8 726
Subscribers
-1324 hours
-177 days
-6030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
هیجان وی آی پی و بیشتر از 700 پارت کامل
نگم براتون از جاوید و زبون بازیاش 😍
رمان جدید نویسنده مون #گلگون استارت خورد
پارت سه شنبه کمی بالاتر 🌺
11500
8100
Repost from N/a
_ طلا رو آوردم سقط کنه ولی الان از صداسیما زنگ زدن میگن مصاحبه افتاده جلو
میتونی بیای پیشش؟
صدای اروند گرفته بود
جاوید بهت زده جواب داد
_ شوخی میکنی مگه نه اروند؟
تو اینقدرم بی غیرت نشدی
اروند پوزخند زد
_ آدرسو واست فرستادم
کسیو نداره وگرنه به تو رو نمینداختم
_ دِ پفیوز اگر بی کس شده بخاطر کیه؟
بخاطر تو که مثل دستمال کاغذی ازش استفاده کردی و حالا که سیر شدی و شکمش اومده بالا میخوای بکشیش
اروند تماس رو قطع کرد
صدای گریه های طلا از توی اتاقک محقر می اومد
وارد که شد صدای زن رو شنید
_ باز نگه دار پاهاتو دخترجون ، تا میخوام سر میله رو وارد کنم خودتو عقب میکشی
مگه من مسخرتم؟ ای بابا
اروند با اخم وارد شد و تشر زد
_ بیرون باش
زن نچی کرد و ایستاد
_ ببین پسرجون ، بخوای معطل کنی ماهم یاد داریم!
فک کردی نفهمیدم آدم حسابی و معروفی؟!
صبح تا شب عکست تو روزنامهها و تلویزیونه
اذیت کنی اذیت میکنم
اروند عصبی غرید
_ گمشو بیرون تا خبرت کنم
همین مونده توئه دوزاری تهدید کنی
زن زیرلب ناسزایی گفت و از اتاق خارج شد
طلا با پاهای برهنه از ترس میلرزید و اشک میریخت
اروند روی صندلی چوبی کهنه نشست و کلافه پچ زد
_ پنج سال پیش اومدی چی گفتی دخترعمو؟
طلا در سکوت هق زد
میدونست منظورش چیه
_ گفتی عاشقمی! بهت چی گفتم؟
گفتم تازه اول راهم ، که تازه اولین قرارداد خارجیمو امضا کردم
گفتم تا دو سه سال دیگه عکسم میره رو بیلبوردا
گفتم زن و زندگی فقط مانعمه
تو چی گفتی؟
طلا بغض کرده پچ زد
_ من که اعتراضی نکردم
_ گفتی باکره نیستی ، گفتی فقط یه شب ولی بعدش چی؟ باکره بودی... باکره بودی و من با شرط نگهت داشتم
طلا سرشو روی زانوهاش گذاشت و زار زد
خسته شده بود
اروند نمیفهمید چرا صدای گریه های دخترک تا این اندازه براش زجرآوره
سعی کرد بی تفاوت باشه
_ من دوساعت دیگه باید تهران باشم طلا
وقت مصاحبه دارم
بخواب تمومش کنه
طلا التماس کرد
_ بذار برم... بخدا بچمو برمیدارم میرم تو یه روستای دور افتاده
هیچ وقت دیگه مزاحمت نمیشم
_ داری اون روی سگمو بالا میاری
_ پنج ماهشه ، حس داره دردو میفهمه
قلب اروند تیر کشید اما کوتاه نیومد
_ بخاطر حماقت و خفه خون گرفتنِ جنابعالی پنج ماهش شده
وگرنه تو همون ماه اول با قرص کلکش کنده بود
طلا بی صدا زار زد و اروند سعی کرد محکم باشه
ایستاد و سمت بدن نحیف دخترک اومد
شونه هاشو فشرد
دخترک روی تخت کهنه دراز شد
_ فقط چنددقیقه ریلکس باش و به سقف نگاه کن خب؟
درد نداره
زود تموم میشه...
