cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان دردهای بی درمان ( هانا سلیمانی )

رمان دردهای بی درمان ✍️🏻هانا سلیمانی 🚫⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد قانونی دارد.⛔️🚫 ⚠️پارت گذاری به صورت شنبه تا چهارشنبه ،روزی 1 پارت تا انتها رایگان ❤

Show more
Advertising posts
3 517
Subscribers
-324 hours
-1167 days
-22330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#پارت۴۰ #کپی‌حرام‌است میز صبحونه رو‌کامل چیدم که سر و‌کله ی دخترا هم پیدا شد و روجا بود که اخرین نفر ، روی صندلی نشست و نگاهی به میز صبحونه انداخت و با نگاهی به من ، پرسید _امروز نوبت توه ؟ لبخندی زدم _اره عزیزم ، امروز صبحونه‌،ناهار و شام و البته نظافت آشپزخونه بامنه . _پس کی نوبت من میشه؟ _فردا نوبت ساندراست ، پس فردا نوبت تو میشه . سری به تایید تکون دادم _مرسی . خیره به چشمهاش که عجیب معصوم بود ،لبخندم عمق گرفت و شاید اونلحظه حتی فکرشم نمی کردم که صاحب این چشمها روزی برام میشه مهمترین عضو زندگیم و قراره همه ی غمها و خوشیهای هم رو باهم باشیم ، تنها خانواده ی هم . بعد از تموم کردن کارها ، به پیشنهاد دخترا برای ناهار ، ماکارونی و برای شام قرار بود قرمه بذارم . به اتاق برگشتم و لباسهامو از رگال داخل کمد برداشتم و تنم کردم و مقابل آینه ایستادم تا کمی ارایش کنم که نگاهم از اینه به روجا افتاد که لباسی که تنش بود نه تنها مناسب نبود بلکه ممکن بود با بیرون رفتن ،سرما بخوره . به طرفش برگشتم و‌خواستم بهش بگم که نگاهم به داخل کمدش کشیده شد . کمدش فقط یک دست لباس به رگالش ،اویزون بود و دیگه کاملا خالی بود . به طرف کمد خودم رفتم و از بین لباسهام ، کت خزی که چند روز پیش خریده بودم و هنوز نپوشیده بودم رو همراه ، شلوار چرم سیاه و بوتهای بلندم بیرون اوردم و به طرف روجا گرفتم و بدون توجه به تیپ و کمدش گفتم _اینا رو چند روز پیش خریدم ، ببین اگه اندازته ،بپوش . روجا نگاهی به لباسها و بعد نگاهی به من کرد و‌بعد سری تکون داد و با صدایی که کمی می ارزید گفت _نه ...ممنون ..خودم کلی لباس..دارم . لبخندی زدم و خیره به چشمهاش گفتم _با من از داشتن حرف نزن ، الان تو رو من ۴سال پیش وقتی اومدم اینجا رو تجربه کردم ، البته شاید وضع تو بهتر هم بود چون من لباسهای دست دوم دختر صاحبکارم که توی خونشون خدمتکار بودم رو می پوشیدم ، پس لازم نیست برای من تعارف الکی تیکه پاره کنی ،من هم از جنس خودتم ، نگران نباش . روجا با تردید لباسها رو‌گرفت و‌بدون نگاه به صورتم گفت _مرسی اما قرض برش میدارم ، بعدا مثلشو برات می خرم . بی خیال شونه‌ای بالا انداختم _اوکی خانم دکتر ،هرطور راحتی .
Show all...
