cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

بئوار

°| ﷽ |° خوش آمدید شما با بنر واقعی عضو شدین تو تکرار نمیشوی این منم که دلبسته تر میشوم

Show more
Advertising posts
21 238
Subscribers
-7124 hours
-6107 days
+4830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from بئوار
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
Show all...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی

به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book

Repost from N/a
یاور باز هم خم شد و گوشه‌ی لب حنانه را بوسید. انگشت شستش را دوباره نوازش‌وار روی آن کشید. لحنش پر از شرمندگی بود. - شرمنده عزیزم، اصلا نمی‌خواستم اذیتت کنم. از این به بعد هر وقت یه ذره هم اذیت شدی بهم بگو، باشه؟ حنانه چشم در حدقه چرخاند و نگاه دزدید. دلش می‌خواست از شادی دوباره‌هایی که در ذهن یاور بود، جیغ بکشد و خودش را در آغوش یاور بیندازد و پرده از رازهای مگویش بردارد. شاید اگر ترس از واکنش رشید نبود، همین کار را می‌کرد اما حیف که رشید و عصبانیت کشنده‌اش دست و پایش را بسته بود. ترس جان خودش را نداشت. به کتک خوردن از رشید نامرد عادت کرده بود اما از جان یاور می‌ترسید. - می‌شه.... می‌شه بیرون منتظرم بمونی تا من حاضر بشم؟ یاور چشمکی زد. - می‌خوای کمکت کنم؟ بلدم‌ها! حنانه با مشت کم جانی به سینه‌ی او کوبید. - خیلی پررویی، این روت رو کجا قایم کرده بودی که هیج کسی ازش خبر نداشت. یاور بوسه‌ی کوچکی روی لبان او کاشت. لحنش دنیادنیا شیطنت داشت. - گذاشته بودمش واسه خانمم، قرار نبود تمام دنیا ازش خبر داشته باشن که! گفت و با چشمکی از حنانه فاصله گرفت. یاور که از اتاق خارج شد، حنانه ماند و ترس از حضور مردی که مطمئن بود حالا زخم خورده تر از دقیقه‌ی قبل است. اگر دست خودش بود، بهانه‌ای جور می‌کرد تا از زیر بیرون رفتن شانه خالی کند اما حیف که دلش برای مادرش و شهروز بی‌معرفت حسابی تنگ شده بود. دست به تشک تخت گرفت و بلند شد. راه رفتنش راحت‌تر شده بود البته اگر لرزش پاهایش اجازه می‌داد. در کمد را که باز کرد، گلویش بین انگشتان بلند و کشیده‌ی رشید گیر افتاد. جوری آن را می‌فشرد که انگار قصد جان او را کرده بود. رنگ صورتش که کبود شد و سینه‌اش که به خس خس افتاد، رشید سر جلو برد و غرید: - حواست رو جمع کن دختر کوچولو. تو دیگه جز دارایی‌های منی. منم رو دارایی‌هام حساسم. دست از پا خطا کنی، خونت حلاله. سعی کن مثل راحله نشی‌! گفت و گلویش را رها کرد. حنانه خیره به چشمان قرمز و اشک آلود رشید، دست روی دهانش فشرد تا سرفه‌های تمام نشدنی‌اش به گوش یاور نرسد. دلیل حال خودش را می‌فهمید اما برای حال رشید و قطره اشکی که روی گونه‌اش چکید، دلیلی نمی‌یافت. - بیام کمک حنانه جان؟ یاور با خنده پرسید و حنانع بی‌هوا هق زد. مردش در چه فکرهایی بود و او چه وقیحانه، معشوق قدیمی‌اش را در اتاقش پناه داده بود... https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 #دهمین‌عاشقانه‌ی‌صدیقه‌بهروان‌فر
Show all...
کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»

پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات دهمین رمان صدیقه بهروان فر نویسنده رمان های اغازانتها زندگی به نرخ دلار الهه درد تبسم تلخ اوعاشقم نبود زوج‌فرد انیس دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند همخون(آنلاین)

