cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🦄دنیای صورتی

Let's go 1.5k🏁

Show more
Advertising posts
3 851Subscribers
-2524 hours
-2 6357 days
+2 81230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

لاشی خان بخاطر یه توییت رید تا حال ۳ نفر دیگه😂🤦‍♂ @pan_pinki_ther
Show all...
وقتی دیدی میگه خاموش کن بفهم که صورتی نیست این پست‌رو دوبار بخون چون من راجع به لامپ حرف نمیزنم @pan_pinki_ther
Show all...
لوِل آدما رو از چیزایی که بهش میخندن میشه شناخت. @Pan_pinki_ther
Show all...
🖋پارت ۱۷🖋 روز های دیگر نیز به کافه قنادی می رفت و همان همیشگی را سفارش می داد . مجدد روبه روی بهار می نشست و زیر چشمی نگاه اش می کرد . در یکی از عصر های پائیزی ، وقتی پسر بچه گل فروش وارد آنجا شد اورا صدا کرد و با چند اسکناس صد هزار تومانی تمام دسته گل هایش را که شامل رز،مریم و آفتاب گردان بود خرید. روبه گل فروش کرد و گفت -این گل هارو به خانمی که اونجاست بده. پسر بچه گل ها را به بهار داد و دختر متعجب به امیر سام که لبخند ی بر لب داشت نگاه کرد. آخرین تکه از کیک را به دهان گذاشت که بهار را بالا سر خود دید. -جناب محترم این گل ها برای چیه؟ امیرسام به صندلی چوبی تکیه زد -برای سلیقه خوب تون بابت اسپرسو و موکا است . خواستم ازتون قدر دانی کنم. بهار گل ها رو روی میز اش گذاشت -نیاز به قدر دانی نیست. شما بابت سفارش تون پول می دید. امیرسام از سرکشی فرد مقابل اش به ستوه آمده بود. قبل از اینکه بهار میز را ترک کند، از جای اش بلند شد و دست بهار را گرفت. این امر سبب شد تا بهار به جوش بیاید و دست خود را از امیر جدا کرد. -فکر کردی داری چیکار می کنی؟ -بابت حرکت چند ثانیه پیش ام عذر میخوام . ولی این هم درست نیست که شما هدیه رو پس بدید. بهار نفس عمیقی کشید که امیر سام ادامه داد -خواهش می کنم گل هارو بردارید. این برازنده بانویی به با شخصیتی شما نیست. بهار خواست حرفی بزند که یکی از پرسنل که شاهد ماجرا بود پیش قدم شد. -جناب بابت گل های زیباتون خیلی ممنون . دوستم بهار حتما قبول می کنه. سپس گل ها را برداشت و بهار را به دنبال خود کشاند. امیر سام زیر لب گفت -مثل داداشش یه دنده و سرکشه !چند روز مهمونم بشه خودم درستش می کنم. از کافه بیرون زد و در حالی که از نقشه خود مایوس شده بود، به فرد زیر دست اش زنگ زد. -فردا وقت اجرا نقشه است . آماده باش! تلفن اش را که قطع کرد در طرف دیگر خیابان بردیا را دید . قبل از اینکه بردیا اورا ببیند سوار ماشین شد بهار از کافه قنادی بیرون آمد و به سمت برادر اش رفت . قبل از اینکه آن ها متوجه حضورش بشوند، محل را ترک کرد. 📚آخرین گلوله📚 @Pan_pinki_ther
Show all...
هیچکس همیشه سرش شلوغ نیست شما فقط به اندازه ی کافی مهم نیستید @Pan_pinki_ther
Show all...
👍 1
کاش می‌شد یکم بزنیم جلوتر؛ ببینیم اصلا ارزش داره ادامه‌شو زندگی کنیم یا نه! @Pan_pinki_ther
Show all...
باید یه کمپ ترک ادعا بسازیم بعضیا رو به زور بفرستیم اونجا درس #عمل بخونن(: ‌‌ @pan_pinki_ther
Show all...
👍 1
بهترین نسخه ی آدما برای بدترین آدما هدر میره‌‌ @pan_pinki_ther
Show all...
🎉 2
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐 @pan_pinki_ther
Show all...
😐 1
🔴عروس دوماد دهه هشتادی پ.ن : فقط ۱۷ سالشونه🗿 داماد شکل تراکنش ناموفقه:/ @Pan_pinki_ther
Show all...