cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🫀نبض اغواگر تو⛓️

نبض اغواگر تو شیره ی درد رو از جونم میکشه و شیرینی آرامشو مهمون کامم می کنه...🫀〰 به قلم زهرا سلطانی💫 پارت گذاری یک روز در میان✒ لینک دعوت: https://t.me/joinchat/t3uYeErXK4s0NWE0 لینک ناشناس جهت نظر دهی: https://t.me/BiChatBot?start=sc-184791-ZSX5SRH

Show more
Advertising posts
1 260
Subscribers
-124 hours
-167 days
-7830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#پارت_605 آرتا جون تو بدنش نبود و با چشمای نیمه باز نگاهم می کرد...دلم با دیدنش ریش میشد...طولی نکشید که رزا با جعبه کمکای اولیه اومد تو اتاق‌.. سریع پای تخت نشست و کارشو شروع کرد...کمکش کردم پیرهن آرتا رو از تنش دربیاریم...نامردا انقدر زده بودنش یه جاهایی از لباسش کامل پاره شده بود... چشمم به تنش که افتاد از درد چشمامو رو هم فشار دادم...کبود بود...زخمی بود...خون خشک شده ی روی گردنش قلبمو آتیش میزدن...اونا با عزیز من چیکار کرده بودن؟ رزا شروع کرد زخماشو ضد عفونی کردن پانسمان کنه...آرتا درد داشت و ریز ریز ناله می کرد اما چاره ای نبود...هر کاری که از دستم برمیومد انجام می‌دادم تا کار رزا رو سریع تر کرده باشم اما حقیقت این بود که تقریبا کاری ازم برنمیومد... نمیدونم چقدر گذشت که کارش تموم شد‌‌...رزا دستی به پیشونیش کشید و نگاهش از آرتا گرفت و به من دوخت... تو نگاهش بغض بود...بغضی که در تلاش بود اشک نشه...از جا بلند شد و سمتم اومد...همین که مقابلم ایستاد سرشو رو سینم گذاشت و دلبر من حتی دستاشو بالا گرفت تا خون دستش به لباسم نخوره.... صداش از بغض می لرزید اما لب زد... -نگرانش نباشیا...غم به دلت راه نده خب؟ خیلی اذیتش کردن ولی خوب خوب میشه...چند روز دیگه خوب میشه خب؟ داشت بهم دلداری میداد در حالی که خودش از همه جا بی خبر و از همه آشفته تر بود...محکم به خودم فشارش دادم و وادارش کردم دستاشو دوز کمرم حلقه کنه... در گوشش لب زدم.. -همه چی رو به راه میشه...بهت قول میدم... آروم از بغلم بیرون اومد... -بیا یه کم بریم بیرون تا استراحت کنه...خودتم رنگ به رو نداری بیا باید استراحت کنی دوباره میایم پیشش... سری تکون دادم و باهاش از اتاق خارج شدم...
Show all...
😢 5 1🔥 1
#پارت_604 ماشین رو روشن کردم و راه افتادم... نگاهی بهش انداختم...بی حال سرشو به شیشه تکیه داده بود... از دستش عصبانی بودم...کارایی کرده بود که هم جون خودشو هم ترانه رو بارها به خطر انداخته بود و این آخری هم که رسما داشت میمرد... اما برادرم بود...از جونم برام عزیزتر بود و هر کاری هم که می کرد بازم نمی تونستم رهاش کنم...رو سرم جا داشت... اگه می رفتم سمت خونه پریزاد بانو آرتا رو با این وضع میدید سکته می کرد...باید اول رو به راهش می کردم بعد می بردمش اونجا... بردنش به بیمارستان ریسک بود...باید چی کار می کردم پس؟ لحظه ای چهره ی رزا تو ذهنم نقش بست...تا جایی که می دونستم کمک های اولیه رو بلد بود... راهی نداشتم...ماشینو سمت خونه خودم روندم... طولی نکشید که وارد خونه شدم‌‌...سریع درب سمت آرتا رو باز کردم و کمکش کردم بیرون بیاد... وارد خونه شدم که همون لحظه رزا درو باز کرد و با دیدن آرتا توی اون وضع لبخندش جمع شد و مبهوت شد... -رزا یه تخت آماده کن آرتا رو بیارم تو اینو که گفتم سریع از بهت دراومد و دوید... آرتا رو کشون کشون سمت اتاق بردم و با کمک رزا رو تخت خوابوندمش... رزا نگران بهش نگاه می کرد... سمتش رفتم و بازوشو آروم تو دستم گرفتم... -منو ببین خانومم...هیچی نیس خب؟ آرتا حالش خوبه فقط باید کمکش کنی بهتر شه...نمی تونستم ببرم بیمارستان بعدا هم دلیلشو بهت میگم فقط الان ازت می خوام هر کاری میتونی بکنی تا خوب شه... تو چشمام خیره بود و به حرفام گوش می کرد...هنوز تو شوک بود اما سری تکون داد و گفت... -درستش میکنم.. اینو گفت و سریع از اتاق بیرون زد..
