cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

𝘾𝙊𝙏𝙏𝘼𝙂𝙀☕︎

[𝘾𝙊𝙏𝙏𝘼𝙂𝙀☕︎𝙍𝙊𝙈𝙄𝙍] کـــــــلبـــهــ رمـــــــیــــــر -🖤🤎 -مثل خون به ریشه های خشکیده ی قلب ؛ تو جریان میدی به این زندگی.. [ https://t.me/+EjxYfTJ1yvk0Y2U0 ]

Show more
Advertising posts
670
Subscribers
-124 hours
-37 days
+1130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

مرسی از فرشته هایی که توی ناشناس پیام میدادن و پی گیر پارت جدید هستن❤ فردا شب میام پیشتون عسلیا💜
Show all...
36
Photo unavailable
حالا رهام نجات این قدر سم آبنبات نخورد ولی خب😂🤏
Show all...
🔥 35 4
لبای رهام، لب که نیست🤌🏻 جواهره... دخترا میرن ده میلیون پول میدن لباشونو شکل لبای این بشر کنن🗿
Show all...
👍 39 3
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
یه لب سرخمون نشه😋🍓 مرسی حنا🥂
Show all...
37👍 1
نجات رو با دقت بخونید❤🫂
Show all...
37
+یادته رفتیم کلی خرمالو چیدیم؟ بعدشم سرِ شرط بندی خودمو انداختم تو آب... از یادآوری این خاطره خوشحال شدم: _آره... چه قدر خندیدم وقتی خودتو انداختی تو آب... +اون موقع حرف نمیزدی! بعضی وقتا دلم میخواست بزنمت... _دستت درد نکنه! رسیدیم سمت درختای خرمالو، امیر منو توی جاده ی ماشین رو نگه داشت و خودش رفت بین درختا... دستشو سمت بالا کشید تا از خرمالوهایی که باقی مونده بچینه... بهش خیره بودم و کاراشو دنبال میکردم: _حواست باشه نیفتی بچه! حرفای نامفهومی زد... مشغول تماشا کردن درختا شدم و سعی میکردم دوباره از دیدن طبیعت لذت ببرم. اما یه دفعه صداهایی از سمت در حیاط اومد و به اون طرف نگاه کردم! یکی‌دوتا از بادیگاردا و سید حمید بدو بدو سمت در رفتن! چشمامو ریز کردم و دنبال این بودم که ببینم چه خبره: _امیر بیا اینجا. متوجه نشد که صداش کردم... این دفعه بلند و حرصی گفتم: +امیر! با دستایی پر از خرمالو برگشت سمتم و بدو بدو اومد جلو: +جانم؟ _برو جلو در ببین چه خبره! نگاهی به تجمع بچه ها انداخت: +چه خبره؟ _منم دارم به تو میگم برو ببین چه خبره؟؟ +باشه...اینا رو بگیر. میوه های چیده شده رو گذاشت روی پام و رفت سمتشون... نگران شده بودم و هیچ حدسی از اتفاقات افتاده نمیزدم! کمی بعد با عجله برگشت سمتم... به لباش چشم دوختم: +رهام... سوالی نگاش کردم: +سر خیابون(نفس نفس)سر خیابون...دکتر با یه موتوری تصادف کرده!
Show all...
77👍 4
#نجات 💛🧡 #part33 شب ساعت۱۲ Roham از وقتی از شام خوردن با پرهام و دلارام برگشتم، رفتارای امیر عجیب شده! یه هیجان و ذوقی زیر پوستش دویده که قبل از این نبود! منو روی تخت خوابوند و خودشم به پهلو کنارم دراز کشید، سرشو کرد توی گوشی و نمیدونستم داره چیکار میکنه! از توی جیبش یه آبنبات چوبی قرمز درآورد، کرد تو دهنش و مشغول شد! پشت سر هم آبنباتو از دهنش بیرون میاورد و دوباره میخورد! همین باعث شد لباش سرخ بشه و مثه یه توت فرنگی بهاری بدرخشه! آب دهنمو قورت دادم و تصوراتی که کم کم داشت توی ذهنم شکل داده میشد رو نادیده می گرفتم اما کاراش دلمو ضعف انداخته بود! فکر نمیکردم روزی یه پسر اینجوری بتونه منو به وجد بیاره اما انگار امیر تونست! گوشه های لبم کمی بالا رفت و با دقت میمیک صورتشو زیر نظر داشتم... کمی گردنمو جابه جا کردم و دوباره روی لبای کم حجم و تنگش نظر کردم. چند ثانیه اونو گوشه ی لُپش نگه داشت و برجستگیش یه لحظه منو یادِ.... آروم و بی صدا ریه هامو خالی کردم و لبمو گزیدم. سر انگشتای دست راستمو تکون دادم و ناخنِ انگشت شصتمو توی گوشت ناخنِ اشارم فشار دادم. تو حال خودش بود که یه دفعه توجهش به من جلب شد. آبنباتو که از دهنش بیرون آورد، صدای نمکینی ایجاد شد: +چی شده عزیزم؟ _هیچی! +دلت آبنبات کشیده؟! _نه...ولی خیلی لذید میخوری! +من واقعا حواسم نبود تعارف کنم... از جاش بلند شد: +اینو از شادی گرفتم...