هردو میدونستن دروغ میگه
اروند زن رو صدا زد و خودش از اتاق بیرون اومد
پاهاش میلرزید
نمیدونست این حسِ لعنتی از کجا اومده
پیامِ مدیر برنامه هاش رسید
"کجایی اروند؟ باید گریم بشی
بالاخره قراره مونتیگوئه معروف بره شبکه سه
دیر نکن"
هم زمان صدای جیغِ دخترک دیوارها رو لرزوند
موبایل از دستش افتاد و دندوناشو روی هم فشرد
اشتباه کرده بود؟
طلا با هق هق جیغ کشید
_ آی خدایا مردم از درد
اروند موهاشو چنگ زد
به خودش تشر زد
(احمق نشو ...کل عمرت برای امروز زحمت کشیدی
طلا میبخشه ... دوباره بچه دار میشید)
طلا با هق هق جیغ کشید
_ آی بسه ... اروند توروخدا بیا
از در بیرون زد
هم زمان ماشین جاوید رو دید که وارد کوچه شد
به خودش دلداری داد
(تا الان باید دردش تموم شده باشه ... از دلش در میاری)
خواست سوار اتومبیل بشه که جاوید سمتش دوید
_ بی غیرت! داری تنهاش میذاری؟
گرفته زمزمه کرد
_مراقبش باش
جاوید با خشم روی شونش کوبید
_من چیکارشم بی ناموس؟
تو شوهرشی نه من
از شانس گند عاشق توئه نه من
بهت زده با خشم به جاوید خیره شد
جاوید عصبی خندید
_ چیه؟ چرا نمیزنی تو دهنم؟
میترسی دک و پزت بهم بخوره و تو تلویزیون خوب ظاهر نشی؟
ستارهی فوتبال ایران ، مونتیگو!
_خفه شو
میدونم اینقدر بی ناموس نیستی
جاوید عصبی عقب عقب رفت
_راست میگی بیناموس نیستم که به ناموسِ داداشم چشم داشته باشم
مثل خواهرمه ولی به همون حکم برادریم قسم از دست تو نجاتش میدم
اروند پوزخند زد
_طلا بدون من نمیتونه نفس بکشه
_ حتی از بی نفسی خفه بشه نمیذارم برگرده
دیگه رنگشو نمیبینی
خودتو جرم بدی پیداش نمیکنی
مونتیگو میشی ولی بدون طلا!
اروند عصبی سوار شد و پاشو روی گاز فشرد
از خشم میلرزید
با حرص روی فرمون کوبید و زیرلب پچ زد
_فقط گوه خوردی تا منو عصبی کنی جاوید
چراغ قرمزو رد کرد
چشماش از خشم سرخ شده بود
_ طلا واسه من جون میده
هرکاری هم باهاش بکنم باز شب تو بغل خودم میخوابه!
پوزخند زد اما نمیدونست غم وقتی به استخون برسه چطور آدم رو آتیش میزنه
خبر نداشت غمِ دخترک به استخون رسیده بود
که قراره بسوزه و از خاکسترش ققنوس وار زنده شه و برگرده اما اینبار نه به عنوان طلای مونتیگو
بلکه به عنوانِ سهامدار اصلی باشگاهِ تیم!
https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk
https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk
مونتیگو ⚽️
°• ○●°• ○● ﷽ ●○•° ●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایانخوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد
7000
Repost from N/a
ترس و وحشتم با هر قدمی که به اتاق هتل نزدیکتر میشدم بیشتر و بیشتر میشد و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و دلم میخواست هر طور شده بتونم یه جوری فرار کنم ولی پام به اون اتاق نرسه، اما حسیب درست پشت سرم میومد و نمیتونستم دست از پا خطا کنم
چی بهش میرسه؟ مثلا پدرمه! چطور تونست؟ چطور تونست به زور من و تقدیم این مرد کنه؟ اونم مردی که حتی تا به حال ندیدمش و نمیدونم چه جور آدمیه! تا چشمش به یه عرب مایه دار اون ور آبی افتاد من و فروخت!