Repost from N/a
Photo unavailable
با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش به وصیت میرسه. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه و نمیدونه با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته! https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان #شاهدخت با بیش از۲۰۰پارت اماده در کانال و بسیار منظم❌️ از دستش ندید❤️‍🔥
Show all...
Repost from N/a
زیر دست‌های زن همسایه، میان کوچه بود. محکم به پهلویم کوبید و کسی به دادم نرسید. همه با تحقیر نگاه می‌کردند: - زنیکه‌ی چپ و چوله... قاتل عوضی... خوب بلدی در بری! از مو آویزانم کرد تا جمع نشوم. پایش محکم به شکمم خورد: - تو هم مثل قاتل داداش منی که قصر در رفت... خوب بلدید در برید و قانون رو دور بزنید! سیلی‌ها و مشت‌هایش من را نکشت! خودش خسته نشد؟ - چقدر به وکلیت پول دادی که ولت کنن؟ وعده‌ی چند شب رابطه دادی؟ چقدر براش عشوه اومدی هرزه؟ درد فکم اجازه نمی‌داد دهان باز کنم و از خودم دفاع کنم" - زنیکه‌ی لوچ... اصلاً عرضه‌ی عشوه اومدن داری؟ اصلاً میتونی کسی رو تحریک کنی؟ خودتو چی فرض می‌کنی که زن دادیار شدی؟ چی هستی زنیکه ه*ر*ز*ه! تنم سِر شده بود. اگر می‌خواستم هم دیگر نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم. چقدر کتک خوردم؟ چقدر به اینور و آنور انداختم؟ نفس زنان عقب رفت. انگار خسته شد. کسی که مثلاً مادرشوهرم بود و پسر کوچکش را به قتل رسانده بودم بی حس نگاهم می‌کرد. صدای پچ پچ همسایه ها را می‌شنیدم: - عجب دختر زرنگی هست.... - نتونست خودشو به داوود بندازه و کشتش.... - شاید از اول هدفش دادیار بوده! بالاخره همه چی تمومه! - چطور اونکه تا این سن با هر ناز و عشوه‌ای وا نداد رو تور کرده؟ هر چه شنیدم کافی بود. خمیده خودم را به ساختمانِ عمارتِ ایزدی رساندم و به اتاقمان رفتم. گوشه اتاق چنباتمه زدم. بغضم شکست. آنها واقعا زن بودند؟ چطور همجنس خود را اینگونه قضاوت می‌کردند؟ تمام شواهد نشان می‌داد داوود می‌خواسته به من تجاوز کند و من برای دفاع و بخاطر انحراف چشم‌هایم مرتکب قتل شدم. زندانی شدم، مجازاتش را کشیدم. برادرش دادیار چون از خانواده طرد شده بودم و مادرش خواست عقدم کرد تا بی سرپناه نباشم. نمی‌دانست مادرش انتقام می‌خواهد و او موافق نبود. از صدای درب خانه هول شدم. دادیار بود! مطمئنم مادرش با تحقیر از اینکه کتک خورده‌ام به او می‌گوید و وضعیت را طور دیگری نشان می‌دهد. اینکه با این ظاهرم جلوی چشم همسایه‌ها بوده‌ام و من را با ولگرد اشتباه گرفته‌اند. صدای احوالپرسی‌اش با اهل خانه آمد. چیزی نگذشت که وارد اتاقمان شد: - چرا اونجا نشستی؟ نفسم را حبس کردم تا هق نزنم. کنارم دو زانو نشست. صورتم را به سمت دیوار چرخاندم تا سرخی سیلی‌ها و زخم‌ها را نبیند. - چرا گریه می‌کنی؟ عصبی حرص زد: - میگم چی شده؟ باز چیکار کردن؟ هق هقم را در سینه خفه کردم، با اینکه نفسم می‌گرفت اما نمی‌خواستم حرف بزنم تا آشوب بعدش به نام من باشد. - باز مامان حرفی زده؟ نگفتم وقتی من نیستم از اتاق بیرون نرو... با توام؟ مجبور بودم. داروهایم تمام شده بود. قبل از آنکه جواب بدهم درب اتاق باز شد. دختر خواهرش سینی در دست داخل آمد: - دایی میشه زخم‌های زندایی رو ضد عفونی کنی؟ شوکه شد: - زخم؟!؟! چانه‌ام را گرفت و با خشم چرخاند. حتی جرات نداشتم به آن چشم‌های سرخ و وحشی نگاه کنم. مهتا ترسید: - بخدا کار من نیست... صورتش و دستاش زخمی شدن... اون‌ها می‌خواستن که... فریاد زد: - میگم چی شدهههه؟؟ مهتا با ترس عقب رفت. دادیار با عجله سینی را گرفت و به سمتم آمد. نگاهش که دوباره به صورتم افتاد سینی را زمین کوبید. کنارم نشست. از خشم کبود شده بود: - کی این کارو باهات کرده؟ این رد سیلی‌ها چیه روی صورتت؟ میگی یا یه جور دیگه ازت حرف بکشم؟ نگاهم را به مهتا دادم. سر تکان دادم تا او هم حرفی نزند کتک نی‌خوردم بهتر بود تا نگرانی بعدش امامهتا... با بغضی که در گلو داشت گفت: - کار اشرف خانومِ... تو کوچه جلو راهشو گرفت... منتظرش بود... جلو چشم همه.... تا جون داشت زندایی رو زد... مامان نبود... مامان جون هم فقط نگاه کرد... انگار دشمنش داره کتک می‌خوره نه عروسش... صورت دادیار از خشم رو به سیاهی می‌رفت. به سرعت به سمت در رفت: - قلاده که انداختم گردن دختر هرزه‌اش درست میشه... وقتی همه‌ی محل عکس‌هایی که برام فرستاده رو دیدن درست میشه. ترسیده و با تنی دردناک به سمتش دویدم تا نگهش دادم: دادیار... تقصیر خودم.... فریاد زد: - پاتو بذار بیرون تا دستمو روی دلم هم بلند کنم الهه! https://t.me/+XhZzZ15oyUo0ZjNk https://t.me/+XhZzZ15oyUo0ZjNk https://t.me/+XhZzZ15oyUo0ZjNk دادیار ایزدی مردی مرموز و ساکت، تنها کسیه که به بیگناهی الهه ایمان داره. اون تنها کسیه که می‌دونه چه بلایی سر الهه اومده و چرا!!! عقدش می‌کنه و برای اثباتش حتی از الهه بچه‌دار میشه و.... 🩷🤍🩷🤍🩷
Show all...
Repost from N/a
_ عزیزم به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود‌. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه. _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت.... زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسنده‌ی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️‍🔥 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
Show all...
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
Show all...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی

به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book

Repost from N/a
#پارت۱ با صدای محکم کوبیده شدن در زیرزمین، دستانم را محکم‌تر دور پاهایم حلقه می‌کنم. باد از گوشه‌ی شکسته‌ی زیرزمین وارد آن می‌شود و صدایش در گوشم می‌پیچید. سردم شده است. زیرزمین تاریک و نمور خانه، شاید چند درجه‌ای هم سردتر از بیرون است. شهرام هنوز دارد شاخ و شانه می‌کشد و دم از آبروی در خطرش می‌زند. نیشخند با صدایم را با فشار کف دستم خفه می‌کنم. هق زدنم هم دست خودم نیست. کم آورده‌ام. یک هفته است که هرروز و هر ساعتم پر از تحقیر و تهدید است. درست از همان لحظه‌ای که پدر دست روی قلب بیمارش گذاشت و با شهریار راهی بیمارستان شد. - ولم کن داداش، بذار برم حسابش رو برسم. این بی‌آبرو زبون خوش حالیش نمی‌شه! این بار سر به دیوار تکیه می‌زنم و به صدای نیشخندم اجازه‌ی خودنمایی می‌دهم. شهروز زیادی دور برداشته است. لحظه‌ای از فکرم می‌گذرد اگر همان لحظه در باز شود و پدر و شهریار وارد شوند، شهرام و شهروز چه عکس‌العملی نشان خواهند داد؟! این بهترین اتفاقی است که می‌تواند بیفتد. - بیاین تو دیگه، آبرو واسمون نذاشتین. این بچه‌ها هم گشنه‌شونه. سر بالا می‌گیرم و چشم می‌چرخانم. اشک‌هایم بی آنکه پلک بزنم، روی گونه‌هایم راه می‌گیرند. دردهایم که یکی و دوتا نیست. اینکه مادرم، درست از لحظه‌ای که نتیجه‌ی سونوگرافی را شنیده و فهمیده بود جنین درون رحمش دختر است، مرا نمی‌خواست و اگر حواس جمع پدرم نبود، مطمئنا حالا حنانه‌ای هم وجود نداشت، کم آزاردهنده نیست. حنانه‌ای نبود تا ننگ دختر بودن برای مادرش به ارمغان بیاورد. نبود که برادرانش برایش شاخه و شانه بکشند و آزارش دهند. آه عمیقی می‌کشم. اگر عشق پدر و دوست داشتن‌های نصفه و نیمه‌ی شهریار نبود، تا این روز دوام نمی‌آوردم. شهرام بدش نمی‌آمد مرا تا لب باغچه ببرد و سرم را گوش تا گوش ببرد. آخر دختری که همان شب عقد سیاه پوش همسرش شود، زنده ماندن ندارد! https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 - پاشو بیا بیرون. شهریار زنگ زد گفت بابات رو مرخص کردن. حواست رو جمع کن کاری نکنی که دوباره کارش به بیمارستان بکشه وگرنه طرف حسابت منم. از اتفاقات این چند روز هم چیزی نگو. بخوای خودشیرینی کنی و سهراب رو بندازی به جون من و پسرا، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی. می‌دونی که حرف الکی نمی‌زنم! تازه از خواب بیدار شده‌ام، اما آنقدر هوشیارم که بفهمم کلمه به کلمه‌ای که روی زبان شهناز جاری می‌شود، واقعیت محض است. پدر زیادی روی مادرانه‌های او حساب کرده است. هرچند اشتباه هم نمی‌کرد. شهناز مادر و همسری بی‌نقصی بود، البته برای پسرانش! شاید چون از مادرش همین را آموخته بود. برای مادربزرگم، تنها پسر حکم فرزندی داشت. شهناز و خواهرانش تنها کارگران بی جیره و مواجبی بودند که باید علاوه بر خرج خودشان، کمک خرج خانه هم می‌شدند. دست به دیوار می‌گیرم و با کمک آن سرپا می‌ایستم. استخوان‌هایم به زق زق افتاده است. پتوی کوچکی که زهرا پنهان از شهرام برایم آورده، گرمی خاصی ندارد. درست که چند روز است برادرانم عرصه‌ را برایم تنگ و مرا سیبل طعنه و کنایه‌ها و کتک‌هایشان قرار داده‌اند اما حواسشان آنقدر جمع بود که اگر کبودی روی سر و صورت عزیزکرده‌ی پدرشان بیفتد، باید پی خیلی چیزها را به تن‌شان بمالند. هنوز دستشان زیر ساتور بابا سهراب است. گرمای داخل ساختمان تازه یادم می‌آورد که تا آن لحظه چه سرمای بدی را تحمل کرده‌ام. دستم را به هم می‌سابم و با چند قدم بلند خودم را به کرسی گوشه‌ی اتاق می‌رسانم. راحله هنوز هم خواب است. لبم کمی بالا کشیده می‌شود. اوضاع این خانه کاملا برعکس خانه‌ی رشید است. آنجا دخترها عزت و احترام بیشتری دارند و عروس می‌شود جورکش تنبلی دختر خانه! - پاشو برو یا جای دیگه بخواب. بیدارش می‌کنی، بیچاره تازه خوابیده. این قدر شهریار طبعش تنده که تا دم صبح سر و صداشون می‌اومد! چهره در هم می‌کشم. شهناز با صدای آرام و لحنی شاد، از عشق بازی پسر و عروسش برای دختر مجردش می‌گوید، انگار که تنها آن‌ها از این هنرها داشتند! بدم نمی‌آید لگدی نثار راحله بکنم. دخترک بی‌حیا نرسیده دارد صاحب همه چیز می‌شود. هرچند اوضاع برای دیگر عروسان این خانه هم همین است، با این تفاوت که آن‌ها قابل تحمل‌ترند. حداقل حرمت خیلی چیزها را نگه می‌دارند. شاید هم به خاطر حضور همیشگی پدر، عرضه‌ی خودنمایی پیدا نمی‌کنند! حالت چهره‌ی راحله به کسی نمی‌ماند که در خواب سنگینی باشد، لبخند روی لبش که این را می‌گوید! https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0 https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0
Show all...
کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»

پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات دهمین رمان صدیقه بهروان فر نویسنده رمان های اغازانتها زندگی به نرخ دلار الهه درد تبسم تلخ اوعاشقم نبود زوج‌فرد انیس دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند همخون(آنلاین)

Repost from N/a
- بوش رو دوست دارین؟! از صدای جذابِ مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! همین که خیمه زده روی سجادش دیدم بس بود. هول گفتم: - ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط.. بوش کردم نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتی‌های پدر درآر که نمی‌شد میخش نشم. خواستم برم تا نگاهم لو نده بی‌تابشم، بی‌تابِ عطری که به سینه‌اش زده، اما درو بست! با هیکل چهارشونه‌اش راه رو سد کرده بود.سر به زیر و شرمنده گفتم: - ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمی‌خواستم فضولی کنم آقا دادیــ.... - اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمی‌خواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار، حس خوبی بهش ندارم. کنار کشیدم تا فرار کنم خودم که می‌دونم دلم می‌خواد بغلم کنه. جلو اومدنِ دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد! گوشه‌ی چادرمو گرفت و پرسید: - حاج‌خانوم خونه نیستن؟ از نگاه میخش که معمولاً روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقه‌اش دونه‌‌های ریز عرق بود: - رفتن مسجد... گفتن شما هم برید. باز لبخند زد: - پس فکر کردین نیستم که این سعادت نصیبم شد و اومدین تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟ "اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت از دوری خانواده‌ام با یه صیغه کشیدم خونشون، حتی نگام نمی‌کنه! همینم از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده! میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم؟ بگم عذر شرعی دارم؟ خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی.. تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد: - حالا که اومدی یکم بمون خانــوم! کار به عذرت ندارم. دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم. از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیــ...ــکار کنم؟ کاری دارید؟ دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و می‌لرزیدم نشست: - فقط یکم اینو شل کن دختر! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ ازم خجالت می‌کشی؟ لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرفِ شونم پایین ریخت: - ولش کن دیگه! حلالمی! بذار ببینمت! بوی موی تو از بوی جانمازم بیشتره، دیگه حواسم جمع نیست که بخوام نماز بخونم! وضعیتم الان از شب‌هایی که میخ سقفم و تو رو کنارم تصور می‌کنم سخت تره. با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت، از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیــار...! بی مقدمه لمسم کرد. دست‌هامو با دست‌های بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لب‌هاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد: - هـــــیع! موهامو بو کشید: - جانم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ اومدی زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه می‌چرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاج‌خانوم نشون دادی؟ من که محق‌ترم! منم که باید اجازه داشته باشم ببینم. دلم می‌خواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، دیده بودم؟ حرکت لب‌هاش روی گونه‌م، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد: - اذیتی؟ می‌خوای بری؟ کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت. جلو مامان مثل پسر بچه‌ها قفل می‌کنم! حتی نمی‌تونم نگات کنم. فرار می‌کنم یهو از نگام حالِ دلمو نفهمه! حسرتِ دیدنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا. دلم بود که بی‌مهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و.. به فکر شما. فشار صورتشو از گردنم برداشت به سینه‌اش چسبوندم: - دورت بگردم که باز میگی شما! - آآآخ...! - جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست.. نمی‌تونم خودمو جمع کنم زورم زیاد میشه.. مامان نیست ولی بازم هول میشم، اگه یهو بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره. یه ذره هوامو داشته باش خوب ببینمت و بغلت کنم. https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk از اون پسرهای ناب و بی تجربه که توی خلوت پوست می‌کنه و بی خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شب‌های که تنها می‌خوبه میگه تا هر شب‌...😎😍 https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
Show all...