👍 19
#پارت۳۹ #کپی‌حرام‌است #پریناز غم رو توی صداش و لرزش بدنش ، حسی عجیب رو درونم زنده کرده بود ، چیزی که با تمام وجود سعی در فراموش کردنش داشتم اما چیزی که مثل سیلی تا ابد توی گوشم کوبیده می شد و زنگ می زد ، همین گذشته ی نحسم بود . دستی روی کمر روجا کشیدم و اروم کنار گوشش لب ردم _فکر کنم  خاطرات گذشته ات برای امشب کافیه ، خسته ی راه هم هستی ، کمی استراحت کن ، منم صبح باید داشگاه باشم و بعد هم میرم شرکت ، فکر کنم اگه بیشتر از این بیدار باشم بدنم خالی کنه ، پس بخوابیم بهتره . با تایید روجا که سرشو اروم تکون داد ، بوسه ای کوتاه روی گونه اش زدم‌و به طرف تختم رفتم و سعی کردم با تمرینات این چندوقتم ، ارامش رو به ذهنم بیارم و سریع بخوابم که موفق هم بودم . با صدای الارم گوشیم ،آروم از جا بلند شدم ، گوشیم رو از کنارم چنگ زدم و صداشو قطع کردم . از جام بلند شدم و طبق عادت ، اول تختمو مرتب کردم و بعد خواستم به طرف سرویس برم که یه دفعه چشمم به روجا خورد که غرق خواب بود . یک لحظه حضورشو توی اتاق یادم رفته بود ، شاید چون تا حالا تنها تو این اتاق بودم . به طرفش رفتم و خیره به صورت معصوم و ارومش که به فرشته ها شبیه بود ،خیره شدم‌. ابروهای کشیده و چشمهای سبز زیتونی که الان بسته و غرق خواب یود با لبای صورتی و برجسته و بینیه کوچیک که توی صورت قلبی شکل سفیدش ، ازش چهره ی واقعا خوشکلی ساخته بود . اروم دستی توی موهای نیمه مواج و قهوه ای رنگش کشیدم و اروم لب زدم _حیف این همه خوشکاچلی برای این همه غم کشیدن ، کاش زودتر بفهمم دیگه چی کشیدی . با نوازش موهاش ، چشمهاشو باز کرد و تکونی خورد که با دیدن من ، اروم نیم خیز شد _سلام . لبخندی زدم و صاف ایستادم _سلام روجا خانم ، وقت بیدار شدنه . _ممنون . سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم .
Show all...
👍 12
Repost from N/a
جلد ۱ الهام یا الیزابت دختر دورگه ی مکزیکی _ایرانیست که در امریکا به دنبا امده و بزرگ شده او تحت نظارت پدر و استاد پدرش ، مسلط به هنرهای رزمیست و در کنار عموش ، به صورت حرفه ای رانندگی رو اموخته و در خیابانهای نیویورک به رقابت پرداخته الیزابت طی یک اتفاق ، مجبور به ترک امریکا و خیلی اتفاقی به ایران میاد و در یک مهمانی با رییس باند مافیا آشنا و بعد از قبول پیشنهاد ، بادیگارد شخصیه رییس باند میشه . اما طی تصمیمی ، شروع به همکاری با پلیس می کنه و اونجاست که با سرگرد جوان مبارزه با مواد مخدر ،آشنا میشه. همراه باشید با داستانی متفاوت از دختری قوی و شجاع متفاوت تر از هرآنچه که تاکنون خوانده اید . برای خواندن ادامه ی این رمان زیبا مبلغ ۵۰ هزار تومان را به شماره حساب 6277601352059263 هانا سلیمانی واریز کنید و عکس فیش واریزی را به آیدی @Hanas68 ارسال کنید
Show all...
1_11875781170.pdf1.21 MB
جلد ۱ الهام یا الیزابت دختر دورگه ی مکزیکی _ایرانیست که در امریکا به دنبا امده و بزرگ شده او تحت نظارت پدر و استاد پدرش ، مسلط به هنرهای رزمیست و در کنار عموش ، به صورت حرفه ای رانندگی رو اموخته و در خیابانهای نیویورک به رقابت پرداخته الیزابت طی یک اتفاق ، مجبور به ترک امریکا و خیلی اتفاقی به ایران میاد و در یک مهمانی با رییس باند مافیا آشنا و بعد از قبول پیشنهاد ، بادیگارد شخصیه رییس باند میشه . اما طی تصمیمی ، شروع به همکاری با پلیس می کنه و اونجاست که با سرگرد جوان مبارزه با مواد مخدر ،آشنا میشه. همراه باشید با داستانی متفاوت از دختری قوی و شجاع متفاوت تر از هرآنچه که تاکنون خوانده اید . برای خواندن ادامه ی این رمان زیبا مبلغ ۵۰ هزار تومان را به شماره حساب 6277601352059263 هانا سلیمانی واریز کنید و عکس فیش واریزی را به آیدی @Hanas68 ارسال کنید
Show all...
