جملاتی که با طلا باید نوشت
کانال دوم @pedarr_madarr پیج جملات، فالو کنید😍 https://instagram.com/jomalatenabvziba تعرفه تبلیغات https://t.me/joinchat/AAAAAEKlF-78Zoq_ZLINhw محصولات زیبایی و آرایشی و مراقبت فردی (لدورا) (تراست) (نفیس) جهت ثبت سفارش و مشاوره 👇 @saleh8787
Show more55 043Subscribers
-4424 hours
+537 days
-57830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
حیات وحش بدون سانسور { ترس،دلهره }
📌جدال انسان با حیوانات وحشی
📌تنها قبیله ادم خوار در دنیا
📌زنده خواری حیوانات وحشے
⛔️اگه تو اين كانال عضو بشي ممکنه مو به تنتون سیخ بشه!😧👇
https://t.me/+4DYFdGs0Ekw5ZmZk
https://t.me/+4DYFdGs0Ekw5ZmZk
افراد کم سن و سال به هیچ عنوان کلیک نکنند☝️
👍 2😍 2👏 1
Repost from تبادلات فرهنگی پیشرفت
≣ راز اعداد تکرار شونده 11:11 ≣ کد کیهانی شما ✦
@numerulogy
پاکسازی چاکراها، مدیتیشن ذهن
@meditationzehn
جملاتے ڪه با طلا باید نوشت
@jomalatenabvziba
چگونه دیگران را شیفته خود کنیم
@Internal_strength
☆ مَـسـتِ مـولانـا
@samaedell
حقایق ممنوعه ترسناک، اسرار ماورالطبیعه!
@lostworldss
شعرهایی که تا حالا نخواندید
@koye_rendan
مثبت باش معجزه میشه
@aMosbattBash
پاکسازی بدن از انرژیهای منفی ،ترس و بیماری
@Asrar_Daroun
اPDFا 50000 هزار جلد کتاب کمیاب
@book_noor
راز هوش برتر
@Etelaat_danestani
مرجع فیلم های انگیزشی
@Film_Aangizeshi
❖ چهار اثر از فلورانس اسکاول شین ❖
@ghodratehzehne
"عبارات تاکیدی تکرار کن"
@ebarate_takidi
☆ چگونه کاریزماتیک باشیم؟ ☆
@ghanonee_jazb
فن بیان و گویندگی
@raz_zabanbadan
کانال اختصاصے جول اوستین
@JolOsteen_daron
《عرفان متافیزیک 》خوداگاهی درون
@Roohe_bartar
آموزش یوگا
@meditationlives
عرفان و متافیزیک
@erfanvametafizik
عاشقان پدر و مادر عضو بشن
@pedarr_madarr
(کتاب های ممنوعه که چاپ مجددنشدند !!)
@jadidtarinha3
مراقبه با فرشتگان
@meditateangels
نکات روانشناسی. ذهن مثبت
@Mojezhkhodshnase
"عبارات تاکیدی معجزه میکنند"
@ebaratetakide
لاغری با معجون زنجیبل و دارچین
@damnooshkadeh
آموزش یوگا
@healthy_yoga
قانون جذب ثروت
@g_jazbeservat
((آوا درمانی وضربه تراپی))
@kheradedaroun
جملاتی که به شدت آرووومت میکنه
@amsbat
راز زندگی مثبت اندیشی
@EbartTakede
کلیپهای انگیزشی فوق العاده
@kiiliippppAangizeshii
خداچیست ؟ کیست؟ کجاست؟؟
@moraghdh2
دلنوشته های دلنشین
@nevshtehay_nab
" خدا خدا خدا خدا "
@dostiye_khoda
❖ جادوی ذهن ❖
@asrare_zehne
کتاب با pdf و صوتی
@kettab_yar
یک میلیون کتاب 𝐏 𝐃 𝐅
@DONYABOOKPDF
❖ مثبت اندیشی ❖
@mosbbatandishi
هرروز یڪ صفحه باقرآن
@Ghooranny
من دوست داشتنی
@MANdostdasht
ثبت نام دانشگاههای ترکیه ♡
@turkish_words
☆ اشعار مولانا ☆
@mevlana_shams
☆ راه موفقیت ☆
@Rah_movafagiat
«زیباترین تصاویر طبیعت»
@ShokohAfarinesh
+عبارات تاکیدی مثبت+
@jomelate_takidi
معجزه عبارات تاکیدی
@EbaratTakedyiii
جادوی جذب
@jadouye_jazb
☆ متن انگیزشی ☆
@j_angizeshi
زندگی زیبای شیرین
@ebraatttttakidi
آموزش زبان استانبولی
@immigration_company
"تغییر باور با استاد عباسمنش"
@bavareZebaa
افزایش قد و تغییر رنگ چشم با سابلیمینال
@subliminal_radan
☆ جادوی ذهن ☆
@jadouye_zehn
کتابهای نایابpdf
@kettab_nab
❖ هوش مالی ❖
@hosheemali
مولانا مولانا مولانا
@moolanaa
رهایی از افکار منفی
@jazbe_afkarmosbat
♡ استوری استوری استوری ♡
@storymy
☆ روانشناسی ☆
@arameshzehne
☆ انگیزشی ☆
@angizzzeshi
کتاب نایابpdf رایگان
@kettab22
آرزوی تو دستور توست
@Kevintorodoooo
ناب انگیزشی
@angizeshiclub
کتاب و زندگی
@Ketabestann_daron
دانلود رایگان کتابهای صوتی و PDF
@majalleye_ketab
انگیزشی ؛ امید به " زندگی "
@OMidBeZendgiii
عاشقانه هایی از سرِ "دلتنگی"!
