cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

محبان اهل بیت (ع)

🌷 امام صادق (علیه السلام) : ☘️ دعا مخزن اجابت است ، همچنان که ابر مخزن باران است. بحارالانوار ج 93 ص 295

Show more
Advertising posts
640Subscribers
+124 hours
No data7 days
+130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🎭🎉👌 #کاملترین فالهای روزانه#هفتگی#ورزش و چربیسوزی#داستان  و ادعیه روزانه # را فقط در کانال فال مارال ببینید 🎭🎉👌 💝🎊🤝  با بیش از 30سال سابقه درخشان در انجام فالهای #تاروت#شمع#قهوه#ورق# 💝🎊🤝 👬👩‍❤️‍👨  انجام فالهای #عشقی#احساسی 💰💵 #فال کاری #مالی  💰💵 ❤️❤️💋💍 #فال ازدواج #جفت بودن ستاره ها#عاقبت ازدواج #آیاطلسمی در این راه وجود داردو راههای رفع نحسی# ❤️❤️💋💍 📖🔎🔍📖 #سرکتاب جهت رفع هرگونه مشکلات  📖🔎🔍📖 📜📃 #استخاره قرآنی# مجرب 📜📃 🧲🧲🧜‍♂🧜‍♀🧚‍♀ انجام هرگونه ادعیه و طلسمات کارگشایی #سفلی#یهودی#صبی#عبری#زیر نظر استاد علوم غریبه براساس ماه تولد شما 🧲🧲🧜‍♂🧜‍♀ 💞💞 از کانال فال مارال#انرژی مثبت بخواهید💞💞 @fal_maral پیشپهادویژه😍😍😍😍 ▁ ▂ ▃ ▄ ▅ ▆▆ ⚜ ▆▆ ▅ ▄ ▃ ▂ ▁ ⇠ دیوارفلاورجان واطراف تبلیغات کسب کاروخریدفروش دوازم نوودست دوم 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ محبان اهل بیت(ع) 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ لینکدونی خراسان رایگان 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ شکرگذاری 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ مجموعه فروشگاهی لوزان کالا 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ مداحی های زیبایی که تا حالا نشنیدی 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ حسینیه انلاین 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ پروکسی کانفیگ رایگان 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ خبـــرے ســــــــــپاہ پاســداران 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ فقط جملات انگیزشی شکرگذاری 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ کانال دعا وخدا 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ داستانهاودانستنیها 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی علمدار 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ ضدریزش کلاسیک🌿 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆ 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ⇠ ♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡ 🦚✿࿐ྏجوین بدید࿐ྏ✿   ⃪⃚⃘⃛🦚 ▁ ▂ ▃ ▄ ▅ ▆▆ ⚜ ▆▆ ▅ ▄ ▃ ▂ ▁ #طبق_نیازتان_انتخاب_کنید☝️☝️☝️☝️ برای شرکت درتبادلات لیستی  گندم @Gandom_tab برای رزرو جایگاه vip به ایدی زیر مراجعه کنید @N12345677800 📆 1403/02/07
Show all...
پیشنهادی امشب👌 ❤️کانال نبض احساس❤️ https://t.me/NabzeEhsas1286 ▁ ▂ ▃ ▄ ▅ ▆▆ ⚜ ▆▆ ▅ ▄ ▃ ▂ ▁
Show all...
