『ســــوســــمــــار』
جماعتی دفینهپرست که همه به دنبال سوسمار هستند. 🐊🩸💯 ••• فاطمه چهارباغی " رامش16 " رمانهای من:🦋✍️ رخنهگر «تکمیل شده» سوسمار «در حال پارتگذاری» بات ناشناس:💫🤍 https://t.me/BiChatBot?start=sc-321008-ZaUe1TF
Show moreThe country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
207
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
پنج پارت جدید خدمت نگاه قشنگتون🤍🪴
مرسی از دوستانی که با نظراتشون حال منو خوب میکنن🌝✨
نظری، پیشنهادی و... داشتید در خدمتم.💙
https://t.me/BiChatBot?start=sc-321008-ZaUe1TF
داستان داره روند هیجانی رو به خودش میگیره.
منتظر اتفاقات جدید و مهیج در سوسمار باشید.🔥🙂
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨💻 @ChatgramSupport
8400
#part95
شرمسار سرش را پایین انداخت و گفت:
- شرمندتم بخدا. حالا برات میگم که چی شده و چی...
- نمیخواد. اومدی خودم رو ببینی یا گندکاریای بابات رو واسم قطار کنی؟ اصلا مشتاق به شنیدن نیستم مهراب!
مهراب سرمستانه خندید و سمتش مادرش رفت.
روپوش باغبانی تنش کرده بود و دستکش هم داشت.
- داری چیکار میکنی مامان؟
مریم به گل و گیاههای اطرافش اشاره کرد و گفت:
- اینارو آبشون میدم.
در صدایش خستگی موج میزد. آخر مگر مجبور است؟
- بشین خودم بقیهاش رو انجام میدم. بشین مامان.
مریم که به اخلاق پسرش واقف بود و میدانست لجبازی است یک دنده بدون هیچ حرفی رفت روی صندلی چوبی نشست. دستکشهایش را درآورد و لب زد.
- مهراب بپا لباسات کثیف نشه.
مهراب نوچی کرد و آبپاشی که به شیلنگ متصل بود را از روی زمین برداشت. به اهمرش فشاری آورد.
- کاکتوسها رو زیاد آب نده. کافیه. مراقب باش پاهات به به گلدونها نخوره. مهراب اونا پاشون خیسه نمیخواد آب بدی. رو برگهاش نگیر زرد میشن. مهراب فشار آب رو کم کن. خب بسه دیگه. دیفنها رو یادت نره پسر.
در آن مدت کم که مهراب گلها را آب میداد مریم هزاران بار به او تذکر داد. منع کرد و ایراد گرفت.
مهراب پس از اتمام کار سمت مریم برگشت و معترض لب از لب باز کرد. دلش حسابی پُر بود.
- مامان تو کار هیچکس رو جز خودت قبول نداری؟ نه؟ آخه قربونت برم انقدر تو از کارای من ایراد گرفتی که من الان فکر میکنم ناتوانم و عرضهی هیچکاری رو ندارم!
مریم به صبحتهای پسرش گوش داد و بعد زد زیر خنده.
- دیگه وقتی گفتی من انجام میدم باید فکر اینجا رو هم میکردی! میدونی که من روی این گلها حساسم؟
- بله. درسته.
مریم از حرص خوردن پسرش لبخندی زد.
- دست گلت درد نکنه پسرم.
لبخند ملیحی چهرهی مهراب را به خودش مزین کرد.
- مامان شبا اینجا خوف نداره تنهایی؟
مریم دستی به صورتش کشید. به اطراف نگاهی انداخت.
- چه خوفی؟ لامپها روشنه دیگه. تازه یعقوبم هست.
مهراب تنها پلکی زد و دیگر چیزی نگفت.
- مهراب با اینکه جواب سوالم رو میدونم ولی میخوام از زبون تو بشنوم. بپرسم سوالم رو؟
- آره بپرس.
مریم پس از کمی تعلل گفت:
- تو و کاوه که با بابات همدست نشدین؟ راستش رو بگو.
مهراب پشت پلکهایش دستی کشید و با خستگی لب زد.
- کی بودم که حالاش باشم مامان؟ پسرت رو نشناختی؟
مریم از روی صندلی بلند شد و گونهی پسرش را بوسید.
- دور سرت بگردم پسرم. راضیم ازت.
