رقــص بــا اوهــام⚚
﷽ هشدار: خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
إظهار المزيد15 161
المشتركون
-424 ساعات
+6227 أيام
+3 74330 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
از اینکه به جمع ما اضافه شدین خیلی خوشحالیم♥️
لینک کانال خصوصیه و متأسفانه به خاطر مسائل فیلـ*ـترینگ دائما در حال باطل شدنه، و به همین خاطر در صورت ترک کردن کانال افتخار همراهیتون رو از دست میدیم💔
به زودی به بنرهایی که باهاشون عضو شدین میرسیم پس ما رو تا اوج هیجان داستان همراهی کنین🔥
پارت اول رمان هیجانانگیز و جذابمون🔞
تیزر نفسگیر و بینظیر رمان‼️
❤ 1
55900
- مامانی! مامانی! عدوسکم قشنگه؟
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
با خستگی دست از کار کشیدم و سرم رو بلند کردم، نگاهم که به آوا و عروسک توی دستش افتاد با تعجب پرسیدم:
- اینو از کجا آوردی مامانی؟ بدش ببینم.
عروسک جدیدش رو محکم توی بغلش چپوند و سعی کرد از زیر دستم فرار کنه.
- نمیدمش، ماله خودمه، تو که بلام نخلیدی!
لبم رو به دندون گرفتم و خم شدم تا قدم به قدش برسه.
موهاش رو پشت گوشش فرستادم و با ملایمت گفتم:
- مامان جان، ببین من دارم کار میکنم تا اون عروسک خوشگل گرونه که خیلی دوستش داشتی برات بخرم. الان اینو ببر پس بده به صاحبش، من قول میدم زوده زود یه بهترشو بخرم باشه؟
با سرتقی نچی کرد و گفت:
- مامانش منم...یه آقاهه بهم داد، مال خودمه.
هاج و واج نگاهش کردم و بیاختیار سرش داد زدم:
- مگه بهت نگفتم از غریبهها چیزی نگیر؟ خطرناکه چرا به حرف گوش نمیدی؟
بغض کرده و آمادهی گریه کردن بود، عروسکو از دستش گرفتم و پرسیدم:
- آقاهه کجاست؟
با انگشت کوچیکش به در اشاره کرد و گفت:
- عدوسکمو گلفتی، باهات قهلم مامان بد!
بدو بدو ازم فاصله گرفت و رفت پیش دختر صاحب خونه تا باهاش بازی کنه. نگاهی به عروسک انداختم و با قدمهای بلند به سمت در ورودی براه افتادم.
به محض باز کردن در دیدمش و خون توی رگهام یخ بست. پس حدسم درست بود! اما چجوری نشونی محل کار منو پیدا کرده بود؟
تکیه داده بود به ماشین گرون قیمتش، سرش پایین بود و متوجه اومدن من نشد. عروسک رو پرت کردم جلوی پاش. سرش رو بلند کرد و با دیدنم فوری اومد جلو.
- از اینجا برو...اینجا محل کارمه نمیخوام برام حرف و حدیث پیش بیاد. من به اینا گفتم شوهرم مرده، نگفتم به هوای یه زن ترگل ورگل دیگه من و دخترمو ول کرده.
سینه به سینهام ایستاد، خواستم در رو ببندم اما مانع شد.
- آوا دختر منم هست، نمیتونی منو از دیدن پارهی تنم محروم کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هه! پارهی تن؟ دختر چهار سالهات شناسنامه نداره، میدونی چرا؟ چون از وقتی چشم باز کرد بیبابا بوده. من با کلفتی توی خونه این و اون بزرگش کردم...جنابعالیم برگرد برو پیش همونی که بخاطرش ما رو ول کردی.
- تند نرو پناه! پشیمونم، اشتباه کردم، میخوام گذشته رو جبران کنم...من و مینو همون سال اول از هم جدا شدیم. شهر و زیر رو کردم واسه پیدا کردنتون.
توی چشمهاش خیره شدم، این مرد با وجود تمام بدیهاش هنوزم منو به زانو درمیآورد. اینبار اما کوتاه نیومدم، تموم جراتم رو جمع کردم و گفتم:
- داغ آوا رو به دلت میذارم کاوه، شده باشه تموم عمر ازت فرار کنم اینکار رو میکنم تا...
حرفم ناتموم موند، صدای شِلِپ آب و بعد هم جیغ کودکانهای نطقم رو برید.
- خاله پناه، خاله پناه....آوا افتاد توی استخر!
