رازشبانه( ساناز لرکی)
5 292
Subscribers
-824 hours
-447 days
-17030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
رازشبانه
#پارت۶۳
ریحانه پر از احساسات گوناگون بود ملغمهای از خشم اندوه خوشحالی و کمی هم آرامش خاطر، دلش خنک شده بود انگار که این دختر ندیده و نشناخته به خاطر زندگی خوبش مورد حسادتش بود و این حسادت خودش را هم متحیر میکرد اینکه او توی اتاق خوابش نشسته بود و به ریش دنیا میخندید و خودش مجبور بود با زمین و زمان بجنگد آزارش میداد.
لیلا آنقدر تند تند حرف زد تا بالاخره یک نفر صدایش زد و رفت. اضطراب ریحانه کمتر شده بود به هر حال زمانی برای از دست دادن نداشت حس تلخ تنهایی چنگ میانداخت و روحش را آزار میداد و ساعتی بعد فهمید که چه شانسی آورده است.
وسط خیابان گیر افتاد ماشینها بوق میزدند اعصاب شهر به هم ریخته بود همه چیز در پشت چراغ قرمزی که خراب شده بود گیر افتاد و یک ماشین همان وسط به یکی دیگر زد راننده نمیتوانست خودش را کنترل کند حسابی از کوره در رفته بود و زیر لب به زمین و زمان فحش میداد بالاخره وقتی به خانه رسید هوا تاریک شده بود وقتی پیاده شد برای پیادهروی آماده نبود دلش نمیخواست تاریکی شب برسد اصلاً نمیدانست چرا میرود این زمانی بود که معمولاً از محل کار برمیگشت اما دلش میگفت باید حتماً به خانه برود شاید دلش میخواست دخترک خوش اقبال را توی زیرزمین ببیند و دلش حسابی خنک شود.
💔 1
13600
رازشبانه
#پارت۶۲
انگار دنیا برای او افتاده بود روی دور تکرار و ریحانه بود که هر بار که او را میدید خاطره جدیدی را به یاد میآورد خاطرهای که همیشه عصبانیش میکرد هرچه پدر در خانه عصیانگر و قلدر بود پیش همه موش میشد همین هم بود که حالا آه در بساط نداشتند و به جز یک قبر که آن هم برای آخرتش بود پدر هیچ خیری در زندگیش نداشت ریحانه از جا بلند شد واقعاً نمیتوانست بماند از اتاق که بیرون زد تازه توانست نفس بکشد انگار که مسئولیتش را انجام داده باشد و حالا وقت شانه خالی کردن بود.
تلفنش زنگ خورد با دیدن نام لیلا از کوره در رفت هنوز یک ساعت از آمدنش نگذشته بود پیش خودش حساب کرد به حتم اتفاق خاصی افتاده است صدای وامانده لیلا انگار از ته چاه میآمد با توپ پر جواب داد:
_ بله لیلا تازه اومدم
لیلا تته پتهای کرد و بالاخره به حرف آمد:
_ زنگ زدم بگم نیازی نیست شام بپزی از غذای ظهر خیلی مونده کسی نخورد
ریحانه جا خورد زیر لب گفت:
_ یعنی چی؟
لیلا برایش با حرارت تعریف کرد که به محض رفتن ریحانه مهراد خان به خانه آمده و دست روی شبانه بلند کرده و خواهرش را کشان کشان به سمت انباری برده است بعد او را حبس کرده است و دخترک احتمالاً امشب را آنجا بماند.
12100
رازشبانه
#پارت۶۱
پدرش بیمار بود و نیاز داشت بالای سرش بنشیند کنار تخت که رسید خودش هم میدانست که از زیر کار در رفته است پدرش شبیه یک تکه گوشت روی تخت افتاده بود و شبیه یک قالی چروک به نظر میرسید ریحانه روی تخت نشست و احساس کرد چقدر نسبت به او بیحس است حتی احساس غم هم نداشت فقط میدانست یکی از همین روزها که بالای سر او نشسته است تمام میکند یا شاید هم خبر تمام کردنش را بدهند یکنواختی کسالت بار زندگی ریحانه شاید مدتی از این خبر به هم میریخت و دوباره برمیگشت.
