cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

خــــ🍁ــزان

___________________❥°•○●°•○● در پَــرتو مِهر یَـــــزدان ●○•°●○• «که گرچه رنج به جان می‌رسد، اُمید دواست» 🌱 ـــ. ـــــ. ــــ. رمان خــــ🍁ــزان به قلم فاطـــــــمه حیــــــــــدری کپی پیگرد قانونی دارد

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
435
المشتركون
-324 ساعات
-57 أيام
-4230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

https://t.me/theYescoin_bot/Yescoin?startapp=taLTcS 🎁 +100k Yescoins as a first-time gift 🎁 🎁 🎁 +500k Yescoins if you have Telegram Premium
إظهار الكل...
Yescoin

Yes, It is…

#part131 #خــــ🍁ــزان #فاطمه_حیدری این بشر کار و زندگی نداشت؟ بس در خانه نشسته و رفت و آمد مرا چک میکند؟ همین روند را ادامه دهد قول ورشکستگی اش را میدهم! خواستم به اهمیت به او بروم اما از فرهان بعید نبود دنبالم راهی شود و بدتر جنگ عصاب درست کند! سمتش برگشتم و منتظر و بدون کلامی، نگاهش کردم. -کجا میری؟ با اخم هایی درهم پیچ خورده گفتم: گالری، فرمایش؟ معترض اخطار داد: درست صحبت کن! به ماشین اش اشاره کرد و گفت: سوار شو، میرسونمت. _خودم میرم! -اون طرفا کار دارم تو رو هم میرسونم! _میخوام پیاده روی کنم عصبی چشم ریز کرد: سی چهل کیلومتر و میخوای پیاده روی کنی؟ _فرهان! -بهونه الکی نیار که عصاب منم گوه بشه. بیا برو سوار شو باید حرف بزنیم! عصبی توپیدم: چه حرفی؟ اگه قراره دوباره حرفای تکراری تو شروع کنی من عصاب ندارم فرهان! -تا وقتی که مثل آدم یه تصمیم درست نگیری باید حرفامو بشنوی! پوزخندی زدم: تصمیم درست؟ تصمیم درست از نظر تو. چیه؟ ازدواج با تو؟ لحن تمسخر آمیزم به مزاج اش خوش نیامد که دندان روی هم فشرد و با قیض نگاهم کرد و من ادامه دادم: من به این نمیگم تصمیم درست! من به عنوان برادرم دوست دارم فرهان. نمیتونم اونجوری که تو میخوای باشم! احساساتم رو هم نادیده بگیرم ما از نظر رفتاری و فکری هم باهم متفاوتیم! خواهش میکنم اینو درک کن و تموم کن این موضوعی که شده سوهان روحم. در برابر چشمانم خونین و لبریز از دلخور اش گذر کردم و از خانه بیرون زدم و در حیاط را بستم. خبری از فرهان نشد و به نظر که دیگر جمع کند این بحث مسخره ی خاستگاری را. وقتی به سر خیابان رسیدم به آن طرف جاده رفتم تا تاکسی بر مقصد نمایشگاه بگیرم! چند دقیقه ای منتظر ماندم تا تاکسی زرد رنگی ایستاد و بعد از دادن آدرس و قیمت موافقت کرد و سوار شدم!
إظهار الكل...
7🔥 2👍 1
#part130 #خــــ🍁ــزان #فاطمه_حیدری از دست دادن ماشین وجودم را به رعشه می انداخت! اما چاره ای نداشتم.. تماس را برقرار کردم: بله؟ -سلام خانم اعتمادی، خوب هستید؟ _سلام آقای احمدیان مچکرم...شما خوبید؟ -سلامت باشید، خانم یه فروشنده برای ماشین پیدا شده و خواهان سفت و سخت ماشینِ. برخلاف احساس درونی ام کلمه ها را کنار هم چیدم: جدی؟ چه خوب! با قیمت اصلی؟ -نه دیگه، یکم قیمتش تفاوت داره! حالا البته میشه راضیش کرد. بهتره یه قرار ملاقات بزاریم صحبت کنیم.. _اگه قیمت مد نظرشون خیلی متفاوته بیخودی وقت نزاریم؟ -نه باهامون راه میاد. میشه یکاریش کرد. شما یه لطفی بکن فردا صبح تشریف بیارید نمایشگاه. _باشه فردا میبینمتون. -درخدمتم، خدانگهدار. _خواهش میکنم، خدافظ. بعد از قطع شدن تماس نفسم را سخت بیرون دادم. ماشین نازنینم! کاش میشد تا ابد تو ازآن من میبودی! کاش روزگارم این چنین نبود، کاش مجبور به فروختنت نبودم! ناهار هم بابا نیامد و خودمان سه نفر در سکوت غذا خوردیم و من به اتاق بازگشتم و تا نصف شب کارهایم را دنبال کردم. لحظه ای که صدای بابا را شنیدم استرس بر جانم رخنه کرد اما از اتاق بیرون نرفتم. ولی خودم را آماده کرده و منتظر بابا بودم و میدانستم هر آن ممکن است صدایم زند یا به اتاقم بیاید ولی این چنین هم نشد! صبح از خواب بیدار شدم و اجازه دادم بابا و مامان از خانه خارج شوند و بعد من بروم! حوصله ی بحث آن هم اول صبحی نداشتم! بعد از شنیدن بسته شدن درب حیاط، لباس پوشیدم و اندکی آرایش کردم و بعد از برداشتن وسایلم از خانه بیرون زدم. تا در حیاط را باز کردم صدای مزاحم فرهان گوشم را خراش داد. -خزان؟
إظهار الكل...
👍 7🥰 1
#part129 #خــــ🍁ــزان #فاطمه_حیدری ناباور خندیدم: من چی؟ مهم نیستم؟ نظرم اهمینی نداره؟ با نگرفتن پاسخی، دوباره خندیدم! خنده ای که مسخرگی و بغض را فریاد میزد. خورشین به دادم رسید: مامان مگه با اجبار میشه؟ زندگیشونو خراب نکنید! وقتی الان نمیخواد، فردا هم نمیخوادش. نزار زندگیشون بازیچه ی دست ما ها بشه. با درد پوزخندی زدم: نه، مهم اینه پسر برادرش از دست نره! بدون هیچ حرف دیگری، به اتاقم پناه بردم. وقتی قرار است بروم دیگر تصمیمات شان برایم اهمیتی ندارد. کاش فقط معجزه ای رخ میداد و من از این خاک و خانه هر چه زودتر دور میشدم! سخت است، ولی آرامش دارد. میدانم برای من غربت از همه سخت تر است ولی به بعدش می ارزد. روی تخت دراز کشیدم و موبایلم را از روی رو تختی برداشتم و روشن کردم! پانزده تماس از آرش، هفت پیام از میترا و یک تماس از بهناز. شماره ی بهناز را گرفتم و اطلاع دادم که امروز قرار نیست به گالری بیایم. به میترا هم پیام دادم و احوالم را برایش شرح دادم و کمی حرف زدیم! همان لحظه موبایلم زنگ خورد و شماره احمدیان صاحب نمایشگاه ماشین روی صحفه خودنمایی کرد. با فکر پیدا شدن خریدار برای ماشین لحظه ای ترس و هیجان باهم بر وجودم غالب شد.
إظهار الكل...
7👍 3😢 1
#part128 #خــــ🍁ــزان #فاطمه_حیدری _هرچی که هست من مرتکبش نشدم! اون پسر، همکارمه، همـــین! شرایط کار طوری بوده که باهم پروژه برداریم، باهم در تماس باشیم -شرایط کار ایجاد میکنه که ویلا هم بری؟ عصبی خندیدم: ویلای چی؟ فرهان حرف مفت زد بقرآن. ویلایی که من رفتم، خورشین هم بود، حسام هم بود، میترا و رسول هم بودن! باور نداری زنگ بزن به میترا.. از خورشین بپرس از حسام بپرس! مامان انگار کمی نرم شده بود. -پس فرهان چی میگفت؟ میگفت حسام مچتو با این پسره گرفته! _از حرصش یه زری زد! خواست بلوا به پا کنه که کرد. حسام مچ منو بگیره؟ مگه چیکار کردم؟ اصلا همچین اتفاقای افتاده بود حسام ساکت می موند؟ -خزان داری راست میگی دیگه؟ _مامان من کاری کرده باشم میگم کردم! آرش حتی چند باری بهم از علاقه اش گفته بود ولی من گفتم نه. دیشب سرخود اومده بود اینجا. من خبر نداشتم! میخواست تمام تلاشش و بکنه، وگرنه قبلا خواستگاری کرده بود و منم جواب منفی و داده بودم! -تو خواستگار برات میاد نباید به ما بگی؟ سرخود شدی؟ _وقتی جوابم در لحظه ی اول منفیِ دیگه نیازی به گفتن نیست! مامان خواهش میکنم این بحث ها رو تموم کنید.. اینا رو هم به بابا بگو تا برگشتم به اتاقم بروم، جمله ی مامان وادار به توقفم شد. -ولی بابات عصبیِ خزان. از حرفهای مادر این پسره داغ کرده. میگه خزان پشت پا زده به پسر برادرم که عروس همچین خانواده هایی بشه؟! مبهوت لب زدم: یعنی چی؟ -میگه باید خزان به خاستگاری فرهان فکر کنه! میگه من نمیتونم بزارم این دختر با بچه بازی لگد به بختش بزنه. میگه هیچکس مثل فرهان نمیشه
إظهار الكل...
7👍 2😢 1
t.me/BlumCryptoBot/app?startapp=ref_qZiMIqzS4f Got 53 BP! Join me and try to top my score!
إظهار الكل...
Blum

