cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

⁦❥⁦نـــاخــــُـــدا●

°•○●°•○● ﷽ ●○•°●○•°یاعلی🕊️🌙 ⁦⁦✯رمان جذاب ناخــ🔥ــدا✯ نویسنده:مریم مهرگان✍️ ❌هر نوع کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌ عضو انجمن فرهنگی اخلاقــــی نویسندگان مهـــــبانگ📚

Show more
Iran258 749The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
264
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

برگشتم دیدم حالت خوبه:/🤍
Show all...
ناخــُــدا #Part417 -خوبه ممنون از اینکه قبول کردی کمکم کنی امیدوارم بتونم جبران کنم. -من این چه حرفیه، فقط میتونم یه سوال ازت بپرسم!؟ -اوهوم آره بپرس -تو... یعنی تو و مانی با هم مشکلی... -لطفا راجبش نمی‌خوام چیزی بگم.راحب خودم و مانی لطفاً چیزی نپرس. -باشه هرجور راحتی تو الان کجایی؟ -من الان کیش هستم. با خوشحالی گفت: -خیلی خوبه منم پس فردا دارم میام اونجا واسه عروسی آرسام و نیلو میتونم اونجا ببینمت فردا هم میرم دنبال کارات و بهت خبرش میدم. -باشه پس می‌بینمت شب خوش -شب بخیر. نفس عمیقی کشیدم و گوشی و قطع کردم. اوف اینم از این، یکم استرس داشتم از اینکه سهیل هم قراره تو عروسی نیلو و آرسام شرکت کنه. از اینکه دارم کار درستی میکنم یا نه؟ نمی‌دونم فقط می‌دونم که الان تنها راهی که درسته اینه... اما انگار یه چیزی اونه ته مه های قلبم میگه دارم اشتباه می‌کنم. پوف کلافه‌ای کشیدم و خزیدم رو تختم... الان دیگه زمان همه چیز و مشخص می‌کنه سرنوشت اینکه قراره سرنوشت منو تا کجای این دریای زندگی بکشه. فکرم رفت سمت اون دختره، یعنی اون فقط یه دوست ساده هست؟ پس چرا مانی اونم برد طبقه بالا پیش خودش؟ نقش این دختر تو زندگی مانی چیه؟ واسه چی اومده اینجا!؟ ♥️♥️♥️
Show all...
#ناخــُــدا #Part416 -تو... تو بخاطر من قبول نکردی توی فیلم جدید بابام بازی کنی و درخواستشو و رد کردی؟ یا نکنه که مانی باعث... -نه نه این قضیه ربطی به مانی نداره من فقط بخاطره این قبول نکردم که میخواستم یکم به خودم استراحت بدم همین... نفس عمیقی کشید و گفت: -مطمئنی که... -اره گفتم که فقط یکم می‌خوام فعلا از سینما دور باشم همین... یکم سکوت کرد و گفت: -خب بگو ببینم چی شد که افتخار دادی و به بنده حقیر زنگ زدی!؟ لحنش کمی شوخ شده بود. سعی کردم خیلی سریع برم سر اصل مطلب -می‌خواستم کمکم کنی که از کشور خارج بشم و واسم بیلیت بگیری اونم واسه یه مدت خیلی طولانی... انگار که یکم حال خورده بود. -سهیل؟ -رایکا اتفاقی افتاده واسه چی میخوای از کشور خارج بشی؟ -فقط بهم بگو که میتونی کمک کنی یا نه؟ اگه که کمکی نمیتونی بهم کنی باشه مشکلی نیست من خودم حلش میکنم ببخشید مزاحمت شدم. خواستم گوشی و قطع کنم که صداش مانع‌ام شد. -نه نه نه صبر کن. دوباره گوشیو چسبوندم به گوشم. -من میتونم کمکت کنم میتونم واست بلیت بگیرم میتونی بیای اینجا آلمان همین جا که خودم هستم. فقط نمی‌خواید بگی که دلیلش چیه؟ -نه لااقل حالا نه فقط می‌خوام هرچه زودتر کارای اقامتم و درست کنی. -باشه من درست میکنم کاراتو و بهت اطلاع میدم و واست بلیت میگرم اتفاقا خودمم چند روز دیگه دارم برمی‌گردم. ♥️♥️♥️
Show all...