پرستارها به پدرش محبت میکردند اما آنها نمیدانستند پیرمرد آرام و بیدفاعی که روی تخت خوابیده چه دستهای سنگینی داشته است یک صدای خس خس مانند در کنار کف رقیق از دهنش بیرون زده بود بینیاش پر از مو به نظر میرسید ریحانه به زور عادت کرده بود کنار او بنشیند و هر بار کم کم از کوره در میرفت. احتمالاً او به مردن پدرش زودتر عادت میکرد تا زنده بودنش
پیرمرد جان میکند برخلاف مادرش که یک شب خوابید و دیگر بلند نشد؛ از بس که پدر دستش سنگین بود! نگاه ریحانه به دستهای او رسید دستهایی که حالا بیجان و چروکیده به نظر میرسیدند.
11200
رازشبانه
#پارت۶۰
به محض آنکه شبانه وارد اتاق شد، هقهق گریهاش فضا را پر کرد. ضربهی بدی خورده بود احساس حقارت میکرد چرا باید کنترل اوضاع را از دست میداد چرا نتوانسته بود درست حرف بزند بزند.
عصیان زده از وجودی که حالا سایه شک دیگران بر او بود برخاست. جلوی آینه ایستاد و نگاهی به خودش انداخت. لبهایش تکان خورد اما هیچ حرفی از دهنش خارج نشد احساس تنهایی میکرد .
احساس کرد تنها چیزی که میتواند آرامش کند خوابیدن است به سمت تخت رفت و روی آن نشست. گوشیاش را برداشت و کلمات را تایپ کرد. مضطرب و پریشان بود و برای زدن دکمهی ارسال تردید کرد و بالاخره دکمه را فشار داد. پیام ارسال شد و تیک سبز خورد اما جوابی نیامد. چشمهایش را بست و پیام توی سرش چرخید" سلام داداش مهراد. من اینقدر بزرگ شدم که خودم تصمیم بگیرم من فردا برای استخدام میرم لطفاً باهاش کنار بیا" این کلمات توی سرش میچرخیدند که چشمهایش سنگین شد و دیگر چیزی نفهمید
ریحان زودتر از همیشه از خانه بیرون زد میدانست که به زودی حرف و حدیثها آغاز میشود اینکه او دیر میآید و زود میرود توی آن خانه لعنتی به چشم همه میآمد .
12500
سلام جانم وقتتون به خیر
دوستان خوبم. یکشنبه ساعت۵تا۷رونمایی کتاب جدیدم در نشرعلی هستش
اگر تشریف بیارین خوشحالم میکنید
👍 5
30000
راز شبانه
#پارت۵۹
لیلا آنقدر تند تند حرف زد تا بالاخره یک نفر صدایش زد و رفت. اضطراب ریحانه کمتر شده بود به هر حال زمانی برای از دست دادن نداشت حس تلخ تنهایی چنگ میانداخت و روحش را آزار میداد و ساعتی بعد فهمید که چه شانسی آورده است.
وسط خیابان گیر افتاد ماشینها بوق میزدند اعصاب شهر به هم ریخته بود همه چیز در پشت چراغ قرمزی که خراب شده بود گیر افتاد و یک ماشین همان وسط به یکی دیگر زد راننده نمیتوانست خودش را کنترل کند حسابی از کوره در رفته بود و زیر لب به زمین و زمان فحش میداد بالاخره وقتی به خانه رسید هوا تاریک شده بود وقتی پیاده شد برای پیادهروی آماده نبود دلش نمیخواست تاریکی شب برسد اصلاً نمیدانست چرا میرود این زمانی بود که معمولاً از محل کار برمیگشت اما دلش میگفت باید حتماً به خانه برود شاید دلش میخواست دخترک خوش اقبال را توی زیرزمین ببیند و دلش حسابی خنک شود.