سمت گلها رفت و برگهایش را آرام به نوازش گرفت.
- مهرانه بهم گفت اینبار طرف مقابلش یک دختره! خدا سر شاهده از وقتی شنیدم دلم بد آشوبه. میشنوم آ اما نمیتونم کاری بکنم. آخه این مرد کی میخواد آدم بشه؟
مهرانه مادر کاوه بود.
مهراب لبخند محزونی روی لب نشاند و گفت:
- اون دختر از همون اول کار تیر خلاص رو به امید زده! دختر جروزه داریه و هرکسیم حریفش نمیشه. از طرفی... تنها نیست! آدم نفوذی کنارش داره مامان.
مریم متعجب سمت مهراب برگشت.
- از چی داری حرف میزنی؟ تو دختره رو میشناسی؟
سرش را تکان داد.
- نکنه اون آدم نفوذی که ازش حرف میزنی خودتی؟
مصمم و با لحنی ساعی جواب داد.
- آره خودمم!
مریم مضطرب به سوی مهراب قدمی برداشت.
- رو چه حساب؟ میدونی اگر بابات بفهمه...
مهراب از این اتفاق هیچ ابایی نداشت. هیچ!
- مهم نیست مامان. مهم اینه که بابا یک اینبار رو شکست بخوره تا به خودش بیاد. من از این کارم هدف دارم!
- ولی آخه...
- تا الان همه چی خوب پیش رفته منبعدشم خدا بزرگه.
مهراب متوجه دل نگرانی مادرش شد.
- بهم اعتماد کن! هیچ اتفاقی قرار نیست واسم بیوفته.
به روی مریم لبخندی زد و بر روی پیشانیاش بوسهی زد.
- قول میدم همهچیز درست بشه. این خونه بلاخره یک روز... رنگ خانواده رو به خودش میگیره؛ من مطمئنم! من و تو، مهرانه خانم و کاوه و... بابا اگر لیاقت داشته باشه.
حریری از اشک چشمهای مشکی رنگ مریم را پوشاند.
- قبل از اینکه زن بابات بشم فکرشم نمیکردم یک روز به همچین جایی برسم! قبل از تو من و شایدم مهرانه خیلی تلاش کردیم که بابات درست بشه ولی...
بغضش را بلعید.
- گوش خر رو که بکنی اسب نمیشه! امان از ذات آدما.
انگشتش را زیر چشمش کشید و خیسی اشک را گرفت.
- دستت درد نکنه که به فکر همه هستی پسرم.
مهراب اشکهای مادرش را دید و قلبش به غم نشست.
او را به آغوش کشید و بوسهی روی موهای حنایی رنگش نشاند. همهچیزش بود او همهچیز.
- غم به دلت راه نده که حالم خراب میشه آ.
مریم از آغوش پسرش بیرون آمد و لبخندی زد.
- شام میمونی؟
- دلم میخواد بمونم ولی نمیشه. میدونی که خودت.
- باشه پسرم. برو خدا به همراهت. بیخبر نذاری منو.
هردو از گلخانه بیرون آمدند. مریم به خانه رفت و مهراب سوار موتورش شد و سمت خانهی خودش روانه شد.
باید استراحت میکرد. فردا روز سختی بود.
6900
#part94
با لبخند معناداری که روی لب داشت روی صندلی نشست.
- چیه؟ چرا داری میخندی مهراب؟
مهراب ابروهایش را بالا انداخت و با طعنه لب گسیخت.
- تو از کی تا حالا عزیز پیدا کردی که من بیخبر موندم؟
کاوه که نمیخواست قضیه را لو بدهد انکار کرد.
- دوستم بود مهراب؛ باور کن.
پوزخند زد.
همینش مانده بود که نیم وجب بچه او را خر فرض کند.
- برو خودتو رنگ کن کاوه. چشاتو باز کن ببین داری با کی حرف میزنی؟ بچه دو ساله؟ تو یکی دیگه دروغ نگو.
کاوه فهمید که مقاوت کردن در مقابل برادرش کار سختی است پس صلاح دید که فقط سکوت اختیار کند.
- چند وقته؟
- یک چند روز دیگه میشه یک سال.
- کجا با هم آشنا شدین؟
مکث کرد. حدس میزد که مهراب از جوابش عصبی شود.