با رسیدن به اتاق نفسم تو سینه حبس شد و سرم و چرخوندم عقب
حسیب هنوزم پشتم بود تا مطمئن شه وارد اتاق میشم
در حالی که سعی داشتم آروم باشم به اکراه در و باز کردم و رفتم تو
خوشبختانه کسی تو اتاق نبود
نفس حبس شدهام و لرزون فرستادم بیرون و
رفتم نشستم روی مبل و بیتاب و بیقرار منتظر شدم
اما چند دقیقهای شد و خبری ازش نشد
منم از شدت استرس و اضطراب بیشتر از این نتونستم تو جام بشینم و بلند شدم رفتم توی تراس یه هوایی تازه کنم
با شنیدن یه صدایی مثل افتادن یه چیزی روی زمین هول کردم و اومدم برگردم تو اتاق، با دیدن تراس اتاق بغلی که درست چسبیده بود به تراس اتاق فکری تو ذهنم جرقه خود و سراسیمه رفتم بالای نردهها و پریدم و تو تراس اتاق بغلی و تو اتاق و دید زدم
به نظر کسی تو اتاق نبود
میتونم خیلی سریع برم سمت در و خودم و نجات بدم
با هول و ولا رفتم تو اتاق و تا خواستم با همه سرعتم بدوم سمت در صدای مردونه و خشنی بلند شد
- اینجا چیکار میکنی؟
از ترس قالب تهی کردم و چرخیدم سمت صدا
یه پسره قدبلند و چهار شونه که چهره جذابی هم داشت و عرق از سر و صورتش میریخت با یه وزنه سنگین تو دستش جلوی روم ایستاده بود
از قد و هیکل و هیبتش به تته پته افتادم
- ببخشید من باید برم!
تا اومدم برم سمت در وزنه تو دستش و انداخت پایین
از صدای برخورد وزنه با زمین قلبم اومد تو دهنم و تو جام خشک شدم
- کسی که وارد اتاق وهاب جرجانی بشه به این راحتیها نمیتونه پاش و بذاره بیرون!
از لحن جدی و سردی کلامش تمام تنم به لرزه افتاد
جرجانی؟ مگه اتاق بغلی اتاق اون نبود؟
تازه متوجه در بین دو تا اتاق شدم و فهمیدم فقط از یه اتاق اومدم تو یه اتاق دیگه و عرق سردی روی پیشونیم نشست
موهای نمدارش و که به شکل جذابی ریخته بود تو صورتش و داد بالا و چند قدم سمتم برداشت و نگاهی به سر تا پام انداخت
- حمزه فرستادتت؟
از طرز نگاهش حتی دلم هم ترسید و صدام به وضوح میلرزید
- بله.
- بذار همین اول روشن کنم فردا صبح بلند شدی بازی در نیاری! فقط برای یه شبه! یه شب! صبحم قبل اینکه بیدار شم باید رفته باشی!
از تک تک کلماتش خورد شدم و از هم پاشیدم
مگه حمزه نگفت ازم خوشش اومده؟ مگه نگفت پسندیده؟ مگه نگفت قراره عقد کنیم؟ دروغ گفت؟ چرا؟ پس چرا من و فرستاد تو اتاق؟
مردمک چشمهام از حدقه زد بیرون و ضربان قلبم رفت روی هزار و مبهوت عقب عقب رفتم سمت در
من و؟ دخترش و؟ یه شب؟ فقط برای یه شب داده؟
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
به خیال اینکه قراره با پولدار ترین تاجر عرب ازدواج کنم پام و گذاشتم تو پنت هاوس هتلش؛ ولی وقتی فهمیدم پدرم بهم دروغ گفته و من فروخته شدم تا فقط برای یک شب مهمون تخت اون مرد باشم...
2300
Repost from N/a
- تنفس مصنوعی بلدی بدی ؟ فقط کافیه دهنت و روی دهنش بذاری و نفست و بفرستی تو ریه هاش .
با دستپاچگی بهش نگاه کردم و در حالی که دیدم از اشک های نشسته درون چشم هام تار شده بود ، بدون اتلاف وقت سر پایین کشیدم و دهنم و رو دهن مردانش گذاشتم و نفسم و داخل ریه هاش فرستادم .
صدای اپراتور اورژانس هنوز هم از پشت خط می آمد .