❤ 8👍 3🥰 1💔 1
34620
راز شبانه
#پارت۵۸
تلفنش زنگ خورد با دیدن نام لیلا از کوره در رفت هنوز یک ساعت از آمدنش نگذشته بود پیش خودش حساب کرد به حتم اتفاق خاصی افتاده است صدای وامانده لیلا انگار از ته چاه میآمد با توپ پر جواب داد:
_ بله لیلا تازه اومدم
لیلا تته پتهای کرد و بالاخره به حرف آمد:
_ زنگ زدم بگم نیازی نیست شام بپزی از غذای ظهر خیلی مونده کسی نخورد
ریحانه جا خورد زیر لب گفت:
_ یعنی چی؟
لیلا برایش با حرارت تعریف کرد که به محض رفتن ریحانه مهراد خان به خانه آمده و دست روی شبانه بلند کرده و خواهرش را کشان کشان به سمت انباری برده است بعد او را حبس کرده است و دخترک احتمالاً امشب را آنجا بماند.
ریحانه پر از احساسات گوناگون بود ملغمهای از خشم اندوه خوشحالی و کمی هم آرامش خاطر، دلش خنک شده بود انگار که این دختر ندیده و نشناخته به خاطر زندگی خوبش مورد حسادتش بود و این حسادت خودش را هم متحیر میکرد اینکه او توی اتاق خوابش نشسته بود و به ریش دنیا میخندید و خودش مجبور بود با زمین و زمان بجنگد آزارش میداد.
🥰 5👍 3👏 1💔 1
30320
راز شبانه
#پارت۵۷
پدرش بیمار بود و نیاز داشت بالای سرش بنشیند کنار تخت که رسید خودش هم میدانست که از زیر کار در رفته است پدرش شبیه یک تکه گوشت روی تخت افتاده بود و شبیه یک قالی چروک به نظر میرسید ریحانه روی تخت نشست و احساس کرد چقدر نسبت به او بیحس است حتی احساس غم هم نداشت فقط میدانست یکی از همین روزها که بالای سر او نشسته است تمام میکند یا شاید هم خبر تمام کردنش را بدهند یکنواختی کسالت بار زندگی ریحانه شاید مدتی از این خبر به هم میریخت و دوباره برمیگشت.
پرستارها به پدرش محبت میکردند اما آنها نمیدانستند پیرمرد آرام و بیدفاعی که روی تخت خوابیده چه دستهای سنگینی داشته است یک صدای خس خس مانند در کنار کف رقیق از دهنش بیرون زده بود بینیاش پر از مو به نظر میرسید ریحانه به زور عادت کرده بود کنار او بنشیند و هر بار کم کم از کوره در میرفت. احتمالاً او به مردن پدرش زودتر عادت میکرد تا زنده بودنش
پیرمرد جان میکند برخلاف مادرش که یک شب خوابید و دیگر بلند نشد؛ از بس که پدر دستش سنگین بود! نگاه ریحانه به دستهای او رسید دستهایی که حالا بیجان و چروکیده به نظر میرسیدند انگار دنیا برای او افتاده بود روی دور تکرار و ریحانه بود که هر بار که او را میدید خاطره جدیدی را به یاد میآورد خاطرهای که همیشه عصبانیش میکرد هرچه پدر در خانه عصیانگر و قلدر بود پیش همه موش میشد همین هم بود که حالا آه در بساط نداشتند و به جز یک قبر که آن هم برای آخرتش بود پدر هیچ خیری در زندگیش نداشت ریحانه از جا بلند شد واقعاً نمیتوانست بماند از اتاق که بیرون زد تازه توانست نفس بکشد انگار که مسئولیتش را انجام داده باشد و حالا وقت شانه خالی کردن بود.