ملحفه را از روی پاهایش کنار زد و روی تخت نشست.
- یک سال پیش توی... تولد روژان!
اخمهای مهراب روی پیشانیاش شکل گرفت.
- آخه آدم قحط بود که...
- یهویی شد جون داداش. وگرنه من اصلا تو فکر اینجور چیزا هم نبودم ولی خب... چرا تو جوش میاری حالا؟
نفسش را با عصبانیت به بیرون فرستاد.
- دوست و رفیق و فک و فامیل روژان که نیست؟ ها؟
- بود ولی الان نیست. همین چند ماه پیش باهش بهم زد!
خیالش راحت شد.
از خود روژان خیری ندیده بود چه برسد به دوستهایش.
- همینکه با روژان بهم زده یعنی آدم حسابیه چون روژان چند وقتی هست که پیچیده به فرعی! تهشم هیچیه.
دلش نمیخواست این حرفها را به زبان بیاورد اما حرفِ حق را که نمیشود کتمان کرد؟ میشود؟
نگران کاوه بود که مبادا با امسال این آدمها رفت و آمدی داشته باشد و در آخر بشود لنگهی همانها.
- نه مهراب اونجوری نیست. انقد خوب و باحاله که نگو!
زمانی که کلمات را کنار هم میچید لبخند روی لب داشت.
- نیشتو ببند.
مهراب این را نه با تشر بلکه با خنده به زبان آورد.
کاوه خندید و با لحنی بامزه گفت:
- مهراب یکجوری گفتی برو خودتو رنگ کن؛ هرکی تو رو نمیشناخت فکر میکرد تا الان دهتایی داشتی در صورتی که... یکی بود همونم تو زرد از آب دراومد!
نمیخواست بخندد اما نشد.
- مثل اینکه زبونت اضافیه؛ نه؟ نمیخوای؟
کاوه خندید و از روی تخت بلند شد. قدمی برداشت و آمد کنار مهراب ایستاد. شانههای برادرش را ماساژ داد.
- کاوه عین آدم رفتار میکنی آ یکجوری که اون دختره از اینکه انتخابت کرده پشیمون نشه. میگی خوبه پس توئم باید آدم باشی و جفتک نپرونی. حالیت شد یا نه؟
کاوه با خنده جوابش را داد.
- حالیمه. آدم خوب رو که آدم از دست نمیده... به دستش میاره. این قابلیت واسه توئم فعاله مهراب؟
برگشت و قدری نگاهش کرد. مانده بود چه بگوید.
از آخر همان را گفت که هم حرف عقلش بود و هم دلش!
- هی بگی نگی.
کاوه هم خیلی رک گفت:
- نکنه منظورت مادمازل صوفیانه؟ همونه؟
تنها جواب مهراب این بود.
- دیگه داری پررو میشی کاوه. خودت رو جمع کن.
کاوه پوزخندی زد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
میانهی راه زیر لب آرام زمزمه کرد.
- خوب زدی به جاده خاکی داداش و طفره رفتی!
چند دقیقه بعد با کاسهی از تخمهی آفتابگردان برگشت.
- بابا کجاست؟
کاوه خودش را روی تخت انداخت و گفت:
- چمدونم. بعد از اینکه خبرو شنید رفت. هنوزم برنگشته!
خندید و ادامه داد.
- احتمالا جشن پیروزی گرفتن. دلم سوخت واسه بابا.
مهراب ریشخندی زد و رفت کنار کاوه روی تخت نشست.
- تعریف کن. چیشد؟
کاوه مشتش را پر از تخمه کرد و پرسید:
- اول بگو ببینم کامران صوفیان تک دخترش رو شناخت؟
- نه.
- حقم داره آخه...
همانطور که تند تخمهها را میشکست و میخورد با آب و تاب کل ماجرا را برای مهراب تعریف کرد.
مهراب گوش میکرد و هر لحظه حیرتش بیشتر میشد.
چه ماجرای عجیب و پر دردسری پیش رو داشتند!
دیگر مغزش ارور داده بود.
- همین. دیدی گفتمت خبرای مهم رو ما هنوز نمیدونیم... اما الان دیگه فهمیدیم اونم با پیشنهاد بنده.
سرش را تاکیدوار تکان داد. هنوز هم گیج و منگ بود.
- دست خوش.
