cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

°• مسمن / شکوا °

کپی کردن از آثار ممنوع میباشد❌ 🔹نویسنده: باران🍃 🔹رمان در حال تایپ: مُسَمَن و شکوا🍃 🔹️عضو انجمن قلم سازان چنل‌اولم ◀️ @Romansbaran چنل‌دوم ◀️ @taamjnon 🔹چنل ناشناس رمانهای باران☔ جواب سوالاتتون داخل همین چنله⬇️ https://t.me/nashenasebaran

Show more
Advertising posts
3 928
Subscribers
No data24 hours
-237 days
-10630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
Photo unavailable
پـسری که شب تولد نوزده سالگیش #دزدیــده میشه..🚫⚠️ مردی که به بیماری #سادیـسم مبتلاست، تو همون روز اول قرار دادی مبنی بر #بــرده بودن رو مقابلش قرار میده، و پسرک بیچاره رو مجبور میکنه به تک تک #قوانین #ددی احترام بذاره..💯💢 #دلشسکته رو سرچ کنید. #بی‌دی‌اس‌ام #خـشـن 🔞⛔️ https://t.me/+Fh6MAdcgbhJlMDFk https://t.me/+Fh6MAdcgbhJlMDFk https://t.me/+Fh6MAdcgbhJlMDFk
Show all...
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
× بهت گفتم سمتم نیا بذار تنها باشم. چند بار بهت بگم خوشم نمیاد با یه #آلفای منحرفی مثل تو رفاقت کنم؟❌ آدامسش رو باد کرد و بدون اهمیت دادن به آلفایی که درحال حرص خوردن بود ترکوندش. - منم علاقه ای به رفیق شدن با #آلفای زشتی مثل تو ندارم. اما چه کنم که تایپمی.💦 ناگهانی بود وقتی از یقه ش گرفت و پشتش به دیوار کوبیده شد. + داری حالمو بهم میزنی. 👊🏼 این آخرین دفعه‌ست که میگم من قصد ندارم یه آلفارو #بکنم.🚨🌶 پس بذار این دوستی در حد سلام کردن باقی بمونه. دست روی یقه ای که گرفته شده بود گذاشت و خیلی خونسرد برای بار دوم آدامسش رو ترکوند. - منم نگفتم قرار تو #منو بکنی.😈💦
Show all...
- تویه تخم سگ خوب بلدی تحریکم کنی ولی کور خوندی اگه باهات بخوابم. نفس نفس زنون دست کوچولوشو گذاشت روی سینم و گفت: - پس...من اینجا چیکار میکنم؟ کمرشو داد بالا که بالای واژنش بهم خورد و اتیشم زد. - تو اینجایی تا یکم بهم لذت بدی. - با مالیدنم؟, سینه ی تپلشو توی دستم گرفتم که ناله کرد، دیگه نمیتونستم تحمل کنم پس خودمو سر دادم توش و... https://t.me/+1KqyrrC1N00yOWRk https://t.me/+1KqyrrC1N00yOWRk
Show all...
Photo unavailable
مزایای باورنکردنی زود خوابیدن !😴 ▫️زیبایی پوست ▫️کاهش خستگی در طول روز ▫️کاهش وزن ▫️جلوگیری از ریزش مو ▫️افزایش سلامت مغز و قلب
Show all...
‍ سوگلی شیخ _ #پاهاتو باز کن... دخترک تو خودش جمع شده بود و می‌ترسید اما بابا منتظر بود #دستمال خونی رو بهش تحویل بدم. دست به #پاهای سفیدش کشیدم و دامنش رو زدم بالا و بین پاهاش قرار گرفتم. #شیخ (بابا) پشت سرم با اخم ایستاده بود و منتظر بود #بکارت تازه عروس جوونش رو بگیرم... _ بابا من نمیتونم... این دختر فقط 15 سالشه... اصلا خودت انجامش بده... #شیخ عصبانی عصاش و کوبید به زمین: _ زیر تو طاقت میاره یا من؟ من اینو خریدم به عنوان #سوگلی جدیدم اما میخوام #بکارتش و پیشکش تو کنم که وارثمی... زود باش پسرم #شلوارتو بکش پایین... نگار #زیرم اشک میریخت و من دو دل بودم. از طرفی خیلی دلم میخواست اینکار رو انجام بدم چون این دختر خیلی زیبا بود... به ناچار #کمربندمو و باز کردم و جلوی چشمای بابا #برهنه شدم... بابا با لبخند و چشمای #هیز نگام میکرد. لباسای نگار رو از تنش در آوردم و روش #خیمه زدم... #بوسه ای روی پیشونیش نشوندم و بدنم و بهش چسبوندم که زد زیر گریه... اشکاش گلوله گلوله میریخت.. دیگه به حضور بابا توی اتاق اهمیت ندادم و شروع کردم بوسیدن #لب های نگار و دست کشیدم به همه جای #بدنش... این دختر از روز اول دیوونم کرده بود حیف که زنِ بابا بود و بابا اجازه نمیده کسی به #سوگلیش نزدیک شه البته هیچکس جز من... بعد ضربه محکمی که زدم صدای #ناله نگار بلند شد... دستمال رو به خونش آغشته کردم و دادم به بابا. _ آفرین پسرم کارتو خوب انجام دادی حالا بیا کنار نوبت منه... https://t.me/+eSIU72Uxym1mZjJk https://t.me/+eSIU72Uxym1mZjJk https://t.me/+eSIU72Uxym1mZjJk
Show all...
● سوگلیِ شیــخ ●