Show all...
#پارت_604 ماشین رو روشن کردم و راه افتادم... نگاهی بهش انداختم...بی حال سرشو به شیشه تکیه داده بود... از دستش عصبانی بودم...کارایی کرده بود که هم جون خودشو هم ترانه رو بارها به خطر انداخته بود و این آخری هم که رسما داشت میمرد... اما برادرم بود...از جونم برام عزیزتر بود و هر کاری هم که می کرد بازم نمی تونستم رهاش کنم...رو سرم جا داشت... اگه می رفتم سمت خونه پریزاد بانو آرتا رو با این وضع میدید سکته می کرد...باید اول رو به راهش می کردم بعد می بردمش اونجا... بردنش به بیمارستان ریسک بود...باید چی کار می کردم پس؟ لحظه ای چهره ی رزا تو ذهنم نقش بست...تا جایی که می دونستم کمک های اولیه رو بلد بود... راهی نداشتم...ماشینو سمت خونه خودم روندم... طولی نکشید که وارد خونه شدم‌‌...سریع درب سمت آرتا رو باز کردم و کمکش کردم بیرون بیاد... وارد خونه شدم که همون لحظه رزا درو باز کرد و با دیدن آرتا توی اون وضع لبخندش جمع شد و مبهوت شد... -رزا یه تخت آماده کن آرتا رو بیارم تو اینو که گفتم سریع از بهت دراومد و دوید... آرتا رو کشون کشون سمت اتاق بردم و با کمک رزا رو تخت خوابوندمش... رزا نگران بهش نگاه می کرد... سمتش رفتم و بازوشو آروم تو دستم گرفتم... -منو ببین خانومم...هیچی نیس خب؟ آرتا حالش خوبه فقط باید کمکش کنی بهتر شه...نمی تونستم ببرم بیمارستان بعدا هم دلیلشو بهت میگم فقط الان ازت می خوام هر کاری میتونی بکنی تا خوب شه... تو چشمام خیره بود و به حرفام گوش می کرد...هنوز تو شوک بود اما سری تکون داد و گفت... -درستش میکنم.. اینو گفت و سریع از اتاق بیرون زد..
Show all...
😢 7 1
#پارت_603 آرتا رو زانوهاش روی زمین نشسته بود و یه نفر بالا سرش ایستاده بود و اسلحه رو سمت مغزش نشونه رفته بود...سر و صورتش زخمی بود و مشخص بود به شدت کتک خورده... با دیدنش قلبم لرزید...چه بلایی سر برادرم آورده بودن؟ نگاهی به اون ور کردم که ترانه در حالی که دو تا زن از دو طرف بازوشو گرفته بودن و اجازه نمیدادن بره جلو، داشت با گریه به آرتا نگاه می کرد... دندونامو رو هم فشار دادم...قدمی برداشتم که سمت پدرش یورش ببرم اما از حرکت ایستادم...هر حرکت اشتباه من ممکن بود به قیمت جون آرتا تموم شه... نگاه غضبناکی بهش انداختم و غریدم... -این مسخره بازیا واسه چیه؟ ما که حرفامونو زدیم به آدمات بگو اون اسلحه ی کوفتی رو بکشن کنااار -معامله که بله.. انجام شد..اما سرهنگ خوب به داداشت نگاه کن...می بینی؟ فقط با یه اشاره ی من مغزش می ریزه کف زمین...این صحنه رو خوب یادت باشه...تو ذهنت حکش کن... اگه یه وقتی به سرت زد که حرکت اضافه ای بکنی بدون این صحنه دوباره تکرار میشه فقط با این تفاوت که سری بعد دیگه داداشت مثه الان نه نفس می کشه و نه نگات می کنه... غلط زیادی کنی جلو چشمای خودت می کشمش...حالا هم تا نظرم عوض نشده دستشو بگیر و از عمارت من گمشو بیرون... کارد میزدی خونم درنمیومد...اگه جون آرتا تو خطر نبود تا خونشو نمی ریختم ولش نمی کردم اما الان وقتش نبود... سری تکون دادم که اسلحه از رو سر آرتا بلند شد...به سمت آرتا قدم تند کردم و کمکش کردم بلند شه...زیر بغلشو گرفتم و از اون عمارت کذایی بیرون اومدیم...
