cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🌿خانوم امروز🌿

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
2 398
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Photo unavailable
خواسته های جِنسی مشترک در زنان نوازش موهای سر لمس ، لیسیدن و مکیدن سینه ها نوازش گردن و لاله گوش ماساژ کمر و باسن لمس کلیتوریس بوسیدن رابطه دهانی ناحیه واژن @khanom_emruz
Show all...
🛑#انتخاب لینک قسمت اول👇 https://t.me/c/1384376014/44179 #قسمت_393 این رو گفت و سرش رو تو گردنم فرو برد و لیس زد .. اونقدر غر ق شهوت بودم که تنم زیر سنگینی وزن رایان می لرزید و صدام به رعشه افتاد. _من.. هیچوقت.. از.. از تو دلخور نمیشم.. رایان.. به.. به خودت فشار نیار.. من.. زنتم!انگار ا جازه ی ورود به ب هشت رو ب هش دادم که ن فسش خندید.. حریص تر از قبل لاله ی گوشم رو با لبش کشید و زبونش رو روی شاهرگم گذاشت.. عنان از کف دادم و شلوارش رو تا نیمه پایین کشیدم.. لبش رو به گوشم چسبوند و صدای خمار شهوتش رو شنیدم: _تکون نخور... هیچکاری نکن! من خودم می تونم کار جفتمون رو راه بندازم! فقط مراقب باش.. بیرون از این چهاردیواری ممکنه س ه نفر صدامون رو بشنون.. عاشق ا ین سکسِ پنهونیم تو خونه ی پدرزن! به سینم چن گ انداخت و دلم ضعف رفت.. سوتینم رو باز کرد و سینه ی راستم رو تو دهنش فرو برد و سمت چپیم رو با دو انگشت گرفت.. جوری لذت میبردم که نمی تونستم مثل مار به خودم نپیچم و ناله نکنم.. رایان جلوم رو نمی گرفت ولی خودم از خجالت و شهوت آب شدم.. دستم رو روی دهنم گذاشتم و موهای رایان رو گرفتم و صدای ملچ و ملوچ کردنش کل اتا ق رو برداشت.. دیگه نفس نداشتم که شلوارمرو یه ضرب پایین کشید و خودش فاصله گرفت.. کامل شلوارم رو درآورد و من نیم خیز شدم ولی دست تو گردنم گذاشت و باز وادارم کرد بخوابم.. به تشک چنگ انداختم و رایان پاهام رو از هم فاصله داد و دستش رو زیر باسنم گذاشت و کمرم رو از تشک جدا کرد.. لبش که رو واژنم نشست همه ی هوای درون کالبدم رو پوف کردم. _آخ رایان.. دیگه نمی تونم .. تورو خدا.. _تازه اولشه خوشکلم.. اول شبه.. اول بوسیده شدن و تحریک شدنی.. دیوونت می کنم زیبا ! امشب غوغا می کنم..
Show all...
🛑#انتخاب لینک قسمت اول👇 https://t.me/c/1384376014/44179 #قسمت_388 دستش روی گودی کمرم نشست و منو به خودش چسبوند و یکهو شامهم از عطر بی نظیرش پر شد.. اونقدر برام دلپذیر و جذاب بود که هیچوقت تکراری نمیشد.. انگار باید این رو به خودم گوشزد می کردم تا از خاطرم نره چطوری با بوی تنش منو مغلوب خودش می کرد.. دستم روی پهلوهاش نشست و چونش رو روی سرم گذاشت و عمیق عمیق نفس گرفت.. انگار از یه سربالایی عبور کرده باشیم هردومن ناراحت بودم ولی خوشحالیِ وجودم رو، نمیشد رد کرد.. من غصه داشتم و سینم سنگین بود ولی رایان دردم رو درمان می کرد.. _چرا دیر کردی؟! میخواستی تشنه بمونم؟! خودم رو به خریت زدم.. انگار که منظورش رو نفهمیده باشم لب هام رو آویزون کردم و به صورتش زل زدم.. _می تونم الان برات آب بیارم.. اخم ریزی بین ابروش نشست و به شیطنتِ آشکارم لبخند زد.. برق چشم هاش دلم رو زیر و رو کرد. _من یه جور دیگه رفع تشنگی می کنم زیبا خانوم.دستش رو پشت گردنم گذاشت و تلاش کرد تا لبم رو ببوسه و من اجازه ندادم.. هرچقدر تلاش کرد به نتیجه نرسید و فشار دستش روی گودی کمرم و گردنم دوبرابر شد.. آخ کشیدم که باز اخم غلیظی بین دو ابروش نشست و هیششش کشداری گفت. _یادت رفته خونه ی پدرزنم؟! میخوای فکر و خیال ناجور کنن؟! بذا ر ببوسمت زیبا.. یالا بیا جلو! یه گونی قند تو دلم آب شد.. من زنش بودم و بابام واقعا پدرزنش.. خودش این راه رو هموار کرده بود.. با لجبازی ابرو درهم کشیدم و مشتی به سینه ی سختش زدم و گفتم: _داری تو خونه ی بابام، واسم نقشه های شوم میکشی رایان؟! ولم کن دیوونه.. این اتاق حرمت داره.. احساس خستگی و یه پیروزی تو وجودمون بود..
