[[ Fox Story ]]
❌برای راحتی شما هیچ گونه تبادل و تبلیغی در چنل انجام نمی شود❌
Show moreThe country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
676
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Show all...
158120
سلام مهربونا🤗
امیدوارم حالتون خوب باشه☺️
بخاطر اینکه مدیریت این کانال خیلی مشغله داره
فرصت رسیدگی به این کانالو نداره😔
پس از این به بعد
رمان رو تو این کانال اپ میکنم🤓🥸
برای خوندن بقیه رمان به این کانال بیایید😎
161312
#part74
حرکت دورانی انگشتاش بالاتر میره...
زیر دلم خالی میشه و احساس بیقراری میکنم. منتظرم که دستهاش متوقف شن اما هی بالاتر میره به شورتم میرسه...
دلم میخواست بهش بگم که تمومش کنه، نمیخوام بیشتر از این خجالتزده بشم، اما شرم دارم سرم رو بالا بیارم چه برسه به حرف زدن...
دستشو بالاتر میاره و زیر لباسم میبره
با حس دستاش روی شکمم، منقبض میشم. باید متوقفش کنم...
_نکن...
صدام اونقدر پایین بود که خودمم هم به زور شنیدمش...
اما اون برای لحظهای متوقف میشه، فقط یک لحظه...
لبهی کشی شورت رو میگیره و با یک حرکت سریع، پایین میکشه. سرم رو بالا میارم و دستامو بین پام میگیرم میخوام پاهامو ببندم اما اون دقیقا بین پاهام نشسته. به چشمهام خیره میشه، نگاهش خماره، صورتش رو نزدیک میاره. گونهاش به دستم میخوره...
لبهاشو روی دستم میزاره و اروم میبوسه. گرمی و خیسی زبونش رو روی دستم حس میکنم. صدای بوسه و مک زدنش رو میشنوم. نفسهام تند میشه و دلم مالش میره. مچ دستهامو میگیره و دستهای شل شدم رو به راحتی کنار میزنه و روی مبل قفل میکنه.
الت سفت شدهام نبض میزنه و تکون میخوره. بدون اینکه دستامو رها کنه صورتش رو جلو میبره و روی التم میکشه. نگاه خمار و لبخند روی لبش نفسم رو بند میاره.
لبهای نرمش رو روی التم میکشه، زبونشو بیرون میاره و روش میکشه. پایین میره و زبونشو روی بیضههام میکشه. بوسه میزنه و زبون میکشه تا به سر التم میرسه زبونش رو دور سوراخش میچرخونه. سرش رو توی دهن میکنه و اروم میمکه...
زبونشو حس میکنم که توی دهنش با التم بازی میکنه...
سرش رو به تنم نزدیک میکنه و همه التم رو توی دهنش میگیره گرما، خیسی و حرکت زبونش تاب و تحملم رو میگیره. صدای بلند نالهام توی اتاق میپیچه.
لبم رو میگزم و تا بتونم صدام رو کنترل کنم اما با سرعت گرفتنش نمیتونم خودم رو کنترل کنم تمام تنم منقبض میشه. نالههای خفهام حتی با دهن بستهام بلنده...
سر التم رو توی دهن میگیره، دستشو دورش حلقه میکنه و با سرعت دستش رو حرکت میده
تمام تنم منقبض میشه، سرم رو عقب میبرم و کمرم از روی مبل بلند میشه...
_بس..ههه بسهههه
میخوام عقب بکشم اما با مک و حرکت زبونش نمیتونم تحمل کنم. خودم رو رها میکنم و ارضا میشم. کل التم رو توی دهنش میکنه و بیرون میاره، چندبار این کارو تکرار میکنه تا کاملا خالی میشم
بیحال روی مبل میوفتم و با چشمهای نیمه باز و خمار بهش خیره میشم...
ازم جدا میشه و از روی میز وسط مبل ها دستمال رو بر میداره.
چند ورق بیرون میکشه و دهنش رو توی اونها خالی میکنه...
چند دستمال دیگه بیرون میکشه و مشغول تمیز کردن تنم میشه
_یکم استراحت کن. برای ناهار بیدارت میکنم.
