cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

“ مأمنِ بهار | ملیسا حبیبی “

﷽ مأمن به معنی پناه و جای امن هست🤍 رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین)

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
22 693
المشتركون
-8324 ساعات
+3117 أيام
+1 23130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
من آیه ام .. خدمتکار عمارت کیاشاهی .. دخترِ چشم و گوش بسته ای که مرهمِ ارباب عمارت بودم و عزیزِ دلِ خدمتکارا .. تا اینکه اون لعنتی مثل یه گردباد اومد و تمام آرامشمون رو در هم کوبید .. برادر ارباب بود و وارث سلطنتش .. مجبورم کرد مثل بره رامش باشم و یه شب مثل گرگی تو تختش تنم رو درید و غرور و آرزو هام رو کشت ...🔞🔥 https://t.me/+WDzjyBqH8Lw0OTg0 https://t.me/+WDzjyBqH8Lw0OTg0
إظهار الكل...
Repost from N/a
من آیه ام .. خدمتکار عمارت کیاشاهی .. دخترِ چشم و گوش بسته ای که مرهمِ ارباب عمارت بودم و عزیزِ دلِ خدمتکارا .. تا اینکه اون لعنتی مثل یه گردباد اومد و تمام آرامشمون رو در هم کوبید .. برادر ارباب بود و وارث سلطنتش .. مجبورم کرد مثل بره رامش باشم و یه شب مثل گرگی تو تختش تنم رو درید و غرور و آرزو هام رو کشت ...🔞🔥 https://t.me/+WDzjyBqH8Lw0OTg0 https://t.me/+WDzjyBqH8Lw0OTg0
إظهار الكل...
00:03
Video unavailable
sticker.webm1.55 KB
👍 1
Repost from N/a
-من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم! حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت: -ازدواج نه و صیغه! رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین. شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته! پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم: -تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو! -من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم. با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند. به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم: -اون چه حرفی بود که زدی؟ نکنه تو هم خوشت اومده! انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم: -اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا. سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند. -تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل! پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند. غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و... (چند ماه بعد) شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم. گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم. صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم. -سلام عزیزم خوش اومدی! با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد. -این چه ریختیه بچه؟ چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم. -خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم. ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند. -چیزی خورده تو سرت نبات؟ به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا! اخم ناراحتی می کنم: -حالا حتما باید همین امشب بریم؟ اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما. دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند: -اره امشب حتما باید بریم. صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه! دستم می لرزد و به سختی می پرسم: -تو گفتی باطل کنن؟ محکم می گوید: -اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه! او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم! یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و... ادامه👇💔 https://t.me/+M1Yu1RKJRGZmNTdk https://t.me/+M1Yu1RKJRGZmNTdk https://t.me/+M1Yu1RKJRGZmNTdk
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
_ جای ناموسی تتو زدی؟ دستم روی قفل سوتینم موند! شوکه چرخیدم سمتش، نگاهش به کمرم بود: _ یعنی چی؟ اومد جلو، با اون چشای وحشی و سیاهش خیره‌م شد: _ پشت کن! اروم پشت کردم، نوازش انگشتش رو پشت گردنم رو حس کردم، این شوهر فرمالیته زده بود به سرش! _ چی نوشته؟ یه خط نوشته بود، روی ستون فقراتم، به زبون یونانی: _ میخوای چیکار؟ دستش همونطور نوازش وار، خط تتو رو پیش گرفته بود، به قفل سوتینم که رسید اروم بازش کرد، لرزی که به تنم نشست رو حس کرد: _ هیش...چرا میلرزی؟ میخوام تتو رو ببینم فقط...جای ناموسی زدی؟ اخم کردم: _ نمی‌فهمم منظورتو... صدام میلرزید، انگار میخواست از همین استفاده کنه! دستش پایین و پایین‌تر رفت، رو کمر شلوارم نشست: _ اینجا تتو قطع شده، ادامه‌ش...جای ناموسیه؟ میخوام ببینمش! اب دهنمو قورت دادم، ادامه نداشت اما، یه تتو دیگه همون پایین داشتم! هیچکس ندیده بود... _ چیشد؟ داری یا نه؟ انگشتش که از کمر شلوارم رد شد تنم رو داغ کرد، داشت چیکار میکرد؟ _ نه، ینی اره...نه نه...ندارم! _ آخرش داری یا نداری؟ میخوای خودم چک کنم مطمئن شم؟ لحن اروم و خمارش، تنم رو به لرز مینداخت! این مرد قدرت هرکاری رو در وجود من داشت... با حس چسبیدن تنش به تنم، و به ارومی پایین کشیدن شلوارم چشمامو بستم: _ نگاه کنم؟ صداش کنار گوشم بود و داشت نفس‌های داغشو تو گردنم خالی میکرد، تموم تنم کوره‌ی آتیش شده بود: _ اهوم... یه دستش دور کمرم چنگ انداخت و دست دیگرش شلوارمو تا زیر باسنم پایین کشید، دستم هنوز جلوی سوتینی بود که قفلشو باز کرده بود، اگه ولش میکردم میوفتاد! _ اوف اینجارو... لپ باسنمو چک زد، لب گزیدم و اون دستشو روی لبه‌ی شورت لامبادا کشید و اروم از وسط بیرون کشیدش: _ اینجاست؟ اب دهنمو قورت دادم: _ نه... دستش همونجا متوقف شد، به ارومی چرخیدم سمتش، یه دستش هنوز دور کمرم بود: _ اینجاست... صورتش مقابل کمرم بود، برای دیدن تتو نشسته بود؟ نگاهش به جلوی شورتم دوخته شد و ابروهاشو بالا داد: _ برای تتوکار لخت شدی؟ اخم کردم: _ زن بود! اون هم اخم کرد: _ زنه که زنه...تو زن منی! اگه میدید... و با یه حرکت شورت رو از تنم بیرون کشید، اگه میفهمید برای اون نوشتم چی؟ بازم همینقدر بدش میومد؟ _ eat me? (منو بخور) با شوک نوشته‌ی روشو خوند و من از شرم، دستمو خواستم مقابلش بگیرم که تو یه حرکت، بلندم کرد و روی تخت انداختم. از ترس جیغی کشیدم، اما اون با باز کردن پاهام، پایین تخت نشست و با لبخند گفت: _ وای به حالت جز من کسی اینو دیده باشه شعله! و با حرکت زبونش... https://t.me/+UsnRRRcLb1w4N2Yy https://t.me/+UsnRRRcLb1w4N2Yy https://t.me/+UsnRRRcLb1w4N2Yy https://t.me/+UsnRRRcLb1w4N2Yy دختره رفته رو اونجاش تتو زده «بخورش» شوهر صوریش میبینه😭😂
إظهار الكل...