- فدایی داری. خبرها رو کی به دست ملکا میرسونی؟
به موهایش چنگی انداخت و با دست حالتشان داد.
- فعلآ وقتش نیست. اوضاعش یکم بهتر بشه بهش میگم.
کاوه بشقاب و کاسه تخمه را کنار گذاشت و جدی گفت:
- ولی مهراب بابا بیکار نمیشینه آ. یا زنگ میزنه به ملکا...
- تا چند روز دیگه خودمون همهچیز رو براش میگیم!
کاوه با چشمهای گشاد شده نگاهش کرد.
- خودمون؟
مهراب بلند شد و مطمئن سرش را تکان داد.
- من و ملکا! مامانم رفته همون جای همیشگی؟
- آره همونجاست.
از اتاق کاوه بیرون آمد.
قدم تند کرد سمت گلخانهی که پشت حیاط قرار داشت.
مادرش حداقل نصف روز را اینجا تنهایی سپری میکرد.
عشق گل و گیاه داشت.
هنوز وارد گلخانه نشده بود که صدایش زد.
- مامان؟
- بیا پسر جان.
داخل شد.
از همان دورهی نوجوانی اینجا را خیلی دوست داشت. از بودن کنار این همه گل و گیاه حس خوبی میگرفت.
رطوبتی که در فضا بود را هم دوست داشت.
- چه عجب پسر. راه گم کردی اومدی اینجا؟
4200
#part93
کسی که صاحب کار خود را میفروشد مگر قابل اطمینان است؟ اگر بود که خواستهی مهراب را به همین راحتیها قبول نمیکرد و بیشتر پافشاری میکرد.
به هرحال چارهای جز این نبود؛ باید این چند روز همهچیز خوب و بدون نقص جلو میرفت.
گلویی صاف کرد و گفت:
- جَلدی یک لیوان آب واسم بیار.
کیومرث بلافاصله از روی مبل بلند شد.
- آقا میخواین به جای آب براتون نوشیدنی چیزی بیارم؟
- لازم نکرده. همونی که بهت گفتم رو بیار.
- رو چشمم.
با رفتن کیومرث به آشپزخانه مهراب گوشی را برداشت و برای کاوه پیامی فرستاد.
« کاوه داداش خونهای؟ اونجا خبر خاصی نیست؟ »
پس از گذشت چند ثانیه جوابش را دریافت کرد.
« خونهام. بیا برات میگم. راستی بابا هم خونه نیست! »
با لبخندی کوتاه "باشهای" برایش نوشت.
جملهی دومش را عمدی نوشته بود تا مهراب تردیدی برای آمدن به خانهای پدرش نداشته باشد.
صدای کیومرث را از آشپزخانه شنید که میگفت:
- آقا الان که تیکههای پازلو کنار هم چیدم ملتفت شدم که شما و اون دختره با هم سَر و سِر دارین یعنی یک جورایی هم تیمین! چراشو نمیدونم ولی مطمئنم که قضیه همینه.
در مقابل صحبتش فقط سکوت کرد.
او هم خیرهتر از قبل جملاتش را پشت سر هم قطار کرد.
- صبحی شما اتفاقی منو ندیده بودی، اومدی که سرگرمم کنی تا دختره بره اونجایی که دلش میخواد. ظهریم زنگ زدی و گفتی که بمونم خونه. موندم و گفتم لابد الاناست که بیای ولی... بعدظهرش اومدی! رفتی پیش دختره؛ نه؟
کارد میزدند خونش در نمیآمد از شدت عصبانیت.
چه یاوهها بر زبان میآورد این مردک بیوجود.
با دندان پوست لبش را کند؛ تلخی خون را مزه مزه کرد.
مهراب باید در ازای این چرندیات مشتی حوالهی صورتش میکرد تا حساب کار دستش بیاید.
دستهی چک و رواننویسش را داخل جیبش گذاشت.
عصبی بلند شد و سمت آشپزخانه رفت.
این خانه را امید برایش اجاره کرده بود؛ حیف این خانه.
به آشپزخانه که رسید گفت:
- خب میگفتی.
- اِ آقا شما چرا اومدین من خودم...
برگشت و مشت پر شدهی مهراب به کنار لبش کوبیده شد.
شکسته شدن لیوان با زمین خوردن کیومرث یکی شد.
کف آشپزخانه افتاد. نفس نفس میزد.