#ناخــُــدا #Part415 سریع گوشیم وار کیفم بیرون کشیدم و رفتم توی واتساپ سهیل آنلاین بود و جوابم و داده بود. رفتم توی مخاطبام و یه نفس عمیق کشیدم و زدم روی اسمش و گوشی و گذاشتم دم گوشم... اولین بوق... دومی... سومی... چهارمی... -الو و بلاخره جواب داد. -الو سلام -رایکا!؟ -بد موقع که مزاحمت نشدم؟ -نه نه اصلا... یکم تعجب کردم بهم زنگ زدی... تو حالت خوبه؟ -خوبم مرسی تو چطوری؟ -منم نمی‌دونم -نمیدونی؟ -اوهوم خیلی وقته نمی‌دونم حالم چطوره... بیخیال خب بگو ببینم چخبر دیگه یادی از ما نمی‌کنی. گوشی و محکم تر گرفتم. -راستش یکم درگیرم...می‌خواستم... میخواستم -چیزی شده؟ -راستش ازت یه... قبل از اینکه حرفم و کامل کنم گفت: -اها راستی رایکا من خیلی وقته میخواستم یه چیزی ازت بپرسم اما هی دست دست می‌کردم نمی‌دونم شاید الان که خودت زنگ زدی بهترین موقع باشه. -خب؟ ♥️♥️♥️
Show all...
#ناخــُــدا #Part414 با ابروهای بالا رفته نگاهی بهش انداختم این الان فکر کرده من خدمتکارشم! -ببخشید؟ -چیزی بدی گفتم!؟ خواستم چیزی بگم بهش که مانی زودتر پیش دستی کرد و گفت: -رایکا لطفاً اگر میشه واسه سارا یه لیوان آب بیار. دوست داشتم سرشو بکوبم به دیوار... حرصی بخاطره اینکه جلوی مامان و پدر جون هروی از دهنم در میاد و بارشون نکنم سریع خودم و پرت کردم تو آشپزخونه... دو تا نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط باشم و یه لیوان آب پر کردم و بردم واسه خانم بدون تشکر کردن لیوان و گرفت و خورد. ایشالله که کوفتت بشه. رفتم و نشستم روی مبل تک نفره کنار مامان و پدر جون... -خب بابا جان نمیخوای معرفی کنی ایشون و؟ کانی نگاهی به دختره کرد و گفت: -سارا یکی از دوستام هست بابا که یه چند وقت اومده اینجا که من دیگه گفتم هتل نره و بیاد پیش ما بمونه این چند وقت که اینجاست. پدرجون سری تکون داد و گفت: -خوش اومدی دخترم. دختری که حالا فهمیده بودم اسمش ساراست لبخند دندون نمایی زد و سری تکون داد. نگاهی به مامان کردم که اونم ساکت با اخمای تو هم داشت مانی و نگاه می‌کرد. هرچی بود حس خوبی به این دختر نداشتم. از روی مبل بلند شدم و رو به پدرجون و مامان گفتم: -من میرم تو اتاقم یه تماس مهم باید بگیرم ببخشید شب بخیر پدرجون و مامان با لبخند جوابم دادن. مانی مشکوک داشت نگاهم میکرد که بی توجه بهش راه افتادم تو اتاقم. حالا که من وایه اون مهم نیستم پس چرا باید خودم و اذیت کنم. ♥️♥️♥️
Show all...
#ناخــُــدا #Part413 همین که وارد سالن شدم چشمم به یه دختر قد بلند که موهای بلندش و دم اسبی بسته بود و پشتش به من بود افتاد. درست بغل دست مانی ایستاده بود داشت با پدرجون و مامان سلام و احوالپرسی می‌کرد. سینی چایی گذاشتم روی اپن آشپزخونه و رفتم سمتشون... -سلام با صدای من همشون برگشتن سمت من... ابروهای نازک و لبای کوچیک و قلوه‌ای و پوست برنزه... نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت درست مثل منی که آنالیزش می‌کردم. -رایکا جان دخترم چایی درست کردی!؟ سری برای پدرجون تکون دادم که لبخندی زد. -خب برید بشینید چرا سر پا ایستادید دخترم لی زحمت چایی ها رو بیار‌. برگشتم و سینی چایی و برداشتم و رفتم سمتشون روی میلادی راحتی گوشه سالن نشسته بودن. دختره درست مثل چند دقیقه پیش چفت مانی نشسته بود. اخمام بی اراده توی هم رفت. چرا بهش اجازه میده اینجوری اونم جلوی پدر و مادرش کنارش بشینه!؟ چهره‌اش کاملا خنثی بود. اول به پدر جون تعارف کردم بعد مامان... سینی و جلوی مانی گرفتم که برداره سری تکون داد به معنی نخواستن. حرصم گرفته بود شدید... با لبخند مصنوعی ایندفعه به اون دختر تعارف کردم که گفت: -من چایی نمی‌خورم واسم یه قهوه یا یه لیوان آب بیار. ♥️♥️♥️
Show all...
امروز منتظر پنج تا پارت جبرانی باشید😍❤️
Show all...
دو پارت تقدیم بهتون خوشگلا بچه ها من پشت هم همش امتحان دارم این روزا و ماشاالله تمومی هم نداره و اصلا وقت نمیکنم پارت بزارم اما هر وقت وقت کنم واستون میزارم انشالله وقتم آزاد بشه جبران کنم واستون مرسی که درک می‌کنید🙏🏼❤️
Show all...