نفسم توی سینه حبس شد، گیج شده بودم. کاوه منو کنار زد و سراسیمه سمت استخر دوید.
خشکم زده بود، نگاهم مات جسم کوچیک دخترم بود که آروم آروم روی آب میاومد....
ادامهاش اینجا🥺💔👇🏻👇🏻
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
👍 1
23810
سینمو فشار دادم و از دردش ناله کردم. پر از مایع داغی بودم که هوس رو فریاد میزد و من باید یه جوری بهش رسیدگی میکردم
ارباب بهم دست نمیزد
مبگفت نابالغم ولی من پریودم کاملا منظم بود و در چرخه ی هورمون گذاریم بودم
- سینه و باسنتو از جلوی چشمم بردار
با ترس سرمو چرخوندم که لوسیفر اومد تو
دستش تفنگ بود و وحشی نگام کرد
- وسط خونه برای چی لختی
لبمو گاز گرفتم و بلوزمو کشیدم پایین
اتاق خودم تاریک بود
و وقتی به تخت نگاه میکردم دلم میخواست خودم رو بمالم
- خب چون...اونجام داغه و گفتی وقتی داغ میشه دستش نزنم
اخم کرد و تفنگش رو روب میز گذاشت
اون به من دست نمیزد ولی همه چیم رو کنترل میکرد
زندگیم رو
هوس و شهوتم رو. انگار که عروسکش بودم
https://t.me/+1e1vyNiq_2FlMDVk
https://t.me/+1e1vyNiq_2FlMDVk
- اره حالا هم بسه برو توی اتاق معشوقم میخواد بیاد
معشوقش؟دختری که خیلی خوشکل بود و جاش بین پاهای ارباب
ولی من خیلی خوشکل تر بودم
و هدف داشتم، هدفی که فقط موقعی محقق میشد که من بتونم ارباب رو به زانو دربیارم
پس به جای لباس پوشیدن بدتر لخت شدم
- چیکار میکنی
- میخوام بین پاهاتون باشم
وگرنه به خودم دست میزنم
دوتا انگشتمو سمت تنم بردم که اشاره ای بهم کرد
با خوشحال رفتم سمتش که منو کج کرد و روی میز خوابوند
دم گوشم رو لیس زد و زمزمه کرد
- تو غلط کردی. یادت رفته مال کی هستی بچه.
با احساس خوردن پشتش به تنم کمرم رو قوس دادم که سردی روی ورودی زنونم حس کردم
- و من میخوام با تفنگم فتحت کنم
جیغی کشیدم ولی با فرو رفتن....
https://t.me/+1e1vyNiq_2FlMDVk
https://t.me/+1e1vyNiq_2FlMDVk
https://t.me/+1e1vyNiq_2FlMDVk
https://t.me/+1e1vyNiq_2FlMDVk
❌ مرد خشن و بی رحمی که دختری رو به اسارت گرفته ولی بهش دست نمیزنه
و دختری که فکر میکنه با رابطه میتونه خاکش کنه ولی نمیدونه که...
#اخطار_برای_افراد_هجده_سال🔞
49510
بین مهمونا شربت میگردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم...
نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد!
خودش بود... آتا بود!
ذوق کردم چند ماهی میشد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد!
و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی!
نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من...
شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک...
بغض کرده داشتم نگاهش میکردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد!
سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت!
و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار میکنی؟
غرور و شخصیتم... نمیدونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد:
-دستتو بریدی...
اشکام فقط روی صورتم ریخته میشد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی میکنی؟
با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید میرفتم برای کار یه جا استخدام میشدم دیگه!
مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر
نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم:
-خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی
-میدونم میدونم تو یه دختر از سطح خودت میخوای، میخوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم
هق هقی کردم و ادامه دادم:
-اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟!
-بشین برم باند بیارم دستتو ببندم
خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده
نگاهش و داد به چشمام و داد زدم:
-جوابمو بده میگم جواب بده
بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی
ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود.
با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار
مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی
حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه میکردم؟!
-بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم...
-جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده!
- آره خوابیدم باهاش کل هفتهی پیشو روی تختی که تورو میبوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟
واس آزار خودت کفایت میکنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟
اشکام دیگه قطع نمیشد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد:
-ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم
نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم:
-دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم میرسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود!
-اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان
تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک میریختم و راه میرفتم و زمزمه میکردم:
-خدایا نیستی نمیبینی منو دیگه نمیبینی!
قدم برمیداشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم!