این هفته ، ایشالا که بتونم پارتا رو طبق روال پارت گذاری کنم
Show all...
🙏 9
#پارت۳۸ کپی حرام است مراسم پدرم در حالیکه من و‌مادرم در بدترین شرایط روحی و روانی بودیم برگذار شد اگه داییهام و زن داییهام نبودن ، نمی دونم چطور دووم مب اوردم . همه ی اهالی برای پدرم ناراحت بودن و البته همه از بزرگی و خوبیش می گفتن . بعد از یک هفته ، خونمون خالی شد و انگار تازه درد نبودن پدرم رو‌ حس می کردیم . مامان در حالیکه با چشمهای اشکی و‌خونی اسباب و اثاثیه رو جمع می کرد ، اروم گفت _میریم ...خونه...خودمون. تلخندی زدم _اونجا که هنوز تعمیر نشده مامان. مامان یک نفس عمیق کشید _یک ..اتاق‌...کافیه...تا..بعد...خدا...بزرگه. سری تکون دادم و به کمک مامان رفتم . هنوز هوا روشن بود که زنگ تلفن بلند شد . با اشاره مامان ، به طرفش رفتم و گوشی رو برداشتم _الو _منزل آقای ناصر حسینی ؟ با شنیدن اسم پدرم ، بغض کردم _بله ، شما؟ _خردمند هستم ، وکیل پایه یک دادگستری ، برای زمان دادگاه و رسیدگی به پرونده ی خانم روجا حسینی مزاحمتون شدم . سعی کردم بغضم رو‌قورت بدم اما اشکم بدون خواست من ،جاری شد _خودم هستم. _اممم ،خب ، فکر کنم خیلی هم خوبه ، امیدوارم آمادگی برای رویارویی با اینده رو داشته باشین خانم حسینی ، نگران چیزی هم نباشید. ایشالا همه چیز خوب پیش میره ، من وقت دقیق دادگاه رو بعد خدکتتون عرض می کنم ، با بنده امری نیست ؟ _نه خداحافظ . اینقدر سریع خداحافظی کردم که مهلت جواب به وکیل رو‌ندادم و تماس رو قطع کردم .
Show all...
👍 16
#پارت۳۷ #کپی‌حرام‌است فکر اینکه به خاطر من ، سردش شده بود ، دچار عذاب وجدان شدم . دستمو روی سینه اش گذاشتم و اروم تکونش دادم تا از خواب بیدار بشه اما پدرم بدون هیچ‌واکنشی ، اروم سر خورد و روی زمین افتاد . جیع بلمدی کشیدم و‌مامانو صدا زدم . مامان با عجله وارد اتاق شد و کمی به من و بابا نگاه کرد ، سریع به طرفمون اومد و پدرم رو‌تکون داد اما پدرم ، پدر عزیزم هیچ‌واکنشی نشون نداد . مامان با عجله به طرف تلفن رفت و شماره ای گرفت . لکنت زبونش احازه حرف زدن بهش نداد . سریع بلند شدم و گوشیه تلفن رو از دست مامان گرفتم و گفتم _لطفا کمکمون کنید ، بابام تکون نمی خوره ، تو رو خدا کمکمون کنید . با کمک مرد پشت خط ، از میون گریه هام ، ادرسو دادم و کنار پدرم برگشتم‌و با گریه منتظر اومدن آمبولانس شدیم . با اومدن امبولانس و معاینه ، مشخص شد که قلب پدرم ، از چندساعت قبل ، پدرم ایست قلبی کرده و برای همیشه تنهامون گذاشت . اون لحظه فهمیدم که پدرم چقدر درد توی سینه اش داشت . صدای هق هق ام بعد از چند سال ، با یاد اون لحظه بالا رفت ، قلبم دوباره تیر کشید برای پدرم عزیزم . پری اروم بغلم کرد _متاسفم ، خدا رحمتش کنه ، مطمئن باش اون الان جاش خیلی خوبه ، چون فرشته ی خدا بوده پدرت . از اغوش پری بیرون اومدم و اشکهام رو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم ،لب زدم _آره ، خودمم مطمئنم که الان یکی از اون فرشته های خوبه خداست . _بعدش چی شد ؟
Show all...