- آقا... چیشده... چرا... میزنین؟
ضربهاش کاری بود آنقدر کاری که گوشهی لبش جر خورد و خون از آن جاری شد و به روی لباسش چکید.
مهراب خم شد و یقیهی تیشرتش را گرفت و بهش توپید:
- حد خودت رو بدون و بفهمم که کی هستی! اول حرفات رو نوشخوار کن بعد بندازش بیرون پفیوز. واسه من زر زر میکنی؟ خیال کردی خیلی زرنگی؟ یا اینکه میتونی منو با حرفات بترسونی؟ شایدم میخوای کم نیاری؟ ها؟
فریاد زد.
- بگو ببینم کدومش؟
خون کنار لبش را با دست پاک کرد.
- هیچی آقا.
مهراب پوزخندی زد و فشار دستش را بیشتر کرد.
- هیچی که نشد حرف.
به تقلا افتاد.
- آقا غلط کردم. گوه خوردم آقا. جان مادرت ولم کن.
با شدت تنش را به زمین کوبید و بلند شد.
- این زبون آدماست که همیشه اونارو به خطر مینداره!
گرد و خاک لباسش را گرفت.
- بپا قربانی حرفها و مزخرفاتت نشی!
قدم اول را برداشت اما همان ثانیهای اول برگشت.
- راستی یادت نره چیا بهت گفتم. فعلآ.
از خانهی کیومرث بیرون آمد و سوار موتورش شد.
ساعت از هفت هم رد شده بود و کم کم هوا رو به تاریکی میرفت. ابرهایی پراکنده در آسمان دیده میشد.
موتورش را روشن کرد و تخته گاز به سمت خانهی پدرش راند. در میانهی راه اتفاقات امروز را در ذهنش مرور کرد.
کارهای انتقال مادر ملکا به خوبی پیش رفته بود.
فردا صبح رأس ساعت نُه آمبولانس او را به مرکز، انتقال میدهد. این تصمیم را ملکا خودش گرفته بود که مادرش با آمبولانس به مرکز توانبخشی برود.
مهراب امروز طوبی را هم ملاقات کرده بود.
حرفها، قولها و قرارهایی بینشان رد و بدل شد که ملکا از هیچکدام باخبر نبود چرا که در آنجا حضور نداشت!
مهراب با هیچ یک از حرفهای طوبی مخالفتی نکرد چون میدانست نظر قطعی طوبی بستگی به این حرفها دارد.
همهچیز آماده و محیا بود. فقط باید فردا از راه برسد.
طولی نکشید که به خانهی پدرش رسید.
یعقوب درب حیاط را برایش باز کرد.
- به سلام آقا مهراب. خوبی پسرجان؟ صفا آوردی.
موتور را گوشهی حیاط گذاشت.
- سلام مَش یعقوب. خسته نباشی. چیکار میکنی؟
- درمونده نباشی پسر. حیاط رو جارو میزدم.
لبخندی به روی پیرمرد پاشید و سمت ساختمان رفت.
مقصدش اتاق کاوه بود.
داخل خانه شد؛ مسکوت و آرام.
نه صدای مادرش میآمد و نه صدای مهرانه خانم.
حتی هیایوی زیور هنگام آشپزی هم به گوش نمیرسید.
متعجب شانهای بالا انداخت و قدمهایش سرعت بخشید.
پشت درب اتاق کاوه ایستاد و تقهای زد.
- بیا تو داداشم.
لبخندی زد و بلافاصله وارد اتاق شد.
روی تخت دراز کشیده بود.
کاوه با عجله موبایلش را از کنار گوشش برداشت و گفت:
- من بعدا بهت زنگ میزنم عزیزم!
سریع خودش را جمع و جور کرد.
- سلام داداش.
صدایش آرام بود اما مهراب شنید حتی آن « عزیزم » را.
3400
#part92
این کیومرث بود که شیشهی ظریف سکوت را شکست.
باید از همهچیز اطمینان حاصل میکرد.
- آقا اگر امید خان از این ماجرا بویی ببره، جوری سر منو میکنه زیر آب که حتی یک خبرم ازم بیرون نیاد! اونو که میشناسین خودتون... به والله که زندم نمیذاره.
مهراب فهمید که دل کیومرث راضی است و فقط استرس بعدش را دارد. از اینکه امید بفهمد و...