@shabhaye_niloofari
طرزِ + فکرتو + عوض کن!
@MossbatAndishann
موزیک بیکلام آرامبخش
@mozikbikalem
مردان ِ مریخی ؛ زنان ونوسی
@zanan_khoshbakhti
راز اعداد فرشتگان
@moragebeangels
قانون جذب پول
@jazbomoragebe
رمان........pdf.......رایگان
@roman_bookk
♧جملاتی که فهم و شعور را بالا میبرد♧
@ashar_nab53
رفع کاملِ افسردگی و استرس و ترس
@arameshe_darooon
موج انرژی مثبت
@moujmosbat
نایاب ترین مطالب طبی
@internationalmedicaluseful
یک میلیون کتاب صوتی جذاب رایگان!!
@nazaninenshaei
تحول مالی و تغییر باورها
@servatmanddd
آموزش یوگا
@yogazehn
میوه درمـــانی
@Avazesokot
☆ چله عزت نفس ☆
@jadouye_angels
○ اطلاعات عمومی ○
@General_information
پیشگویی کائنات(خودشناسی)
@faleroouz
کانال انگیزشی جهت رسیدن به آرامش
@faghatbarayeemruz
کدکیهانی و عددکارمایی شما چیست؟
@KoOdkEYHani888
«ثروت_ثروت_ثروت»
@Servatmandan1399
زندگینامه افراد موفق
@Goodlook_daron
مدیتیشن،آرامش،متافیزیک
@tanine_farzanegi
معجزه سپاسگزاری خداوند
@mojezetaqirebavar
فن بیان و گویندگی
@zabanee_badan
علوم غریبه و اسرار ماورالطبیعه
@WonderfuLlLlLl
از کائنات اینگونه بخواه، سریع جذب میکنی
@ArchAngelMeditation
هر کتابی......... بخوای...... دارم
@seemorghbook
آهنگ آهنگای شاد شاد جدید بروز 1403
@Sahahrtaraneh
خودشناسی;،خودشناسی;، خودشناسی
@OCEAN_OM
زنها چگونه مردها را شیفته* خودمی کنند؟!
@goodlifefee
"چگونه از کائنات درخواست کنیم"
@Daroonn
جادوی فکر
@hamisherahi
جملاتی که قلب زنان را آرام میکند!!
@sokhen_nab
من باخدا رقصیدم
@molana79
👍 1❤ 1
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_284
با همان چشمهای تار و سیاهیگرفته، هالهای را دیدم که با دستهای ضعیف و کوچکاش از پشت یقهی آرکا را به چنگ کشیده بود و فحش و ناسزا بار او میکرد.
هالهای را دیدم که کنار پایم زانو زد و دستهای یخزدهاش، برای جانِ گر گرفتهام آغوش شدند و من... سیاهی را به چشم دیدم!
***
نگاه از گوشت اضافهای که زخمِ دیرینهی بازویم آورده است میگیرم و شانهی پیراهن را بالا میکشم. دکمههایش را یکی-یکی میبندم و به آخریاش که میرسم نگاه میدهم به صورت رنگ پریده و نزار خودم.
لبهایم را به داخل میمکم و آنها را روی هم فشار میدهم. سعی دارم حواسم را از آن روزهای نحس بگیرم و اما نمیشود.
