واج های عشق

👆🏻این #لیست👆🏻 کانالهای مورد نیازتان  را #رایگان در اختیار شما قرار می دهد

امشب به مناسبت تولد خودم لیستی از بهترین چنل های VIPرو که فروشی هستن رو خریداری کردیم امشب رایگان قرار میدیم :🙏👇 https://t.me/addlist/bSCz9cdQbE9iM2Jh

‌ عاشق خوشی های ساده که باشی زندگی بهت لبخند میزنه خیلی ساده...🍬 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌ @vaj_hay_eshgh

اینم هدیه مدیر به اصرار شما عزیزان لیستی از بهترین چنل های پولی و ارزشمند تلگرام رو براتون تا امشب رایگان قرار دادیم تا امشب فرصت هست از دست ندید🙏👇: https://t.me/addlist/LftJb_0CbjgyYjU5

#پارت_سیزدهم همه چیز از آن‌جا شروع شد، از صبحی که با شنیدن صدای بلند و نامنظم نفس‌هایش با عجله به طرفش دویدم و شانه‌هایش را تکان دادم و او هراسان از خواب پرید. وحشت‌زده بود و مردمک سیاه چشم‌هایش می‌لرزید. دست‌های یخ کرده اش را گرفتم، دندان‌هایش قفل شده بود. مجبور شدم با یک سیلی به صورتش، او را وادار کنم تا به خودش بیاید. با بغض گفتم: - الهی بشکنه دستم مجبور شدم بی‌بی‌جان، به خاطر خودت بود داشتی سکته می‌کردی. بی‌هیچ کلامی دستش را تکیه به زمین کرد و بلند شد. به سمت شیر آب رفت وضو گرفت و سجاده‌اش را پهن کرد. وقتی از سلامتش خیالم راحت شد قوری چای را روی سماور گذاشتم و گفتم: - بی‌بی، شما که نمازت رو خوندی!... این اواخر کمی فراموش‌کار شده بود. همان‌طور که دانه‌های تسبیح را بین انگشتانش رد می‌کرد، خیره شد به نور آفتاب که از پنجره، اتاق را روشن کرده بود. با اشاره سر از من خواست تا نزدیکش بروم، گفت: - باهات حرف دارم می‌دانستم که حتما حرف‌های مهمی برای گفتن دارد، اما دیرم شده بود و عجله داشتم، گفتم: - چشم بی‌بی برگشتن با هم حرف می‌زنیم چادرم را برداشتم و به سمت خیابان رفتم. در تمام مدتی که به خاطر دانشگاه، در این شهر هم‌خانه‌‌اش شده بودم، او را این قدر عجیب ندیده بودم. بعد از آن روز آدم دیگری شد و شروع کرد به حسابرسی از خودش. دوسه روزی به کمک هم تمام خرت و پرت‌های توی زیرزمین را که به جانش بسته بود، بیرون کشیدیم. به آقا سید، خادم مسجدِ محل گفته بود بیاید و هر چیز به دردبخوری که می‌بیند برای نیازمندان ببرد. بعد از آن هر روز چادر به سر می‌کرد و به دیدن فامیل و آشنا می‌رفت و هر بار می‌گفت: - نمی‌دونم، یادم نیست ولی شاید یه وقتی کاری کردم یا حرفی زدم که دلگیر شدن وقتی به دیدنشون برم اگه کدورتی هم باشه از بین میره... کارهایش کمی نگرانم کرده بود. اما، با رضایت و آرامش همراهیش می‌کردم. یک شب به بهانه دلتنگی همه خانواده را از راه دور و نزدیک دور هم جمع کرد. حیاط را آب و جارو کردم، توی ایوان فرش و پشتی چیدم، عطر گل‌محمدی با چای تازه‌دم و عطر قیمه‌بادمجان پیچیده بود توی خانه. بی‌بی‌جان از همیشه خوشحال‌تر بود، نگاهش کردم تمام صورتش می‌خندید مثل کسی که خستگی سال‌ها کار و زحمت به یک‌باره از تنش در آمده باشد. کسی که هیچ کار زمین مانده ندارد. بی‌بی‌جان فردای آن شب، برای نماز صبح بیدار نشد و تا ابد خوابید... #بی‌بی‌جان #پایان #محبوبه_چریکی @vaj_hay_eshgh

#پارت_دوازدهم عفت‌خانم فامیل نزدیک و همسایۀ چندین سالۀ بی‌بی‌جان، یک سالی می‌شد که به محلی دیگر نقل مکان کرده بود و به خاطر دوستی و علاقه‌ای که به بی‌بی داشت هر چند وقت یک بار از صبح تا غروب میهمان خانۀ بی‌بی بود و در آن روز ما از حال و احوال فامیل و اخبار این محل و آن محله باخبر می‌شدیم. حیاط را آب و جارو کرده بودم و در سایۀ درخت توت نشسته بودیم بی‌بی آرام و بیصدا روی دبه‌های ترشی فصل سرکه می‌ریخت و عفت‌خانم تندوتند تخمه می‌شکست و حرف می‌زد. وقتی سکوت بی‌بی را دید به سمت من چرخید و با آب‌و‌تاب گفت: - دختر کوچیکۀ فخری خانوم هست همون لاغر بلنده که چندباری موقع امتحان بهش درس دادی! میگن مربی باشگاه شده، بگو تو چارتا استخون کی ورزشکار شدی؟ شانه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم. این بار به سمت بی‌بی چرخید و ادامه داد: - همین حسن‌آقا بقال سر کوچه، دیدم سوار یه ماشین شاسی‌بلنده از اون گرونا، نمی‌دونم از کی وضعش این قدر خوب شد! ظرف تخمه را که خالی شده بود کنار گذاشت و ادامه داد: - وای از صنم‌خانوم بگم براتون، زن مراد نوۀ عموجان رو میگم. آرایشگر شده بیا و ببین چه دم و دستگاهی راه انداخته، یکی نیست بهش بگه تو رو چه به این کارا! استکان چای را مقابلش گذاشتم، سری تکان دادم و گفتم: - چی بگم... خطاب به بی‌بی که همچنان ساکت و بی‌حرف درب دبه‌ها را می‌بست گفت: - راست میگم والا، خدا بده شانس. یکی نیست بگه شما کی به این جاها رسیدید؟ بی‌بی با لبخندی گوشۀ لبش در جوابش گفت: - همون وقت که تو به جای برنامه‌ریزی برا پیشرفت توی زندگیت و تلاش برا رسیدن به آرزوهای خودت، همش سرت توی زندگی بقیه بود... #بی‌بی‌جان #محبوبه_چریکی @vaj_hay_eshgh