Show all...
😨 9👍 2
#پارت_602 انگشتمو پایین آوردم و دستامو مشت کردم...چشمامو لحظه ای بستم و باز کردم... -قبوله...برادرمو آزاد کن...کاریت ندارم... -تضمین میخوام...تضمین میخوام که از این در بری بیرون کاری نکنی... -رو حرفم هستم... -متاسفانه بهت اعتماد ندارم سرهنگ جان...اما بذار روشنت کنم...افراد من همه جا هستن...دیدی که؟ تو یه کشور غریبم دخترمو پیدا کردم و برگردوندم...پس حواستو جمع کن... قبل اینکه فکر دستگیر کردن من بخواد به مغزت خطور کنه مغز یکی از عزیزاتو میریزم کف زمین... منو دست کم نگیر...خوب حواسم بت هس...حرکت اضافه یا اشتباه بزنی قبل اینکه افرادت جلیقه هاشونو تن کنن خودت باید رخت عزا تن کنی...شنیدم تازگیا ازدواج کردی نه؟ لابد دوسش داری خیلی...هزاری هم بادیگارد و دم و دستگاه جور کنی یادت نره من کارمو بلدم که اگه بلد نبودم این همه سال تو این کشور و با قانون و پلیس دووم نمی آوردم... خونم به جوش اومد... به طرفش هجوم آوردم و یقشو تو مشتم گرفتم.. تو صورتش فریاد زدم... -عوضی حق نداری نگات سمت خانواده من بیفته چه برسه به اینکه... حرفمو قطع کرد... -هیششش...آروم سرهنگ...افراد من و داداشت هنوز اون بیرونن...معاملمونو خراب نکن... همه ی بدنم از خشم می لرزید...فوران خون رو توی رگ های گردنم حس می کردم... یقشو با شدت ول کردم... -یالاااا راه بیفت... پوزخندی زد و کنارم اومد...به سمت در رفت و درو باز کرد که با هم از اتاق خارج شدیم...چند متری جلو رفتیم که با چیزی که دیدم قلبم از تپش ایستاد...
Show all...
😱 10
#پارت_601 -چ چی میخوای بگی؟ -منظورم مشخصه...جفتمون می دونیم تو فهمیدی من چیکارم و چیکارا کردم...تا جایی هم که خبر دارم پلیس وظیفه شناسی هسی و از هیچ مجرمی نمیگذری حتی اگه آشنا باشه... خب...از اونجایی که علاقه ای به زندون رفتن ندارم و داداشت اسیر منه پس چیکار باید کرد؟ داداشتو صحیح و سالم تحویل می گیری در عوض شتر دیدی ندیدی...هر مدرکی از من داری و هر چی که میدونی رو باید بی خیال شی...از این لحظه نه من تو رو می شناسم و نه تو منو... کارد میزدی خونم درنمیومد... دندونامو رو هم فشار دادم و قدمی به سمتش برداشتم...انگشت اشارمو جلوی چشماش تکون دادم... -کارت به جایی رسیده منو تهدید میکنی حروم لقمه؟ همین الان اراده کنم هم خودتو دستگیر میکنن هم برادرم آزاد میشه... بر خلاف انتظارم نترسید...لحظه ای خیره نگام کرد و بعد بلند زد زیر خنده... -فکر می کردم باهوش تر این حرفا باشی سرهنگ...اسلحه ی افراد من الان رو سر داداشته...اگه باهم از در این اتاق بریم بیرون اون ماشه رو فشار نمیدن اما اگر تنها بری جلو چشمات مغزش پخش زمین میشه... به اطلاع دادن تو به مامورا قد نمیده...زمانی شاخ و شونه بکش که اسلحه رو سر عزیزت نباشه... ضربان قلبم به هزار رسیده بود...چیکار باید می کردم؟ شک نداشتم حرفاش بولوف نیس...با سابقه ای که ازش سراغ داشتم براش گرفتن جون آرتا کار سختی نبود... باید پا میذاشتم رو وجدان و شرافت کاریم به خاطر جون برادرم؟ باید اجازه میدادم یه مجرم عوضی جا اینکه آب خنک بخوره تو زندون راست راست واسه خودش بچرخه؟ برادرم...نمی تونستم از دستش بدم...الان چاره ای جز قبول کردنش نداشتم...اما راحتش نمیذاشتم...به محض اینکه آرتا جاش امن میشد و آبا از آسیاب میفتاد میومدم سراغش...