تیک-تاک ساعتی که در آینه سایه انداخته است برایم ریتم میشود و آرامش را از ذهن مغشوشم میگیرد.
از آینه فاصله میگیرم و شقیقههایم را با انگشت ماساژ میدهم. نفس میگیرم و بعد از برداشتن اِور کت و موبایلم، از اتاق بیرون میزنم.
میخواهم از پلهها پایین بروم اما نگاهم به سمت در اتاق هلن کشیده میشود و پاهایم را به آن سمت میکشاند.
کلید را از جیب شلوارم بیرون میکشم و در قفل در میچرخانم. در را به پا به داخل هُل میدهم و نگاهم خیرهی غذای دستنخوردهاش میماند.
چشم میچرخانم و زوم بدن مچاله شدهاش میمانم. بدون اینکه سر بالا بیاورد لب میزند:
- تا کی میخوای اینجا زندونیم کنی؟!
انحنا میدهم به لبهایم و قاطعانه میگویم:
- تا وقتی که بفهمم فهمیدی تنها کَس و کارت میون این جماعت گرگصفت منم!
بیشتر از پیش زانوهایش را به آغوش میکشد و همچنان نگاه بالا نمیگیرد. پوزخند صدادارش، گوشم را میخراشاند و او طعنه میزند:
😢 4👍 3
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_283
ناموس هرز... خودش و پدرِ بیناموسش، بیناموسم کرده بودند و بعد انگ میچسباندند به پاکی ناموسم!
هاله بیآنکه قدمی بردارد، با چشمهای گریان و رنگ و روی زرد شده به ما نگاه دوخت و من مجال حرکتی به آرکا ندادم.
تکیهاش را از تنهی ماشین گرفتم و او را وسط خیابان کشاندم. به زمین کوبیدماش و روی بدناش خیمه زدم. نفسنفس زدم. عرق از سر و رویم چکه کرد. گلویم خشک شد و من... بیشتر از آن طولش ندادم برای چزاندناش.
با سر در صورتش کوبیدم و بیاهمیت به درد وحشتناکی که جلوی سرم پیچیده بود، بیاهمیت به نعرهی دردمند و بلندِ آرکا، کنار گوشش خم شدم و پچ زدم:
- ناموسهرز من نیستم پسرِ خانآقا! ناموسهرز تو و پدرتین که گلارهتون با یه صیغهی سه ماهه یه توله انداخت زیر دلش. ناموسهرز شماهایین که به ناموس مردم چشم دارین!
با هر دو دستش صورتش را چسبیده بود و مدام زیر لب نعره میکشید:
- میکشمت... میکشمت حرومزاده! میدم ناموست رو... شتر کنن واسهت!
با شنیدن تهدیدهایش، بدون هیچ ترسی در صورتی که میدانستم دیگر آب از سرم گذشته است، با او دست به یقه شدم و گلویش را چسبیدم. آن را فشار دادم و به او رحمی نکردم. نخواستم رحم داشته باشم، نباید رحم میکردم!
تقلا کرد، سینهاش خر-خر کرد، صورتش سرخ و سرختر شد و من نفسنفس زدم. جانم به رعشه اُفتاد و خیلی طول نکشید تا بازوی دست چپم گر بگیرد و به سوزش بیاُفتد.
هاله جیغ کشید. من چشمهایم سیاهی رفتند. آرکا به لبهایش انحنا داد. من کفِ سرم تیر کشید. آرکا با لگد به عقب پرتم کرد و اینبار او زورش به من چربید. به سمتم هجوم آورد. مقابل نگاههای سست و تارم، لگد به زیردلم کشید و من دیگر جانی نداشتم برایِ تقدیم کردن!
👍 5😢 3
معذرت میخوام
اونم از خودم؛
از روحم،
از روان و اعصابم؛
و از همه مهمتر از قلبم...
اونم به خاطر تمام دردا و بغض ها و اتفاقاتی که،
تو این مدت تحمل کرد وحقش نبود!
وقتی برمیگردم و نگاه میکنم میبینم تنها کسی که
همیشه در هر شرایطی کنارم بود، خودم بودم...
پس الان حق دارم که بیشتر از همه
دوسش داشته باشم و اولویتم باشه....
@jomalatenabvziba 🌹🍃
👍 12❤ 6👏 6😢 1
Repost from N/a
بی انگیزه شدی و حوصله هیچی نداری؟😞😞.