🌷🍃دیوارفلاورجان واطراف تبلیغات کسب کاروخریدفروش دوازم نوودست دوم🌷🍃
🌷🍃محبان اهل بیت(ع)🌷🍃
🌷🍃فقط جملات انگیزشی شکرگذاری🌷🍃
🌷🍃خبـــرے ســــــــــپاہ پاســداران🌷🍃
🌷🍃یاران سفر کرده🌷🍃
🌷🍃☆کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً ♡وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً♧🌷🍃
🌷🍃مرواریدی در صدف🌷🍃
🌷🍃حسینیه انلاین 🌷🍃
🌷🍃مداحی های زیبایی که تا حالا نشنیدی🌷🍃
🌷🍃مجموعه فروشگاهی لوزان کالا🌷🍃
🌷🍃شکرگذاری🌷🍃
🌷🍃کانال دعا وخدا🌷🍃
🌷🍃داستانهاودانستنیها🌷🍃
🌷🍃چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی علمدار🌷🍃
🌷🍃سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆🌷🍃
🌷🍃♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡🌷🍃
#پربازدیدترین_و_جذاب_ترین_کانالهای_تلگرام ▂ ▃ ▄ ▄ ✾✾⚪️✾✾ ▄ ▄ ▃ ▂ 🔮 حاجتً داریً،👌مُشکلً اُفتادِه به زِندگیتً 💥بَستگی داریً،فِکر میکنیً 👩‍❤️‍👨بَختت بَسته شُدهً،پَسً واردهِ کانالً شُووووً،چونً واردً نَشیً ضررً کردیً،📖اینً کانالهِ قُرآنیهً،اِسمِشَمً سَریعُ اِلاجابِهً هَستً.♥️👌یکبار اِمتحانً کُن فَرقً بینِ فالً وَسَرکِتابً وببین🔮دُعاها وَطِلسمیاتِش یَعنی رِسیدنً بِه حاجتً♥️ 🎊🎊🎊🎊🎊 http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0 http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0 http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0 چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی تا عیدد زود بیااا 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ مفاتیح مجازی 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ قرآنِ سریعُ الاجابهً مُعجزه گر و گِره گُشا 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ فال و دعاهای تضمینی 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ گالری انا پوشاک زنانه کیف وکفش 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ زیبای چشم آبی 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ تنهایی های کوچه خلوت 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ انــــرژی مــثــبــت 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ من و عشقم♡ 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ محبان اهل بیت(ع) 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ ترفندهای آرایشگری 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ عکس نوشته 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ عــشـــق یـعـنــی خــــدا 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ لـبـــخــنـد بــــزن 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ کانال دعا وخدا 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ نــگــــارش تـــــــــــاریــخ (آیـــــا مــیـــــدانـیـــــد؟) 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ مـــن و امــــامِ زمـــــانـم(عــــج) 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ لینکدونی خراسان رایگان 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ سماع 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ کانال 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ شکرگذاری 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ تکست و متن 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ گپ دورهمی اصفهان 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ پروکسی کانفیگ رایگان 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ حمایت از پیج کاری آرایشی بانوان 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ ملکه تنهایی 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ هنرکده  نازی رزین اکسسوری 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ کیف و کفش ماهلین 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ پوشاک دیارا 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ لینک دیوار مهربانی 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ گروه آموزش و سفارش مگنت مینیاتوری 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ هنرکده شیدرخ 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ گروه چت بانوان اصفهانی 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ شبکه خنده 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ لوازم آرایشی و بهداشتی 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ آکادمی رنگ، شنیون، میکاپ، کوتاهی، تاتو، ناخن، مژه گل صورتی 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ رویای عاشقانه 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ گروه آموزش رایگان آرایش و پیرایش 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ فقط جملات انگیزشی شکرگذاری 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ هــمـســــرانِ مـثـــبـــت 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ ساقی لرکانالی 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ آموزش زبان کودکان 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ نغمہ 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ سـریـعـتـریـن پـروکـسـی رایـگـان 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ آواے عشق 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ تبلیغ آزاد و رایگان فور آزاد لینک آزاد 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ فاااااااال مهره،فاااااال رمل دقیق 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ گروه پوشاک بچگانه فهیم 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ سَرکِتاب قُرآنیً دقیق، بین دو عاشقً، بازگشت عِشقً، غُوغا میکنه 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ قلب شیشه ای 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ گیف سرای امید 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ دل خسته 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ قصر گیف و استیکر 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ تعویض‌شیشه‌اجاق‌گازرومیزی‌وتبدیل‌استیل 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ داســـتـان و حــــکـایـت 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ گروه اسناد و مدارک افتخاری 2 𝐉𝐎𝐈𝐍☜ 🫦چگونه دیگران #مجذوب خود کنیم https://t.me/+PCGYcyNf2GnxPvMI 🍃کانال جذاب روانشناسی ما🍂 ▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭ ♡ ㅤ    ❍ㅤ      ⎙    ㅤ  ⌲             ˡᶦᵏᵉ    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ   ˢᵃᵛᵉ    ˢʰᵃʳᵉ 📆 1403/02/07
Show all...
#مهدےجان_مولاےمن❤️ چه قطور شده کتاب تاریخ نبودنت!... هزار و چند فصل دارد؛ دلتنگی زمین! و فصل آخر،هنوز هم ناتمام.... قصه‌ی نیامدنت بسر نمی‌رسد؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ✨شبت بخیر غریبترین غریب تاریخ✨ @Mohebaneahlebeyyt
Show all...
