داستان طنز ,,نور دیده طوبی,,
نویسنده:اعظم سلیمانی ,,
🌹🌹🌹🅰
وقتی ریش تفی پسرمو دیدم احساس کردم بیخودی که یه نفر جلوی آیینه وای نمیسته که هر وقت میومدم میدیدم که جلوی دستشویی حیاط ایستاده وآینه شکسته رو دید میزنه ,,,,نیگاه هم نمیکرد منم یا یکی دیگه چپ میرفت راست میومد میچسبید به اون قسمت که که نقطه امید هر کسیه ,والله از شما چه پنهون منم گفتم دیگه تکلیف شده که زن براش بگیرم ,,باور کنینکه هیبت حاجی الماس منو همچین گرفت که طاقت از دستم رفت وخواستم دختر حاجی رو برا پسره یه لا قبای خودم بگیرم خب بد هم نیست که آدم دست بندازه به از ما بهترون ,منفعت هم که ناشته باشن !!😜😜حداقلش خوبیش اینه که میگیم فلانی فامیلمونه ,,نه فکر کنی که من آدم ندید بدیدیم نه به جان عیال 😄😄ولی خب اون جور آدما شق ورق راه میرن ,,وآدم همچین با خیال راحت راه میره پیششون☺️☺️وقتی به عیال ومنزل وخونه وبنده منزل وکوکب خاتونم گفتم برق از کله شون.پرید ,,,من واین حرفا؟؟😳😳اما پسره بدش نیومد ولبخند تحویلمون داد ,وما هم فهمیدیم داره نخ میده که دنباله کارو بگیرم ,,😉😉آقا ما یه دسته گل گلایل سفید قرمز با نیم کیلو شیرینی شستی رفتیم دم در حاجی الماس ,,چه کبکبه ودبدبه بماند ,,تا نشستیم شروع کردن تعریف وتمجید از عروس وما حسابی کم آوردیم بابا خودمونیم پسره که چیزی نداشت ما تعریف کنیم ,,والله تو چنته ش چیزی نداشت دار دنیا یه شلوار بی خشتکش بود ویه ریش تفی زیر لبش ,,😄😄هر چی ما کم آوردیم خونواده عروس بیشتر آوردن ,,حالا قرار شد عروس خانم چایی بیاره 😄😄اونا گفتن بچه ما سر سفره پدر ومادر بزرگ شده ومن گفتم پس بی زحمت بچه ما بیابون بوده وسفره ندیده ,,عروس چایی رو آورد,,ور پریده زلزده بود به بنده زاده ,فهمیدم که حسابی قاپ پسره رو دزدیده ,,😳😳تا رسیدیم سر اصل مطلب پدرش عروس گفت:بزارین چن کلمه هم پدر داماد حرف بزنه ,,😄😄آخ به من مزه کرد ,,تا خواستم دهن مبارک رو باز کنم , طوبی گفت:سوس,,,سوس ,حسابی خورد تو ذوقم 😅😅استعداد پدر بودن رو تو من کشت اون زن ,بابا ناسلامتی منم تو بچه دار شدن یه ور قضیه بودم ,,😡😡همین جا بود که دیدم بابا دختر حاجی الماس با بنده زاده چه دلی میدن وچه قلوه ای میگیرن ؟؟شنیدین میگن عشق در یک نگاه ,,😉😉منم شنیده بودم باورم نشده بود آخه من وطوبی سیصد میلیون بار همو دیده بودیم نه تنها عاشق نشدیم از هم ,,,,,😁😁حالمون بهم ,,,واااای ببخشید ,,پسره با دختره همچین نیششون باز بود که بجای سی ودو تا دندون ,,😄😄چهل ودوتا دندونشون بیرون بود ,,حاجی فرمودند:بابا مهریه رو کی داه کی گرفته؟؟با خودم گفتم ,,همچین میگیرن 😢😢از گلومون میکشن بیرون غلط نکنم حاجی این شعرو جایی شنیده خوشش اومده,,ادامه داد:بالاخره هر پدر ومادرژ برای دخترشون زحمت کشیدن 😏😏من با خودم گفتم ,,اما پدر ومادر پسر اونو از جوی پیدا کردن ,,حاجی ادامه داد:مهریه دخترم هزار سکه طلا😳😳شیرینی ها پفی از دهنم پرید بیرون وبقیه هم تو گلوم داشتم خفه میشدم جون طوبی 😏😏یکی چایی آورد یکی آب آورد وحاجی شروع کرد زد به پشتم عجب زوری داشت جون عیال,,حاجی ادامه داد:تو این وضع روزگار ,,😳😳که من زمزمه کردم ,,کدوم وضع حاجی مگه وضع روزگار برات فرقیم میکنه ؟؟حاجی ادامه داد؟زندگی سخت شده ,,😚😚با خودم گفتم ,,نه مرگ تو مخصوصا برای تو!!!تو که گوش میبری چرا میگی حاجی دلم برات کباب شد😜😜اون با تعجب نگام کرد وگفت:شیربها دو میلیون ,,چایی رو پف کردم صورت حاجیه خانم که نزدیکم بود😂😂ادامه داد بالاخره که دخترنباس دست خالی بره خونه شوهر ,,منم زمزمه کردم ,,,بعععععله با دو میلیون ما؟؟بابا حاجی خر خودتی از ما میگیری میدی به خودمون😊😊دیدم فقط لبهای حاجی تکون میخوره ومن هیچی نمیفهمم,,,وهمه دارن منو نیگاه میکنن,,همه وایساده بودن ومن نشسته بودم ,,چش غره طوبی رو دیگه نتونستم تاب بیارمو گفتم😍😍طوبی جان چی شده ,,عیال گفت ,,بگم چی بشی مرد بخت پسرمون خوابید ,,من متوجه شدم تموم جوابارو بلند گفتم 😳😳حاجی زل زده به من وتمام تفام رو صورت حاجیه خانم با شیرینیای خشک شده تو صورتشه ,,وقتی دیدم وضع خرابه گفتم ,,😄😄پسرم بریم جلوی آیینه گوشه حیاط ریشتو درست کن منم کمکت میکنم بریم بابا ,,میدونین چی گفت؟؟😜😜بابا همین پدرایی مثل شما هستن که باعث میشن سن ازدواج بره بالا ,,آخه من تازه عاشق شده بودم ,,برگشتیم در حالی که گلایل ها تو دستم خشکیده بود ,عجب!!!از ماستکه بر ماست 😄😄😄😜😜😜😂😂😂🌹🌹🌹🅰
پایان,,
✍✍✍
@khodbavari1341Show more ...