اما باید برگردم سرکار...
پلکهام روی هم میزارم...
اون رئیس کل این مجموعهاس، وقتی اینو میگه حتما ایرادی نداره...
ادامه دارد...
#خستهنباشیسرنوشت
11219
#part73
معذب و خجالت زده، حتی نمیتونم سرم رو بالا بیارم...
اما اون انگار از دیدنم این حالت من لذت میبره چون حتی برای لحظهای نگاهش رو از صورتم نمیگیره
با صدای در بالاخره نگاهش رو ازم میگیره. بیاراده نفسم رو بیرون میدم و ریههامو پر هوا میکنم انگار از یاد برده بودم که نفس بکشم...
_بیا داخل...
صدای پاشنههای کفش زنونه رو میشنوم که با هر قدم بهمون نزدیک میشه.
سینی چایی مقابل رئیس گرفته میشه.
لیوان چای رو برمیداره و به طرفم میگیره.
لیوان رو از دستش میگیرم
_مواظب باش...
داغی بدنهی شیشهای لیوان بعد از چند ثانیه اونقدر زیاد میشه که تا استخون انگشتهام هم حسش میکنم. انگشتهام توان نگهداشتن لیوان رو نداره و لیوان از دستم رها میشه...
نمیفهمم چی میشه فقط از جا میپرم...
پاهام اونقدر میسوخت که فقط میخواستم بِدَوَم
تو یک لحظه از جا کنده میشم و توی هوا معلق میمونم
_هییییش ...اروم باش... روش دارو بزنیم دیگه حسش نمیکنی....
با قدم های بلند به وسط سالن میره.شنید صدای محکم و بمش اونقدر قاطع و مطمعنه که ناخوداگاه ارومم میکنه. اما سوختگی هر لحظه درد اور تر میشه...
مقابل یکی از کاناپه های توی اتاق میایسته و منو روی اون مینشونه. دستاش بالا میاد و روی دکمه شلوارم میشینه. بی اراده دستشو میگیرم و با تعجب بهش خیره میشم...
_پاهات اسیب دیده. باید شلوارتو در بیاری تا پوستت ساییده نشه...
حق با اونه اما بازم نمیتونم این اجازه رو بدم. نگاه از صورتش میگیرم و به جایی که قبلا بودیم نگاه میکنم
_نگران نباش، اون رفت جعبه کمکهای اولیه رو بیاره...
نگاهش میکنم دستشو روی دستم میزاره
_باید شلوارتو در بیاری...
دستم که محکم دستشو گرفته بود شل میشه...
دستمو از روی دستش برمیداره و دکمه رو باز میکنه
_یکم خودتو بالا بکش تا در بیاد
از خجالت دوست داشتم بمیرم اما کاری که گفت رو انجام میدم.
لب میگزم و نگاهمو ازش میدزدم
شلوار رو اروم پایین میکشه... پوست پام ملتهب و متورم شده صورتش رو به رونم نزدیک میکنه و قرمزی ها رو فوت میکنه. با تعجب بهش خیره میشم. جایی برای عقب رفتن ندارم، اون خیلی نزدیکه...
درست مثل زمانی که توی ماشین بین پاهاش نشسته بودم...
حالا تو همون وضعیت فقط جابهجا شدیم
با صدای در از جا میپرم، میخوام شلوارو بالا بکشم اما دستم رو میگیره و مانعم میشه...
از جا بلند میشه و کاناپه رو دور میزنه...
به در دید ندارم... دقیقا پشت سرم قرار داره و مقابلم هم بعد از ست مبلمانی که روی کاناپهاش نشستم، دیوار شیشهای و نمای محوطهی سبز هلدینگه...
صدای حرف زدنشونو میشنوم اما چون خیلی دورن نمیفهمم میگن...
نگاهم روی سوختگی روی رونم میوفته. قسمتی از بالای زانو و رونم کاملا سوخته و تاول ها کمکم خودشونو نشون میدن
_از این پماده روشون بزنی بعد از چند ساعت خوبه خوب میشی
سر بلند میکنم.بالای سرم ایستاده جعبه کمکهای اولیه دستشه و پمادی رو از داخلش در میاره...