Show all...
🛑#انتخاب لینک قسمت اول👇 https://t.me/c/1384376014/44179 #قسمت_388 دستش روی گودی کمرم نشست و منو به خودش چسبوند و یکهو شامهم از عطر بی نظیرش پر شد.. اونقدر برام دلپذیر و جذاب بود که هیچوقت تکراری نمیشد.. انگار باید این رو به خودم گوشزد می کردم تا از خاطرم نره چطوری با بوی تنش منو مغلوب خودش می کرد.. دستم روی پهلوهاش نشست و چونش رو روی سرم گذاشت و عمیق عمیق نفس گرفت.. انگار از یه سرباالیی عبور کرده باشیم هردو احساس خستگی و یه پیروزی تو وجودمون بود.. من ناراحت بودم ولی خوشحالیِ وجودم رو، نمیشد رد کرد.. من غصه داشتم و سینم سنگین بود ولی رایان دردم رو درمان می کرد.. _چرا دیر کردی؟! میخواستی تشنه بمونم؟! خودم رو به خریت زدم.. انگار که منظورش رو نفهمیده باشم لب هام رو آویزون کردم و به صورتش زل زدم.. _می تونم االن برات آب بیارم.. اخم ریزی بین ابروش نشست و به شیطنتِ آشکارم لبخند زد.. برق چشم هاش دلم رو زیر و رو کرد. _من یه جور دیگه رفع تشنگی می کنم زیبا خانوم. دستش رو پشت گردنم گذاشت و تالش کرد تا لبم رو ببوسه و من اجازه ندادم.. هرچقدر تالش کرد به نتیجه نرسید و فشار دستش روی گودی کمرم و گردنم دوبرابر شد.. آخ کشیدم که باز اخم غلیظی بین دو ابروش نشست و هیششش کشداری گفت. _یادت رفته خونه ی پدرزنم؟! میخوای فکر و خیال ناجور کنن؟! بذار ببوسمت زیبا.. یاال بیا جلو! یه گونی قند تو دلم آب شد.. من زنش بودم و بابام واقعا پدرزنش.. خودش این راه رو هموار کرده بود.. با لجبازی ابرو درهم کشیدم و مشتی به سینه ی سختش زدم و گفتم: _داری تو خونه ی بابام، واسم نقشه های شوم میکشی رایان؟! ولم کن دیوونه.. این اتاق حرمت داره.. ولی ولم نکرد و محکم تر منو به خودش چسبوند.. تن صدام رو پایین تر آوردم تا به گوش پدر و مادرم نرسه.. چطور می تونستم حاال و تو این شرایط تو بغل رایان ناز کنم؟! سرش رو تو گردنم فرو برد و لب های خیسش رو حس کردم و تنم لرزید.. _نمیخوای دل بدی به نقشه های شومم؟! زیبا؟ ! روز بدی داشتم.. حرفامو که یادته؟! واسه من قصر و حرمتِ اتاقِ تو نداره... اینکه چندمتر اون طرف تر بابات حضور داره و ممکنه صدای عشقبازیمون رو بشنوه برام مهمه اما... من متوجه بودم.. حرفاش رو تمام و کمال به خاطر داشتم.. گفته بود آخر شب ها به اون تعلق داشتم.. باید اگر دنیا به آخر می رسید بهش ثابت می کردم من تو این راه سخت کنارشم..
Show all...
