جهان کوچک من
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Data loading in progress...
سلام من میشا هستم البته الان قبلا فکر کنم اسمم ایباکی بوده یا شاید میا یا شاید سوفیا هیچکس نمیدونه خانواده ام ویزاشون اومد و خوشحال شدن منم فکر کردم باهاشون میرم ولی یه روز صبح دیدم بابا من و برد دم مارکت وسط حیاط مجتمع و من و بست و رفت خیلی منتظر موندم ولی نیومد صاحب مغازه از اونجایی که سگ ها رو دوست نداشت بند من و باز کرد من ترسیده بودم و پارس میکردم ولی آدم ها فکر میکردن من می خوام اونا رو بترسونم با جوب کفش و شاید خیلی چیزهای دیگه به من ضربه زدن که ازشون دور بشم در حالیکه من دوستشون داشتم و کمک می خواستم پسر بچه عربی که به من شب ها نون میداد من و برد خونه اما پدرش شب بارونی من و از خونه بیرون کرد و من خونه قبلیمون و پیدا کردم چند شب اونجا منتظر موندم هیچکس نیومد دنبالم گشنه بودم و .... سه هفته تو خیابون ها بودم زیر پوزه ام روی سرم و پشتم زخمی از حمله سگ های خیایونی بود پشت بوته های پمپ بنزین قایم شده بودم و زوزه غصه سر داده بودم صدام و سارا شنید نمیزاشنم بهم نزدیک بشه چون زخمی بودم ترسیده بودم از همه چی شب های سردی بود مامان سارا و بابا بهزاد برام غذای گرم آوردن بهشون اعتماد کردن بابا من و بغل کرد و به زور…