👍 10😢 5
#پارت۳۶ #کپی‌حرام‌است چشم‌که باز کردم توی بیمارستان بودم ، مامان کنارم روی صندلی نشسته بود و گریه می کرد . همین که نگاهش به چشمهام افتاد ،از جا بلند شد و روی تنم خیمه زد و محکم بغلم کرد . توی اغوش مامانم دوباره همه ی اتفاقها یادم افتاد و چشمه ی اشکم رو جاری کرد . بعد از کارهای بیمارستان و بعد هم پزشکی قانونی که به خاطر شکایت مادرم و اثبات تجاوز بود ، به خونه برگشتیم . با دیدن اتاق ، حالم دوباره بد شد و ناخودآگاه جیغ کشیدم . مامان که نتونست از پس تقلاهام بر بیاد ، بابام محکم گرفتم‌و بغلم کرد . دچار جنون شده بودم انگار ، توی سینه اش مشت می زدم و جیغ می کشیدم ،داد زدم _چرا نشنیدی ؟ چرا زودتر نرسیدی ؟ چرا صدامو نشنیدی ؟ اینقدر گفتم و به سینه ی پدرم مشت زدم که خسته شدم و از تقلا افتادم . اونشب من اروم شدم اما دردهامو توی سینه ی پدرم ریختم ، شونه های خمیده ش رو دیدم اما بهش رحم نکردم . کنارم تا لحظه ای که چشمهامو ببندم و بخوابم ، نشست ، دستم توی دستش بود ، یک لحظه هم از کنارم تکون نخورد . صبح با سردرد شدید ،پلهای ورم کردم رو باز کردم . با حس دست پدرم که هنوز دستم رو گرفته بود به طرفش چرخیدم . کنارم نشسته ،خوابیده بود. لبهاش سفید شده بود و بین پلکهاش فاصله افتاده بود . به سختی از جام نیم خیز شدم و بی توجه به دردهای بدن کوفته ام ، دست پدرم و بالا اوردم و بوسیدم اما حس سرمای دست پدرم ، شوکه ام کرد .
Show all...
