cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🌣 عطارد 🌣

#ماهور_ابوالفتحی💛 - دکلماتور، پادکستر، ترانه سُرا - فیاض/ فایل فروشی - دردودرمون/ زیرچاپ - مفت باز/آنلاین - دیوانه جان/ آنلاین - نسخ/ کتاب آینده پست گذاری روز های #فرد💛

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
484
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#voice جمعه دلبر میخواهد... نداریم.... نیست... ک دلگیریم... 🎙#امیر @radio_jaarvang
Show all...
مرتبط
Show all...
#قسمت_سی‌‌ویکم با حرص ماشین رو روشن کرد و میشد گفت، تمومِ ناراحتی و انفجارش رو سرِ سوییچ بیچاره تخلیه کرد! برای پروانه تک بوقی زد و دست بالا کرد. کم کم دور شد از اون مکان که تموم زیبایی های دنیا انگار اون جا جمع شده بودن! صدرا همچنان به پشتی صندلی تکیه داده بود و حرفی نمی زد. کلافه از دست سکوت این همسفر اجباری، ضبط و روشن کرد. و ملودی آروم آهنگ توی گوشش پیچید. اولین آهنگ بود، قشنگ بود، ستاره رو آروم می کرد... " دستت و رو سرم بکش، پاشو بهم یکم بخند یه دنیا غم تو سینمه زخم های شونه امو ببند. همسفر، تکونی سر جاش خورد و انگاری که از سلیقه‌ی ستاره خوشش اومده باشه زیر لب ادامه ی آهنگ رو زمزمه کرد‌: - همین که می بینم دلت برای من دلواپسه با غصه هام کنار میاد همین برای من بسه بغض نشست کنجِ حنجره‌ی ستاره، بغض نشست کنج حنجره‌ی صدرا. این آهنگ ستاره رو به یاد جالی خالی مادرش می انداخت و صدرا رو به یاد جایِ خالی پدرش! - پاشو ببین کی اومده ببین چقدر بزرگ شدم همونی که خواسته بودی وایسم رو پاهای خودم نفس کشیدن براش سخت شد شیشه رو پائین کشید و باد خنک پوستش رو قلقلک داد. فرمون ماشین رو یک دستی به حرکت درآورد و دستِ دیگه اش رو بیرون از پنجره برد. دلش تنگ بود، تلخ بود نبودن مادرش، عادی نمی شد‌... حواسش نبود که یه غریبه کنارش نشسته، حواسش نبود که بابا همیشه می گفت جلویِ غریبه ها باید خود دار بود! دلش، حواسِ لعنتیش فقط پی رفتن اون آدمی بود که نبودنش غم تو دل ستاره و آقاجونش کاشته! - دلم برات تنگ شده و سر روی عکسات می ذارم. تو نیستی و حالا دیگه عکسات و خیلی دوست دارم..!. -خوبی؟ بدون این که نگاهش کنه، سر تکون داد. دلش می خواست حضور صدرا رو انکار کنه تا راحت بتونه گریه کنه...
Show all...