° ای بسا شبها که لیلی در خفا خفته در آغوش مجنون بی صدا ° ژانر: عاشقانه، جنایی معمایی، بزرگسال🔞 نویسنده: شاین✨ پایان خوش💞 بقیه رمان های من👇🏼 @shinenovels

#دکتر_بلا _به سکس سرپایی قبل عمل خواهرت میخوام شوکه به دکتر نگاه کردم که جلو اومو دستشو روی شاهرگم کشید _قرار بود تا ۲ماه پارتنر سکسم باشی ...امروز اولین بارشه شالمو از دور گردنم باز کرد و روی صندلی انداخت _۱ساعت اتاق عمل در اختیارمونه تا بهم حال بدی اب دهنمو قورت دادم برای سلامتی خواهرم مجبور بودم شومیزمو از تنم دراوردم و بعدش شلوارمو با دیدن بادی تو تنم دستشو به سینه هام گرفت _در نیارش اینو با همین میخوام بکنمت التشو از شلوارش دراورد و روی زانوهام نشوندتم _ساک بزن ...هرچی بیشتر حال بدی خواهرتو بهت عمل میکنم سر التشو لیس زدمو زبونمو روی بدنه ی التش کشیدم و کل التشو تو دهنم فرو کردم و عقب حلو مردم طولی نکشید که با نفس نفس روی تخت اتاق عمل خوابوندتمو سر التشو از کنار بادیم روی چاک بهشتم کشید _اماده ای ...انقدر حشریم کردی که فقط میخوام بکنم توت سر التشو بدون توجه به اینکه دخترم محک داخلم فرستاد که جیغم بلند شد و اون با لذت به هون بین پام نگاه کرد و https://t.me/+gL46CY6nb_gxMjc0 https://t.me/+gL46CY6nb_gxMjc0 https://t.me/+gL46CY6nb_gxMjc0
Show all...
دکتر بَلا🩺💉

_میخوام همینجا دکتر بازی کنم ... فقط جای سرنگ ، امپول خودتو میخوام🍑 #دکتر_بلا💦 و #دلبر_هات🔞

