cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

داستان کوتاه |

جذاب ترین داستان ها و کلیپ ببینید

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
54 152
المشتركون
-33224 ساعات
+1 3867 أيام
-1 09430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#داستان_حمام_رفتن_خانم ! 💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه ! میره تو حمام و لباس هاشو در میاره  و همینکه دستش و روی دوش می ذاره ، صدای زنگ در رو می شنوه ! از پنجره حمام نگاه می کنه و می بینه برادر شوهر نابیناش دم در منتظره ! خواندن کامل داستان 🙈👉
إظهار الكل...
👍 3
🔴شرط عجیب پیرزن برای سه جوان سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم. می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها! پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم، فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هرشب ... ادامه ی داستان
إظهار الكل...
👍 1
Photo unavailableShow in Telegram
شبهایی که شوهرم ماموریت بوداز خونه همسایه صدای آه وناله میومدتا اینکه ... مشاهده فیلم⏩
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
شبهایی که شوهرم ماموریت بوداز خونه همسایه صدای آه وناله میومدتا اینکه ... مشاهده فیلم⏩
إظهار الكل...
👍 2
Photo unavailableShow in Telegram
تجاوز جن به زن شوهردار موقع خواب🔞کاملا واقعی😳 مشاهده فیلم⏩
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
تجاوز جن به زن شوهردار موقع خواب🔞کاملا واقعی😳 مشاهده فیلم⏩
إظهار الكل...
👎 3
Photo unavailableShow in Telegram
شبهایی که شوهرم ماموریت بوداز خونه همسایه صدای آه وناله میومدتا اینکه ... مشاهده فیلم⏩
إظهار الكل...
👎 2👍 1
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،  آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،  از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالمه گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :  کجا بودم مادر ؟ آهان  جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود  بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند :  تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه ....  گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ،  همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم  به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم  مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟  عادت میکنی بعد هم مامانت بدنیا اومد  با خاله هات و دایی خدابیامرزت ،  بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ،  یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون  می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت : آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت  حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم  آی می چسبید ، آی می چسبید دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر  ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ،  اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم  یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم  یهو پیر شدم ، پیر پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد آخیش خدا عمرت بده ننه  چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ... گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،  اینقدر به همه هیس نگید  بزار حرف بزنن  بزار زندگی کنن آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از "هیس " خوشش نمی یاد🌺 ✍️@Dastana_Real📚
إظهار الكل...
👍 41💔 27 4💅 1
00:15
Video unavailableShow in Telegram
مردم براش🥹😂😂 ✍️@Dastana_Real📚
إظهار الكل...
😁 5👍 1
00:17
Video unavailableShow in Telegram
بنظرتون من چی بگم بهشون؟!؟!😂😂🥹 نمی‌دونم چطور بهشون ثابت کنم صدای لباسشویی مونه🤣🤣 ✍️@Dastana_Real📚
إظهار الكل...
🤣 14👍 4