Show all...
😱 11👍 1
#پارت_600 -آرتا...آرتا چی؟ ازش خبر داری؟ -خبر دارم اونم از نوع داغش..هنوز نمیخوای قرار بذاریم سرهنگ؟ -کجا باید بیام؟ -آدرسو واست پیامک میکنم...دیر نکنی خواستم چیزی بگم که گوشی رو قطع کرد... ضربان قلبم شدت گرفته بود...افکار وحشتناکی به مغزم هجوم آورده بود و نمی تونستم لحظه ای مثبت فکر کنم... با دیدن آدرسی که فرستاده سریع از مرکز بیرون زدم و سوار ماشین شدم... ... ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم... پشت به من ایستاده بود و داشت تهران که زیر پاش بود رو نگاه می کرد.‌. -آرتا کجاست؟ به طرفم برگشت... -به به سرهنگ...خوش اومدی... دستشو جلو آورد که دست بده..‌. دستشو محکم گرفتم و فشاری بهش وارد کردم... زیر لب غریدم... -من واسه خوش و بش با تو نیومدم...برادرم کجاست؟؟ دستشو از دستم بیرون کشید... پاکت سیگارشو از جیب کتش بیرون کشید و با فندک نقره ایش روشنش کرد... کام عمیقی گرفت و دودشو بیرون فرستاد... -پیش منه... چشمام گرد شد... -چی؟ چی میگی درست حرف بزن ببینم... -وقتی دخترمو دزدید قاچاقی بردش ترکیه...ابن مدت اونجا بودن...اما من بالاخره ردشونو زدم و جفتشون برگردوندم اینجا... -خیلی خب...پس چرا ولش نکردی برادرمو؟ -بی خیال سرهنگ...جفتمون می دونیم راجب چی حرف می زنیم... -من حرفی با تو ندارم...بهت میگم برادرم کجاست؟ -امنه جاش..اما نه برا مدت زیادی... نفسم تو سینه حبس شد...
Show all...
😱 10
#پارت_599 * آریا * سخت مشغول رسیدگی به کارام بودم...دادگاه شایگان نزدیک بود...بازجویی ازش ما رو هنوز به جایی که می خواستیم نرسونده بود... کلافه دستی تو موهام کشیدم...احتیاج داشتم به رزا...نگاهی به ساعت انداختم...ساعت کاریم تموم شده بود و می تونستم برگردم... احتیاج داشتم یه کم باهاش آروم شم تا بتونم رو کارم تمرکز کنم...از جا بلند شدم...کتمو از روی صندلی برداشتم و خواستم برم که با صدای گوشیم ایستادم... نگاهی به صفحه گوشی انداختم... پدر ترانه بود...واسه چی بهم داشت زنگ میزد؟ این مدت هر زنگی هم راجب ترانه و آرتا زده شده بود از طرف مادرش بود و پدرش هیچ وقت قدمی برنداشته بود و پیگیر نشده بود... پروندش دست من بود و به زودی حکم جلبشو می گرفتم... تماس رو وصل کردم... -الو -به به سرهنگ رادمنش عزیز...اوضاع بر وفق مراده؟ -فکر نکنم واسه احوال پرسی زنگ زده باشی... -گوشت تلخی سرهنگ...کار واجب دارم باهات...احوال پرسی چاشنیشه... -چه کاری؟ -باید ببینیم همو... -من وقت ندارم کار واجب داشتی تشریف بیار اداره پلیس -حتی اگه راجب برادرت باشه؟ خون تو رگام یخ بست...