🛑#انتخاب لینک قسمت اول👇 https://t.me/c/1384376014/44179 #قسمت_387 _سلام خانومم.. دست هام رو تو هم قالب کردم.. انگار بار اولی بود که همدیگه رو می دیدیم .. انگار بار اولی بود که می خواستیم خلوت کنیم.. همه ی وجودم قلب بود و می تپید. هیجانی زیر پوستم جریان داشت و خون گرمی به صورتم راه گرفت و آتیش گرفتم.. خجول لبخند زدم و دستم رو تکون دادم تا گرما رو بشکنم.. آستین هاش رو تا آرنج تا زده بود و نگاهش یه خط صاف و مستقیم بود تو چشمام.. _همه خوابیدن.. _می دونم .. یکم دیر کردی، فکر کردم که شاید نیای! دست راستش رو تو جیبش فرو برد و سر پایین انداخت.. می تونستم حدس بزنم که شاید لبخند میزد و می خواست من نبینم.. از پایین براندازم کرد و من نفسم بند رفت. این چه حالی بود؟! لب پایینم رو به دندون گرفتم و ابرو در هم کشیدم. _وای رایان.. _جون دلم؟! نمیخوای بیای جلو؟! چند لحظه مکث کرد و من یک قدم به جلو برداشتم ولی زانو هام به لرزش افتاد واقعاً این دیگه چه حالی بود.. انگار بار اولی بود که داشتم با رایانِ توی اتاق، تنها می شدم .. ولی به خودم حق میدادم شرایط ما امشب یه جوره دیگه شده بود تو خونه پدری.. تو اتاق که همه کودکی و نوجوانی رو گذرونده بودم.. همون جایی که ازش خجالت می کشیدم و به سیامک نشون نداده بودم.. حاال رایان یه جوری رفتار می کرد انگار توی قصر زندگی می کردیم و این برای من خیلی با ارزش بود.. بقیه راه رو رایان جلو اومد.. انگار میدونست من دیگه توان قدم برداشتن نداشتم... درست با یک گام فاصله از من ایستاد و تو چشام زل زد از پایین نگاش کردم.. مرد من قد بلند بود.. لب گزیدم و رایان دست بلند کرد و چونم رو با دو انگشت گرفت. انگشت هاش سرد بود و صورت من داغ.. نوازش گونه انگشتش رو به حرکت درآورد و باال اومد.. کف دستش روی گونم نشست و من صورتم رو به کف دستش مالیدم و چشم بستم..
Show all...
🛑#انتخاب لینک قسمت اول👇 https://t.me/c/1384376014/44179 #قسمت_386 این رو گفت و فاصله گرفت.. نگاه آخرش سراسر اطمینان بود.. خیالم رو راحت کرد و رفت.. چند نفس عمیق کشیدم و صورتم رو با آب خنک شستم و با حوله خشک کردم.. از داخل آینه ی ترک خورده ی روی کابینت به خودم زل زدم.. یه تصویر محو از خودم می دیدم و امیدوار بودم هرچه زودتر پاییز از راه برسه.. یه پاییز بدون غم..یه پاییز بدون جدایی.. پاییزی که خش خش برگ های پاییزی رو زیر پاهامون رو بشنویم و لذت ببریم! یه فصل عاشقی... دوست داشتم مادر بشم.. مادر بچه های رایان... دستی به لباسم کشیدم و موهام رو باز و بسته کردم.. می خواستم در نظرِ مردِ این روزهام، عالی به نظر برسم.. فرصت نداشتم حموم کنم.. آرایش کنم و عطر بزنم. می دونستم رایان من رو تو هر شرایطی دوست داشت.. درست مثل من که عاشقش بودم! حتی تو اوج عصبانیت، مثل اون شبی که منو از دست سیامک نجا ت داد.. همیشه یه خونسردی خاص داشت که منو مجذوب خودش می کرد .. چندباری به صورتم ضربه زدم تا ا ز کسالت و گریه دور بشه.. در آخر تصمیمم رو گرفتم و از آشپزخونه خارج شدم. مادر دراز کشیده بود و با ورود من هم تکون نخورد.. من هم واکنشی نشون ندادم. می دونستم بیدار بود فقط نمی خواست من معذب بشم!وارد اتا ق زهرا شدم و رایان رو پشت پنجره دیدم.. ایستاده بود و نگاهش با باز شدنِ در به سمت من کشیده شد.. لب گزیدم و در رو پشت سرم بستم.. قفل نکردم چون شک نداشتم کسی مزاح م خلوتمون نمیشد.. رایان پرده رو انداخت و من نگاهم به عضله ی سینش افتاد که از پشت پیرهن و یقهی بازش خودنمایی می کرد.. احتمالا هنوز بوی عطرش رو داشت و من عاشق تلخی جا مونده از عطر، روی تنِ عریانش بودم! _س سل سلام.. لبخندِ کمرنگش رو دیدم.. احتمالا داشت فکر می کرد"چه سلام بی موقعی" اما در کمال خونسردی باز با همون صداش خشدار لعنتی، جوابم رو داد:
Show all...