😢 14👍 2
#پارت۳۵ #کپی‌حرام‌است با چشمهاش طوری نگاهم کرد که یک لحظه حس کردم چیزی تنم نیست . کف دستهای لرزون و عرق کردمو  به دامنم کشیدم و به سختی پاهامو تکون‌دادم و به طرف اتاق دویدم اما اون لعنتی با چند قدم بلند ، قبل از اینکه داخل اتاق برم ، بهم رسید و دستشو دور کمرم پیچید . با تمام توانم جیغ کشیدم اما دست بزرگش رو‌روی دهنم گذاشت و کنار گوشم غرید _آروم عروسک‌، مگه خودتم همینو نمی خواستی ؟ قول میدم بهت خوش بگذره . تقلا کردم ، جیغهای خفه شدم ، حنجره ام رو به درد اورده بود اما بازم دست از تقلا نکشیدم . قدبلند و هیکل درشتش که ۳برابر من ۱۳ساله بود ، ناتوانم کرد ، لباسهامو توی تنم پاره کرد . نفسم به شماره افتاده بود ، ضربان قلبم توی گوشهام اکو می شد . تن نحیف و کوچیکم رو روی زمین پرت کرد و بلافاصله روی تنم خیمه زد ، دستهامو بالای سرم با یک دست نگه داشت و پاهام رو با پاهاش قفل کرد . صداش کنار گوشم از ناقوص مرگ ترسناک تر بود ، اما با درد وحشتناکی که در پایین تنم پیچید ، یک لحظه زیر دستش خشک شدم ، بی حرکت ، ثابت ، ژوریکه خودش هم ترسید از روم بلند شد و دستش رو از روی دهنم برداشت اما همه چی مقابل چشمهام تاریک شد با سیلی که توی صورتم زد انگار از یه دنیای دیگه برگشتم و همین که چشمهام صورت تارش رو مقابل صورتم دید ، با تمام توانم جیغ کشیدم طوریکه پاره شدن حنجره ام و طعم خون رو حس کردم . نتونست صدامو خفه کنه ، خواست بلند بشه که دیدم کسی از پشت سر ، توی سرش کوبید که به طرف دیگه پرت شد ، نگاهم از روی اونیکه روزبه رو زد عبور کرد و به پدرم رسید که با گامهای بلند به طرفم اومد و پیرهنشو دراورد و دورم پیچید و بغلم کردم . صدای بلند ضربان قلبش و نفسهایی بلند و خرناس مانندش اخرین چیزی بود که شنیدم انگار فقط منتظر این اغوش امن بودم تا چشمهامو با خیال راحت ببندم .
Show all...
👍 12🙏 2
#پارت۳۴ کپی حرام است چشمهای ریز شده ی پریناز ، نشون میداد که کنجکاو شده ، شاید هم دنبال یک وجه مشترک میان گذشته ی هردومون بود ، تلخندی زدم و گفتم _بعد از اینکه نسبتم رو با اون خونونده فهمیدم ، حس عجیبی نسبت به روزبه ، پسر بهروز تهرانی پیدا کردم ، شاید دلیلش هم اون روزی بود که سیما ،خواهر کوچیکش که از روی درخت افتاد و اون با محبت بلندش کرد و گونه اش رو بوسید ، بعد هم کولش کرد و مقابل چشمهای پر از حسرت من ، داخل ویلا برد . از اون روز منم دلم برادرانه های روزبه رو می خواست ، اما نگاه من به اون ، برعکس نگاه اون به من بود و همین سرنوشت بدی رو برامون رقم زد . یک آه بلند کشیدم ، حتی حرف زدن از اون روزها ، قلبمو به درد می اورد اما در مقابل نگاه پری ، که هنوز خیره ام بود ، ادامه دادم _مادرم اون روز رفته بود اموزش و پرورش منطقه ، پدرم هم با چندتا کارگر مشغول بار زدن جعبه های پر شده بودن . من داخل خونه ، داشتم ناهارو اماده می کردم که صدای باز و بستن دررو شنیدم . فکر کردم پدرمه ، از اشپزخونه بیرون اومدم تا به استقبالش برم اما با دیدن روزبه ، پسر بهروز تهرانی ، سر جام خشک شدم مخصوصا وقتی با لبخند عجیبی بهم خیره شد ، ترس توی قلبم پیچید . چندقدم جلو اومد و با همون لبخند خیره شد بهم و اروم گفت _متوجه شدم این چندروز چقدر نگام می کردی عروسک ، می دونم تو هم دلت می خواد ، حیف فقط زبون نداری بگی ، اما چشمهات قشنگ زبون باز کرده ، داره میگه بدجور تو نخ منی ، اره عروسک؟ به معنیه واقعیه کلمه ،لال شده بودم ، پاهام می لرزید ، دستهام بدتر ، کاملا لرزشش پیدا بود ، سری به چپ و راست تکون دادم و به زحمت ،قدمی به عقب برداشتم اما اون با دوقدم بلند ،مقابلم ایستاد
Show all...
👍 15
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.