- حالا پنجه های دستت و تو هم فرو کن و روی سینش فشار بده . محکم .
هقی زدم و دستم و روی سینه عضلانی و برهنه و خیسش گذاشتم و تمام وزنم و روی دستام انداختم و فشار دادم .
چند دقیقه پیش که صدای افتادن چیزی از داخل حمام به گوشم رسید ، پشت در حمام رفتم و صداش زدم ....... نه یکبار ، نه دوبار ، هزاربار .
اما یزدان جوابم و نداد . ترسیده از جواب ندادنش ، در حموم و باز کردم و با جسم افتادش پشت در حموم مواجه شدم .
من با یزدان هیچ رابطه خونی نداشتم ....... اما یزدان برای من همه کس بود .
- چی شد خانم ؟ نفسش برگشت ؟
دهنم هنوز هم روی دهانش بود و نفسم و با همه وجود داخل ریه هایش می فرستادم و ثانیه بعد بلند میشدم و باز سینه پهنش و می فشردم .
- نه ....... تکون نمی خوره ....... تکون نمی خوره .
- ادامه بده دخترم . امداد تو راهه . فاصله ای باهات نداره .
باز سینش و فشردم که برای یک آن صدای نفس عمیق و صدادار و خش گرفتش به گوشم رسید و دیدم سینش بالا رفت و زانوانش اندکی خم شدن .
- برگشت ؟
- آره ....... آره ......
و دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و به هق هق افتادم و بی اختیار سر خم کردم و میون هق هق های بلند و از سر ترسم لبایی که ثانیه پیش با التماس و ترس دهانم را رویش گذاشته بودم و تنفس مصنوعی داده بودم را بوسیدم ......... سینه قرمز شده اش را هم همچنین .
یزدان با نفس بریده پلکی زد و نگاه سردرگم و بی حالش را درون چشمان اشکی ام دوخت .
من بوسیده بودمش . آن هم برای اولین بار ........... آن هم نه گونه و یا پیشانی اش را ......... لبان مردانه اش را ......... سینه قرمز شده اش را .....
جاهایی که هرگز تا کنون لبانم که هیچ ، حتی دستانم هم لمسش نکرده بود .
اما من ترسیده بودم . فکر نبودنش ، فکر تنها و بی کس شدنم به وحشتم انداخته بود .
میون هق هق های بلند و صدا دارم هزاران بار جا به جای سینه اش را که حالا جای پنجه هایم بر رویش به خوبی نمایان بود بوسیدم . سینه ای که حالا تپشش را حس می کردم .
یزدان دستش را بلند کرد و دست به چانه ام گرفت و سرم را بالا کشید ..........
با آن حال ناخوش و بدش ، دست از اخم کردن برنمی داشت ......
متعجب بود ........ گندم و این بی حیاگری ها ؟؟؟؟؟ گندم و این خط قرمز رد کردن ها ؟؟؟؟ گندم و این بوسه های از حد گذشته ؟؟؟؟
- حالت خوبه .،........ گندم ؟ ....... این کارا ........ چیه ؟ اصلا ........ تو ، تو حموم ....... چی کار می کنی ؟
و نگاهش را به تن برهنه خودش که تنها لباس زیر مردانه جذب سرمه رنگش را در پا داشت کشید و ابروانش بیشتر از قبل درهم فرو رفت .
به سختی خودش را به پهلو چرخاند و دست به زمین گرفت و تنش را از روی زمین بلند کرد و نشست و پاهایش را اندکی جمع نمود بهتر بتواند خودش را بپوشاند .
خویش و قومم نبود ، اما از نوزده سالگی اش ، منه شش ساله را یکه تنها به دندان گرفت و بزرگ کرد ، تا همین الان که ۱۷ ساله شده بودم .......... با اینکه بسیار باهم ندار بودیم ، اما هرگز اینگونه جلویم ظاهر نشده بود ........
و حالا من در حمامش بودم و آن هم در حالی که او تنها با لباس زیری .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
6800
Repost from N/a
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم!
در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره!
اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد:
- هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت
قلبم مثل جوجه به سینم میزد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت میافتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود!
هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد:
- جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم
و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود!
کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد میزدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من میچرخید که غریدم: چشماتو ببند
نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن!
جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام
-بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟
سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد:
-دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی
-صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا
-آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی
و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد:
-میگفتی؟!
آب دهنمو قورت دادم:
-خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره
باشه ببین آدم بدی به نظر نمیرسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری
با پایان جملم اسلحشو آورد پایین:
-پاشو درو قفل کن
سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد:
-در بالکنم ببند
در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش میخواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا
اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت:
-دختر خوبی باش
با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم:
-نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک میکنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه
خیره تو چشمام موند مردونه لب زد:
-نمیخوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم
تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت
قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم
یخ زدم دستشو پس زدم:
-نه نه ترو خدا نه
این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور میکنن اما نمیخوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب
خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد:
-به خدا به کسی چیزی نمیگم
کلافه چشماشو بست: نمیتونم اعتماد کنم
-پس چرا من باید اعتماد کنم؟
آروم غرید: چون مجبوری
و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد:
-جیکت در نمیاد
دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت.
دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید:
- هیشش بابات الان میشنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت میکردم ببین کاریت ندارم
حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد:
-دخترم؟ داری گریه میکنی بابا
دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم:
-چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم میدونی که
-ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمیرم ازینجا
هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم:
-خیلی عوضی
هیچی نگفت کنار تختم نشست:
-پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم یه جوری میشم یالا... پلیسا برن منم میرم
و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود!
https://t.me/+YBq7uFsBkSI3Mjdk
https://t.me/+YBq7uFsBkSI3Mjdk
3100
هیجان وی آی پی و بیشتر از 700 پارت کامل
نگم براتون از جاوید و زبون بازیاش 😍
رمان جدید نویسنده مون #گلگون استارت خورد
پارت سه شنبه کمی بالاتر 🌺
54800
50000
Repost from N/a
-سلام خانوم جان.
-سلام آقا اومدن؟!
-اومدن خانومجان ..اما..اما میان شما بفرمایید بالا یخورده دیگه خبر میدم تشریف آوردین..
یخورده..جسارتا مستن..!
ابرو در هم میکشد ..همین مانده خدمه ی خانه برای اوتکلیف تعیین کند..!
مست است؟!..خب باشد او کی مست نبوده کی طلب نداشته حالا بعد از یک ماه آمده که چه؟!
اگر کسی طلب دارد خودش است نه آن مرد همیشه طلبکار..!
صدای پاشنه ه های کفشش را میشنود چشمانش بسته و گیلاس در دستش..
-بیا..بیا..به حهنمت خوش اومدی عروسک..!
مدتهاست خود خوری میکند ..خانه نمی آید ..می نوشد تا حرفهای دیگران را نشنود باور نکند..
نکند که همسرش ،زن عقدیش در نبود او با معشوقه ی قدیمیش روی هم ریخته..!
باور نکرده بود حتی حرفهای مادرش را..
اما دیروز وقتی عکسها را دیده بود ..دیوانه شده بود ..
چیزی را در خانه ی عرفان سالم نگذاشته بود عربده کشیده بود این زن شانس آورد همان دیروز عرفان به این شیر زخمی اجازه نداده بود به خانه برگردد اگر نه که تا الان مراسم دفنش هم تمام شده بود..
قسم خورد زندگی را جوری برایش جهنم کند که هر روزش را یک بار بمیرد ..!
یک..دو..سه..
در باز میشود و قامت زیبایش که هر مردی آرزویش را دارد در آستانه در قرار میگیرد..
-کحا بودی شایگان این یک ماه..کی اومدی..
بلند میشود ..مست است اما هوشیار..
-بهتر بگیم زن عزیزم این یک ماه خوش گذشته !؟..
اخم میکند..
-چی میگی..
-کدوم گوری بودی از دیشب ؟!
-مجبور نیسـ..
حرفش تمام نشده که موهایش در دستان مرد چنگ میشود ،سرش به دیوار کوبیده میشود..
-د مجبوری..مجبوری بی آبروی هرزه..
