𝗘𝘁𝗿𝗲𝗶𝗻𝘁𝗲༆
تـو مرا جانِ بقایی که دَهی جامِ حیـاتم … |محارم| ناشناس: http://t.me/HidenChat_Bot?start=502986297 چنل ناشناس: https://t.me/+mE6YFDzamXxiNGJk
Show more598
Subscribers
No data24 hours
-87 days
+9030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Show all...
𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢
𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢 𝚢𝚘𝚞 𝚋𝚎𝚌𝚊𝚖𝚎 𝚖𝚢 𝚍𝚊𝚛𝚔 𝚜𝚔𝚢 𝚖𝚘𝚘𝚗🌑 𝚆𝚎𝚕𝚌𝚘𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚌𝚑𝚊𝚗𝚗𝚎𝚕🤍
https://t.me/+QcwW53UHbadjODQ0𝚂𝚊𝚢 𝚢𝚘𝚞𝚛 𝚋𝚎𝚊𝚞𝚝𝚒𝚏𝚞𝚕 𝚌𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜 𝚑𝚎𝚛𝚎🤎✨
9100
Photo unavailable
دستانت، ذات شعرند در فرم و معنا!
بی دستانت، نه شعر بود، نه نثر
نه چیزی که به آن ادبیات گویند!
همون انگشتانی که تار های نازک و کشیده ی ویالون را لَمس میکنند...
لمسِ خنده هایت با لب های ترک خورده ام.
دوست داشتنت که متعلق به سال ها قبل بود
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
https://t.me/+G0PiR2SheiozM2M8
7200
Photo unavailable
عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم که بنویسی...از چشمام، از دستام، از قلبم...انقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم...یادم رفت بنویسم...یادم رفت پلک بزنم...به جاش...یه کار دیگه کردم...اون زیبایی ها رو...ریختم توی دل پالت...اون زیبایی ها رو...به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم...چشمات ژنرال...چشمات و...اون زیبایی غیرقابل درکت و رو آسمون قلبم نقاشی کردم
https://t.me/+gjjdQVs9YR84Mzc0
5800
Photo unavailable
کاش اینجا بودی، همین کنار خودم!
و من یادم می رفت که خسته ام، خرابم، ویرانم...🌾
https://t.me/+TQAquAFGZTo2YzM0
6200
Photo unavailable
من دلتنگتم، من دلم برات تنگ شده! هزار بار ویدیو گرفتم، ویس گرفتم بفرستم برات ولی نتونستم. ترسیدم از صدای سردت، ترسیدم از اونجوری که بد باهام حرف میزدی. ترسیدم از اون کلمههای سردی که به کار میبردی و من رو لال میکردی. دیگه نمیتونم باهات حرف بزنم.
اگر میدونستم تهش قراره اینطور بشه هیچوقت عاشقت نمیشدم. حالم بده... چدا گذاشتی منعاشقِ تو بشم؟ چرا گذاشتی من همه حرفات رو باور کنم، دوست داشتنت رو باور کنم؟ چرا گذاشتی؟ چرا بهم گفتی دوستم داری؟ چرا؟
https://t.me/+wjHOX_VfK_QyNWY0
6300
کتاب موردعلاقشو بیرون کشید و باز کرد.
«سخت نگیر. باید سختیهارو تحمل کرد؛ واگرنه که آدمیزاد پخته نمیشه.»
جلوی آفتاب روی زمین دراز کشید. به حرف رهام لبخند زد و گفت:
«من و تو با هم بزرگ شدیم رهام، با هم قد کشیدیم، با هم عاقل شدیم.»
رهام به نرمی گفت:
«با هم عاشق شدیم.»
هر کدوم لبخند دیگری رو حس میکردن. امیر کتاب بسته رو کنارش گذاشت. حالا که فکر میکرد، برای خوندن شعرش، نیازی به کتاب نداشت.
«یه چیزی بخونم برات؟»
رهام مشتاقانه تایید کرد.
مصرع به مصرع رو با تأمل خوند:
«تا از تو جدا شده است آغوش مرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نهای
از بهر خدا مکن فراموش مرا، یادت میاد؟»
با بغض پرسیده بود.
«هزارتا کادو بهت دادم، تو اینو ول نمیکنی؟»
به پهلو چرخید و جلد کتابو لمس کرد.
«هیچی مثل اولی نمیشه، خاطرهی اول فرق میکنه.»
رهام تایید کرد:
«آره، اولین تولدت بوده.»
با خنده ادامه داد:
«واقعیتی که هیچوقت نگفتم، اینه که اون موقع انقد پول کمی داشتم که نتونستم کاملشو برات بگیرم؛ مجبور شدم گزیدهشو بگیرم.»