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️ 🌸شب چه زیباست 🌔سکوتش ، آرامشش 🌸ستارگانش ، آسمانش 🌔وچه زیباتر خلوت باتو 🌸که به آرامش میرسم 💕خـدایـا... 🌔زیبایی مـاه و 🌸ستارگان و آرامش 🌔شب را نصیب 🌸دوستان و عزیزانم بگردان 🌔و فردایشان را پر از بهترینها گردان آمیـــن یـــا رَبَّ🙏 @Mohebaneahlebeyyt 🍃🌸نقشه های خدا همیشه از خواسته‌های ما قشنگ تره! اطمینان داشته باشید 🌸🍃 شبتون قشنگ فرداتون پر امید💓🌸🍃 @Mohebaneahlebeyyt
Show all...
نام رمان:افسانه و واقعیت نویسنده: shamim708 ژانر:عاشقانه و اجتماعی #قسمت_بیست_ودوم نیشش تا بنای گوش باز شد و زود گفت: _ میدونی اسم استاد کیاراد چیه؟میدونی که یه خواهر داره که تو دانشگاه تهران داره پزشکی میخونه؟ میدونی ماشینش چیه؟ میدونی چند سالشه؟ میدونی رشته اش چیه و تو کدوم دانشگاه فارغ و تحصیل شده ؟ میدونی شغله اصلیش چیه؟ میدونی یه برادر داره که یه سال ازش کوچیکتره؟ میدونی... من که آمپرچسبونده بودم به سقف یکی کو بیدم رو میزو گفتم: _اههههههه...مرض میدونی گرفتی؟ از اینا به من چه؟ من از اون یاروخیلی خوشم می یاد که حالا بخوام بیوگرافیشم در بیارم؟ منو آوردی اینجا این چرتو پرتارو بهم بگی؟ ایلناز از این رفتارم جا خورد. نمی دونم چرا اما وقتی حتی اسم اون یارو رو میشنیدم عصبی میشدمو دیگه کنترلی تو کارامو حرفام نداشتم. انگار حساس شده بودم نسبت بهش. یه آن به خودم اومدمو با خودم گفتم: _آخه ایلناز چه گناهی داره که من از اون سوسول خوشم نمی یاد؟ نه من حق ندارم دل این بیچار رو بشکنم. برا همین زود دستای ایلناز رو گرفتم و با شرمندگی گفتم: _ببخشید ایلناز جون.منظوری نداشتم...فقط نمی دونم چرا هر دفعه اسم اون احمقو جلوم میبرن آتیشی میشم. از دستم ناراحت شدی؟ ایلناز با یه لبخند مهربون گفت: _ مگه دیونم از دستت ناراحت بشم. تو این آشنایی کوتاهی که داشتم ازت فهمیدم که حرفایی که موقع عصبانیت میزنی نباید به دل گرفت. هم تو راست میگی نباید در این باره باهات حرف میزدم.گفتم شاید کنجکاو باشی به خاطره همین..اصلا وللش... بیخیالش شو... _ نه نه...دختر تو نمیدونی من چه فوضولیم! الان میمیرم اگه نگی حرفتوهااا.. اینو میخوای؟ ایلناز با دیدن قیافه ی فوضولم پق زد زیره خنده. بعد این که یه دله سیر خنده هاشو کرد گفت: ای دختر تو چقدر با حالی آخه...باشه میگم بهت.گوش کن که این اطلاعاتو فقط میتونی از بی بی سی ایلناز بشنوی. اِهم..خب اسم این آقا خوش تیپ ما که شما روز اول باهاش درگیر شدی راتین کیاراده...26سالشه...رشته اش معماری بوده اما دکترا شو داره تو رشته ی مهندسی عمران میگیره. یعنی دقیقا یه سالو خورده ای دیگه دکتراش و گرفته. اونم لیسانسشو از دانشگاه لندن گرفته اما دکتراشو داره تو دانشگاه بوعاز ایچی استانبول میگیره. دو سه تا کار خونه دارن اما اون کاری با اونا نداره تا اونجایی که شنیدم اصلا خوش نداره به خانواده اش وابسته باشه برا همین تو یه خونه ی جدا زندگی میکنه. در اصل رئیس شرکت ساختمان سازیِ آتینا ست.