با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن.
ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاهگلی و درختی آروم سمتش رفتم!
یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش میداد که با دیدن من زمزمه کرد:
-نجاتم بده نجات...
-آقا...؟! من.. من کمک باید برم بیارم واستا
خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد:
-به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت میکنم
و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمیدونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود.
اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون میدیدن
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
👍 1
54720
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟
دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید.
صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را میلرزاند.
میدانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید:
- زعفرون نیست... سر...سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه.
این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمیآمد.
همین امر باعث میشد هخامنش کمی از پوستهی سرد و خشکش فاصله بگیرد.
پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد.
با همان پرستیژ ارباب مابانهاش با سر اشارهای به قوری چینی کرد و دستور داد:
- بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخهی پیچیدهی دایه واسه سردی!
نفس آیسا از ترس قطع شد.
هخامنش مرد به شدت تیزی بود.
اگر میفهمید درون قوری زعفران دم کرده است، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک میشد.
و نباید این اتفاق میافتاد... به هزار و یک دلیل!
مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود.
- شما طبعت گرمه... میترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایهگذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات.
هخامنش چشم ریز کرد.
اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمیتوانست بخواند که باید فاتحهی خودش را میخواند...
- گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن.
آیسا چشمش را وحشتزده بهم فشرد.
تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد.
کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد.
از صدای شکستن قوری و زعفران دم کردهی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید.
هخامنش به سرعت از جا برخواست.
از بازی به راه انداختهی آیسا داشت عصبانی میشد.
- قوری رو واسه چی شکستی؟
- از... از دستم افتاد!
هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد.
- که از دستت افتاد... هان؟
آیسا بی حرف سر تکان داد.
هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت.
دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود.
- خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟
- دهنیه... شما وسواس داری!
هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد.
- وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح میکنه! بده من فنجونتو...
آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید.
قلپی از مایع درونش خورد.
چشمانش به رنگ خون شد.
برزخی به آیسا نگاه کرد
- که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟
رنگ از رخ آیسا پرید.
با وحشت لب زد:
- نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه...
هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت.
در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت:
- الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه میکنم!
https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0
https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0
https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0
بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌
•○ کلاویههای زنگزده ○•
( هرگونه کپی و انتشار این رمان حتی با ذکر نام نویسنده، در سایت، کانال تلگرام و اپلیکیشن های داخلی بدون رضایت نویسنده است و دارای پیگرد قانونی خواهد بود. با فرد متخلف به صورت جدی هم از طریق شخص نویسنده و هم انتشارات برخورد خواهد شد!)
28820
Repost from رقــص بــا اوهــام⚚
-سینه لامصبتو چرا جلوی من نمیذاری دهن بچه رو میگیری ازم !
نگاهم را به اخمهای درهمش دوختم و چشم های سیاه ترسناکش: -خَفهخُون گرفتی چرا ؟
بچه رو بغلم تکون دادم تا کمتر نق بزنه.
-نکنه میترسی تَحریک بشم بیفتم به جونت...
با بُغض و حِرص لب زدم:
-اون قدر نامرد نشدی هنوز وقتی جای بخیهام درد میکنه بخوای باهات بخوابم !
همون لحظه صدای گریه بچه بالا رفت. به تندی دستش به سمت دکمههای بلوزم رفت و "هیشش " گفت.در حینی که داشت با خشم بازشون می کرد پُرخُشونت غرید:
-فعلا بچهام رو سیر کن اون وقت بعدش نامردیو رو تخت نشونت میدم !
https://t.me/+pvRTiwM3930yMWZk
👍 1
36840
إظهار الكل...
43500
Repost from N/a
#part_1
-توی خودت چی دیدی که آویزون پسر من شدی؟ تو چیت به ما میخوره؟
آستین لباسم رو با استرس از میون انگشتش بیرون کشیدم.
-ولم کنید خانوم، اصلا شما کی هستید؟
بلند شد و رو به روم ایستاد.
-مادر همون پسری هستم که باهاش قرار داری! پسر من دکتره! تو چیکاره ای؟ پسر من مادر و پدرش جراحن تو چی ننه بابات چی کاره ان؟ اصلا پدر مادر داری؟ وقعا فکر کردی میذارم تو توی خانوادهی پر ابهت ما بیای؟
نگاهی از سر تا پام کرد و با تمسخر خندید و گفت :
-از سر و شکلت مشخصه گدا و فقیری! چی توی خودت دیدی که چسبیدی به پسر من؟ پاتو از زندگیش بکش بیرون دخترهی هرجایی! ننه بابات خبر دارن آویزون این و اونی؟
اشک توی چشم هام جمع شده بود نگاه چند نفر روی ما بود... ضربان قلبم میتونستم بگم روی هزاره قلبم درد گرفته بود باید قرصامو میخوردم.