امیر سرخوش خندید.
«میتونستی اونی که برای خودت بود رو بهم بدی؛ ولی خسیستر از این حرفا بودی.»
رهام کوتاه خندید و سریع به حالت جدی خودش برگشت.»
«امیر، میدونم که اون کتاب و هرچیز مربوط به من رو دوست داری؛ اما زندگی تو که محدود به من نیست.»
برای ادامهی حرفش مِن و مِن میکرد. امیر از فرصت استفاده کرد و حرفش رو زد:
«منظورت چیه؟ یعنی هر کوفتی که مربوط به تو میشه رو همین الان از پنجره بندازم پایین و به زندگی خوبم توی لندن فکر کنم؟»
رهام انتظار همچین واکنش تندی رو نداشت. سریع به حرف اومد:
«نه، نه. من که نگفتم بیخیال من شو! من فقط، فقط میخوام بگم که یکم بیشتر روی خودت تمرکز کن.»
امیر بدون اینکه حواسش باشه، کتابو توی دستش لوله کرده بود و زورِ بازوشو به رخش میکشید.
«باورم نمیشه که داری از زنگ زدن بهت، پشیمونم میکنی! بیشتر روی خودم تمرکز کنم؟ باشه، حتما همین کارو میکنم. برای این کارم وقت زیادی نیاز دارم و دیگه فکر نمیکنم وقتی بمونه که بخوام با تو تماس بگیرم.»
بدون هیچ فکری، تماس رو قطع کرد و حتی اجازهی خداحافظی هم نداد.
کل این چند روز، همهی فکرش درگیر رهام بود. موقع جابهجایی وسایل خونه و اتاقش، خاطراتشونو مرور میکرد و با خودش روزهای خیالی بعدیش رو کنار رهام تصور میکرد.
همون روز، موقع ثبتنام به این فکر میکرد که توی اولین فرصت باید همهی این ماجراهارو برای رهام تعریف کنه و حالا چی شده بود؟ با چندتا جمله رابطهشونو توی هوا معلق نگه داشته بود.
شاید بهتر بود که به این سرعت به صحبتهای رهام واکنش نمیداد. شاید باید صبر میکرد تا باز هم حرفهای رهام رو بشنوه.
👍 12
26700
#part_42
-راوی-
کتونیای سفیدشو توی جاکفشی گذاشت و در جواب کُریخونیهای پدرش، گفت:
«حالا میبینی کی، کیو میبره آقا فرهاد.»
ابروهاشو بالا انداخت و درحالی که لپ امیرو میکشید، جواب داد:
«به عمل کار برآید، به سخندانی نیست.»
فرهاد در کسری از ثانیه دور شد و امیر هم به خودش زحمت نداد که با صدای بلندتری بگه با این ریش و سیبیل تازه جوونه زده، شوخی نکنه.
ملیحه با خوشرویی به استقبال همسرش رفت؛ اما مدتی میشد که دیگه توجه ویژهای از سمتش دریافت نمیکرد.
«کارای امیر درست شد؟»
فرهاد درحالی که سرش تو گوشیش بود، هوم کوتاهی گفت.
نگاه ملیحه تا وقتی که دستای امیر دورش پیچیده بشه، روی انگشتای فرهاد که مدام درحال تایپ بودن، خشک شد و امیدوار بود درنهایت خودش گناهکار قصه بشه و انگ شکاک بودن روی پیشونیش بخوره.
ساعد امیرو نوازش کرد و با لبخند گفت:
«درست شد مامان جان؟»
امیر محکم و با سروصدا بوسیدش با غلظت گفت:
«آره عشقم.»
توی موهای نیمهباز مادرش دست کشید و ادامه داد:
«گفتن کلاسا از اواسط سپتامبر شروع میشه. خوب شد امروز رفتیم.»
«دیگه که وسیله نمیخوای؟ ورشکستمون کردی.»
امیر خندید و زیرزیرکی فرهاد رو نگاه کرد.
«همین الانش هم فکر کنم بابا نیمه ورشکسته شده که پاشدیم اومدیم اینجا.»
ملیحه نگاهشو دزدید و از لای دستای امیر به آشپزخونه فرار کرد.
«بدو دست و صورتتو بشور که باید بیای اینجا رو جارو کنی.»