(اسم شرکت تخیلیه و مثلا یکی از بزرگترین و بهترین هاست)باورت میشه این شرکته خودشه و اصلا از باباش کمک نگرفته؟! _ همش کشکه...من که باور نمیکنم این بدون اجازه ی باباش آب بخوره. چه برسه شرکت به اون بزرگی بزنه! مگه میشه؟ پولشو از کجا آورده آخه؟ ایلناز_نه باور کن هر چی گفتم راست بود از یه منبع مطمئن گرفتم این اطلاعاتو. مثل این که این با بورس رفته لندن تو اون مدت هم کارکرده و کلی پول زده به جیب.حالا وللش اینارو ..حدس بزن این یاروچند تا ماشین داره؟ _ وا..من از کجا بدونم هر چندتا داره مال خودش...ایشاالله تا لحظه پوکیدنشون استفادشون کنه...ما که بخیل نیستیم. یه مشت کوبوند تو رون پام که یه آخخخخ بلند گفتم و همه برگشتن به طرفمون که مثلا سر دربیارن ما چه مرگمونه. _ الهی دستت بمونه زیره 18 چرخ که جانبازم کردی ایلناز...آیی... _زبونتو گاز بگیرالاغ..ضمنا حقت بود .بی ذوق چرا میزنی از ذوقم؟خوب بذار تعریف کنم دیگه. _خیلی خب زرتو بزن میشنوم. ایلناز_آره میگفتم...تا امروز دوتا از ماشیناشو دیدم. همون روزی که مارو رسونده بود بیمارستان جنیسیسه نوک مدادیشو آورده بود. اما دیروزی یه عروسکه دیگه بود. واییی شمین وقتی یادم میفته کم میمونه برم بپرم بغلش بگم با من ازدواج میکنی عخشم؟ بعدم واسه مهرم بگم اون عروسکتو بده من. خب بعدش اگه به تفاهم نرسیدیم تک جلسه ای طلاق میگیرم ازش...فکره خوبیه نه؟ @Mohebaneahlebeyyt
Show all...
نام رمان:افسانه و واقعیت نویسنده: shamim708 ژانر:عاشقانه و اجتماعی #قسمت_بیست_وچهارم ایلناز تعجب کرد و گفت: _ وا چرا؟ مگه قراره چی کار کنیم؟ فقط قراره امروز ناهارو با ما باشی. چرا نذاره؟ _خب آخه امشب قراره خواهرم با شوهر خواهرم بیاد. وگرنه که اشکالی نداره. _خودت میگی شب قراره بیان لوس نشو بیا دیگه...اصلا ساعت چند قراره بیان؟ از کجا می یان؟ _از آنکارا به ساعت 10:30 اینجا پرواز دارن. نمی شه مامان منو می کشه بخدا. تازه به زور گذاشته امروز بیام دانشگاه حالا من بگم ناهار می خوام بیام خونه شما؟ _ دیوونه اونا اگه ساعت 10:30 تازه بدون تاخیر بتونن سوار شن بیان میدونی ساعت چند میرسن اینجا؟ تازه ساعت یکم به زور برسن. هم مامانت با من... من باهاش حرف میزنم اجازتو میقاپم. حله؟ _ تو مامان منو نمی شناسی اون حتی اگه من خودمو جلو چشاش به دو نیمه مساوی هم تقسیم کنم نمی ذاره گرفتی؟ تازه اگه تو باهاش حرف بزنی تو خونه پدر منو در میاره که چرا لوس بازی در آوردمو اونو تو رودرباسی گذاشتم. بی خیال ایلناز باشه واسه بعد... حرفم که تموم شد ایلناز یه سیلی محکم به پشت دستم زدو با اخمای درهم گفت: _خره بگو نمی خوای بیای میخوای از زیرش در بری چرا طفره میری ؟ ده نفر می خواد تورو راضی کنه چرا مامانت رو بهونه میکنی؟ _اِ احمق این چه حرفیه؟ بخدا من دلم می خواد بیام اما خب میدونم امروز مامان نمیذاره به خدا اونو نمیشناسی من طفره نرفتم فقط واقعیتو گفتم. _خیلی خب حالا هر کی ندونه فکر میکنه مامانت چه دیو دوسریه! خوبه خودم دیدم چه مامان فرشته ای داری. دیگه کاری بهت ندارم اما بدون ازت نارحت شدم. خیلییییی بیشعوری... ایلناز با قیافه ی دلخور روشو از من برگردوند.منم پوزخند زدمو گفتم: _تنها کسی نیستی که بهم میگه مامانم عین فرشته ها می مونه و خیلی مهربونه...منو خیلی دوست داره...باید قدرشو بدونم.هه...اما موندم چرامن هیچ وقت نتونستم اینارو ببینم. اینارم بهت نگفتم که بهم ترحم کنی چون ازش بیزارم. به هر حال ممنون به خاطر دعوتت. بعد از این حرف از جام بلند شدمو از بوفه اومدم بیرون. ناراحت شده بودم..دلخور بودم نه تنها از ایلناز بلکه از همه ی آدم های اطرافم... سرمو زیر انداخته بودم داشتم راه خودمو میرفتم تا نگاه های گاهو بی گاه اطرافیانم رو روی خودم نبینم. داشتم با خودم به این فکر میکردم که چرا هیچ کس منو درک نمیکنه؟ چرا همه دارن با ظاهر من خودشونو گول میزنن که من حالم خوبه یا حتی خوشبختم ؟ در حالی که هیچ کس هیچ خبری از درون من نداره. چرا من داشتم همه سعیمو میکردم تا خودمو یه آدم سرد و مغرور جلوه بدم؟ چرا از نزدیک شدن به آدم ها واهمه داشتم؟ چرا؟ جواب هیچکدوم از این سوالا رو نداشتم. همین طور داشتم رفته رفته کلافه تر میشدم که یهو سرم با یه چیزه محکم بر خورد کرد و من پخش زمین شدم. سرم داشت گیج میرفت. گرمای چیزی رو بالای لبم حس میکردم که داشت به طرف پایین سُر می خورد. سرمو بلند کردم تا ببینم چه بلایی به سرم اومده و به چی برخورد کردم؟ با دیدنش حرصم در اومد. عوضی... خودش بود بالا سرم وایستاده بود و داشت مثل بز به من نگاه میکرد. توی اون لحظه چیزی که نباید میشد شد؛ همه اونایی که شاهد این صحنه بودن یهو شروع کردن به خندیدن. سوختم ... آتیش گرفتم... منو مسخره ی عام و خاص کرده بود کثافت... دستشو به طرفم گرفت و با یه پوز خند مسخره گوشه لبش گفت: _بذار بهت کمک کنم خانم خوش حواس... با خشم دستشو پس زدمو خودم بلند شدمو با غیظ بهش گفتم: _شما برای من دردسر درست نکن فقط ... نیازی به کمکت نیست. بعدشم عوض عذر خواهیته؟ مثل اینکه این شما بودی زدی ما رو ناکار کردی. تازه یه چیزییم بدهکار شدم بهت؟ برگشتم به اونایی که هرهرشون رو هوا بود داد زدم: _هرهرهر...رو آب بخندین. چیه دارین ریسه میرین؟ نمایش تموم شد حالا می تونین برین.هری... همه صداشونو بریدن وجیم شدن همین که برگشتم تکلیف این قرتی رو مشخص کنم خونی که از بینیم تا به حال میومد و من محلش نمیذاشتم یهو مثل فواره بیرون زد و کمیش ریخت زمین. دستو پام وگم کردم تا به حال از بینیم این طوری خون نیومده بود. @Mohebaneahlebeyyt
Show all...