🛑#انتخاب لینک قسمت اول👇 https://t.me/c/1384376014/44179 #قسمت_385 _د باتوام دختر.. تو چشام نگاه کن ببینم! اون یکی شوهرت رو ا ز دست دادی چون خودداری کردی و سمتش ن رفتی.. هرز پرید و ب اهزار نفر رابطه برقرار کرد.. میخوای باز اشتباهت رو تکرار کنی؟!این حرف باعث شد کل وجودم به رعشه بیفته.. یخ بستم.. درست مثل یه قالب بزرگ یخ، قندیل بستم.. حرف مادر تلخ تلخ بود و من دهنم باز موند.. قطرات سرکش اشک رو گونم فرود اومد و با ترس و لرز به مادر نگاه کردم. حس می کردم ترس از دست دادنِ رایان رنگ از رخم پرونده بود.. من وحشت داشتم ا ز یک ثانیه نبودنش! می مردم.. با لحن زار ی دس ت مادر رو گرفتم: _نه.. مامان.. نمی خوام رایان رو از دست بدم.. ولی من یه احمقم.. یه بیشعور نفهمم که از دنیا و زندگی هیچی نمی دونم.. مامان؟! نمی خوام رایان ا ز من دلسرد بشه.. نمیخوام یه روزی بیاد که نباشه! چیکا ر کنم؟! از ته گلو حرف میزدم ولی اونقدر ترسیده بودم که صدام واضح واض ح تو سکوت آشپزخونه می پیچید.. چشم های مادر بر ق زد.. انگار اینوابستگی و دلبستگی و شدت عشق بین من و رایان به مزاقش خوش اومده بود.. گونم رو بوسید و من خودم رو تو آغوشش انداختم. _آروم باش.. دخترم من خیر و صلاحت رو میخوام.. هنوز برام جا نیفتاده ولی اونی که از سر شب و سر سفره و الانم دوساعته تو اتاق زهرا، انتظار یه خلوت باتو رو می کشه، شوهرته! شرعا و قانونا.. نه من و نه بابات هم قصد نداریم بین زن و شوهر تحت هیچ شرایطی جدایی بندازیم. لب گزیدم و با شرم و خجالت چشم بستم.. راست می گفت.. خودم از تو چشم های رایان اوج نیاز و عشق رو دریافت کرده بودم و حالا برای همین جرات نداشتم بهش سر بزنم ولی می ترسیدم.. ترس مثل خوره به جونم افتاده بود.. از رفتن و نرفتن هراس داشتم و کاش ی ه نفر راه درست رو بهم یاد می داد.._به هرحال شماهم حرف نگفته باهم زیاد دارین.. اتفاقات امروز کم نبودن که بشه سکوت کرد! تا فردا هم وقت بسیاره.. برو و کنار همسرت باش قربون شکل ماهت برم.. می تونستم؟! مادر بهم اجازه میداد شب رو تا صبح زی ر نوازش های رایان سرمست بشم؟! از آغوشش فاصله گرفتم و دستی به صورتم کشیدم.. باز مادر گونم رو بوسید: _برو دیگه.. یه آب به سر و صورتت بزن و برو!
Show all...