اما نگرانی او کاملا بیهوده و بیارزش بود.
به تکاپو افتاد که کیومرث را از آن تردید بیرون بیاورد.
دوباره روی مبل نشست و با کلامی پرصلابت گفت:
- خیالت تختِ تخت! بابام حتی شکم نمیکنه. اگر پرسید از اون دختره چه خبر بگو از اون روز به بعد جای خاصی نرفته و هیچ آدم مشکوکی هم پیشش نیومده. همین!
کیومرث صلیبی که در گردنش آویزان بود را در آورد و آن را توی جیب کوچک تیشرتش گذاشت.
چپ چپ و با حالتی تمسخر کننده مهراب را نگاه کرد.
- آقا شما خیلی با اطمینان حرف میزنی. من توی کَتم...
رشتهی کلامش را قیچی زد.
- لابد یک چی میدونم که دارم با اطمینان حرف میزنم. بابام از هیچچیز خبردار نمیشه و دیگه هم به این تعقیب کردن تو اهمیتی نمیده چون اون اتفاق مهمه امروز افتاد. بقیهاش کشکه! در اصل هم دارم کمکت میکنم و هم پول در اختیارت قرار میدم. دیگه مرگ میخوای؟
جملهی سوالی آخرش لحن عصبی و اعتراضی داشت.
واقعا کیومرث دیگر چه میخواست؟
مهراب هم خدا را داده بود و هم خرما را.
اگر پیشنهادش را قبول نکند قطعا او یک دیوانه است.
هرچند پای پول درمیان است!
مهراب منتظر نماند که جواب قطعی را از کیومرث بگیرد؛ دستهِ چکش را همراه با یک رواننویس از جیب شلوارش بیرون کشید و با خشم گفت:
- این همه راه رو نیومدم و سه ساعت فک نزدم که آخرش تو نطق کنی و بگی نه. شاید تو نخوای ولی من میخوام و همین برای عملی شدن خواستهی من کافیه!
کیومرث نمیخواست این موقعیت طلایی را از بدهد.
فریب پول را خورد و دیگر به ترس بعدش فکر هم نکرد.
- نه آقا من غلط بکنم بگم نه. هرچی شما بگی همونه!
مهراب لبخند رضایتی روی لب نشاند.
همانطور که صفرهای چک را تند تند میگذاشت گفت:
- چِک رو با تاریخ روز برات نوشتم. از ساعت شش به بعد فردا میتونی پاسش کنی. نقد و جیرنگی دستته!
کیومرث با لبخند به حرکت دست مهراب خیره شده بود.
- آقا ده تومنه؟
در آخر پای چک را امضا کرد.
- آره. رقمشو خودم تعیین کردم؛ زیاد یا کمشم نمیکنم.
کیومرث دیگر حرفی نزد یعنی چیزی نداشت که بگوید.
ده میلیون تومان پول برای خانه نشستن؛ کم رقمی نبود!
برگ اصلی را از دستهی چک جدا کرد.
آن را مقابل کیومرث گرفت اما دستش سریع عقب کشید.
- لازمه که دو مورد خیلی مهم رو بهت گوشزد کنم قبلِ...
- نگفته میگم؛ رو تخم چشمام آقا.
اهمیتی به چاپلوسی و لودگیهای کیومرث نداد.
مهراب باید حرفش را میزد.
- یک؛ از این لحظه به بعد که چک رو از دست من میگیری نباید حتی از یک کیلومتری اون دختر رد بشی. به بهانهی تعقیب، دیدن و... بشنوفم که رفتی، ملاقاتت با عزرائیله!
دو؛ اومدن من به اینجا، حرفهایی که زدم و چیزایی که ازت خواستم بین خودمون میمونه، پیش احدی هم فاش نمیشه که اگر بشه اونموقع خدارو بنده نیستم. طوری از خجالتت در میام که خودت حض کنی؛ خیالیم نیست که بعدا خدا بدترشو میذاره توی کاسم! شیرفهم شدی؟
- حله چشاتونه آقا. من سگ کی باشم که بخوام حرفی...
موضوع دیگری یادش آمد.
- درضمن؛ فکر اینکه پاچهخواری بابامو بکنی و بعدشم به چاک بزنی رو هم از مغزت بنداز بیرون چون اونموقع من ده برابر این مبلغو خرج میکنم تا تو رو پیدا کنم!