پرده رو کنار زد و وسایل کارش رو آماده کرد. عاشق این بود که نور فضای اتاقو بپوشونه و اون مشغول رنگ پاشیدن روی کاغذ و بوم بشه. به منظرهی جدیدی که حالاحالاها باید میدیدش، خیره شد و دنبال ایده گشت. اول دلش خواست که یه تصویر خیالی از خودش و رهام بکشه؛ اما بعد فکر کرد که میتونه جور دیگهای این احساسو نشون بده. به خیالش تونست بالاتنهای شبیه به بدن خودش رو رسم کنه. دست رو روی سینه قرار داد و با طیفی از رنگهای زرد و نارنجی، کار رو تموم کرد.
از اتاق بیرون رفت و بیتوجه به مادرش که برای کمک نکردن، سرش غر میزد، گفت:
«بابا؟ چجوری باید یه چیزیو از اینجا بفرستم ایران؟»
فرهاد درحالی که در حموم رو باز میکرد، با بیحوصلگی، گفت:
«چمیدونم.»
و در حموم رو پشت خودش بست و بلافاصه صدای آب بلند شد.
نقاشیشو بين کلی کتاب و کاغذ دیگه پنهان کرد و برای اینکه از زیرکار در رفتنش رو از دل مادرش دربیاره، راهی آشپزخونه شد.
«جای اینکه وایسی اونجا و منو نگاه کنی، برو اون جاروبرقی رو از اتاق ما بیار.»
داشت توی سرش به این فکر میکرد که نامه هم همراه نقاشی برای رهام بفرسته؟ باید بهش خبر بده که براش بسته میاد، تا خونه باشه و خودش تحویل بگیره؟
جاروبرقی رو بلند کرد و کشونکشون به دنبال خودش کشید. با صدای ویبرهای که به گوشش رسید، چشماشو توی اتاق چرخوند تا منبع صدارو پیدا کنه. بیخیال جارو شد و به سراغ گوشی پدرش که روی پاتختی بود، رفت. به اسمِ روی صفحهی گوشی نگاه کرد تا به خاطرش بسپره و وقتی فرهاد بیرون اومد، بهش اطلاع بده. دستش بين راه خشک شد. گوشی رو به چشماش نزدیکتر کرد و دوباره خوند. اسم "افسانه" روی صفحه جاخوش کرده بود و به کمتر از ۳بار زنگ زدن هم راضی نمیشد. با صدای مادرش که ازش میخواست یکبار هم که شده، به حرفاش گوش بده، از عالم هپروت بیرون اومد و گوشی رو دوباره روی پاتختی گذاشت. به یاد نمیآورد که همچین اسمی رو توی فامیل یا بین همکارای پدرش شنیده باشه. شاید هم از همون فامیلایی بود که تاحالا ندیده بودشون؛ اما این ندیدنها دلیل نمیشد که اون با شنیدن خبر مهاجرت دوبارهی خانوادهی اونها برای فضولی دست به گوشی نشه. به خودش نهیب زد که بیش از حد داره به زنگخورهای پدرش فکر میکنه اما با ویبرهی بعدی نتونست حس کنجکاویش رو کنترل کنه. پیامک اومده بود. "فرهادجان هروقت سرت خلوت شد تماس بگیر"
چرا یه خانم غریبه باید پدرش رو اینطور خطاب میکرد؟ خوب میدونست که همچین ادبیاتی مورد قبول پدرش نیست. جارو رو برداشت، بیرون رفت و بینراه سیلی نهچندان محکمی به خودش زد تا فکر مزخرفی راجع به پدرش نکنه.
با هر سختی که بود از زیر کارهای متعدد مادرش در رفت و کنار پنجرهی اتاقش پناه گرفت. سیمکارتشو توی گوشی تازه خریداری شدهاش گذاشت و به محض روشن شدنش، شمارهی رهام رو گرفت.
«حواسم هست که بعد رسیدنت دیگه بهم زنگ نزدی.»
ابروهای امیر از تعجب بالا پریدن. چند لحظه طول کشید تا مغزش حرفای رهام رو تجزیه و تحلیل کنه.
«سلامت کو؟ بعد چند روز بیخبری چه استقبالی که نکردی ازم. اصلا از کجا فهمیدی که منم؟»
نفس رهام رها شد و نویز آزاردهندهای رو ایجاد کرد.
«سلام آقا پسر. چند نفر میخوان از اون سر دنیا به من زنگ بزنن؟ دلم برات تنگ شده. کشور غریب خوش میگذره؟»
جلوی کتابخونه ایستاد و سرشو کج کرد.
«نمیتونم رهام. نمیتونم ارتباط بگیرم. حتی آخرین باری که اینجا بودم رو درست یادم نمیاد.»
👍 10
21400
«من و تو با هم بزرگ شدیم رهام، با هم قد کشیدیم، با هم عاقل شدیم.»
«با هم عاشق شدیم.»
❤ 3
17800