دوباره بین پاهام زانو میزنه. در پماد رو باز میکنه،مقداری از پماد رو روی انگشتهاش میریزه و اروم روی سوختگی پام میماله. دردش بیشتر نمیشه ولی حس خوبی نداشتم. با حوصله و دقت پمادهارو روی قسمتهای سوخته میزنه. بعد از چند ثانیه توی قسمت های سوخته احساس خنکی میکنم و سوزش کاملا از بین میره...
نگاهمو بالا میارم و به رئیس نگاه میکنم. با دقت مشغول کارشه و سعی میکنه هیچ نقطهی سوختهای رو جا نندازه...
سر بلند میکنه و نگاهم میکنه
_هنوز درد داری؟
_نه...دیگه درد ندارم
لبخند میزنه و دوباره به پام زل میزنه
_این پماد مسکنم هست... بخاطر اینه
تازه میبینم که با چه حالت خجالتآوری نشستم، پاهام کاملا بازن و اون بین پاهام زانو زده!
حتی نمیتونم پاهام رو ببندم.
گوشهی لباسم رو میگیرم و پایین میکشم تا حداقل قسمتهایی رو بپوشونه. اونقدر نزدیکه که میتونم حُرم نفسهای گرمش رو روی پوست پام حس کنم. گرمای دستش که نوازش گونه روی پام کشیده میشد حال عجیبی بهم میده. حس گرما میکنم و اینکه نمیخوام این کار رو تموم کنه.
سرش رو بالا میگیره و با تعجب بهم خیره میشه.
لبم رو میگزم و سرم رو پایین میندازم...
بغض تو گلوم بزرگ میشه
نگاه خیرهاش رو میتونم حس کنم، حرکت قطرههای درشت عرق رو روی پیشونی و تیرهی کمرم حس میکنم. کاش این چای داغ کمی بالاتر میریخت و کاملا از کار مینداختش.
بالاخره نگاهشو ازم میگیره، حرکت سر انگشتاشو روی پوست پام حس میکنم
اشک جمع شده توی چشمام روی صورتم میچکه...
چرا نمیتونم کنترلش کنم؟ حالا با خودش چه فکری میکنه
ادامه دارد...
#خستهنباشیسرنوشت
10501
#part72 /5
نگاهمو از ظرفهای کثیف میگیرم و به وحید که صدام میزنه میدوزم. کنارم میایسته...
_عطا... اقای مجیدی دنبالت میگرده.
حدس اینکه چه کاری باهام داره سخت نیست...
اب رو میبندم، دستکشها و پیشبند رو در میارم و اویزونشون میکنم.
از ظرفشورخونه بیرون میرم و به سمت دفتر مدیریت میرم...
مقابل در میایستم و به پشت انگشت چند ضربه به در میزنم...
_بیا داخل
در رو باز میکنم و داخل میرم. پشت میزش روی صندلی نشسته و کلی فاکتور جلوش بود
_با من کار داشتین؟...
_از دفتر رئیس زنگ زدن، منشی دفتر میگفت رئیس میخواد ببینتت...
غافلگیر کننده نبود. دیروز رئیس گفته بود که لباسهامو امروز میاره.
دیگه از ملاقات باهاش نمیترسم.
ولی دیدن رئیس این تشکیلات بزرگ هنوز هم برای کسی مثل من عادی نشده
_بله... الان میرم
بر میگردم تا از اتاق بیرون برم
_چرا مدام ازت میخوان بری اونجا؟
با شنیدن سوالش سر جا خشکم میزنه، نمیدونم چی باید بهش بگم نگاه خیره و منتظرش دست پاچهام میکنه
_خب... دفعهی قبل ازم خواست براش قهوه
ه درست کنم...
تعجب توی صورتش بیشتر میشه
_از تو!...تو که باریستا نیستی! تازه داری دورهی بارتندری رو میگذرونی... حتی اگه بودیم از تو کاربلد تر زیاد تو کافه هست!
بدون هیچ حرفی بهش خیره میشم. حق با اونه...
اما چیز دیگهای به ذهنم نمیرسه. سرش رو تکون میده
_مجبورت نمیکنم بگی ولی حداقل چیزای دور از ذهن هم نگو... من فقط کنجکاو بودم. میتونی بری.
