cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

My🅢🅔🅧🅨Lady🎀

Show more
Iran50 717The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
4 224
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دوستان متاسفانه نویسنده یه بچه ۱۵ ساله بود و اصلا نویسنده نبود و هیچ چیز یادی یاد نداش جز ادعا
Show all...
به 500 نفر برسیم پارتای جدید رو میزارم
Show all...
💢💢💢💢💢توجه توجه💢💢💢💢💢 ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ سلام به دوستان و عزیزانی که رمان #محکوم_به_تنهایی و #زندگیه_چهار_نفره رو دنبال میکنید. از این به بعد قراره این دو رمان تو چنل محافظ گذاشته بشه و از اینجا پاک میشه⛔️ (پارت های قبلی هم اونجا گذاشته میشه) بنابر این از این به بعد میتونید رمان محکوم به تنهایی و زندگی چهار نفره رو اونجا دنبال کنید. ❌❌❌ زود جویین بدین قراره لینک خصوصی بشه❌❌❌ @royayerahay_noval
Show all...
سلام دوستان متاسفانه اتفاق بدی افتاده و هردو نویسنده عزادار شدن و تا سه روز پارت نمیزارن. بعدش قول میدیم که براتون جبرانی بزاریم دوستان. از طرف هردو نویسنده.
Show all...
اکثر موجودات، همیشه به خاطر نقطه ضعف هایشان، توی دردسر می افتند. مگسها، چیزهای چسبناک را خیلی دوست دارند. شب پره ها، شعله را و آدمها، عشق را ! 📕 خزه ✍️ #هربر_لوپوریه
Show all...
#زندگیه_چهار_نفره پارت اول
Show all...
#محکوم_به_تنهایی پارت اول
Show all...
♨️⚡️♨️⚡️ ♨️⚡️♨️ ♨️⚡️ ♨️ #زندگیه_چهار_نفره #پارت_9 {تارا} ... میون همهمه ی جمعیت، دستام قفل دستای روهام شد و ماهم مثل بقیه دنبال راهی برای خروج گشتیم. تقریبا پلیسا وارد ویلا شده بودن و بقیه سعی میکردن به هر شکلی، از اینجا برن بیرون. یکی با پرش میمونی، یکی با دویدن چیتایی! یکی مثل من و روهام فلک زده هم مجبور بود سوسکی فلنگ و ببنده. انقدر مردم هول شده بودن که همه دَرهم بَرهم بویدم. روهام دستم و گرفته بود و با خودش میکشید. مابین راه بود، که حس کردم دستم ول شده و خبری از روهام نیست. انگاری که میون اون جمعیت، همدیگرو گم کرده بودیم. چند باری اسمش و صدا زدم اما جوابی نگرفتم. ترجیح دادم اول خودم و نجات بدم تا اینکه بخوام دنبال روهام، اونم تو این وضعیت بگردم! وارد حیاط عمارت که شدم، سریع مانتو روسریم و تنم کردم. تند تند از پشت بوته ها گذشتم و به در رو به روم که فاصله کمی باهام داشت، نگاه کردم. فقط شیش قدم مونده بود، که صدایی متوقفم کرد: ...:جایی تشیف میبردید خانوم؟ برگشتم به مالک صدا نگاه کردم... بله درسته... از برادر های زحمت کشه نیرو انتظامی بودن. روسریم و جلو کشیدم و گفتم:سلام برادر....تَقَبل اللّه.والا من اومده بودم این جوون های ناخلف رو جمع کنم که دیگه خودتون دارین زحمتش و میکشین. داشتم چهره اش و ارزیابی میکردم که پوزخندی زد:شاهین دستبند بزن خانوم با ما میاد کلانتری. یا خدا... کلانتری؟؟؟ یه پلیس خوش چهره و خوش هیکل جلوم سبز شد. یه دستبند به دست من زد و اون یکی رو به دست خودش بست. هنوز تو شوک بودم... یعنی اینا الان من و با پنج سال سابقه ی پارتی رفتن، دستگیر کردن!؟ دوتا پلیس، به سمت ساختمون ویلا رفتن و منم مثل کش، دنبالشون کشیدن. تو کل راه، همه اش داشتم توجیح میکردم تا یه جوری از این فاجعه جون سالم به در ببرم. به ساختمون که رسیدیم، تقریبا خالی شده بود و مگس هم پر نمیزد. حالا یا همه فلنگ و بسته بودن یا همه ارو جمع کردن بردن... که خب من از دومی مطمئن ترم. فقط خدا خدا میکردم روهام و نگرفته باشن که بعدا اون بیاد آزادم کنه. من و کشون کشون به طبقه ی بالا بردن. اون پلیسه که خفتم کرد، وارد اولین اتاق شد و درو محکم به دیوار کوبید. با دیدن صحنه ی روبروم، لبم و به دندون گرفتم. سه تا پسر و دو تا دختر همگی دسته جمعی سوار هم بودن و... تا مارو دیدن، سری از روهم بلند شدن. همون پلیسه که فهمیده بودم اسمش شاهینه، گفت:مزاحم نباشیم یه وقت!؟ دختر پسرا هنوز تو شوک بودن و به ماها نگاه میکردن . من:اهم...آقایون جمع کنین...خانوما بپوشونن اون مرواریدارو، حیا کنید. دختر پسرا با حرف من سریع از شوک بیرون اومدن. ملفحه و پتو رو دور خودشون گرفتن و پقی زدن زیره گریه و شروع کردن به التماس. پلیسه که اسمش شاهین بود برگشت سمتم:حاج خانوم! خودت توی بغل اون یابو پلاس بودی. ای وای روهام و میگه. این از کجا فهمید؟؟؟ یا حضرت...بگم حضرته کی، که به کمکم بیاد؟! اب دهنم و قورت دادم و مصمم گفتم:استغفرالله به خدا اِقفالم کرد.من از اون آقا شکایت دارم!!! شاهین با چشمای نافذش نگاهم کرد و فقط سرشو تکون داد... که معنیش یه چیزی تو همین مایه ها میشد:"خر خودتی، الان که بردیمت میفهمی خر کیه، الان میبریمت یه عمر حبس میخوری تا یاد بگیری دیگه اقفال نشی!!" اون یکی پسره، نیرو هارو فرستاد که برن و اون دختر پسرا رو دستبند بزنن. منم با خودشون بردن سمت ماشین. تا تو ماشین نشستیم، شروع کردم لو داد روهام تا منو ول کنن:به خدا اون آقایی که میگید خیلی آدم بیشعوری هست!اصلا خودش سلطانه پارتیه! نصفه شبا میزنه بیرون چراغ قرمزا رو با سرعت زیاد رد میکنه و دخترا رو سوار میکنه، کلا انگل جامعس. اگر بخوایین من حتی آدرسشم میدم خدمتتون برین بگیرینش این انگل رو. بعد هر ماه هم... تا رسیدن به کلانتری یه نفس روهام و لو دادم. بعدش هم، یه خانوم اخمو با چادر اومد من و تحویل گرفت. تو دلم چندتا فوش نثار تیار کردم که اونور آب راحت داره به کاراش رسیدگی میکنه. 🖤 🖤✨ 🖤✨🖤 🖤✨🖤✨ @royayerahay_noval
Show all...
🦋🐾🦋🐾 🦋🐾🦋 🦋🐾 🦋 #محکوم_به_تنهایی #پارت_9 ... دختری با موهای مشکی و پوست سفید. ابروهای کمونی و صورتی کشیده. لبای قلوه ای و برجسته... دختری که تقریبا شبیه من بود. به سمتم اومد و من و درآغوش کشید... مات و مبهوت مونده بودم. اما... دختر_آروم باش عزیزم...همین الان از اینجا میبرمت.نگران نباش! با بغض، به چهره اش خیره شدم. اما این دختر که پریسای من نبود!! این یعنی... کسی نیومده بود دنبال من! من و پیدا نکرده بودن!؟ من هنوز تو دُبی بودم... دستم و جلوی دهنم گرفتم و هق هقم و خفه کردم. پرستار با دیدن این صحنه لبخندی تحویلمون داد وَ دختری که خودش و خواهرم جا زده بود رو برای ترخیص، راهنمایی کرد... به کمک خواهر جَعلیم، لباسام رو پوشیدم و گِریون از بیمارستان زدیم بیرون. مثل اینکه نصف شب بود چون هیچ ماشینی توی خیابون به چشمم نمیخورد. همین که سوار لیموزین سفید رنگ شدیم، چشمم به امیر که اخم کرده بود افتاد. با نفرت نگاهم و ازش دزدیدم!!! خدا لعنتت کنه... خدا همه اتون و لعنت کنه! دستام و مشت کردم و از فشار هق هق کردن، شونه هام به لرزش افتاد. آب دهنم و قورت دادم و با دست، اشکام و پاک کردم. باید فرار کنم. باید فرار کنم!!! چطوری؟؟ فکری به ذهنم رسید. نگاهی بین امیر و خواهر جَعلیم، که الان تو بغلش نشسته بود و عشوه میومد، چرخوندم. یهو جیغ کشیدم_بزن کنار! هردو با تعجب برگشتن سمتم. امیر اخمی کرد و با لحن بدی پرسید_دیگه چی؟؟ رو به راننده گفتم_نشنیدی؟! بزن کنار. روبه امیر ادامه دادم_دسشوییم میاد...داره میریزه! چشم غره ای بهم رفت و با غیض گفت_رسول...بزن کنار بره کارش و بکنه.دلم نمیخواد ماشین کثیف بشه! و بی توجه، شروع به ور رفتن با خواهر جَعلیم کرد. تو دلم پوزخندی بهش زدم و کلی فوش بارش کردم به خاطر این احمق بودنش! حالا که من میتونستم فرار کنم... بزار پام برسه ایران... پدرت و درمیارم امیر سلطان!!! ماشین، کنار جاده ایستاد. قفل و غیر فعال کرد و پیاده شد. در سمت من و باز کرد و کمک کرد پیاده بشم. 🔞 🔞❤️ 🔞❤️🔞 🔞❤️🔞❤️ @royayerahay_noval
Show all...