بیا اینجا یه کانالی هست پراز انگیزه و حال خوب🙂.
واقعا تو این اوضاع سخت بهش احتیاج داری😣.
منتظریم👇👇.
https://t.me/jmle_khass
https://t.me/jmle_khass
https://t.me/jmle_khass
👍 1👎 1❤ 1
🌹🍃
بزرگ شدن بی مقدمه
کودکی ام را که مرور می کنم ، قشنگ ترین قسمت های آن ، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود .
پنج شنبه هایی که با اشتیاقی عمیق ، از مدرسه سمتِ خانه می دویدیم و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود .
و چه بی هزینه شاد بودیم و چه سرخوشانه می خندیدیم !
برای بچه های امروز نگرانم ...
نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفته هایشان ندارند ،
از کبرای قصه که تصمیمش را گرفت و توی همان روزها و حوالیِ دلخوشی و بارانِ ساده و بی شیله ی کودکیِ ما ، خودش را جا گذاشت ،
از کوکب خانمی که دیگر نیست ،
و چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود ، گرگ ها آمدند و همراهِ ترس هایِ کودکیِ ما ، او را دریدند .
امروز بچه ها ساده نیستند ! همه چیز را می فهمند ، هیچ غولی را باور ندارند و از هیچ دیوی هم نمی ترسند .
و من از این ساده نبودن ، و من از این نترسیدنِ شان ، می ترسم ...
ما کودکانِگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم ،
ما خودمان را و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان را ادامه ندادیم !
و حالا ما مانده ایم و کودکانی که "کودکانه" نمی خندند ،
که اشتیاقی برای هیچ چیز ندارند ،
که نوساناتِ ارز و تمامِ اخبارِ ریز و درشتِ روز را می دانند ،
کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را می کردیم ، بزرگ شدند ...
و من از این بزرگ شدن های بی مقدمه می ترسم !
#نرگس_صرافیان_طوفان
@jomalatenabvziba 🌹🍃
👍 18😢 4❤ 3👏 3
🌹🍃
همسر من ناگهان مریض شد، او ۳۰ پوند از
وزنش را از دست داد، بی اختیار گریه می کرد.
خوشحال نبود، از سردرد و ناراحتی اعصاب رنج می برد. ساعات کمی می خوابید و همیشه خسته بود. رابطه ما در آستانه جدایی بود، او داشت زیبایی اش را از دست می داد و حاضر به بازی در هیچ فیلمی نبود.
من امیدی نداشتم و فکر می کردم به زودی طلاق خواهیم گرفت. وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
اول دعا کردم، ناگهان تصمیم دیگری گرفتم.
می دانستم من زیباترین زن زمین را دارم. او بت زیبایی بیش از نیمی از زنان و مردان زمین است.
و من شروع به سرریز کردن او با گل و بوسه و عشق کردم.
و هر لحظه او را سورپرایز می کردم.
فقط برای او زندگی می کردم.
در جمع فقط در مورد او صحبت می کردم.
او را در مقابل دوستان مشترک مان ستایش می کردم.
او روز به روز شکوفا می شد. هر روز بهتر می شد، وزن خود را بدست آورد، دیگر عصبی نبود.
و من نمی دانستم که عشق تا این حد توانایی دارد.
و پس از آن متوجه یک مطلب شدم:
زن بازتابی از رفتار مردش است.
اگر شما زنی را تا نقطه جنون دوست بدارید، او هم به همان مجنون تبدیل خواهد شد.
#برد_پیت
@jomalatenabvziba 🌹🍃
❤ 22👏 14👍 12
🌹🍃
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ بعد از درگذشت پدرم در همان دوران کودکی تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”
و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت:
” پسرم، خسته نیستم.”
و این دفعه دومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت:
” پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.”
و این سومین دروغی بود که مادرم به من گفت.
از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
” پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.”
و این چهارمین دروغی بود که به من گفت.
دانشگاه رفتم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
” فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.”
و این پنجمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
” گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم.”
واما این آخرین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.😔
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیشان از نعمت وجود پدر ومادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانشان محزون گردید.
این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود پدر ومادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده اند و از خداوند متعال برای آنها طلب رحمت و بخشش نمایید.
🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً « آیه24 سوره اسرا»
🍀و بگو خدایا پدر و مادرم را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار دادند.
@jomalatenabvziba 🌹🍃
👍 25❤ 11😢 8👎 1