کیومرث خندهای کوتاهی کرد و گفت:
- آقا من از عاقبت این کار باخبرم پس خطایی هم نمیکنم. شما هم به دلتون بد راه ندید که کیومرث کارشو بلده!
مهراب در دل پوزخندی زد.
کیومرث زرنگ بود و کار بلد اما فقط در راه خلاف!
انگار که از همان بدو تولد نافش را با خلاف بریده باشند.
برگهی چک را روی میز عسلی مقابلش گذاشت.
- از همین حالا به بعد مسئول تمامی حرفها و کارهاتی.
کیومرث بدون ثانیهای تعلل چک را برداشت و توی جیبش گذاشت. لبخندی از روی رضایت روی لبانش نقش بست.
- هیچ غمتون نباشه آقا.
مهراب تنها سرش را جنباند و نگاهی به ساعتش انداخت.
دیگر وقت رفتن بود.
- آقا یک سوال؟
سرش را بالا گرفت و با نگاهی پرسشگر خیرهاش شد.
- این قضیه رو امید خان هیچوقت نمیفهمه؟
- من خیلی دلم میخواد به وقتش همهچیزو بفهمه ولی... به شدت نگران توئم!
کیومرث خندید.
- آقا چرا نگران من؟
لحن و نوع صدای مهراب کاملا جدی بود.
- چون اگر یک درصد بابام بفهمه که رانندهی شخصیش و آدم مورد اعتمادش بهش نارو زده و واسه خاطر ده تومن پول اونو فروخته قطعا با تیپا پرتش میکنه بیرون و...
- آره آقا شما درست میگی؛ امید خان نباید بفهمه!
مهراب هنوز هم به این مرد ناخلف اعتماد کامل نداشت!
3100
#part91
جامهای کدر و لکهدارِِ شراب را به آشپزخانه برد.
با عجله سعی داشت شلوغیهای روی میز را مرتب کند.
در همان حال یک ریز حرف هم میزد.
- آقا براتون یک پیک بریزم حال کنید؟ اصله آ.
پا روی پا انداخت و با حالتی عصبی جوابش را تند داد.
- نمیخواد. نیومدم اینجا که با تو سیاه مست بشم. بیا بشین کار فوری و مهمی باهت دارم! وقت تنگه. بجنب.
دستهایش را زیر شیر آب گرفت و گفت:
- چشم آقا مهراب.
چند دقیقهٔ بعد روی مبل زهروار در رفته خانهاش نشست.
درست مقابل مهراب.
دستهایش را به پیراهنش کشید تا رطوبتش گرفته شود.
مهراب از این حرکت بیزار بود. چندشش شد.
کیومرث خودش را روی مبل جا به جا کرد و پرسید:
- خب؛ آقا مهراب احیانا توپت توی زمین ما افتاده که این سمت اومدی و تازه کار فوری هم با غلام خودت داری؟
جوان چاپلوسی بود.
مهراب هیچ دل خوشی از کیومرث و کارهایش نداشت.
حالا هم به اجبار اینجا حضور داشت.
آمده بود که شرش را از سر خودش و ملکا کم کند.
پوزخند روی لبهای مهراب نقشی از کینه و نفرت بست.
- از اومدنم تعجب کردی؟
کیومرث لُنگ کهنهای که در دست داشت را دور انگشتانش پیچید و با تک خندهای معنادار لب وا کرد.
- خیلی آقا. آخه شما خونهی امید خانَم سالی یکبار میای. الانم والا فکر میکنم توی چِت و توهمم که شما اینجا...
کلافه میان کلامش پرید.
- بسه دیگه! از روی دلخوشی نیومدم پیشت که اینجوری واسه خودت بلغور میکنی؛ حرفهامو میزنم و میرم.
- سر تا پا گوشم آقا.
مهراب کمی به جلو خم شد و دستی به صورتش کشید.
- شنیدم جدیدا کنار دست بابا کار میکنی و حقوق خوبیم در مقابلش میگیری. لقمهی خوبیه؛ نه؟ کارو میگم آ.
کیومرث با شنیدن سوال و لحن کلام مهراب مشکوک شد.
اما خیلی عادی جواب مهراب را داد.