لاس زدنت تموم شد یادت اومد خونه و شوهر داری؟!
از زیر پسر عموی بیشرفت اومدی ؟ واسه اون این همه به خودت رسیدی..!
-چی..چی میگی؟!
-لخت شو..
-چیکار میکنی شایگان..
-ببینم تا کجاهات پیش رفته..
جان میدهد از این قضاوت همسرش..اوی که خود روزها و شبهایش را در پارتی های رنگا رنگ میگذراند..
-ولم کن..
-ولت میکنم به وقتش..!
https://t.me/+sCTjx8oempw4Y2Nk
36310
Repost from N/a
#۴۸۴
_متهم، "آرام خسروی" لطفا در جای خود قیام کنید!
دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار، از جایش بلند میشود. مانند لحظاتی قبل، چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه میدود.
_طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد اسکندر تیموری،پدر نامزدتون معراج تیموری هستید.اتهام را قبول دارید؟
اسید تاگلویش بالا میآید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است:
_من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود!
_دروغ میگه...این دختر برادرزادهمو عاشق خودش کرد تا از داداشم انتقام خون مادرش رو بگیره!
صدای فریاد کوروش تیموریست.عموی معراج.
یشتر از قبل حالش بد میشود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را میبینند.
قاضی روی میز میکوبد:
_سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید.
و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب میزند:
_شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید!
آرام دستهایش را روی میز ستون میکند و آب خشک شده گلویش را فرو میدهد:
- من نکشتم...معراج کجاست؟! اون میدونه... اون خبر داره!
چشم هایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل میآید به برق مینشیند.مرد سیاهپوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمیاندازد.
نفس میزند: معراج؟ اومدی؟ تو میدونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟
میخواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ میزند:
-آروم باش!
هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر معراج داخل میشود. شیدا مجـــد. دختر هرمز مجـــد. اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان آبی آرام زل میزند.
-این دخترخانم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه میدونستم دشمن آقاجونمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود!
مردمک های آرام می لرزند. چه میگفت معراج؟ مرد عاشقی که نمیگذاشت خار به پای دخترک برود.
_مـ... معراج؟ به خدا پشیمون میشی... کار من نیست. میخوای... میخوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمیکنی؟
دست مرد مشت میشود و قاضی با صدای بلند هشدار میدهد:
-نظم دادگاه رو به هم نزنید. شما آقای تیموری، تقاضای قصاص نامزد عقدیتون، خانم آرام خسروی رو دارید؟ رضایت نمیدید؟
آرام با قلبی که دیگر نمیتپد، دست روی شکمش میگذارد. هیچکس نمیداند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود!
_اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده...
صدای بلند وکیل است و شاهرگ معراج روی گردنش ورم میکند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمیداند ترس از بیگناه بودن آن دختر، درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است.
-خیر. رضایت نمیدم!
دادگاه همهمه میشود... چشمان دخترک سیاهی میروند. اما محکم خودش را نگه میدارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات معراج، قطعا ثابت شدن بیگناهی او بود.
-متهم آرام خسروی؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید!
جمع در سکوت فرو میرود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند، آرام سرش را بالا میگیرد:
-اعتراضی ندارم!
معراج حالا پس از لحظه های طولانی، درست وقتی که شیدا مجد دستش را با سرخوشی میفشارد، با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش میدوزد.
-طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام آرام خسروی، فرزند شایان خسروی، مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام میکنم!
آرام دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند میزند.
سپهر، همان پسر عمه ی مزلفی که معراج درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف معراج خیز برمیدارد:
_بیهمهچیـــز بینامووووس!
مأمورها جلوی سپهر را میگیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت میکنند.
_بترس از روزی که بیگناهی آرام رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین میتونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟
پاهای معراج بر زمین میخ میشوند و دستانش یخ میکنند.
اگر سپهر حتی به جنازه ی آرام نزدیک میشد، معراج او را میکشت!
❌❌❌
https://t.me/+Au1_ixp9qB1iZWJk
https://t.me/+Au1_ixp9qB1iZWJk
https://t.me/+Au1_ixp9qB1iZWJk
35610