cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

365 Day Of Mafia Captivity

﷽ 🥀•|... خـلافـکارم بـخوان، آن دَم کـه میگـویی خـلافـکار.... کــیست؟! •|🥀 #تمام بنر ها واقعی هستن♨️ عـسل📖 #کپی_حتی_با_ذکر_نام_ممنوع

Show more
Iran202 684The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
479
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

بنر خارجه پاک نکنید
Show all...
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 https://t.me/joinchat/AAAAAFFEgSrQ5X9Yey5xXw - خواهش می کنم #مادرمو. نکش هر #کاری بگی می کنم #لیلی با چشمان #دریده به #اسلحه ایی که روی سر مادرش است خیره میشود #شاهین لبخند #پیروزمندانه ایی می زند اسلحه را پایین می اورد - پس در مقابل چشمهای مادرت لباسهاتو بکن میخوام برای مادرت یه شب #خاطره انگیز درست کنم باید #جون دادن تو رو زیر من ببینه لیلی با بغض فریاد می‌زند - نامرد اون #ناراحتی قلبی داره شاهین خنده #مستانه ایی می کند ودکمه های #پیراهن جذبش را در می آورد -برام مهم نیست حداقل یه فیلم رویایی ببینه وبمیره مادر فریاد زد : - منو بکش ولی به دخترم کاری نداشته باش شاهین که کاملا #لخت شده بود بطرف لیلی #حمله برد ولباس هایش را کند وبه صورت مادرش پرت کرد لیلی زیر خشونت شاهین #جیغ می کشید ومادرش به همراهش #گریه می کرد. https://t.me/joinchat/AAAAAFFEgSrQ5X9Yey5xXw
Show all...
attach 📎

هیشش لخت شو ببینم اون تن سفید تو ترسیده زل زدم، به پسر ارباب که به صیغش در امده بودم. https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk ترسیده زمزمه کردم، _اقا من اخه... سرشو تو گودی گردنم فرو برد، میک عمیقی زد زمزمه کرد. _تو چی خوشگلم ترسیدی از من؟ بی اختیار با لب های لرزون گفتم، _میشه... امشب اون کارو باهام نکنی؟ لب شو روی لبم گذاشت، گاز ارومی از پایین لبم گرفت. با لحن مهربانی گفت، _از من نترس خوشگلم؛ من الان شوهرتم. با لب های لرزون زمزمه کردم؛ _شوهر اجباری. اخم ریزی به حرفم کرد؛ لپ مو بوسید؛ زمزمه کرد. _نشونم دیگه سوگولیم بهم بگه شوهر اجباریم. روی تنم خیمه زد؛ صورت مو غرق بوسه کرد؛ زمزمه کرد، _اجازه میدی خانوم خانوم ها شروع کنم؟ خیلی بی طاقتتم. پیراهن، بلند مو از تنم در اورد، همزمان که لب هامو بوسه میزد، زمزمه کرد. _اروم قشنگم هیسس نلرز انقد. روی موهامو بوسه زد، با دیدن سینه های کوچیکم بدون سوتین‌‌‌. زمزمه کرد، _لیموهای کوچولوم چرا بسته بندی نشدن؟ بی اختیار با پایان حرفش، خنده ای کردم، که زمزمه کرد. _چقد وقتی میخندی قشنگ تر میشی. دکمه ی شلوار جین شو باز کرد، با دیدن حجم بین پاش بی اختیار لرزی کردم. که لب هامو بوسید؛ زمزمه کرد. _جونم خانوم لوس من کیه؟ اخمی به خاطر حرفش کردم؛ و تا خواستم جواب بدم من لوس نیستم. سوزش عمیقی؛ زیر دلم احساس کردم که بی اختیار جیغ کشیدم. https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk https://t.me/+6a46CU4YX7diZGNk ولی ارباب برای اینکه پدرگیسو را آزاد کنه یه شرط گذاشته شرط هم این بود که با یکی از سه تا پسرش همبستر بشه 🙊 به خاطر آزادی پدرش، مجبور شد با یکی از پسرهای ارباب همبستر بشه، که حتا اسم شو هم نمیدونه🙊🙊🙊💦 #هات_خشن #بزرگسالان😈 زیر ۱۸ جوین نده💦🤤
Show all...
رمان آغوش گرم