- آره بدک نیست. روزهای اوله هنوز ولی خب دختره تیزه! به امید خان نگفتم ولی به گمونم که این خانوم بو برده.
- چطور؟
- امروز که شما منو دیدین و چند کلوم با هم حرف زدیم؛ من شیش دونگ حواسم پی دختره بود ولی اون منو دور زد و زدش به چاک. هنوزم توی حیرتم که چه جوری!
مهراب در ظاهر خنثی به نظر میرسید ولی در دل به او و سادگیاش میخندید. از کیومرث نفرت عجیبی داشت.
- علت این تعقیبه رو میدونی؟ بابام بهت نگفته؟
کیومرث پس از کمی تعلل گفت:
- نه آقا. به من فقط آدرس دادن و بعدش پول. همین!
مهراب سری تکان داد.
امکانش بود که دروغ بگوید و نخواهد مهراب باخبر شود.
به صورت کیومرث خوب دقت کرد.
ردی از بخیه و چاقو روی صورتش واضح توی چشم بود.
از سر و وضعش لاتی و شرارت میبارید.
خطری به نظر میرسید اما مهراب، هیچ حسابش میکرد؛ ذرهای هم واهمه برای رویارویی با او نداشت.
به ساعت گوشیاش نگاه کوتاهی انداخت.
وقت کمی داشت پس سریع رفت سراغ مطلب اصلی.
آنی از روی مبل کهنهی تک نفره بلند شد و مقابل کیومرث طول و عرض خانه را وجب زد. از شدت گرما دکمهی اول پیراهن تیرهاش را باز کرد و پرسید:
- واسهی این کار چقدر از بابام مایه میگیری؟ البته بهتره بگم چقدر پیش پیش گرفتی؟ دروغ و دغلم برار کنار!
کیومرث حالا دیگر یقین داشت که کاسهای زیر نیم کاسه پنهان است. متعجب مهراب را چپ چپ نگاه کرد.
- آقا خبریه که شما همچین سوالی...
مهراب روی پاشنه پا چرخید. عصبی به او خیره شده بود.
- سوال منو با سوال جواب نده. چقدر گرفتی؟
کیومرث ناچار بود که جوابش را بدهد.
- امید خان گفتن فعلا بیست تومن؛ اگر طول بکشه بیشتر میکنن رقم چک رو. حالا بگید چه خبره اینجا؟
به سوالش هیچ توجهی نکرد.
دستی به موهای آشفتهاش کشید. پشت مبلی که کیومرث روی آن نشسته بود ایستاد و دستهایش را درهم گره زد.
با لحنی جدی و آکنده از شوخی و لرزش گفت:
- نصف این مبلغ رو بگیر و دیگه به کارت ادامه نده!
کیومرث گردنش را سمت مهراب چرخاند و زد زیر خنده.
- اونوقت چرا آقا؟
از خندهی کریه کیومرث مهراب اخمی غلیظ کرد.
از تک به تک اجزای صورتش خشم، غضب فواران میکرد.
عصبی روی صورت کیومرث خم شد و کنار گوشش غرید:
- چراش به تو دخلی نداره قرمساق.
- اما آخه آقا...
- پولتو بگیر و کارتو انجام بده. به اما و اگرشم هیچ کاری نداشته باش؛ اینجوری برای خودت بهتره. گرفتی چیشد؟
سر بلند کرد و با نفرت به چشمهای خیرهی او زل زد.
تن صدایش را بالا برد و فریاد کشید.
- گرفتی یا نه؟
کیومرث آب دهانش را قورت داد و تند سرش را تکان داد.
- حله آقا.
مهراب نگاهش را از او برداشت و نامحسوس لبخند زد.
لحظهای سکوت بر فضا حاکم شد.
مهراب حرفی نمیزد چون از عملکرد خودش راضی بود و انتظار داشت نفر بعدی که حرف میزند کیومرث باشد.
کیومرث هم از شدت تعجب زبان به دهن گرفته بود. دلش میخواست از این ماجرا سر در بیاورد اما نمیتوانست! فکرش به جایی قد نمیداد. مهراب بر علیه پدرش است؟ اگر نه پس چرا همچنین خواستهای دارد؟ پیشتر از این دیده بود که مهراب رفت و آمد کمی با امید دارد اما حالا خفه کار کردن مهراب عجیب بود!
3500