Trade, connect, grow and… farm Blum Points! Made by @blumcrypto team 🌸

من با نام @‌‎niik.arrt‌‏ در Instagram هستم. برای دنبال کردن عکس‌ها و ویدیوهای من این برنامه را نصب کنید. ‌‎https://www.instagram.com/invites/contact/?igsh=llc1ki52txw7&utm_content=i60zbyq‌‏
إظهار الكل...
👍 2
#part127 #خــــ🍁ــزان #فاطمه_حیدری فقط نمیدانم ماشینم چرا فروش نمیرود! قیمت بالایی داشت و کمتر کسی زیر بار خریدش میرفت! خرید همچین ماشین های محدود در ایران آن هم در مواقع خرابی معضل است و برای همین اکثرا زیر بار دردسر نمیروند! باید فکری به حال این اوضاع میکردم! حتی شده زیر قیمت بفروشم؟ آخ که دلم نمی آید! به خانه که رسیدیم، نفسم حبس ماند. برای اولین بار داشتم از همه چیز میترسیدم! ولی نه، من عادت به باختن خود ندارم! حتی اگر اشتباه ترین کار دنیا را انجام دادم پای آن هستم! فقط فقط از واکنش مردان این خانواده میترسم، از آبرو ریزی همینطور از جنجال و بحث! از ماشین پیاده شدیم و من بی توجه به آن سه نفر پله های خانه را بالا رفتم و جلوی در مردد ایستادم. از واکنش بابا واقعا خوف داشتم. خورشین کنارم ایستاد و گفت: هرچی گفتن چیزی نگو! به اندازه ی کافی عصبانی هستن، باید درک شون کنی حرفهای خوبی نشنیدن تنها سر تکان دادم و با باز شدن در سلامی به مامان کردم که جوابی نشنیدم و داخل رفتم. با ندیدن بابا رو کردم سمت خورشین که پرسید: بابا کجاست؟ مامان همانطور که به آشپزخانه میرفت گفت: کار براش پیش اومد، رفت. از اهمیت ندادنش حس خوبی نمی گرفتم. آخ فرهان خدا لعنتت کند! _مامان؟ با نشنیدن جوابی جلو رفتم و دوباره صدایش زدم: مامان با تو ام؟ چرا جوابمو نمیدی؟ اصلا پرسیدی خوبم؟ عصبی برگشت و خندید: وای ببخشید عزیزم، حالت چطوره؟ خوبی؟ وارفته ماندم! عصبی چشم بستم و باز کردم. _مامان بخدا این جریانات با چیزایی که دیشب شنیدی فرق میکنه! -چه فرقی؟ ها؟ چه فرقی؟ فرقش اونقدر هست که آبرومون رو بر گردونه؟ _من کار اشتباهی انجام ندادم. با توپ پر سمتم آمد. -کار اشتباه از نظر تو چیه؟
إظهار الكل...
9👍 2🔥 2
#part126 #خــــ🍁ــزان #فاطمه_حیدری خورشین ناباور و عصبی و زودتر از من جواب اش را داد: یعنی چی؟ میفهمی با کار دیشبت چیکار کردی؟ نشنیدی حرفهای اون زن و خانواده ی اون پسره رو؟ خجالت مامان بابام و ندیدی؟ چطور روت میشه اصلا؟ وای خدا... میبینی حسام؟ اصلا براش مهم نیست با اون حرفهاش چه بلایی سر بابا و مامانم آورده! براش مهم نیست با حرفهای اون زنیکه بابام چطور خرد شد! چطور آبرومون رفت و خانوادم شکستن.. حسام کلافه نوچی کرد و فرهان تند و تیز گفت: حساب اون زنیکه و تخم سگ شو که میرسم، ولی الان طرف حسابم خواهر احمقته که نمیخواد دست از این لجبازیش برداره! خورشین دوباره به دادم رسید: اینکه نمیخواد ازدواج کنه میشه لجبازی؟ فرهان با حرصی لبریز شده صدا بالا برد: نه اینکه همه رو به من ترجیح میده میشه لجبازی! چرا؟ چرا خزان؟ چی میخوای که من ندارم؟ از سر حرص دادن من گفتی این مرتیکه ی بی ناموس پاشو بزاره تو خونمون؟ پوزخندی زدم و گفتم: چرا حس میکنی برای حرص دادن تو من وقت میزارم یا حتی به این موضوع فکر میکنم؟ من از خاستگاری آرش با خبر نبــــ... با عربده اش هر سه مان لحظه ای نفس هم نکشیدیم و به صندلی چسبیدیم. -اسم اون کثافط و جلوی من نیار که میرم از تخما*ش آویزونش میکنم مرتیکه ی بی ناموسُ خورشین لب گزید و حسام متاسف سری به طرفین تکان داد و ماشین را بالاخره روشن کرد و به طرف خانه راند. دیگر کسی جیک اش در نیامد! تا رسیدن به خانه هیچ صدایی از هیچ کس شنیده نشد و همه روزه ی سکوت گرفتند! و اما من با هر لحظه نزدیک تر شدن به خانه بیشتر مظطرب میشدم! توانایی رو به رویی با پدر و مادرم را نداشتم! کاش میشد چند روزی همدیگر را نمی دیدیم! کاش مقدمات رفتنم زودتر طی میشد تا من از شر این زندگی راحت میشدم!
إظهار الكل...
7🔥 2👍 1
#part125 #خــــ🍁ــزان #فاطمه_حیدری از حرص و غضب داشتم منفجر میشدم! پذیرش این حجم از پرویی و حق به جانب بودن برایم سخت بود. _من چه رویی به تو نشون دادم که جرعت میکنی با من اینطوری رفتار کنی و حرف بزنی؟ هان؟ من چه رویی بهت نشون دادم که تو همه چیز دخالت میکنی؟ سخت شدن فک و سرخ شدن صورت اش نشان از عصبانیت اش بود! برایش سخت تمام شده بود که با غرش پر از غضب اش تنم لرزید: با من اینجوری حرف نزن! لحظه ای نفسم حبس ماند. حسام مداخله کرد و سرزنشگر صدایمان زد: فرهان! خزان! مثل آدم نمیتونید دو کلوم حرف بزنید؟ فرهان آشفته و کلافه رو کرد سمت حسام و گفت: این الاغ چرا نمیفهمه میخوامش؟ چرا نمیفهمه همه ی جونمه؟ چرا یه جوری حرف میزنه که انگار دشمنشم! دلم از این نوع ابراز احساسات اش کمی به هم میریزد ولی سریع نقاب بی تفاوتی بر صورتم نشاندم! _دشمنم نیستی؟ نیستی و دیشب آبرو و حیثتمو بردی؟ با چشمان سرخ و لبریز از خشم نگاهم کرد و با حرص گفت: خوب کردم؛ بازم میکنم! اگه بخوای به این خر بازیت ادامه بدی از این بدترم میکنم!
إظهار الكل...
🔥 8 2👍 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.