم می‌شود. خشمگین بازوهای نفس را می‌گیرد و مثل یک ببر زخمی می‌غرد: - حالا که به هوش اومدی دست دخترت رو بگیر و گم‌شو برو از زندگیم! بازوهایش از زور فشار دست‌های بزرگ و پرقدرت رادوین درد می‌کنند. ابروهای کم پشت و پهنش را درهم می‌کشد و با فک جمع شده و لب‌های ریز شده می‌نالد: - ولم کن! دردم میاد! فشار دست‌هایش کمتر می‌شود اما دست‌هایش را از روی بازوهایش برنمی‌دارد و نرم‌ لباسش را لمس می‌کند. نفس نگاهش آرام سمت صورت سرخ رادوین کشیده می‌شود. رنگ نگاهش جدی می‌شود و با لحن محکمی می‌گوید: - دخترت نه، دخترمون! دلوین دختر توعه! 💫💫 https://t.me/+sF0sG7TRsbUxZWE5 https://t.me/+sF0sG7TRsbUxZWE5
Show all...
رمان دلشکن

ɪ ʟᴏsᴛ ᴍʏ sᴇʟғ, ᴛʀʏɪɴɢ ᴛᴏ ғɪɴᴅ ʏᴏᴜ.... 💔 در پیدا ڪردن تو خودمو گم ڪردم.. #تایم_پارتگذاری_هر_روز درحال تایپ: #دلشکن #طالع_خونین جهت رزرو #تبلیغات و خرید #vip: @Vip_del