بدون اینکه چیزی بگم از اتاق بیرون میام...
فکر کنم با حرفی که زدم اوضاع رو بیشتر مشکوک کردم...
از کافه بیرون میرم و به سمت هلدینگ میرم.
نمیدونم حرفی که زدم چه عواقبی داره. شاید بهتر باشه دیگه از دفتر رئیس زنگ نزنن...
اما این چیزی نیست که من بتونم براش تصمیم بگیرم...
از پلهها بالا میرم و وارد لابی میشم. نگاهمو دور تا دور لابی میچرخونم...
ساعت ۱۱ صبحه، سالن شلوغه کارکنای حراست و اطلاعات حسابی مشغولن. یعنی دوباره باید ازشون بخوام که تا اتاق رئیس راهنماییم کنن!
سری قبل که با شاهین رفتم بهم گفت کاشیهای کمربندی روی دیوار رو دنبال کنم.
شاید خودم بتونم راه رو پیدا کنم.
به سمت اسانسور E میرم.
مشخصه که حالا حالاها باید توی این مسیر برم و بیام، درست نیست مدام از حراست کمک بخوام!
توی طبقهی پنجم همونطور که شاهین گفته بود کاشی کمربندی طلایی رو دنبال میکنم بعد از چند دقیقه مقابل در اتاق ایستادم...
واقعا منو به مقصد رسوندن!
زنگ رو میزنم ، در بلافاصله باز میشه..
داخل میرم. با دیدن منشی دروغی که سری قبل گفته بود بیادم میاد.
بیاختیار اخم میکنم اما اون بی تفاوت و با یه لبخند بزرگ بهم نگاه میکنه.
_بفرمایید داخل اقای ملکی... رئیس منتظرتونه
بدون اینکه چیزی بگم به سمت در میرم و با پشت انگشت چندبار به در میکوبم
_بیا داخل...
دستگیره رو پایین میکشم، در باز میشه و داخل میرم...
وارد اتاق میشم و در رو پشت سرم میبندم.
بدون اینکه نگاهم کنه خیره به مانیتور لبتابش، به مبلهای جلوی میزش اشاره میکنه
_چند لحظه منتظر بمون تا کارم تموم بشه
با قدمهای اروم به سمت مبلهایی که اشاره کرد میرم...
روی دورترین مبل به میز میشینم. معذبم و نمیدونم باید چی بگم یا چکار کنم...
به استکانهای نصفه و نیمهی چای روی میز خیره میشم.
انگار مهمون داشته...
فک کنم چای رو با لیوان دوست داره، حتما مهمونهاش رسمی بودن که از استکان استفاده کردن. کاش میتونستم یه قُلپ از این چایها بخورم تا کمی گلوم نرم بشه...
_چای میخوای؟!
با شنیدن صداش از جا میپرم، شتابزده سر بلند میکنم و بهش نگاه میکنم، حالا عینکش رو دراورده، به صندلی تکیه داده
چشمهای ابیش که روی صورتم خیرهاس بیشتر هولم میکنه
_نه...فقط داشتم نگاه میکردم
_خیل خب.
به سمت تلفن خم میشه و دکمهای میزنه
_امری دارید رئیس
_یه سرویس چای بیار اتاقم...
بدون اینکه منتظر جواب بمونه دکمه رو رها میکنه.
از جا بلند میشه و میز رو دور میزنه. با قدم های بلند و سنگین به سمتم میاد و کنارم میشینه.
تکیه میده، دستشو روی پشتی مبل میزاره و پاش روی پا میزاره
_گفتم بیایی چون لباسهات رو اوردم. لکهشون کاملا رفته
دستش پشتمه و میتونم گرماش رو حس کنم. این نزدیکی بیشتر مضطربم میکنه. کاش روی یکی از مبلهای یک نفره مینشستم. سرم رو پایین میگیرم تا نبینمش شاید اینجوری کمتر اذیت بشم.
_ممنون...
_ هی، نمیخواد بخاطرش خجالت بکشی. این اتفاق تقصیر من بود، خودمم باید درستش میکردم
به انگشتهای هر دو دستم که توی هم گره خورده بودن خیره میشم. میتونم نگاههای خیرهاش رو حس کنم...