‍ -بیوه برادرتم فاحشه که نیستم! - هرکی هستی باس بخوریش. زیپ شلوارش را باز می‌کند و من سعی می کنم به هرجا نگاه کنم الا وسط پای او. مردی که من را به عقدش در اورده بودند بزور تا به رسم سنت پوشیده سایه سر خودم و بچه ام شود . - زانو بزن به سالار سلام کن! با خجالت و شرم نگاه از آل**ت بیرون افتاده اش می گیرد . - تو برادر شوهرمی ! - بودم الان شوهرتم ...نگرفتمت بذارمت دکور خونه‌م ... گرفتمت تختمو گرم کنی ... خودش را در دهان من که برای حرف زدن باز مانده بود می‌کوبد و عق می‌زنم . از موهای بلندم می‌گیرد و توی دهانم عقب و جلو می کند. - دندون بزنی صندوق عقبتو اباد می‌کنم سلیطه! با ته مانده تاب و توانم می نالم. -از عقب نمیدم! گازی از لاله گوشم می گیرد. - مگه دست خودته که نمیدی ؟ می گامت وازلین هم نمیزنم ! بینی بالا می کشم . - نمیخوام بی اختیاری بگیرم ... از جلو کارتو بکن . - جلوت که چنگی به دل نمی‌زنه ، یه بچه گذشته ازش ! شرم می کنم از بی چاک و دهنی این مرد. ولی حالا بیچاره تر از اینم که عرق شرم بریزم. - نکردی که بدونی! - لازم نیست بکنم یه پا غاره برم دمش داد بزنم صدا می پیچه ... https://t.me/+ZQaUzUkQg1JmNzY0 https://t.me/+ZQaUzUkQg1JmNzY0 شوهرم که مرد حامله بودم، چهلشو نداده بودم که زاییدم خانوم تاج مادرشوهرم برای اینکه تنها یادگار پسر مرحومش و میراث دارشو رو کنار خودش نگه داره منو مجبور کرد که با برادر ‌شوهرم که یک شهر به شرارت و الواتی می شناختنش ازدواج کنم و .... https://t.me/+ZQaUzUkQg1JmNzY0
Show all...
_ عجب پوزیشنی داشتی تو فیلم! جووون! با همین پَروپاچه‌هات به دو نفر حال می‌دیدی!؟؟! ما لُختتم دیدیم بابا! دیگه این شال و مانتو چیه نانازی؟؟ _ خفه شو تا دهنتو وسط کوچه پایین نیووردم! آن یکی موبایل دستش بود و همان فیلمی که از من در کل محل پخش شده بود را می‌دید. صدای تصاویر در کوچه می‌پیچید و همسایه‌ها به هم نگاه می‌کردند. دلم می‌خواست آب شوم از خجالت. پسر دوم گفت: _ اووو! لنگاشم تا ته باز کرده! ببین چه تکونی می‌دی تو بغل یارو! الان خطرناک نشو واس ما! قلبم تند می‌کوبید و دردِ نگاه همسایه‌ها تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. گریه‌ام‌گرفته بود، ولی نمی‌خواستم گریه کنم. معصومه خانم همسایه‌ی روبه‌رویی با تاسف و اخم برایم سر تکان داد: _ حیف اون شوهرِ نامدار و آقا که توی بی‌عفت و بی‌شرم، زنشی! شنیدن هلن بانو از الان دنبال یه دختر نجیبه واس امیرآقا! تیره‌ی پشتم لرزید و قلبم شکست. آقا مرشد همسایه‌ی بغلی تف کرد روی زمین. پسرها هنوز می‌خندیدند و دست و پای من وسط کوچه می‌لرزید... بعداز ۹ روز برگشته بودم خانه... تنِ دردمندم را جمع کرده و آمده بودم تا با خانواده‌ای روبه‌رو شوم که قطعا با دیدنم قیامت راه می‌انداختند. یکی از پسرها مقابلم ایستاد: _ نمی‌شه یه حالم به ما بدی، جوجه‌ی مو طلاییِ کاربلد؟ همین‌که خواستم چیزی بگویم، یک‌دفعه کسی با پشت دست کوباند توی صورت پسر و عزبده کشید: _ می‌دم پوست از سرت بکنن حرومزاده‌ی بی‌نامووس!!! امیرپارسا بود. قلبم ایستاد. نفسم رفت و با رنگی پریده به سیلی‌ای که توی دهان پسر دوم هم کوباند نگاه کردم و گفت... _ خودت‌و کل طلفته‌تو بیچاره می‌کنم بی‌شرف! اشکم ریخت. خواستم دستش را بگیرم آرامش کنم، نشد. خواستم بگویم من بی‌گناهم، نشد. اول من پا به حیاط عمارت گذاشتم. نازلی داشت نیشخند میزد و خوشحال بود که حتما به امیرپارسا نزدیک خواهد شد... از بچگی او را دوست داشت. خان‌دایی جلوی ایوان عربده کشان جلو آمد: _ آبروی پسرمو کل خاندانم‌و که بردی! الان با چه رویی پا گذاشتی به این خونه، دختره‌ی بی‌حیا؟؟ به خود لرزیدم. زن‌دایی جیغ می‌کشید و خاله راحیل نمی‌توانست آرامش کند: _ از اولم یه وصله‌ی ناجور بودی! من به این پسر گفتم توام عین اون مادرِ هرجاییت، نمی‌تونی بند شوهر بشی! کل دخترای این شهر آرزوشون بود عروسش بشن! همین هفته براش زن می‌گیرم! اونم چه زنی!! اشکی روی گونه‌ام ریخت. نازلی که امید داشت بعداز من امیرپارسا، مرد اول خاندان سهم او شود، ریز خندید و خیزران‌بانو عصا کوبان پله‌ها را پایین آمد: _ تو نوه‌ی بی‌شرم و ناخلف، حیثیتِ خاندان ما رو بردی! گورتو از این خونه گم کن. اصلا نمی‌گذاشتند حرف بزنم. ضربه‌ی اول را دایی به صورتم کوبید. امیرپارسا کاری نکرد. مثل همیشه پشتم نایستاد... دست‌هایش را مشت کرده بود و با اخم و نفرت به صورت سرخم نگاه می‌کرد. افتادم زمین... شالم هم افتاد. دایی موهایم را دور دستش پیجید و فریاد زد: _ این چه گهی بود که خوردی؟؟ جای دخترم گذاشته بودمت! زنِ شازده پسرم شده بودی! گورتو از این خونه گم کن و برنگرد! خون از بینی‌ام پایین می‌ریخت. به امیرپارسا نگاه کردم. عاشقش بودم... _ امیر... نتوانستم حرفم را کامل کنم. دایی پرتم کرد وسط کوچه: _ برای ما مُردی!! برو هر جهنمی می‌مونی بمون! دیگه اسم شازده‌ی منو نیار! دیگه پشت سرتم نگاه نکن! هق زدم و نتوانستم بلند شوم. همه‌ی تنم درد می‌کرد. قلبم می‌سوخت و امید داشتم امیرپارسا، مردی که همه‌ی عمر عاشق من بود، این بار هم فرصت توضیح دهد. پهلویم را گرفتم و سخت بلند شدم. امیرپارسا بیرون نیامد. به کمکم نیامد. او هم از من متنفر بود. نازلی بالای سرم ایستاد و گفت: _ نگران شوهرت نباش! من هستم! نمی‌ذارم بهش بد بگذره... قلبم آتش گرفت. تنها چیزی که آخرش دیدم، نگاه خون‌آلود امیرپارسا بود که در کوچه را محکم کوبید... https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8 https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8 اون شب بی‌آبرو شدم! کل محله فکر می‌کردن با پسرخاله‌م به شوهرم خیانت کردم و یه فیلمِ لعنتی ازمون، بین مردای شهرْ دست به دست می‌شد! نامزدم باورم نکرد. داییم کتکم زد، مادرشوهرم فحشم داد و مادربزرگم از خونه انداختم بیرون... دخترخاله‌م، عاشق شوهرم بود و با دمش گردو می‌شکست! می‌خواست امیرو مرد خودش کنه... یتیم بودم و تنها! هیچ‌کس و هیچ پولی نداشتم. حتی شکم گرسنه‌مم نمی‌تونستم سیر کنم. رفتم و سه سال بعد برگشتم!! تبدیل شدم به یه دختر دیگه! به یه آدم قوی که حالا همه چی داشت؛ پول، قدرت، نفوذ! می‌خواستم انتقام بگیرم! خصوصا از مردی که عاشقش بودم، ولی اون تو جمع داد زده بود: «هرزه‌ی بی‌لیاقت»! شبی که بعد سه سال برگشتم، عروسیِ همون مرد و دخترِ یه حاجی بود. نقشه‌های بزرگی داشتم...🔥 و بچه‌ای این وسط بود که امیرپارسا نمی‌دونست...😭 https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8 https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8