هرنوع کپی حتی با ذکر منبع ممنوع🚫 عاشقا نه ای داغ بدون سانسور 🩸🔞🚫 اولین اثر زینب پرهیزگار برای تبلیغ و ارتباط بیشتر با نویسنده به این آیدی پیام بدید. @Itachi28478

Repost from N/a
یکی از شورشیا... مطمعنم یه شورشی بود! از لباسا و سر و وضعش میتونستم بفهمم. _ اوه اوه... اینجا رو باش! گم شدی خانم کوچولو؟ یه پسر جوون با ریش و سبیل بلند... آب دهنمو قورت دادم و دستپاچه خودمو جمع و جور کردم. شورشی جلوتر اومد و گفت: _ حالا نمیخواد بترسی، قرار نیست بخورمت که خندید و ادامه داد: _ تهش میکشمت و خوراک سگا میشی وحشت زده نگاش کردم؛ میدونستم دروغ نمیگه... همونطور نزدیکتر میومد که صدایی از پشت سرش گفت: _ صبر کن ببینم شورشی اخماش در هم رفت و ناراضی برگشت: _ ها؟ چرا؟ از آدمای روستاست، باید بگیریمش کنار که رفت، نفر دومی که تا اون لحظه متوجهش نشده بودم و دیدم؛ اونم همون لباسا تنش بود. یه شورشی! آروم و با سر کج شده جلوتر اومد: _ یه دختر جوون و تنها... اونم تو منطقه‌ای که مرد جماعت تخم نمیکنه تنهایی پا توش بزاره! مشکوک پرسید: _ اینجا چیکار داری دخترجون؟ قلبم داشت از جا در میومد! مضطرب سر پایین انداختم و چیزی نگفتم. بهم رسید و سر تا پامو با ریزبینی برانداز کرد. همزمان گفت: _ جثه ریز، گیس بلند، با یه خال زیر لبش... جلوم زانو زد؛ متحیر و با چشمایی که برق میزدن! _ شک ندارم خودشه... معشوقه ابراهیم خان! https://t.me/+uJ0QaitCO_EzMzk0 https://t.me/+uJ0QaitCO_EzMzk0 دستشو به سمتم دراز کرد ابراهیم خان_ بیا اینجا چند ثانیه‌ای و هاج و واج نگاش کردم، و بعد خیلی آروم به سمتش رفتم. دستاشو دورم پیچید و محکم بغلم کرد! نفسم تنگ شد... انگار قلبم میخواست از سینه بزنه بیرون که اونقدر محکم میکوبید! نفس عمیقی کشید که فورا ازش جدا شدم، دستپاچه نگاش کردم و با بغض و صدای لرزون گفتم: _ چیشده؟ میخوای گریه کنی؟ این تنها چیزی بود که به ذهنم میرسید، چون اون زیاد از بغل خوشش نمیومد... خندید و دوباره بغلم کرد ابراهیم خان_ نه... نمیخوام گریه کنم با دستایی که از هیجان میلرزید، منم آروم بغلش کردم _ پ..پس چی؟ _ نمیخوام بمیرم گلاب... حالا که تو هستی نمیخوام بمیرم! ما نباید اینجا بمیریم ⛓🧲⛓🧲 https://t.me/+uJ0QaitCO_EzMzk0 یه عاشقانه بی نظیر و هیجانی که پیشنهاد ویژه نویسندس😍 #پیشنهاد_ویژه
Show all...
گلاب | ریماه

قُلْ أَعُوذُ رَبِّ بوسه های تو شاعران ، قافیه پردازِ لبت! ——— عاشقانه/با ژانری متفاوت و جذاب به قلم: ریماه پست گذاری منظم