ادامه دارد....
#خستهنباشیسرنوشت
10511
#part72
روز عجیب و پر از اتفاقی داشتم...
فکرش رو هم نمیکردم دعوت امروز فقط یه ناهار ساده باشه...
خودم رو برای هر چیز غیر معمولی اماده کرده بودم اما اون حتی خیلی محتاط هم عمل کرد.
گرچه این ناهار ساده خیلی بیشتر از حد معمول طول کشید ولی قبل از اینکه خشکشویی تماس بگیره و بگه که شستن لباسها و از بین بردن لکههاشون بیشتر از یه روز طول میکشه رئیس بدون اینکه حتی متوجه بشم لباس سفارش داده بود!
دیده بودم با تلفن غذا سفارش بدن اما حتی فکرشم نمیکردم بشه با لبتاب لباس سفارش داد...
دقیقا مثل پیک غذا حتی یک ساعت هم طول نکشید. درست همون موقع که داشتم بخاطر اون سهلانگاریم خودخوری میکردم لباس ها توی کارتون بزرگ و شیک رسیدن.
گیج بودم ولی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
ولی رئیس واقعا توی انتخاب لباس سلیقهی خوبی داره!
وقتی اجازه داد، لباسهارو پوشیدم.
وقتی توی اینه رو دیدم اصلا خودم رو نشناختم. پس من هم میتونستم خوش تیپ باشم...
ترکیب رنگ هودی سفید و شلوار و کاپشن مشکی و مدل قشنگ لباس منو مثل اون پسرایی کرده بود تو خیابون های بالا شهر میدیدم.
با اینکه کفشهام سالم بودن،حتی کفش هم برام خریده بود. کفش سیاه و سفید که مثل مابقی لباسها لوگوی نایک روش خودنمایی میکرد...
اونقدر خوشحال بودم که تمام طول مسیر به لباسها و کفشم خیره بودم...
اما این شادی بعد از دیدن نگاههای مات مامان و پر از حسرت عاطفه فروکش کرد.
از قبل تصمیم داشتم که برای عاطفه خرید کنم اما با دیدن قیمت هاو نیاز هایی که عاطفه داشت و از طرف دیگه اجناس رنگارنگ بازار و بهانه گیریهای عاطفه از اوردنش به بازار پشیمون شدم.
نباید میاوردمش
باید خودم براش خرید میکردم.
با سر انگشت حساب میکنم چقد توی حساب باقی مونده...
میتونستم داروهای مامان رو بگیرم اما پول زیادی برای کرایه رفتن به سرکار نمیمونه.
شاید تا اواسط ماه ...
بر میگردم و به عاطفه نگاه میکنم...
اخم کرده و دست به سینه به جلوش خیره شده. باید قبل از اینکه به خونه برسیم از دلش دربیارم اگه مامان اینجوری ببینتش حسابی از دستم عصبانی میشه.
_رفتیم خونه برات ژله درس میکن. ژله دوس داری؟
اخمهاشو بیشتر توی هم میکنه و جواب نمیده.
اصلا بلد نیستم از دل کسی در بیارم. اون که تاحالا اصلا ژله نخورده، وقتی نمیدونه چه مزهای میده چجور باهاش دلشو به دست بیارم.
یادم میاد که رییس دوتا پک غذا بهم داد با خوشحالی دوباره به سمتش برمیگردم
_امروز دوتا پرس بزرگ غذا اوردم. خیلی خوشمزهاس...
میدونم گرسنهاس و با این میشه دلشو به دست اورد
_گوشتم توش هست
_اره. هم گوشت توشه هم مرغ... کلی سالاد و کیکم هست. با نسکافه
_نسکافه چیه؟!
_خووووب... مثه چایه.
_چای دوس ندارم. کیک میخوام
اخماش باز شده بود و چهره مظلومش نشون میداد خیلی گرسنهاس.
دلم نمیاد بیشتر از اشتهاشو تحریک کنم و اذیتش کنم. سرش رو میبوسم به سمت خودم مایل میکنم.