#قسمت_سی‌ام -ببین، این سکوت شکسته میشه فقط به این شرط که تو بخوای! باید دور بشی از این هاله‌ی منفی که دورت کشیدی! از این حالِ بدت با آدما فاصله بگیری... ستاره لبخند زد، چه قدر این حرف ها از دور قشنگ بودن، مثلِ صدایِ آواز دُقُل! تو دلش زمزمه کرد: - خواستم، نشد! می خوام، نمی شه...! براش سخت بود، عجیب بود، می تونست صدایِ لالِ دلش رو بشنوه، تو دلش، پیشِ خود تنهاش پرحرفی کنه اما صدایِ خودش رو به یاد نیاره! اصلا اگر قرار بود بگه " ستاره" چطوری باید تلفظش می کرد؟ صحبت کردن رو از یاد برده بود یا زنده بودن رو؟ از اولش ساکت نبود، از اولش آروم نبود و از اول این آدمِ افسرده‌ی مفلوک الحال نبود! عطا نگاهِ آرامش بخشش رو پهن کرد روی صورت ستاره و پرسید: - از این اتاق بیرون نمیای؟ سر تکون داد، به نشونه‌ی جواب منفی، که نه، نمی خوام من این پیله رو به سختی بافتم، واسه فرار از دست سایه، واسه فرار از ونگ ونگ کردن اون بچه! من نمی خوام خرابش کنم حتی اگه بهایی که باید بپردازم پروانه شدنم باشه! عطا از جا بلند شد و گفت: - باشه هرطور میلته، برای امروزمون کافیه، من دارم می رم؛ مواظب خودت باش. از ستاره که توقع خداحافظی نداشت پس در اتاق رو بست و رفت! دست هاش زانوهاش رو مثلِ یه بچه‌ی عزیز دردونه رو بغل کردن و سرش رو روی پاهای جمع شده ‌اش گذاشت و آروم تاب خورد! " برگشت سمتش و تو سرسبزی نگاهش گم شد. پرسید: - شما؟ چرا؟ صدرا لبخند شیطنت آمیزی روی لب هاش نشوند، چهار انگشتش رو واردِ جیبِ شلوار جینش کرد و شصتش رو بیرون از جیبش گذاشت. در حالی که سر جاش جا به جا می شد گفت: - می خوام یه مقدار دارو بگیرم، امشب که دیگه قرار نیست یه خانم پرستار خوب و با محبت بالای سرم بیدار بمونه. گونه هاش سرخ شدن، خجالت زده از کوبش قلبی که حس می کرد صداش به گوش همه می رسه از اتاق بیرون رفت و از همون جا گفت: - من پائین منتظرتونم! خداحافظی کوتاهی از پروانه کرد و تو ماشین نشست.نگاهش رو به بیرون از پنجره و سبزی مطلق طبیعت اطرافش دوخت. در صندلی جلو باز شد و تند سوار شد. سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و با آخی که زیر لب می گفت، چشم هاش رو بست! ستاره از پررویی زیاد و بی تعارف بودن صدرا متعجب شد اما نمی تونست این حقیقت که این حس و حال رو دوست داره رو انکار کنه پس فقط با لبخند نگاهش کرد. چند دقیقه به همون منظره‌ی قشنگ خیره شد، اما انگار که زیاده روی کرده باشه صدرا با همون چشم های بسته گفت: - خانم پرستار اگه باز پنچر کردین پاشم یه کاری کنم... از اینکه واضحا رفتارش رو به روش می آورد خوشش نمی اومد، زیر لب گفت: - مردک مزاحم. صداش به گوش صدرا رسید و صدرا در حالی که تلاش می کرد لبخندش رو سانسور کنه گفت: - مراحمین شما، نزنین این حرف و ناراحت میشم.
Show all...
های گایز :) امیدوارم حالتون خوب باشه، من که هنوز شل و پلم😞🥴 این پارت با تلاش فراوان و کمک گرفتن از قابلیت های دست چپم تقدیم به شما💛
Show all...
#قسمت_بیست_و_نهم **** به صورتش که نگاه کرد؛ چشم هاش دو پا داشتن و دوتا پای دیگه قرض کردن تا فرار کنن از اون نگاه. نمی دونست چرا اما حس می کرد که نفوذ چشم های عطا برق داره، یه برق که سه فاز که دست و دلش رو، رو می کرد! عطا جلو تر اومد و رو به روی ستاره نشست‌. دست هاش قفل هم شدن و سعی کرد لحنش جدی اما آرامش بخش باشه وقتی می گه: -ببین؛ موندت تو این اتاق یعنی یه انعکاس منفی از رفتارهای خودت به خودت! اگه می‌خوای حالت خوب بشه باید این حصار، این پیله ای که دور تا دور خودت کشیدی رو پاره کنی! لبخند زد؛ دلش می خواست دخترکِ بی قرار مقابل آروم بگیره. مصمم بود وقتی می گفت: - باید به من اعتماد کنی! امر می کرد؛ نمی گفت لطفا، نمی گفت کاش. کار ستاره از ای کاش و اما گذشته بود. باید به ستاره می فهموند که همه‌ی آدمای دنیا قرار نیست حال بدش رو بدتر کنن، قرار نیست همه‌ی موجودات زنده بر علیه اون باشن... باید بهش یاد می‌داد که قبل شکافتن پیله پرواز کردن رو باید بلد باشی! اما ستاره اینطور فکر نمی کرد، حداقل الان پیشِ خودش مطمئن بود که اعتمادش مُرده، بویِ تعفنی که حاکی از خاک نکردنشه، بلند شده و تموم زندگیش رو به گند کشیده! فکر می کرد... دلش می خواست می تونست همین حالا به این دکتر مدعی بگه مرده که زنده نمیشه! دخترک نا امید بیزار بود از آدمای اطرافش، وقتی همه می‌خواستن اون چیزی باشه که نمی‌تونه! مدام با خودش می گفت " شیشه ی عمر قشنگی های زندگیم شکسته. اون موقع که بدبختی ها مثل حسنیِ قصه‌ها با پوزخند نگاهم می کرد و می گفت بشکن بشکنه کجا بودن، که حالا اومدن شدن کاسه ی داغ تر از آش؟" دست هاش رو زیر چونه جک کرد، ته مایه‌ی پوزخندی رویِ لبش نشونده بود و به مردی که مقابلش شعار های غیر قابل باور می‌داد، نگاه می کرد. فک عطا منقبض شد و از میون دندون های کلید شده اش آروم گفت: - بلند شو! این دکتر دیوونه بود، عجیب بود! با همه‌ی دکتر هایی که اومده بودن اینجا فرق داشت! وجودش باعث می شد، ستاره غیر ارادی اخم کنه، بترسه، خودش رو عقب بکشه! از جدی بودنش می ترسید، از اینکه هر حرفش رو محکم به زبون می آورد حتی وقتی که آروم بود. گره‌ی ابروهای عطا از هم باز شدن و گفت: - نترس، الان آروم باش! و زمزمه وار ادامه داد: - آرومِ، آرومِ، آروم! زمزمه هاش مثل آب روی آتیش بودن و شاید این آرامش از چشم هاش می اومد که وقتی نگاهش می کرد،چیزی که بخواد عذابش بده رو نمی‌دید! - بابات و دوست داری؟ سوالِ بی هوایی پرسید اما جوابش از قبل آماده بود‌. پدرش؟ می مرد برای پدر بودنش! دوستش نداشت عاشقش بود. عطا مردمک چشم ها‌ی آبی رنگش رو تویِ کاسه چرخوند و با تعجب نگاهش کرد. سعی داشت خودش رو شوکه نشون بده وقتی می پرسید: - نداری؟ ستاره‌ی گیج و منگ بود، لب هاش می لرزیدن که محض رضای خدا برای چند لحظه باز بشن و به این دکتر روانپریش بگه: - مگه میشه نداشته باشم؟ دکتر امون نمی‌داد، عطا بی رحم شده بود. انگار داشت زانوش رو رویِ گلوی‌ ستاره فشار می‌داد. تایِ ابروش رو بالا فرستاد و پوزخند زد: - واقعا دوسش نداری؟ قلبِ ستاره درد گرفت، نفس های عمیق می کشید، زبونش... چرا به جمع کردن این معرکه یه کمکی نمی کرد؟! بغضش ترکید، چشم هاش پر از اشک شدن و چرا نمی تونست فریاد بزنه و بگه بس کن؟! چرا فقط جوابش شد چند قطره اشک؟ عطا زیر لب نچ نچی کرد و شونه بالا انداخت: - مگه می شه؛ آدم پدرش و دوست نداشته باشه؟ قلب ستاره خودش رو به سینه می‌کوبید، لب هاش از هم باز شدن تا کلمات رو بالا بیاره و این هجمه‌ی استرس کم بشه. اما نشد! نتیجه چند واژه‌ی نامفهموم بود که مفهموم زیادی داشتن! چند واژه‌ی گنگ، واژه هم نه، چند آوایِ پراکنده و بی هدف که نتیجه‌ی شکستن سه سال سکوت و خاموشیه! جلوتر اومد و حالا رو به رویِ صندلی ستاره ایستاده بود. انگار که شبیه به آدم های چند شخصیتی باشه، لبخندش برگشت و لحنِ زننده اش تغییر کرد: - دوستش داری مگه نه؟ تپش های قلبش حالا منظم تر شده بودن، سرش رو به تندی تکون داد و تویِ دلش گفت: "دارم ،دارم؛ دارم!" عطا طبق عادت چنگی لای موهاش فرو برد و با یه لبخند و لحن غم انگیز پرسید: - پس چرا سعی نمی کنی سکوتت رو بشکنی؟ این سکوت از فولاد بود و ستاره آرزو می کرد که ای کاش می شد به راحتی بشکنه و راحت بشه. اونوقت همه تیکه های این سکوت شکسته رو جمع می کرد و از بالای یه دره پائین می ریخت تا دور بشن ازش. این سکوتِ لالِ بی نُت داشت ستاره رو می کشت!
