cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .

Show more
Advertising posts
112 553
Subscribers
-21624 hours
-1 4277 days
+2 66230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Photo unavailable
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ظرفیت کارها محدوده❌  1sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Show all...
00:03
Video unavailable
🔞اگه با کسی رابطه #جنسی داری این کانال شدیدا پیشنهاد میشه 😋🫴 https://telegram.me/joinchat/AAAAAE1Sl68vr9FDvo7EJA #پوزیشن زناشویی بدون سانسور👅🔥
Show all...
Photo unavailable
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ظرفیت کارها محدوده❌  1sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Show all...
00:03
Video unavailable
🔞اگه با کسی رابطه #جنسی داری این کانال شدیدا پیشنهاد میشه 😋🫴 https://telegram.me/joinchat/AAAAAE1Sl68vr9FDvo7EJA #پوزیشن زناشویی بدون سانسور👅🔥
Show all...
× تصادف کرده ..... میگن دختره دیگه به هوش نمیاد .... طفلی شوهرش ! این ها را میشنود و اما ، نادیده میگیرد مگر او دکتر نبود ؟! پرستار ها چه برای خود میگفتند ؟! او هنوز امید داشت به اینکه رهایِ زندگی اش ، چشم باز میکند . وارد اتاق آی سی یو میشود کنار تخت دخترک می ایستد و به مانیتور نگاه میکند تا ضربان قلب و شرایطش را ببیند . حقیقت این بود که علم اینطور میگفت که کسی با این شرایط چشم باز نمیکند اما او نمیخواست امیدش را ببازد دخترک مالِ او بود رها ، همسرِ او بود . سرنگ را برمیدارد آمپول را درون سِرُمش خالی میکند و بیرون میرود تا به بقیه بیمار ها رسیدگی کند نمیداند چند ساعت میگذارد که پیج میکنندش میگویند به آی سی یو برود و او تمامِ جان از تنش رخت میبندد میدود چند باری نزدیک بود زمین بیوفتد اما خود را به دیوار و صندلی ها بند میکند به آی سی یو که میرسد ، دکتر قنبری از اتاق خارج میشود و به جای اینکه نگاهش کند ، از او نگاه میدزد + دکتر ؟ دکتر سر پایین می اندازد و لب میزند × تسلیت میگم . نمیشنود ایمان نداشت به گوش هایش دکتر را کنار میزند و وارد اتاق میشود ملافه سفید چرا روی زنش کشیده بودند ؟! + چه خبره اینجا ؟ کی بهتون اجازه داده همچین غلطی بکنین ؟ پرستار ها به دستور دکتر قنبری لز اتاق حارج میشوند جواب او را نمیدهند و تنهایش میگذارند زانو هایش میلرزند دست هایش توان ندارند تا آن ملافه لعنتی را تکان دهد و کنار بکشد پشتش را به دیوار میزند و همانجا روی زمین مینشیند + ر...رها و همزمان با صدا زدن دخترک ، دستش از زیر ملافه پایین می افتد لعتت به چشمانِ سرکشش که میبیند دستبندی را که خود به دخترک داده بود اصلا خودش آن را به مچ دخترک بسته بود فریاد میکشد میشکند چشم میبندد از حال میرود https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk چند سال بعد × این خونه در آروم ترین نقطه از لواسونه اقای دکتر ..... فقط ویلای رو به رو هستن که خانواده ساکتی ان . سر تکان میدهد از شلوغی شهر بیزار بود + ممنونم فروشنده که از خانه بیرون میرود ، ابتدا خانه را کانل نگاه میکند و بعد به اتاقی که مد نظر داشت برای خودش میرود . پنجره بزرگ و زیبایی داشت دست در جیب شلوارش فرو میبرد و پشت پنجره می ایستد و نگاهش می افتد به ویلای رو به رو به دختری با موهای بلند و مشکی و بافته شده که در حال تاب بازی بود . و یاد چند سال پیش می افتد یاد روزی که خانواده دخترک او را مقصر تصادف دخترشان دانستند و حتی اجازه نداده بودند در مراسمش شرکت کند همین ! مدت ها بعد هم متوجه شد که خانواده دخترک تصادف کرده اند و در جا مرده اند . دلش میگیرد هوایِ اتاق برایش قابل تحمل نبود . وارد بالکن میشود و همان لحظه ، دخترک سزش را سمت خانه او میچرخاند و چیزی در سرش فریاد میزند ، این حجم از شباهت آیا ممکن است ؟! https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk مهراد متخصص قلبه و تازگی به خونه روبه‌روی دختری به نام رها ، نقل مکان کرده . دختری که چشماش عجیب برای مهراد آشناس و همین باعث میشه خیلی چیزها مشخص بشه از گذشته اون دختر . رها دل میده به همسایه ای که سرد و مغروره علی رغم این که نمیدونه مهراد ..... https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk https://t.me/+MunWs5gUXVNkYzJk
Show all...
_می‌خوای تو رو هم بغل کنم آروم بشی؟ چشمان تارا گرد شد. حیرت و بعد ترس میان جانش رسوب کرد. با همان فاصلهٔ اندک به‌سرعت چرخید، آن هم از ترس اتفاق افتادن کاری که پیشنهاد انجام دادنش را داده بود. هیچ شوخی و تمسخری روی صورت جدی علی دیده نمی‌شد. تارا کلافه گفت: _برید عقب. علی اما یک سانتی‌متر هم جابه‌جا نشد. همچنان زل زده بود به صورت او. _چرا دخترای این خونه این‌قدر غمگینن؟ تارا پلک زد و زمزمه کرد: _تنها دخترای این خونه من و تینا نیستیم. شما می‌تونی با دخترای شادش حشر و نشر داشته باشی تا اذیت نشی. جواب بی‌ربط و تهاجمی‌اش اعصابش را به هم ریخت. نگذاشت علی واکنشی نشان بدهد یا حرفی بزند. آهسته اما پرتشر گفت: _برو عقب آقای جاوید. علی لبخند زد و تارا مات نگاهش کرد. فاصله‌شان کم بود، اما او باز هم سرش را جلو برد. آن‌قدر جلو که تارا ناچار سر چرخاند و او زمزمه کرد: _بین معینا فقط تویی که جاوید بودنمو به رسمیت می‌شناسی وگرنه بقیه بدشون نمی‌آد سر به تن شناسنامه و بقیهٔ مدارک شناساییم نباشه. نگاهش کرد و لب زد: _حق دارن! علی سرش را عقب برد و گفت: _بله حق دارن!... خب حالا بگو چرا گریه می‌کنی؟ نسرین راست گفته بود که به درد هم نمی‌خورند. که به هم نمی‌آیند. که وصلهٔ تن هم نیستند. تنها چهارماه پیش او حتی در خواب شبش هم نمی‌دید که با کسی مثل او زیر یک سقف و یک بالین مشترک شب را به صبح برساند و هر لحظه از خودش متنفر شود. در مورد این داستان نمی‌دونم چه کلمه‌ای به کار ببرم واقعا دلنشینه و از خوندنش پشیمون نمی‌شید، با اطمینان می‌گم جوین بشید... https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0 https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0 https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0 https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0
Show all...
زینب بیش‌بهار "صد سال دلتنگی"

﷽ نویسنده رمان‌های: 🖋️صد سال دلتنگی و 🖋️خوب‌ترین حادثه و 🖋️التهاب خواندن رمان‌های زینب‌ بیش‌بهار به هر طریقی و خارج از این کانال با رضایت نویسنده همراه نیست. 🌱🌸✍️ ارتباط با نویسنده:🌱👇

https://instagram.com/bishbaharr