_حالا بخواب تا وقتی که رسیدیم بیدارت میکنم...
ادامه دارد...
#خستهنباشیسرنوشت
10601
...#part71
کیسههای توی دستمو جابهجا میکنم و دنبال عاطفه میدوم...
اولین باری بود که به بازار اومده و هر مغازهای میدید با ذوق پشت ویترین ها میایستاد و به لباسها خیره میشد...
هرچیزی رو که میدید میخواست و اگر مخالفت میکردم با گریه ازم جدا میشد و تا براش نمیخریدم کوتاه نمیومد...
هر قدمی که برمیداشتم صدبار به خودم قول میدادم که اخرین باریه که اونو به بازار میارم...
مقابل مغازهای میایسته و مات به ویترین مغازه خیره میمونه
کنارش میایستم و به ویترین نگاه میکنم. اه از نهادم در میاد...
با چیزی که امروز ازش دیدم تا یکی از این لباسهای عروس رو نخره از مغازه بیرون نمیاد...
به سمتش برمیگردم و بهش نگاه میکنن. از چشمهاش ذوق میریزه و مردمک چشمش با لذت روی لباسهای داخل ویترین میچرخیه
_ابجی... قول میدم ماه دیگه برات میخرم
لبخند بزرگی روی لبهاش میشینه
_ولی من الان میخوام...
_تو که میدونی قرصای مامان چقد گرونن. باید اونارو هم بگیریم
بدون اینکه نگاهشو از ویترین بگیره اخم میکنه.
_همش همینو میگی... چقد واسه مامان قرص میگیری...پس من چی؟!
_میگم ماه دیگه که حقوق گرفتم برات میخرم... الان پول نداریم
_نمیخواااام...الان میخوام
_اگه از اینا بخریم دیگه پول برای قرصهای مامان نمیمونه
بالاخره نگاهشو از ویترین میگیره و به من میدوزه. دستشو دراز میکنه و بهم اشاره میکنه
_خب میتونستی این لباسارو نگیری تا بتونی واسه مامان قرص بگیری... من از این لباس پفپفیا میخواااام
بعد از اشاره به لباسهای تنم، دستشو پایین میگیره و بدون توجه به من به داخل مغازه میره...
دنبالش به داخل میرم، بعد از حرفی که زد نمیتونم جلوش رو بگیرم و مانعش بشم.
مطمعنا اگه بگم این لباسها رو هم رئیسم هدیه داده باور نمیکنه.
مستأصل نگاهش میکنم، بین لباسها مچرخیه و با لذت همشون رو برانداز میکنه
_داداش اینو ببین...
با انگشت به یکی از لباس ها اشاره میکنه...
نه میتونستم مخالفت کنم و نه موافقت. فقط به لباس نگاه میکنم. فروشنده با لبخند جلو میاد با روی باز و زبون بازی شروع به حرف زدن میکنه و حتی من رو هم ناچار به خریدن لباس میکنه اما به همین راضی نبود. تلها گلدار ، کفشهای پاشنه بلند و از هرچی که توی مغازه بود رو به عاطفه نشون میده...
با اینکه کفش پاشنه بلند خریده بود اما اون کفشها اونقدری قشنگ بودن که دل یه بچهی شش ساله رو ببرن.
کیسهی بزرگ لباس عروس رو برمیدارم، دست عاطفه رو میگیرم و بدون هیچ حرفی از مغازه بیرون میاییم
_داداش...
_دیگه پولی باقی نمونده عاطفه.
حرفی نمیزنه. نگاهش نمیکنم ولی میتونم حدس بزنم که قهر کرده.
قبل از اینکه چیز دیگهای ببینه از مغازهها دورش میکنم و به سمت خیابون میریم.
سوار اولین تاکسی که توی ایستگاه ایستاده بود میشیم و منتظر میمونیم تا مسافراش تکمیل بشه...
خسته و گرسنهام...
همهی بازار رو دنبال عاطفه دویده بودم. ساعت نزدیک ده شبه و ما از عصر توی بازار بودیم...
به صندلی ماشین تکیه میدم تازه متوجه درد توی کمر و پاهام میشم...
ادامه دارد...
#خستهنباشیسرنوشت
11601