Show all...
- عطا - عطارد - سیاره‌ی قشنگ مادر ☹💛
Show all...
های گایز :) نظراتتون اینجا https://t.me/joinchat/C1J29VJX4dYSO3opZHxG6w
Show all...
#قسمت_بیست_و_هشتم - عطا مامان خوبه؟ خیلی دلم براتون تنگ شده... آوا شبیهِ یه خواهر بود! از نیاز صمیمی تر، دوست تر و نزدیک تر بود با اینکه نیاز حتی فامیلشون بود و اما آوا نه. -عالی، جات خالی با شیوا جون و ژیلاجون پائین داره خوش میگذرونه . آوا با شیطنت گفت: - واقعنم جام خالی. چشمکی زد و ادامه داد: - میرغضب داره چپ چپ نگام می کنه. فعلا کاری چیزی نداری؟ -نه،مواظب خودت باش.این پیرمردم بذار به حال خودش باشه، بالاخره تو سنیه که نیاز به تنهایی داره... همونطور که آوا می گفت " رو چشمم، خداحافظ " صدای برادر بزرگترش رو می شنید که می گفت: " عطا خفه شو" زیر لب زمزمه کرد: " خدانگهدار." پیرمرد؟ کسی که یه روزی بمب انرژی خونشون بود؟ کسی که تا وقتی بود خنده از لب های هیچ کس پر نمی کشید؟ یکم بی انصافی بود صفت پیر مرد براش! * * * آسمون شب، از هر صبحی قشنگ تر بود براش! ستاره فکر می کرد که شاید چون پر از ستاره های قشنگه و نه ستاره های مریضی مثل من! خسته بود، امیدش شده یه تیکه الوار که موریانه ها باهاش ضیافت به پا کرده بودن! چه ضیافت قشنگی بود، چه ضیافت پر از دردی که بیشتر شبیه مراسم ختم بود! ستاره بود و یه قایق چوبی، اما شکسته و به گل نشسته! ستاره بود و یه جون و تن خسته که هی می گفت آقای زندگی، نمی خوای این تاکسی لامصبتو نگه داری. حالا درسته که من مقصد ندارم ولی بالاغیرتا تو کوتاه بیا نگه دار؟! ستاره بود و کلی حرف که نگفتنش، از گفتنش قشنگ تر بود! بابا واردِ اتاق شد، به سمتش اومد و کنارش ایستاد. دست روی موهام کشید و چه قدر این روز ها به نوازش محتاج بود باید چشم هاش رو باز نگه می داشت که بدونه این دست، دست همون کسیه که به محبتش نیاز داره! - تو که می دونی قلب بابا ضعیفه. این چه کاری بود ستاره؟ ستاره اما تو دلش جواب داد " میدونی بابا ؟خیلی وقته که دیگه نظری از قلب و دلم نپرسیدم. خیلی وقته که دیگه داغ تصمیم های آنی جیگرم و سوزونده. میدونی بابا بین کشیدن و خسته شدن گیر افتادم انگاری که پاهام گیر کرده باشه به شرایط بهش عادت کردم. کاش زبونم میچرخید و برات حرف می زدم، می گفتم که به فکر قلبتم اما کاری ازم برنمیاد که برات انجام بدم... مثل یه آدم آهنی، بی استفاده شدم بابا..."
Show all...