cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

✍︎ ᗪᖇᗴᗩᗰY ᖴIᑕTIOᑎՏ✍︎

↳𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝒕𝒐 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ ✎≡𝑆𝑎𝑣𝑒 𝑚𝑒 𝑓𝑖𝑐˖ ࣪ ꒷ ✎≡𝑆𝑖𝑙𝑒𝑛𝑡 𝑚𝑢𝑟𝑑𝑒𝑟 𝑓𝑖𝑐˖ ࣪ ꒷ ⎯⎯⎯⎯ 𐚱⎯⎯⎯⎯ 𝑇𝑎𝑏 𝑎𝑑𝑚𝑖𝑛: @BulletproofArmyy 𝑂𝑟𝑑𝑒𝑟 𝑎𝑑𝑚𝑖𝑛:@th_singularity

Show more
Iran145 822Farsi141 319Books
Advertising posts
502
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#Silent_Murder 🔞🔞 #part_136 تهیونگ: به در نیمه باز نزدیک شدم و وارد محوطه ی عمارت شدم. ماسکمو بالاتر کشیدم و سر فرصت جوری که کسی از چیزی بویی نبره وارد ساختمون شدم. تقریبا خلوت بود. از پله ها بالا رفتم و خودمو به طبقه ای که اتاق رییس چا توش بود رسوندم. میتونستم حس کنم کسایی که نگاهم میکنن کمی متعحب میشن ولی قطعا به ذهنشون خطورم نمیکرد که یه فرد غریبه بدون اطلاع وارد عمارتشون بشه. به در اتاق رییس چا که رسیدم بدون وقفه وارد شدم اسلحمو سمتش گرفتم. با چشمامم ازش خواستم تا دستاشو بالا بگیره و به چیزی دست نزنه. نباید آژیر یا صدایی بلند میشد. درو بستم و قفل کردم. نزدیکش شدم و دکمه ی غیر فعال شدن اون آژیر خطری که زیر میزش بودو زدم. رییس چا: تو کی هستی؟ ماسکمو در آوردم : کیم تهیونگ… +ارباب کیم؟ به اسلحه ی توی دستم نگاه کرد و اداگه داد: اینکارا واسه چیه؟ _ دهنتو ببند و گوش کن چی میگم. الیا: همونطور که روی تخت دراز کشیده بودم و سعی میکردم بخوابم تن از پشت توی بغلش گرفتتم: زود میخوای بخوابیا. _ اوهوم خوابم میاد… همون لحظه صدای در بلند شد.تن نیم خیز شد و منتظر شد تا کسی که پشت دره وارد بشه. بدون اینکه برگردم و کسی که وارد اتاق شده رو ببینم صداشو شنیدم: رئیس میخواد الیا رو ببینه. برگشتم و نگاهش کردم. تن: الیا؟ برای چی؟ +نمیدونم.. به ساعت نگاه کردم. چرا رئیس این وقته شب میخواست منو ببینه؟ به تن نگاه کردم: به نظرت چی شده؟ با بسته شدن در پشت سر کسی که این خبرو برامون آورد از جام بلند شدم و آماده شدم. تن: یکم واسه ملاقات دیر نیست؟ موهامو بالا سرم بستم : زود برمیگردم. تن: الیا… نگاهش کردم: نگرانم. _ برای چی؟ نگران نباش. چیز خاصی نیست. سمت در رفتم: نخواب تا بیام. تن: تا نیای خوابم نمیبره لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. چنددقیقه بعد جلوی در اتاق رئیس رسیدم و نفس عمیقی کشیدم. چند ضربه به در زدم و با شنیدن صدای رئیس وارد شدم. به محض ورود متوجه کسی که رو به پنجره وایساده پشتش به اتاقه شدم. هنوز چهرشو ندیده بودم ولی تپش قلبم تند شده بود. رئیس: بیا تو الیا… درو پشت سرم بستم و جلو رفتم. همونطور که نگاهم به اون آدم بود پرسیدم: کاری داشتین؟ همون لحظه آدگی که تا چند لحظه پیش برام غریبه بود برگشت و کلاهشو از سرش در آورد. تهیونگ بود. دستی به موهاش کشید و نگاهم کرد. به رئیس نگاه کردم تا بتونم دلیل اونجا بودن تهیونگو بفهمم. رئیس به تهیونگ نگاه کرد: وقتشه فکر کنم. تهیونگ نزدیکم شد و مچ دستمو گرفت . خواست حرکت بکنه که سرجام وایسادم: چه خبره؟ تهیونگ: چنددقیقه دیگه همه چیو میفهمی. _ چیو میفهمم؟ نمیخوام حرفاتو بشنوم. خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که محکم تر گرفتتم: تکون نمیخوری . کشیدتم و به محوطه ی مربع شکلی که ته اتاق رئیس بود و به در اتاق شرابای گرون قیمتش ختم میشد بردتم. تقلا کردم : چیکار میکنی؟ شونه هامو گرفت و به دیوار چسبوندتم : مگه نگفتیی بهت ثابت کنم که بی گناهم؟ میخوام بهت ثابت کنم. _ چه کلکی سر هم کردی؟ صدای رئیسو در حالی که تلفن دستش بود شنیدم: به تن بگو بیاد اینجا. _ چیکارش داری؟ دیدن تو اونو عصبی میکنه. تهیونگ خنده ی عصبی ای کرد: الیااا بس کن. نفس عمیقی کشید تا خودشو آروم کنه. تهیونگ: خستم الیا، خیلی خستم. از اینکه بی گناهم و عین گناهکارا باهام رفتار میکنی. از نداشتنت خستم. _ فکر کردم انقدر دورت شلوغ هست که راحت بتونی منو نادیده بگیری… تهیونگ: فکر کردم میدونی فقط تو واسم مهمی. تو همه کسمی. موهامو نوازش میکرد و بهشون نگاه میکرد. عین به بچه ای که داشت به اشتباهی که کرده بود اعتراف میکرد. نفسام نا منظم شده بود و قلبم داشت بازی در میاورد که صدای در بلند شد.تهیونگ به چشمام زل زد و انگشت اشارشو روی لبام گذاشت : هیسسس…
Show all...
56👍 3😱 2
#Silent_Murder 🔞🔞 #part_135 تن: در اتاقو آروم باز کردم و وارد شدم. اخیرا بیشتر روز توی اتاق میموند و توی فکر فرو میرفت. پاهاشو توی بغلش گرفته بود و روی مبل گوشه اتاق نشسته بود. حواسش به گوشیش بود که جلو رفتم و گوشیشو از دستش قاپیدم. نگاهم کرد: چیکار میکنی؟ _بیکارم.. الیا: چیه ؟ من باید سرگرمت کنم؟ _ بیا بریم پایین. الیا: نمیخوام… ریموت موتورمو جلوش گرفتم: وقت آموزشه. میدونستم چقدر دلش میخواد موتور سواری یاد بگیره. همونطور که انتظار میرفت با شنیدنش نظرش عوض شد. لباشو خیس کرد : باشه..تو برو منم میام. دستشو گرفتم و از روی مبل بلندش کردم: دیگه بسه هرچقدر ازم فاصله گرفتی. نگاهشو ازم گرفت. _ بابت هرکاری که کردم متاسفم. این بار هزارمه که میگم منو ببخش. اون شب اشتباه کردم. میدونی که چقدر برات ارزش قائلم؟ هیچ چیزی نمیتونه منو بیشتر از نبودنت یا حال بدت اذیت کنه. لباشو آروم بوسیدم : پایین منتظرتم. سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفتم. الیا: در حال چک کردن موتورش بود که کنارش رسیدم: خب… نگام کرد: نمیترسی که؟ _ برای چی باید بترسم؟ کلاهو سمتم گرفت: بپوشش. _ نمیخوام. قرار نیست بیوفتم. خودش دست به کار شد و کلاهو توی سرم کرد: به حرف مربیت گوش کن همیشه. چاقوش که روی موتورش بودو برداشتم و بهش دادم: حتی اینجام با خودت میاریش؟ از دستم گرفتتش و توی کمربندش گذاشت: بهترین سلاحیه که دارم. _ پس باید بهم یاد بدی چجوری ازش استفاده کنم. خندید: همشو یاد میدم بهت. روی موتور نشستم و دکمه استارتو با هیجان فشار دادم. _ گاز بدم؟ تن: هی مگه مسابقه ست؟ تقریبا ۳ ساعت توی محوطه عمارت باهم وقت گذروندیم و بالاخره تونستم بدون کمک تن موتور سواری کنم. برای چند ساعت از تموم فکرا و درگیریای ذهنم راجب تهیونگ، تن ، خودم و تمام اتفاقا دور شدم. تهیونگ: پشت در سوله ای که بیشتر شبیه خرابه بود وایساده بودم و به مکالمه جوهان ومامور در ورودی عمارت رئیس چا گوش میدادم. جوهان مبلغ پیشنهادو بالا و بالاتر میبرد و در ازاش جواب مثبتی نمیگرفت. سیگارمو روی زمین انداختم و لگدش کردم. وارد شدم و نزدیک میزی که با دستای بسته شدش روی صندلی پشتش نشسته بود نزدیک شدم. به دسته های دلاره روی میز نگاه کردم. تقریبا ۱۰ تا بودن. _ خب فردا ساعتی که بهت میگم بدون اینکه کسی متوجه بشه میذاری وارد بشم یا نه؟ به چشمام زل زد: گفتم که من اجازه ی… یکی از دسته های دلارو برداشتم و توی کیفی که روی زمین بود انداختم. _ کاری که گفتمو میکنی یا نه؟ نگاهش روی دلارا بود : اما اینکار… نذاشتم جملشو کامل کنه و دوتا دسته دیگه رو توی کیف انداختم. با نگرانی گفت: صبر کن… _ انجامش میدی یا نه؟ +اگه … خواستم یکی دیکه از دسته های دلارو بردارم که دستمو گرفت : انجامش میدم. _ اگه همون اول قبول میکردی پول بیشتری گیرت میومد. پولو توی بغلش پرت کردم : باهات تماس میگیرم. خواستم بیرون برم که برگشتم سمتش و گفتم: فکر خیانت به سرت بزنه زندگی خودت و خانوادتو جهنم میکنم. از اون سوله خارج شدم و جوهان هم با ساک پر از دلار پشت سرم راه افتاد. همونطور که سمت ماشین میرفتیم گفتم: اصلا بلد نیستی با آدمای طماعی مثل اون معامله کنی. جوهان: نگران بودم قبول نکنه. پوزخندی زدم : چه نگرانیه بیخودی. جوهان : اما قربان لطفا اجازه بدین منم همراهتون وارد عمارت بشم. _ اومدنت به اونجا کمکی بهم نمیکنه و فقط ریسک لو رفتنم رو بیشتر میکنه. جوهان : پس چیکار باید بکنم. _ با یه تیم حرفه ای بیرون منتظر باش. با تعجب نگام کرد. ادامه دادم: شاید مجبور شدم بگم وارد بشین. وقتی این دستورو دادم بلافاصله وارد عمارت میشین. جوهان: اونجوری درگیری شدید میشه و خیلیا… حرفشو قطع کردم: بُکشین..همه رو بکشین. سوار ماشین شدم و منتظر جوهان شدم تا سوار بشه و راه بیوفتیم. جوهان : رئیس کیم با سوییشرت مشکی و کلاهی که سرش گذاشته بود واقعا شبیه یکی از آدمای عادی شده بود و کسی نمیتونست راحت بهش شک کنه. اسلحشو برداشت و ماسکشو روی صورتش گذاشت. به من که جلوتر از بقیه وایساده بودم نگاه کرد: تا چیزی نگفتم از جاتون تکون نمیخورین. به ساعتش نگاه کرد. فقط چند دقیقه تا نیمه شب مونده بود و نیمه شب زمانی بود که در پشتیه عمارت برای رئیس باز میشد. _ مطمئنین اتفاقی نمیوفته؟ نزدیکم شد: هر چی شد الیا رو نجات بده. اولویتت اون باید باشه فهمیدی؟ نمیتونستم راحت خواستشو قبول کنم. رئیس: شنیدی چی گفتم؟ سرمو تکون دادم و دور شدنشو نگاه کردم.
Show all...
44👍 1
سلام🥲 نویسنده چنلم🙈 خوبین؟ میدونم خیلی از دستم عصبانین💔 اول باید کلی ازتون معذرت خواهی بکنم خیلی خیلی شرمنده من متاسفانه چندماه پیش مهاجرت کردم و یه مدت به تلگرام دسترسی نداشتم پارت آخر فیکشن هنوز کامل نشده ولی شاید یه قسمتیشو براتون آپلود کنم بازم ببخشید کلی مراقب خودتون باشید🌙
Show all...
سلام دوستان. یه مشکلی برای نویسنده پیش اومده که به تلگرام دسترسی ندارن. هروقت مشکلشون حل بشه پارت آخر رو میزارن. مرسی از همراهی و صبرتون.🙏🏻🙏🏻
Show all...