❤ 5👍 3🥰 1👌 1
24120
رازشبانه
#پارت۵۶
به محض آنکه شبانه وارد اتاق شد، هقهق گریهاش فضا را پر کرد. ضربهی بدی خورده بود احساس حقارت میکرد چرا باید کنترل اوضاع را از دست میداد چرا نتوانسته بود درست حرف بزند بزند.
عصیان زده از وجودی که حالا سایه شک دیگران بر او بود برخاست. جلوی آینه ایستاد و نگاهی به خودش انداخت. لبهایش تکان خورد اما هیچ حرفی از دهنش خارج نشد احساس تنهایی میکرد .
احساس کرد تنها چیزی که میتواند آرامش کند خوابیدن است به سمت تخت رفت و روی آن نشست. گوشیاش را برداشت و کلمات را تایپ کرد. مضطرب و پریشان بود و برای زدن دکمهی ارسال تردید کرد و بالاخره دکمه را فشار داد. پیام ارسال شد و تیک سبز خورد اما جوابی نیامد. چشمهایش را بست و پیام توی سرش چرخید" سلام داداش مهراد. من اینقدر بزرگ شدم که خودم تصمیم بگیرم من فردا برای استخدام میرم لطفاً باهاش کنار بیا" این کلمات توی سرش میچرخیدند که چشمهایش سنگین شد و دیگر چیزی نفهمید
ریحان زودتر از همیشه از خانه بیرون زد میدانست که به زودی حرف و حدیثها آغاز میشود اینکه او دیر میآید و زود میرود توی آن خانه لعنتی به چشم همه میآمد .
🥰 5👏 3👍 2
20720
راز شبانه
#پارت۵۵
به محض بیرون رفتن او شبانه از جا پرید به دنبال فضایی امن میگشت به سمت پنجره رفت و با حرص آن را بست. زوزه باد سرد آرام گرفت دلش نمیخواست از سالن بیرون بزند نمیخواست دیگر با آراز یا مهراد مواجه شود هوای خانه بوی خفگی میداد یک سمفونی غمبار!
به سمت میز برگشت فنجان نیم خورده چای مهراد را بلند کرد گرم بود. فنجان را در میان دستان یخ زدهاش گرفت لبی زد و بدون آنکه بنوشد دوباره آن را توی دستانش چرخاند و بعد سراغ سیگار نیم سوخته مهراد رفت که داشت توی زیر سیگاری دود میکرد. برش داشت و به آن پک زد. دود توی ریهاش چرخید و به سرفه افتاد هنوز برای بار دوم این کار را نکرده بود که در باز شد آراز متاثر او را نگاه کرد انگار که شبانه در حال احتزار باشد بعد با قدمهای کوتاه انگار که بخواهد برای خودش توضیح دهد گفت که گوشیاش را جا گذاشته است شبانه از جایش تکان نخورد همانطور نشسته به میز خیره شده بود. آراز از کنارش گذشت گوشیاش را برداشت و بالای سر شبانه ایستاد آرام سیگار را از لای انگشتان او کشید و وقتی روی زمین نشست و با حرص سیگار را توی جاسیگاری خاموش کرد مستقیم شبانه را نگریست. آرام به او دستمالی داد تا اشکهایی که روی گونهاش غلتیده بود را پاک کند. شبانه در حال پاک کردن صورتش با دستمال آرام گفت:
_ اولین بار بود این کارو کردم.
آراز از جا بلند شد در حالی که بیرون میرفت بدون اینکه شبانه را مخاطب قرار دهد جدی گفت
_ اولین بار و آخرین بار.
بیرون رفت و در را پشت سرش بست. گرمایی عجیب توی تن شبانه دوید از سرما به گرما رسیده بود داشت در التهاب میسوخت.
❤ 14👍 4🥰 1
40420