🛑#انتخاب لینک قسمت اول👇 https://t.me/c/1384376014/44179 #قسمت_384 زهرا پتو رو تا روی سرش بالا کشیده بود و بادِ کولرِ آبی تقریبا فضا رو خنک کرده بود. مادر با نیم نگاهی به این سمت، با یاعلی گفتن بلند شد و من عقب کشیدم. باز التهاب گرفتم و دستی به گردنم کشیدم.. لبم بین دندونم فرو رفت و پوف کشیدم و همزمان مادر وارد آشپزخونه شد. چند ثانیه ای نگاهمون درهم تلاقی کرد و درآخر ابروهاش به جنگ هم افتادن و با توپ پر به سمتم اومد. _دوساعته تو آشپزخونه چیکار می کنی زیبا؟! _دارم یکم اینجاها رو مرتب می کنم. کار خاصی نمی کنم !جلو اومد و بازوم رو گرفت و صداش رو پایین آورد. داشت مراعات حال بقیه رو می کرد وگرنه من که سراپا گناه و تقصیر بودم. _این وقت شب؟! درست تو اولی ن شبی که با شوهرت اومدی خونه ی پدریت؟! دختر...؟! قلبم محکم می کوبید و می ترسیدم.. یه ترس پنهانی و عجیب و غریب.. اصلا نمی تونستم درک کنم که از کجا سرچشمه می گرفت.. فقط می دونستم حالم خوب نبود. مادر برای گفتن حرفش تردید داشت ولی وادارم کرد بهش نگاه کنم.. مستقیم تو چشمام زل زد و با همون اخمِ وسط ابرو و پیشونیش گفت: _تو بیست و چهارساعت، کل سیستم خونه ی ما به هم ریخته.. شوهرت تغییر کرده و یکی دیگه اومده.. فکر نکن من نمی فهمم چیبه چی بوده! اگه برام باز نکردی سفره ی دلتو، ولی مابین حرفات فهمیدم که یکی از دلایل خیانت کردن سیامک چی بوده! ناباور به لب های مادر زل زدم. داشت چی میگفت؟! می خواس ت شماتتم کنه؟! سر پایین انداختم ولی مادر بازوم رو تکون داد و من با لجبازی نگاش نکردم.. محکم تر تکونم داد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید. روزهای تلخی رو پشت سر گذاشته بودم. ترس های بد.. اشتباهات بزرگ.. اتفاقات عجیب.. برگشتن سیامک و حرف های رامین.. نگاه های مائده .. برای یه لحظه به تنهاییش تو اون خونه فکر کردم.. رایان فکری داشت که شب رو اینجا می موند؟ !
Show all...
🛑#انتخاب لینک قسمت اول👇 https://t.me/c/1384376014/44179 #قسمت_383 اول بابا بغلم نکرد اما بعد از چند ثانیه، تن لرزونشدت گریهم رو به آغوش کشید و وجودم در خلسه ی شیرینی فرو رفت. چقدر ممنون بودم و چقدر خوشبخت.. قرار بود درکنار هم بخندیم.. دیگه ترس از دست دادن خانوادم رو نداشتم و تیرِ سیامک به سنگ خورده بود! همه ی این ها رو مدیونِ اعترافاتِ تلخِ رایان بودم.. احتمالا همه ی زندگیش رو برای بابا شرح داده بود که حالا من رو از رایان و رایان رو از من نمی گرفت. _منم کیک درست می کنم که دهنمون رو شیرین کنیم..با این حرفِ زهرا، بابا دستی به کمرم زد و فاصله گرفت.. مادر حین گریه کردن خندید و به سمتم اومد.. بغلم کرد و گونهم رو غرق بوسه کرد.. زیرلبی برای خوشبختی من و رایان ذکر گفت و دعا کردزهرا جلو اومد و سرش رو روی سینه ی بابا گذاشت و خودش رو لوس کرد. بابا به صحنه ی پیش روش نگاه می کرد و من از گوشه ی چشم، رایان رو زیر نظر گرفتم.. روی لبش، لبخند بود اما... فقط من می دونستم که حسرت داشتنِ خانواده ای سالم، چقدر تلخ بود و گزنده.. می خواستم برای رایان یه خانواده باشم.. یه همسر.. یه مادر.. یه پدر.. میخواستم مادر بچه های قد و نیم قد مردی باشم که ا ز نگاهش عشق می بارید و وجودش برام مایه ی نشاط و هیجان بود.. من رایان رو از خودم بیشتر دوست داشتم. خیلی بیشتر...آخرین بشقاب رو شستم و تو کابینت جا دادم.. دست های خیسم رو با حوله خشک کردم و پوف کشیدم.. زهرا مانع رفتنِ رایان شده بود و حالا تو ا تاقِ زهرا بود و احتمالا منتظر من... دل تو دلم نبود و مدام ته دلم خالی میشد.. تا همین چند دقیقه ی قبل مکالمه ی مامان و بابا و زهرا رو از تو سالن می شنیدم.. حالا احتمالا زهرا خوابش برده بود.. شام با کمکِ هم کتلت درست کرده بودیم.. دوباره با یادآوریش لبخند زدم.. من هیچ وقت رایان رو اینقدر شکمو ندیده بودم.. انگار سالیان سال از آخرین وعدهی غذاییش می گذشت.. لقمه به لقمه ی کتلت ر و با اشتیا ق می خورد و من لبخند رضایت مادر رو شکار کرده بودم.. پدرم چندان واکنشی نشون نمی داد اما اون چیزی که تو قرنیه هاش می چرخید نشون می داد که اگرچه هنوز ناراحت بود و دلشکسته اما...شاید کمی با وجود رایان، خیالش راحت شده بود. از آشپزخونه به سالن سرک کشیدم.. فضا نیمه تاریک بود و من رختخواب های کنارِ هم چیده شده ی همه رو دیدم.. مادر نشسته بود و پدر پشت به من، دراز کشیده و نمی دونستم خواب بود یا بیدار.. بعید می دونستم خواب باشد..