سلاام دوستان طی هفته اخیر دسترسی به نت خیلی سخت بود و نمیتونستیم وارد تلگرام بشیم و اطلاع رسانی بکنیم امیدوارم توی این اوضاع حالتون خوب باشه و مراقب خودتون باشین🤍 پارت آخر فیکشن Silent murder توی هفته ی آینده به صورت pdf آپ میشه ممنون از صبر همتون❤️
Show all...
#Song
Show all...
#Silent_Murder 🔞🔞 #part_134 چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکرد حسی بود که نگاه الیا بهم داد. اینجا بودن اذیتش میکنه. چشماش اینو بهم میگفتن ولی اینجا کنار مهمترین آدم زندگیشه.نمیدونستم باید چیو باور کنم و چیکار کنم. جوهان: لوکیشن دقیق معامله ی بعدی رو چک میکردم که چِنو وارد اتاقم شد: قربان یه زنی اومده و میگه میخواد رئیسو ببینه؟ _ زن؟ چجوری اومده اینجا؟ از جام بلند شدم و با عصبانیت از اتاق بیرون رفتم: الان کجاست؟ رئیس که خبردار نشده؟ چنو: نه رئیس هنوز چیزی نمیدونن. اون زنه ام توی لابی نشستع. با عجله سمت لابی رفتم و با خانمی که کت و دامن مرتبی به تن داشت روبه رو شدم. چهره ناراحت و شکسته ای داشت. انگار که هرلحظه میخواست گریه کنه. فقط کمی دقت لازم بود تا بفهمم که میشناسمش. عکسشو کنار دختر کوچیکش دیده بودم. اون…اون همسر ووشیک بود. با دیدنم از جاش بلند شد و سمتم اومد: شما کیم تهیونگ هستین؟ _ شما… حرفمو قطع کرد: من همسر ووشیکم. بهم گفته بود اگه بیشتر از یه هفته خبری ازش نشد بیام به این آدرس و کیم تهیونگو ببینم. _ برای چی؟ دستشو توی کیفش برد و پاکت کوچیکی در آورد: اینو باید بدم بهتون. پاکتو جلوم گرفت که گفتم: میبرمتون پیش ارباب کیم. پشت سرم بیاین . چی میتوتست توی اون پاکت باشه؟ چرا ووشیک باید همچین چیزی از همسرش میخواسته؟ به در اتاق ارباب رسیدیم که در زدم و اجازه دادم وارد بشه. وقتی پشت سرش وارد شدم رئیسو در حالی که لیوان شراب دستش بود و از پنجره به بیرون زل زده بود دیدم. _ قربان…ایشون همسر ووشیک هستن. با صورت در هم رفته سمتون برگشت و نگاهشمون کرد. رئیس: همسر ووشیک؟ شرابشو روی میز با تعجب منتظر جواب بود‌. انگار که دوباره روزنه ی امیدی پیدا کرده . خانم چوی پاکتو روی میز ارباب گذاشت: ووشیک ازم خواست اینو بهتون بدم . اشکشو پاک کرد و ادامه داد: اون دیگه برنمیگرده نه؟ رئیس بهم اشاره کرد تا از اتای بیرون ببرمش. _ خانم چوی بیان باهم صحبت کنیم. رئیس که نگاهش به پاکت بود گفت: اگه همون چیزی باشه که فکر میکنم انتقامشو میگیرم. همراه خانم چوی از اتاق بیرون رفتیم و رئیسو تنها گذاشتیم. تهیونگ: بعد از گوش دادن به فایل صوتی که توی پاکت بود توی خلا بودم. گوشام سوت میکشید و سرم داغ کرده بود. با دستای لرزونم فایلو برای بار صدم عقب کشیدم و به صدای ووشیک گوش کردم: اون آدمی که دنبالشی تنه. تن کسیه که پدر و مادر الیارو کشته. الیااااا…الیا چی میشد؟ با شنیدن این چه حالی میشد؟ به موهام چنگ زدم. باورش برای منم سخت بود. تن…اون آدمی که ادعا میکرد هرکاری واسه الیا میکنه والدینشو کشته؟ از جام بلند شدم . باید یه کاری میکردم. باید الیا رو ازش دور میکردم . باید الیارو ازون عمارت بیرون میکشیدم.
Show all...
#Song
Show all...