نام رمان:افسانه و واقعیت نویسنده: shamim708 ژانر:عاشقانه و اجتماعی #قسمت_بیست_وسوم از بس به این حرفای آخرش خندیده بودم که دیگه اشکم در اومده بود و در جواب به تکون دادن سر اکتفا کردم. اونم به حرفاش ادامه داد. _هیچی اسم عروسک گوگولی لامبورگینی گالاردو LP560 بود. چشمام از زور تعجب قد دو تا بشقاب شده بود با بهت گفتم: _ نه..... _دختر تازه اسمشو شنیدی خشکت زده خودشو ببینی چی کارمیکنی؟ آخخخ...تازه یه رنگ سیاهی داره...یه برقی میزنه که نگو...اوففففف... بگذریم حالا ازاین موضوع که وقتی فکرشو میکنم دلم خون میشه... یه خواهر داره که ازش 6 سال کوچیکتره و 20 سالشه تو رشته ی پزشکی دانشگاه تهران ادامه تحصیل میده.اسمشم رهان... میگن جونشه و خواهرش. هر روز میره دنبالش بعد هم بر میگرده خونه خودش... یه برادرم داره که از خودش یه سال کوچیکترِ... اسمشم رادین .... یه آپارتمان توی الهیه داره... میگن سال اولیه که داره به دانشجوها درس میده اما با این تجربه ی کمش کلی موفق توی این زمینه و دانشگاهم بخاطر همین موافقت داده که به این کارش ادامه بده...خب اینم از بیوگرافی استاد خوش استیل ما...نظرت چیه؟ به زور دهنمو که از حیرتم باز مونده بود بستمو با صدای ضعیفی که به گوشه خودم هم نمیرسید گفتم: _ تو....تو از...از کجا اینارو میدونی؟ ایلناز با من من جواب داد: _ خب...خب چیزه...میدونی؟ _ نه...چیو باید بدونم؟ بگو تا بدونم. _ شمین من...چطور بگم آخه بهت...من یکی مثل شما ها نیستم...نه اینکه بگم سرترم ها نه...ولی خب من... ایلناز اصلا سر در نمی یارم از حرفات...خواهشا بی رودرباسی حرفتو بزن.یعنی چی؟ ایلناز سرو شو انداخت پایینو با صدای ضعیفی ادامه داد: _من استاد کیارادرو از قبل می شناختم...یعنی قبل از اینکه تو اونو اون روز بشناسی...راستش اون پسر عموی منه...بابای من رئیس ریاسته.نمی خواستم کسی بدونه برا همینه که راتین ادامه ی فامیلیشو به هیچ کدوم از شما ها نگفت چون من ازش خواستم. در اصل فامیلیمون کیاراد پاکدامانه. اما ما هیچ وقت پاکدامانو استفاده نمی کنیم.این بود که با یه دستکاری کوچیک بابا من با این فامیلی ثبته نام شدمو کسی هم به جز تو که الان فهمیدی نمیدونه. نمی خوام واسم حرف در بیارن که به زور پول باباش داره درس میخونه. نمیدونم چرا دارم این حرفارو به تو میگم اما با تو خیلی راحتم خواستم رازمو با تو درمیون بذارم تا دوستای صمیمی باهم بشیم. البته اگه نظرت درباره ی من عوض نشده باشه و بخوای...می خوای؟! همچین مظلومانه بهم نگاه کرد که یه آن فکر کردم که یه بچه بازیگوش جلوم وایساده و بعد از شیطنتش داره از مامانش عذر خواهی میکنه. براهمین با لبخندی که روی لبم شکل گرفته بود گفتم: _معلومه که می خوام این چه حرفیه؟چرا باید نظرم راجع به تو عوض بشه؟ دست راستشو بین دست چپم گرفتمو فشردم.ادامه دادم: _ من مطمئنم تو با زحمات خودت به اینجا اومدی.این هیچ ربطی به خانواده ی تو نداره. من اینطور فکر میکنم. سرشو که پایین بود آروم بلند کرد و با یه لبخند گرم نگاهم کرده که منم یه لبخند مهربون تحویلش دادمو گفت: _خوشحالم که اینطور فکر میکنی. میترسیدم که دوستیمون بهم بخوره. _این چه حرفیه؟ اگه قرار باشه سر یه همچین چیزایی دوستیمون بهم بخوره که اسمش نشد دوستی.درسته؟ _حق با توِ...در هر صورت ممنون که درکم کردی. راستش می خوام امروز تو رو خونمون دعوت کنم. اگه بیای خیلی خوشحال میشم. _عزیزم منم خیلی دلم میخواد بیام اما فکر نکنم مامان بذاره بیام. @Mohebaneahlebeyyt
Show all...
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ 1⃣ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ 2⃣ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ 3⃣ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ علتش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍئی‌ام ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ و می‌خواست با ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺭفتنی ✧✾════✾✰✾════✾✧ @Mohebaneahlebeyyt
Show all...
🌷عصر‍ جمعه تون بخیر 🩷براتون عصری پر ازشادی 🌷نشاط وخوشبختی 🩷آرزومیکنم 🌷لحظات زیبایی را همراه 🩷با سلامتی ودلخوشی 🌷درکنار عزیزانتون سپری کنید 🩷عصرتون بخیروخوشی @Mohebaneahlebeyyt
Show all...