-خانوم درست صحبت کنید من توهین نکردم اما شما دارید توهین میکنید!
چند قدم عقب رفته رو جلو اومد صدای کفش های پاشنه بلندش توی محیط پیچید.
-توهین؟ تو اینا رو توهین حساب میکنی؟ برو دختر جون امثال تو رو من زیاد دیدم! لابد الانم یه تخم جن داری که چسبیدی به پسر خام و سادهی من که گولش بزنی و بگی بچه از اونه؟
نگاهی به ظاهر شیکش کردم حالا میفهمم پول و تحصیلات شعور و ادب نمیاره یعنی چی! خانوم دکتر معروف و این همه بیشعوری؟
زبونش رو روی لب های رژ خوردهاش کشید..
شالش رو که روی شونهاش افتاده بود روی موهای خوش رنگش انداخت.
-حرفی نمیمونه، اخطارمو دادم میتونی نشنیده بگیری اون موقع هست که آتیش میزنم به زندگیت!هر غلطی دلت میخواد بکن به هر کی میخوای خودتو بچسبون فقط لجنی مثل تو نمیخوام تو زندگی پسرم باشه!
با چکیدن اولین قطره اشک از چشمم از فضای خفهی کافه بیرون زدم و مشتم رو روی قفسهی سینهام کوبیدم به قرص هام نیاز داشتم باید گم میشدم! اما...
https://t.me/+pVH8Q4jyF6Q0NzY0
https://t.me/+pVH8Q4jyF6Q0NzY0
https://t.me/+pVH8Q4jyF6Q0NzY0
https://t.me/+pVH8Q4jyF6Q0NzY0
https://t.me/+pVH8Q4jyF6Q0NzY0
https://t.me/+pVH8Q4jyF6Q0NzY0
https://t.me/+pVH8Q4jyF6Q0NzY0
این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره ❌❌
سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞
غـریـب وطـن
رمان دارای محدودیت سنی🔞 تمامی بنر ها واقعیه
23230
Repost from N/a
-سُفره حُرمت داره
این دختر روزهست که با ما نمیاد سر سفره؟
عزیز نگاه نگرانی به در سرویس بهداشتی انداخت و پارچ دوغ را کنار دست شیرزاد گذاشت
چند روزی دخترک خیلی عوق میزد و هرچه دارو دوایش میداد ، افاقه نمیکرد
-به خاطر شما نیست که قربونت برم
شیرزاد دردش را میدانست
قهر بود با مردی که قرار عاشقی با او میبست و فردایش در نمایشی بزرگ دست دختر دیگری را به عنوان نامزدش میگرفت
جرم دخترک تنها چه بود؟
دروغی که آشکار شد و...
- سرکارخانم رضایت داد سر ناهار اینقدر عوق نزنه که گند بخوره تو روان ما
شیرزاد به بهانهی وسواسش به طرف راهروی سرویس رفت
دور از چشم نامزدش به طرف اتاق دخترک خیز برداشت و قبل از اینکه در را ببندد خودش را داخل اتاق انداخت
مردمکهای دیار گرد شدند و با وحشت خواست هین بکشد که دست بزرگ شیرزاد روی دهانش قرار گرفت
-هیــسس...چته اینقدر عوق میزنی؟
صدایش پچ پچوار بود و همان لحظه در را هم روی هم گذاشت
چشمان سیاه دخترک لبالب پر شد و خواست دستش را روی لبهایش پس بزند که تن مرد به اندامش چسبید
-دیار منو دیوونه نکن
آخرین باری که پد بهداشتی خواستی دو ماه پیش بوده.