#Silent_Murder 🔞🔞 #part_133 سرشو بالا کشیدم و با صدا نفس کشید. داشتم از عصبانیت روانی میشدم. رئیس چا از بین جمعیت جلو اومد. دوباره سر آدمشو زیر آب بردم: رئیس چا از شما توقع داشتم افراد شایسته تری داشته باشین. الیا فریاد زد: داری میکشیش. خواست جلو بیاد که افرادم جلوشو گرفتن. الیا: خواهشش میکنم ولش کن. حسودی کردم. آره برای اولین بار داشتم به یه آدم حسودی میکردم. داشتم به آدمی که چیزی تا مرگش نمونده بود و سرشو زیر آب نگه داشته بودم حسودی میکردم. چون الیا داشت به خاطرش گریه میکرد و ازم خواهش میکرد. رئیس چا: ارباب کیم ، میتونیم حلش کنیم. همونطور که به تقلا کردن الیا نگاه میکردم جواب دادم: همه چی حل شده. اینم فقط یه تنبیه کوچولوعه. سرشو بالا کشیدم و لبامو نزدیک گوشش کردم: یه بار دیگه پاتو از گلیمت درازتر کنی همینجا نفستو میبرم. از شدت خشم نفسام تند شده بود. کنار پرتش کردم و الیا به سرعت خودشو کنارش رسوند. تن سرفه میکرد و آب بالا میاورد. الیا سر خیس تنو روی پاش گذاشت موهاش کنار زد: نفس بکش… چندنفر از افرادشون به کمکشون اومدن و تن رو داخل بردن. الیا برای آخرین بهم نگاه کرد و پشت تن داخل سالن رفت. الیا: وقتی رئیس نگاه عصبانیش روم بود تن با صدای بیحال گفت: الیا هیچکاری نکرد. رئیس: چیکار کردی که کیم تهیونگ انقدر راحت ازت که جایزه ی بردش بودی گذشت. تن: رئیس..‌.دیگه اینکارو نکنین. رئیس: کدوم کار‌؟ اینکه میخواستم بفرستمش پیش کیم تهیونگ؟ خندید و ادامه داد: عوض تشکر کردنشه؟ _ نمیخوام…نمیخوام برم اونجا. نمیخوام عین یه جسم بی ارزش بهم نگاه بشه. رئیس: خیره سر…فکر کردی هرکی که اینجاست کارایی رو که دوست داره انجام میده؟ _ ولی من فرق دارم. من الیاام. رئیس انگشت اشارشو نزدیک صورتم کرد و گفت: تو فقط کسی هستی که واسه من کار میکنه. پس هرکاری میگم بدون اینکه صدات در بیاد انجام میدی. با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و مارو تنها گذاشت. تن که هنوز موهاش نم داشت و چشماش قرمز بود از جاش بلند شد و روبه روم وایساد: به حرفاش توجه نکن. _ اون رئیسه. چجوری میتونم حرفاشو نادیده بگیرم؟ یه قدم جلو اومد که خودمو عقب کشیدم. تن: گفتم نمیذارم جایی بری. _ اینجا موندن با رفتن توی اون عمارت هیچ فرقی واسم ندارن. از کنارش رد شدم که گفت: ولی من اینجام. اینجا من کنارتم. اهمیتی ندادم و از اتاق بیرون رفتم. رایان جلوی در دود سیگارشو بیرون میداد. با دیدنم گفت: تن اوکیه؟ _ اوهوم. خواستم به راهم ادامه بدم که گفت: هی به نظرم جلوی ارباب کیم پیدات نشه. قصد همیچین کاریم نداشتم. سرمو تکون دادم و توی راهرو حرکت کردم تا به سالن برسم. تهیونگ: به آب شفاف داخل استخر زل زده بودم. چرا نمیتونستم بیخیالش بشم؟ هربار که میدیدمش همه چیو فراموش میکردم و میخواستم به دستش بیارم. جوهان کنارم نشست: میدونین که اون الان برای شماست. اگه دستور بدین با خودمون میبریمش. _ به نظرت اینکار چقدر میتونه اذیتش کنه؟ اون همین الانشم از اینکه روش قمار کردن ناراحته. این کار حالشو بدتر میکنه. جوهان: نمیتونم باور کنم این شمایین که دارین این حرفارو میزنین. شما میتونین فقط با یه دستور الیارو واسه همیشه واسه خودتون کنید. نگاهش کردم: دوستش دارم. اون دختریه که عاشقشم. نمیخوام اذیتش کنم. نمیخوام بیشتر از این ازم متنفر بشه. چشمامو بستم: فقط آتیش زدن رئیس چا و عمارتش میتونه یکم آرومم کنه. اون عمارت با همه ی آدماش.
Show all...