Show all...
#part3 _ شل کن که اگر‌ نکنی، بدجور پاره می شی! نگاه اشکیش رو بهم دوخت و به التماس افتاد دوباره... این بدن کوچولو تاب و توان مردونه بزرگ منو نداشت  به ناچار کمی تف به ورودی سوراخش زدم و با یه فشار کوچولو صدای جیغش بلند شد... پوزخندی زدم و گفتم: _ هنوز خیلی زوده کوچولو... خیلی زود! نوک سینه اش رو توی دهنم کشیدم و پر‌سر و صدا شروع کردم به مکیدن و به سختی تا سر مردونه ام رو فرستادم داخلش.... جیغش بلند تر شد و صداش همه خونه رو برداشته بود! بی اهمیت بهش خودمو بیشتر و بیشتر فشار دادم  و یهو تا ته مردونه ام رو کردم داخلش ... فریاد دلخراشش، گوشم رو کر کرد ولی اهمیت نداشت چون از داغی و تنگی زیادش، چشم هام روی هم افتاد و آه غلیظی از لبم خارج شد.... دیواره های بهشتش داشت مردونه ام رو می ترکوند از فشار،  شهوتم روی نقطه جوش بود!  آروم آروم تلمبه هام رو شروع کردم و سعی کردم با خوردن  سینه اش و میکدن گردنش، دردش رو کمی کمتر کنم ولی نمی شد...!  نمی شد چون این دختر هیچ درکی از لذت نداشت و رسما داشت زیرم جر می‌ خورد! جیغ هاش کم کم بی رمق تر می شد و سرعت تلمبه های من بیشتر... بدن لختم رو که به اون جسم کوچولو می کوبیدم،  به شدت تکون می خود و جیغ می کشید ! این قدر کردمش که دیگه چشم هاش روی هم افتاد و فقط ناله های ضعیفی از لبش خارج می شد... توی اوج، بالاخره تموم شدم و آبم  رو با فشار داخل اون بهشت تنگ خالی کردم..‌.! آروم ازش بیرون  کشیدم و با دیدن خون روی ملحفه، حس خوبم چندین برابر شد... چشم های حورا روی هم افتاده بود و ناله  های ضعیفی از لبش خارج می شد... بین پاش رو باز کردم و با  دیدن پارگی مختصری که داشت، پوزخندی زدم... دختر بچه بیچاره! پاک جر  خورده بود! لباس هام رو پوشیدم  و به بدن لختش خیره شدم... کاش زودتر تورو دیده بودم، کاش زودتر این لذت عجیب رو داشتم! از اتاق بیرون زدم و با صدای بلند ملیحه رو صدا زدم... بدن چاقش رو تند تند به سمت پله ها می کشید و از همون پایین گفت:  _ جانم آقا...!   _ دکتر رضایی رو خبر کن، خودتم بیا ببین این بچه چش شده ! قطعا همه فهمیده بودند که من چه بلائی سر اون دختر آوردم از بس که کولی بازی در آورده بود و  جیغ کشیده بود...! https://t.me/joinchat/fUvs0GTGR2xmNzA8 https://t.me/joinchat/fUvs0GTGR2xmNzA8 https://t.me/joinchat/fUvs0GTGR2xmNzA8 #خلاصه:دختر بچه ای که در‌ ازای اعدام نشدن قیم قانونیش پدربزرگش، به قاضی پرونده فروخته می‌شه😱🔞
Show all...
شُهْرَتِ قٰاضی

خبری های روز دنیا قیمت دلار سکه طلا 😱🔞

Repost from N/a
Photo unavailable
پـسری که شب تولد نوزده سالگیش #دزدیــده میشه..🚫⚠️ مردی که به بیماری #سادیـسم مبتلاست، تو همون روز اول قرار دادی مبنی بر #بــرده بودن رو مقابلش قرار میده، و پسرک بیچاره رو مجبور میکنه به تک تک #قوانین #ددی احترام بذاره..💯💢 #دلشسکته رو سرچ کنید. #بی‌دی‌اس‌ام #خـشـن 🔞⛔️ https://t.me/+Fh6MAdcgbhJlMDFk https://t.me/+Fh6MAdcgbhJlMDFk https://t.me/+Fh6MAdcgbhJlMDFk
Show all...