برم پایین ببینم اگه بیداره برات بیارم! _نه نه بخواب نیازی نیست... +چرا؟! کمی مکث کردم و از گفتن حرفم مطمئن نبودم...اما: _از همینی که داشتی میخوردی به منم بده! زبونشو روی لباش کشید و رندانه نگام کرد: +مطمئنی؟! موقر خندیدم و چشمامو بستم. یکی از آرنجاشو گذاشت روی تشک و به طرف من خم شد، با شک و تردید آبنباتو جلوی دهنم گرفت... حس یه روح تسخیر شده رو داشتم که نه تنها اختیار دست و پامو ندارم بلکه اختیار زبونمَم امیر گرفته بود! منی که تو عمرم از وسایل و حتی لیوان کسی استفاده نکردم حالا میخوام خوراکی که بزاق دهن امیر روش هستو بچشم! دهنمو باز کردم و آبنباتو مکیدم... حرارت و داغی دهنش به وضوح احساس میشد و به خوشمزگیش اضافه کرده بود. بهش اشاره کردم و آوردش بیرون: _مزش خوبه! چندین ساله آبنبات نخوردم! +واقعا؟! تو سبک زندگیت با جوونای امروزی کلا فرق داشته! خیلی خاص بودی! _شاید... +بازم میخوای؟ دوباره بردش توی دهنم و چند بار مکیدمش... صدای خنده ی از ته دلش بلند شد و اون ماهیچه ی بی قرارِ خونی که توی سینم جا خوش کرده رو بی قرار تر کرد. بردمش گوشه ی لُپم و ازش پرسیدم: _چرا میخندی خب؟ لُپمو کشید: +خیلی باحال شدی! لبات قرمز شد! _لبای خودتم قرمز شده! دوباره زد زیر خنده و سلول به سلول این تنِ بی جون با امیر خندید و دوباره جون گرفت... آینده ی ما چی میشه؟ میتونم یه آدم سالم بشم و پای دیوونگی هاش وایسم؟ هنوز وقتش نیست... . . . فردا صبح ساعت ۹ صبحی که با دیدن رویِ امیر آغاز بشه‌، به یقین این شعرو  می طلبه: از دست رفته بود وجود ضعیف من صبحم به بوی وصل تو جان باز داد باد حافظ نهاد نیک تو کامت بر آورد جان‌ها فدای مردم نیکو نهاد باد خمیازه ای کشیدم و امیرو صدا زدم: _امیر....امیر.... کمی اخم کرد و پرده ی نازک پلکاشو بالا برد. با صدایی که کلفت تر از حد معمول بود شروع به صحبت کرد: +سلام... _سلام، صبحت به خیر آقا امیر. کش و قوسی به بدنش داد و فشار باقی مونده رو با صداهایی از گلوش بروز داد. بلند شد و گوشه ی تخت نشست، موبایلشو چک کرد و گفت: +رهام فرهاد پیام داده که دکتر گفته بالاخره امروز میاد...پاشو صبحونه بخور و بریم پایین. _اما امروز باید حمومَم برم. +خب بعد از فیزیو میری دیگه. راستی یادت باشه بهش بگیم انگشتاتو حس میکنی! ببینیم باید پیش کدوم دکتر عمل کنی! بلند شد و سمت سرویس بهداشتی رفت: +یکم دیگه میام کاراتو میکنم رهام جان. _باشه . . . یک ساعت بعد امیر یه هودی شلوار پاییزی سفید پوشید و تن منم هودی شلواری مشکی رنگ کرد. بخاطر تعریقی که موقع فیزیو میکنم همه ی موهامو بافت و پشت سرم گذاشت. طبق معمول یکی از عطرای مورد علاقه ی خودشو به گردنم زد و انگشت شصتشو به نشانه ی اوکی نشون داد: +بریم اتاق فیزیو یا تا دکتر بیاد بریم تو حیاط؟ _بریم حیاط یکم هوا بخوریم... وسایلی که برای آماده کردن من از اتاق لباس آورده بودو برداشت و رفت توی همون اتاق. بعد از چند دقیقه برگشت تا بریم طبقه پایین. پشت ویلچرم وایساد و حرکت کردیم. در اتاقو باز کرد و رفتیم توی راهرو. دکمه ی آسانسورو زد و منتظر شدیم برگرده بالا... بعد از رسیدن به طبقه ی پایین، رفتیم توی حیاط: +همین جا کنار آبنما بشینیم؟ _نه بریم اول باغ اگه درختا خرمالو دارن، برام بچین! همزمان که ویلچرمو حرکت میداد سرشو بهم نزدیک کرد، منم گردنمو به سمتش مایِل کردم:
Show all...
68👍 4
Show all...
𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢

𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢 𝚢𝚘𝚞 𝚋𝚎𝚌𝚊𝚖𝚎 𝚖𝚢 𝚍𝚊𝚛𝚔 𝚜𝚔𝚢 𝚖𝚘𝚘𝚗🌑 𝚆𝚎𝚕𝚌𝚘𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚌𝚑𝚊𝚗𝚗𝚎𝚕🤍

https://t.me/+QcwW53UHbadjODQ0

𝚂𝚊𝚢 𝚢𝚘𝚞𝚛 𝚋𝚎𝚊𝚞𝚝𝚒𝚏𝚞𝚕 𝚌𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜 𝚑𝚎𝚛𝚎🤎✨

👍 2
میخواستم مکالمشون رو بذارم یه پارت دیگه😂 ولی گفتم نگین مشتی باش و پر طرفدار😂👋
Show all...
68👍 1
دو پارت آخر پارت جدید هست
Show all...
47👍 2