Show all...
😱 11 1
#پارت_598 وزن پاشو روی رون پام انداخته بود تا مانع بلند شدنم بشه...از درد چشمامو روی هم فشار دادم... صداش تو گوشم پیچید... -چیه؟ درد داره نه؟ با کاری که کردی با آبرویی که ازم بردی همین که توی همین باغ زنده زنده چالت نمیکنم باید کلاتو بندازی بالا‌...فکر نکن چون دخترمی بهت رحم میکنم... همون شبی که بی خیال همه چیز شدی و با اون پسره ی احمق فرار کردی واسم مردی...الانم اگه می بینی زنده نگهت میدارم واسه اینه که مردن اون پسره رو ببینی...میخوام جلوی چشمای خودت بکشمش... انتخاب نوع مرگشم میذارم بر عهده خودت...با گلوله ؟ با شکنجه؟ با چاقو؟ هوممم؟ چه جوری دوس داری بمیره؟ بی پلک و مبهوت نگاش می کردم...ناباور سرمو تکون دادم... -نه نه...بابا...التماست میکنم.. نکن اینکارو..هر بلایی میخوای سرم بیار منو همینجا انقدر بزن تا بمیرم منو زنده زنده چال کن فقط کاری با آرتا نداشته باش تو رو خدا بابا التماست میکنم... با لگد محکمی که به پهلوم خورد جیغ بلندی کشیدم... -اسم اون مرتیکه ی حروم زاده رو روی زبونت نیاررر...تو رو برداشته قاچاقی برده اون ور آب بی ناموس...نکشمش؟ جفتتونو به خاک سیاه میشونم... به زور نیم خیز شدم و با دو دستم پاشو گرفتم و با گریه نالیدم... -بابا تو رو خدااا...من فراموشش میکنم دیگه نمی بینمش دیگه کاریش ندارم از زندگیمون پاکش میکنم فقط بهش رحم کن و جونشو نگیر بابا هر کاری بگی میکنم فقط کاریش نداشته باش... -اون فقط در یه صورت از زندگیمون پاک میشه...بمیره...اونم جلو چشای تو...
Show all...
😱 11 1
#پارت_597 پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید...دود سیگارش تمام اتاق رو فرا گرفته بود...لرزش دستام تحت اختیارم نبود... قرار نبود به همین راحتیا ازم بگذره...البته اگه گذشتی قرار بود در کار باشه...خواستم صداش کنم اما زبونم نچرخید... یک دقیقه ای توی همون حالت موندیم که بالاخره به طرفم برگشت...نگاهم که به نگاهش خورد ترس همه وجودمو فرا گرفت... هنوز همون نگاها رو داشت...همون نگاهای به قول خودش باابهت...اما سالها ترسی تو جون من انداخته بود که هرگز نتونستم بهش نزدیک بشم یا چیزی رو باهاش در میون بذارم... بدنم بیشتر یخ کرد...نگاهشو ازم گرفت و سمت جاسیگاریش رفت...سیگارشو خاموش کرد و میزش رو دور زد‌‌‌...آروم آروم به سمتم قدم برداشت... هر قدمی که به سمتم می اومد احساس می کردم مرگ یک قدم داره بهم نزدیک تر میشه...آب دهنمو به سختی قورت دادم...نگاهمو ازش دزدیدم و به کف زمین دوختم.... همین که نزدیکم رسید مقابلم ایستاد... با صدای ترسناکش به خودم اومدم... -سرتو بیار بالا به آرومی سرمو بالا آوردم که با سیلی محکمی که سمت چپ صورتم خورد سرم به راست برگشت...هنوز درد اولی رو هضم نکرده بودم که بعدی سمت راست صورتم خورد... سیلی سوم روی زمین محکم پرتم کرد...زانوهام محکم رو زمین فرود اومدن...گرمی خون رو میون لب هام احساس کردم... با بغض نگاهی بهش کردم که بی رحمانه بهم زل زده بود...خواستم از جام بلند شم که با فشار دادن کفشش روی رون پام آخ بلندی گفتم...
Show all...
😭 13👍 1