Show all...
🛑#انتخاب لینک قسمت اول👇 https://t.me/c/1384376014/44179 #قسمت_382 این حرف همه ی سلول های تنم رودرگیر کرد.. می خواست من از رایان دور بمونم؟ ! از آغوشش، نگاهش، بوسه هاش... از خونه و زندگیم دور باشم؟! نه.. من توانش رو نداشتم! نمی تونستم. نمی خواستم! دیگه تحمل دور موندن از خوشبختی های زندگیم رو نداشتم. _مامان؟!383ولی صدای بابا اجازه نداد حرفم رو تکمیل کنم. _بهتره دراین باره من تصمیم بگیرم.. نور امیدی تو دلم روشن شد.. سعی کردم از رایان به حرمت پدرم فاصله بگیرم ولی رایان اجازه نداد.. مادر تکونی به خودش داد و به سمت صدا چرخید.. بابا پشت سرش و روبه روی ما ایستاده بود و صورتِ خیسش نشون می داد که چند مشت آب به صورتش زده بود تا شاید از التهابش کم کنه.. مادر با ببخشیدی سکوت کرد و من زهرا رو دیدم که به چهارچوبِ در تکی ه داده بود و بلندای بافتِ موهاش تا روی شکمش می رسید. بابا چند گام جلو اومد و باز استرس گرفتم.. قرار بود چه تصمیمی بگیره؟! _آقا خسرو... زیبا دختر شماست! هر تصمیمی شما بگیرید من رو سر میذارم و اجرا می کنم.. فقط می خوام بدونید که من از نزدیک شدن به زیبا و این ازدواج، نیت بدی نداشتم.. خبر دارید که مدتخارج از کشور بودم و دراصل تنها زندگی کردم... می خوام زیبا رو در کنار شما داشته باشم! مادرم حالِ مساعدی نداره ولی یه دایه دارم که می تونم خبرش کنم تا تو جمع ما حضور داشته باشه!پدر نفسی تازه کرد و به من زل زد.. انگار سعی داشت از نگاهم، حرف مغزم رو بخونه و من لب گزیدم .. واقعا خجالت می کشیدم و قلبم محکم می کوبید.. دوست داشتم پدر هرچه زودتر تکلیفمون رو روش ن می کرد.. کاش اجازه می داد با رایان بمونم.. کاش این ازدواج رو به رسمیت می شناخت و من رو از دیدارِ رایان منع نمی کرد.. _درموردِ پدرم گفتنی ها رو گفتم.. خودمم و یه مادر. زیبا شرایط زندگی من رو تمام و کمال می دونست که الان باهم زن و شوهریم! الان گردن من از مو باریکتر.. هرکاری شما صلاح بدونید انجام میدیم.کف دستم عر ق کرده بود و نفس و قلبم باهم هماهنگ نمیشد.. مادر جلو اومد و زهرا دست به سینه لبخند میزد.. در آخر پدر رو به نگاه من، مادر رو مخاطب قرار داد. _یه چیزی واسه شام بار بذار. الان هممون حال درستی واسه فک ر کردن نداریم.. صبح دربارهش حرف میزنیم.. بعد از صبحونه! دهنم باز موند و خیره خیره بابا رو زیر نظر گرفتم.. منتظر بودم قهقهه بزنه و بگه شماها بازی رو خیلی جدی گرفتین.. بگه فقط یه شوخی کرده و دخترش رو به رایان نمیده.. بگه باید طلاق بگیرین و حق نداری دوروبرِ خونه ی من بچرخی.. اما هیچکدوم اتفا ق نیفتاد .. بابا کاملا منطقی برخورد کرده بود و من... ناخواسته چند قطره اشک از گوش ه های چشمم فرو ریخت و از رایان فاصله گرفتم و خودم رو تو آغوش بابا انداختم.. صدای گریه هام بالا گرفت و فین فین کردن مادر نشون می داد که اون هم پا به پای من اشک می ریخت..
Show all...