Repost from N/a
#عاشقانه_ای_مهیج #دختری_که_عاشق_مردی_ممنوعه_شده📛 _ ابراهیم خان، ارباب تو باغچه پشت حیاط منتظرتونن ارباب کوچیک که از لحظه ورود ابراهیم خان روبروش نشسته بود، بلافاصله به حرف اومد: _ عموم سرش خیلی شلوغه... مدام درگیر مشکلات این دِه فکسنی و بی ارزش! نگاه منظورداری به ابراهیم خان انداخت _ بلاخره که مردم عقلشون تو چشمشونه... فقط کسی و میبینن که بیشتر خودشو نشون بده و عقده بزرگ بودن داشته باشه! حالا چیشده که مزاحم ارباب شدی ابراهیم خان؟ با یه نگاه سربالا ادامه داد: _ بهتره دلیل خوبی براش داشته باشی و طلبکار به ابراهیم خان خیره شد! ابراهیم خان که تموم مدت به من نگاه میکرد، با خونسردی گفت: ابراهیم خان_ به حشمت (ارباب) بگو بیاد همینجا سرمو پایین انداختم و مطیعانه جواب دادم: _ چشم همین که خواستم برگردم، ارباب کوچیک نگاه غصبناکی به ابراهیم خان انداخت و فورا از سر جاش بلند شد! _ چه غلطی داری میکنی کلفت بی عقل؟ با اخمای درهم و چشمایی که از خشم گشاد شده بودن به سمتم قدم برداشت _ میخوای دستورای این مرتیکه رو واسه ارباب ببری؟! وحشت زده و با لکنت جواب دادم: _ م..من... _ صداتو ببر احمق! با چشمای گرد و لرزون نگاش کردم و ترسیده عقب تر رفتم؛ ولی همین که بهم رسید، ابراهیم خان از پشت سر دستشو پیچوند و محکم زمینش زد! دستشو از پشت گرفت و زانوشو رو پشتش گذاشت تا حرکت نکنه؛ که ارباب کوچیک مثل همیشه کم طاقت هوار زد: _ عاااای عای دستم... دستم... ابراهیم خان محکمتر دستشو پیچوند که اینبار صداش کاملا قطع شد! ابراهیم خان_ خیلی جرعت داری که جلوی من گردن کلفتی میکنی 🌙🔥 https://t.me/+uJ0QaitCO_EzMzk0 https://t.me/+uJ0QaitCO_EzMzk0 #پیشنهاد_نویسنده❌❌ یکی از بهترین داستان‌های عاشقانه که شدیدا توصیه‌اش میکنم🕯✨
Show all...
گلاب | ریماه

قُلْ أَعُوذُ رَبِّ بوسه های تو شاعران ، قافیه پردازِ لبت! ——— عاشقانه/با ژانری متفاوت و جذاب به قلم: ریماه پست گذاری منظم