بگو چرا اینقدر بالا میاری؟ها؟
دیار بالاخره دستان بزرگ مرد را از روی لب هایش پس زد
اما هرچقدر زور زد نتوانست تنش را دور کند
انگار با هر تلاشش تن مرد علارغم لحن تند و تیزش برای فشردنش بی تاب تر میشد
-نمیترسید نامزدتون بیاد شما رو تو اتاق من ببینه؟
صدایش مانند لبهای زیبایش از بغض میلرزید و این قلب مرد را تکان میداد
اما این دختر یک دروغگوی رذل بود و نباید دیگر برایش دل میلرزاند
-جواب منو بده
بگو بعد از اون شب نحس پریود شدی یا نه؟
دیار صدای شکستن قلبش را میشنید
به آن شبی که دخترک تمام وجودش را تقدیم او کرد میگفت نحس؟
-کی گفته اگر پد بهداشتی بخوام حتما باید مثل قبل به شما بگم؟
نفسهای مرد از نگاه سرد شدهی دخترک تند میشدند و غیبتش داشت طولانی میشد
چرا حس خشم داشت کم کم به وجودش ریخته میشد؟
-چند وقته خیلی با جهانبخش چیک تو چیک شدین
دیار به قرآن اگر بفهمم داری زیرابی میری
دیار دست روی سینه ی فراخ مرد فشرد تا پسش بزند
-من یه دختر آزادم
و شیرزاد از پس زده شدن متنفر بود که دستانش را در یک حرکت چنگ زده و بالای سرش قفل کرد
-مثل آدمیزاد جوابمو بده تا معنی آزادی رو قشنگ بهت نشون بدم
از آن نزدیک بوی نفسهای دخترک۱۸ساله را حس میکرد و شاید تمام هورمون های مردانه اش دلتنگی را فریاد میزدند
اگر همین الان لبهایش را میبوسید؟
دیگر این دختر را به خاطر تمام دروغهایش نمیخواست اما
دیوانه میگشت اگر با مردی دیگر وارد رابطه میشد
-با هرکی دلم بخواد چیک تو چیک میشم
خشم تک تک رگهای مرد را به فغان می اورد تا بینی به تیغه بینی اش بچسباند
-اینو تو گوشات فرو کن دیار
حتی اگر تو خوابتم بخوای بایه مرد دیگه وارد رابطه شی تو همون خوابت سر میرسم و جونتو میگیرم
جون هردوتونو میگیرم اینقدر با جسارت توچشمای من زل نزن
نگاه ناباور دیار به چشمان خونی مردی بود که به ناگهان رهایش کرد
تنش با ضرب به دیوار کوبیده شد و شیرزاد با سری گُرگرفته و تنی که بوی عطرلعنتیاش را میداد سر سفره رفت
این دیگر چه مزخرفی بود؟
مردی دیگر؟
دست به سینه اش کشید و رها همراه با برداشتن نان سنگک پشت چشم نازک کرد
-دخترغریبه رو خونهتون نگه ندارید عزیزجون
مردم هزارجور حرف درمیارن
جهانبخش نگاه بدی به رها انداخت و به شیرزاد اشاره کرد در دهان نامزدش را ببندد
اما آن زن حرص داشت از دختری که حس میکرد چند صباحیست دل نامزد او را لرزانده است
-اصلا کی و کجا دیدید یه دختر بیکس وکار رو تو خونه ای که مرد جوون رفت و آمد داره راه بدن؟
عزیز مضطرب راهرو را پایید و آهسته لب زد
-میشنوه
ناراحت میشه
-خب بشنوه
اگر جایی واس رفتن نداره شوهرش بدید بره
در آن ثانیه هردو پسر عزیز به سرفه افتادند و این شیرزاد بود که حس میکرد دیوانه شده
-غذاتو بخور سرت تو کار خودت باشه
لحن جدی و غیض آلود شیرزاد باعث جمع شدن اشک در چشمان رهاشد و عزیز لبخند زد
-توهمین فکرم اتفاقا
دوست دارم خودم عروسش کنم بفرستمش خونه بخت
قاشق میان انگشتان شیرزاد فشرده میشد و راه نفسش بسته
آمده بود دیزی سنگی مادرش را بعد از مدتها بخورد یا مذاب داغ در سینه اش بریزد؟
رها بی توجه به رگ ورم کرده گردن شیرزاد رو به جهانبخش لب زد
-چرا راه دور برین؟یه شاخ شمشاد کنارتونه...
شیرزاد نزدیک بود با پشت دست روی دهان رها بکوبد که صدای افتادن شی سنگینی به گوششان رسید
-یا فاطمه ی زهرا
صدا از اتاق دیار میاد
شیرزاد تا نام دیار را شنید مانند پرندهای آواره به همان سمت دوید
جسمی که مانند عروسک با موهای بلند فرفری نقش بر زمین شده بود
همان دخترکی که اطرافش پر از قرص های ریز و درشت دیده میشد ، دیار بود؟
❌❌❌❌❌
https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
23630
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.