Repost from N/a
#دختری‌که ده سال یک مرد سنگدل بهش #تجاوز میکنه و #تهدیدش میکنه به کسی نگه ولی با #رفتن به یک #مهمانی همه چیز #عوض میشه🔥 #کورشوت پسرعموی همون مرد سنگدل کورشوتی که از این خانواده #متنفره🔥 وقتی میبینه توی #مهمونی #پسرعموش میخاد به دختره باز توی یکی از اتاقا به دختره #تجاوز کنه....❌ https://t.me/+HnffipOAPJUxM2Fk #فقط‌افراد‌بالای‌هجده‌سال 🔞
Show all...
Repost from N/a
#دختره‌معتاده‌که‌عشقش‌بهش‌خیانت‌میکنه!❌🔞 https://t.me/+-O9cGcjTZM83ZWFk کمرم رو محکم به دیوار فشار داد و غرید: -به چه حقی مزاحم لاس زدنم با دخترا می‌شی؟! عصبی جیغ کشیدم: -تو حق نداری به من خیانت کنی! پوزخندی زد و در حالی که کمرم رو نوازش می‌کرد کنار گوشم زمزمه کرد: -هیکلِ بی‌نقصی داری ولی حیف که معتادی هرزه کوچولو! اشک تو چشام حلقه زد و با خنده‌ی کثیفی گفت: -همسر عزیزم تا صبح جر بدم می‌تونه مثل اون دخترا تحمل کنه و وسط سکس نعشه نشه؟ عصبی نگاهش کردم و تاپم رو از تنم درآوردم و خیره به بدنِ سفیدم‌ شد که لب‌هاش رو روی لب‌هام گذاشت و دستش رو بین‌ پاهام برد و...❌😱 https://t.me/+-O9cGcjTZM83ZWFk https://t.me/+-O9cGcjTZM83ZWFk #شوهرش‌تا‌صبح‌دختره‌رو...❌❌❌
Show all...
Repost from N/a
#میخواسته_به_دختره_تجاوز_کنه😱 که... ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+HnffipOAPJUxM2Fk باتعجب و ترس نگایی ب او کردم ن‌نمیشد اون در این حالت نمیتوانست من را کتک بزند تا بیهوش شوم ن‌من باید بیهوش باشم‌من نمیتوانم بیچارگیم را باچشم‌هایم‌ببنیم ترجیح میدهم بیهوش باشم دستم را روی سینه اش گزاشته و پسش زدم اما یک قدم عقب نرفت جیغی کشیدم که گفت:چکارر‌میکنییی هیس یلا زودباش تاکسی نیومده اشک هایم راه خودشان را باز پیدا کرده بودند راهی که هروز ده باز از او رد میشوند معلوم است قشنگ‌حفظ هستند چون میتواند چشم‌بسته ان راه را بروند دیگر ناامید شده بودم که در یهو باز شد و قامت ان مرد کورشوت!در چارچوب درنمایان شد وقتی اشک های من و ان سپهر‌ ک دستش را روی دهنم‌گزاشته بود را دید برخلاف چیزی که فکر میکردم‌رگش‌بیرون زد و چنان دادی کشید که بیشتر از کار سپهر ترسیدم! کورشوت:چکااار میکنییی‌بیشرففف؟ سمت سپهر‌امد و یقه اش را گرفت و به دیوار چسباند سریع فاصله گرفتم‌جیغی کشیدم تا بیایند و انهارا جدا کنند من که دگر‌جانی نداشتم! سپهر دادی زد و گفت:بتوچهه‌زنه خودمههه بااین حرفش کورشوت بیشتر عصبی شد و مشت دیگر را برصورتش فرو اورد گفت:بیشرفف ادمم‌ب زنشش تجاوززز‌میکنهههه؟ سرخ شدم! چقدر‌میخاستم ابروداری کنم‌اما انگار‌نمیشود! سپهر دستی به یقه کورشوت کشید اما چون کورشوت نزدیک ۱۵ سانت قدش بلندتر بود نتوانست کاری‌کند و باز این‌مشت کورشوت بود که برصورت سپهر فرود امد همان موقع درباز شد و نزدیک ۲۰ نفر داخل‌امدند https://t.me/+HnffipOAPJUxM2Fk ادامه رمان میخای؟ میخای ببینی چیکار میکنن این ۲تا پسر زود جوین شو😱
Show all...
🖤رمان"‌عاشق‌غریبه"🤍

خلاصه:دختری که ده سال کامل اسیر دست ظالم ترین مرد شده بود و وقتی دیگه ناامید شده بود که با رفتن یه مهمونی‌ همه چیز عوض میشه...❤💥 نویسنده:غزل کپی:ممنوع❌ رمان شیخ عرب(تمام شده)pdf رمان زندگی جدیدم(تمام شده)pdf رمان پسرطبیعت(تمام شده)pdf

Repost from N/a
- سقط شده یا سقط کردی؟! لب‌هام‌و تر کردم و با شجاعت گفتم: - سقط کردم!... - تو غلط کردی زنیکه روانی! با عصبانبت تخت سینه‌ش زدم و گفتم: - بچه‌ای رو که تو با نفرت توی وجودم کاشتیش و نخواستیش رو نگه می‌داشتم که چی بشه؟! مچ دستم‌و گرفت و گفت: - کاری میکنم دوباره حامله بشی!... ♨️♨️ https://t.me/+B4unbRUnGsxhNWE0
Show all...