👍 3😈 1
Repost from N/a
_میدونم بیداری، خودتو زدی به خواب که بچه رو شیر ندی! صدای آرامِ محمد با گریه نوزاد ادغام شده بود!اما جواب محمد را نداد، به ظاهر بی تفاوت ،چشمانش بسته بود که حس کرد لباسش بالا رفت و دستی بزرگ سینهء پرشیرش را در دست گرفت،ترجیح داد ساکت بماند تا از شیردادن امتناع کند! اما محمد دست بردار نبود که با احتیاط نوزاد گریانشان را در بغل سودا گذاشت و به سختی سینهء سودا را در دهانِ کوچک نوزاد جا داد! _سودا جان،لطفا بغلش بگیر،این بچه چه گناهی کرده...تا تو نخوای این بچه نمیتونه شیر بخوره! _ولم کن محمد ،نمیخوام بهش شیر بدم! با فشرده شدن سینه اش توسط دستان محمد به خود لرزید! با دندان چفت شده لب زد؛ _محمد، بهم دست نزن! محمدِ همیشه آرام، کمی عصبانی شده بود!حرص از تک تک کلماتش هویدا بود بخصوص آن جانِ آخرش! _بچه داره هلاک میشه،این رویِ ظالمتو ندیده بودم سودا جان! با همان نگاهِ ناراحتش نگاهی به نوزاد ده روزه شان انداخت که در این ده روز کلی تغییرکرده و خوشکلتر و بامزه شده بود! لبخندی بی جان و ناخواسته گوشه لبش جاخوش کرد، آرام دستش را از زیرسر نوزاد رد کرد و به خود فشرد، با صدای اولین مک زدنش، محمد نفسش را راحت بیرون داد! محمد نگاه معنادارش روی صورت سودا و نوزاد در آغوش گرفته اش و آن دستی که سینه اش را گرفته بود میچرخید، _تو همه بد خلقیاتو ناراحتیتو سر من خالی کن،ولی لطفا به این بچه شیر بده. با نگاه مملو از عشق خیره چانه او که تکان میخورد شد، سودا نگاه محمد را شکار کرد، آرامتر پر از مهر و محبت پچ زد؛ _جونِ بابایی واسش در بره که گشنه مونده بود! سودا متعجب از این عشق شکل گرفته در دل محمد به فرزندشان،نگاه میکرد! _منت سرمن بزار به بچه شیر بده سودا،میدونم این وظیفهء تو نیست اما خواهش من اینه.... _محمد یادت رفته ازدواج ما صوری بود، اصلا چی شد؟! تو که گفتی عقیمی ،اما با یه بار رابطه از جَو زدگی من باردار شدمو تو نگذاشتی سقطش کنم... محمد انگشتش را روی لب سودا گذاشت! _از من میخواستی قتل نفس کنم خانم؟ببینش توروخدا غیر از اینه که مثل یه معجزه میمونه؟ با حس عجیبی از مکیده شدن سینه اش نگاه ناراحتش را روی صورت ملتمس محمد و آن نگاهِ خاصش انداخت،حس کرد نگاه محمد با همیشه فرق دارد و خودش را موظف شیردادن به بچه میداند. _دستتو برمیداری محمد؟ با صدای آرامِ سودا، لحظه ای نگاهشان در هم قفل شد محمد نفس کلافه ای کشیدو آرام دستش را از روی سینه سودا پس کشید . آرامتر پرسید؛ _کی سیر میشه؟ محمد تک خندهء آرامی زد، _تاحالا به بچه شیر ندادم که بدونم،بزار فعلا بخوره ببین چه حرصی مک میزنه!! سودا لبخندی زد؛ _نمیدونم به کی رفته انقد حریصه از حالا؟! محمد با حسرتی بامزه لب زد؛ _به باباش،بابایی که حسرت به دل مونده! ابروهای سودا بالاپرید!! آرام و خجول زمزمه کرد؛ _مـــحــمـد! نگاهِ تاثیرگذارش را در چشمان سودا ریخت؛ _جان محمد؟ ادامه داد، _خوابش برد.سینه تو از دهنش بیرون بیار،یهو شیر میپره تو حلقش. خیرهء حرکات سودا شد،آرام سینه اش را از دهانِ کوچک نوزاد بیرون اورد، با انگشت گوشه لبش که قطره ای شیربود را پاک کرد،مشغول نوازش صورتِ لطیفش شد. _بریم سوتین شیردهی بخریم،جایی خواستی بهش شیر بدی نخوای همه سینه تو بیرون بیاری! محمد بود و اعتقاداتش،غیرتش،حساسیتِ ناخواسته اش روی سودا! سودا حواسش جمع شد و عجله ای سینه اش را پوشاند. _جلو بقیه گفتم،نگفتم جلو خودمم بپوشونی. توبیخ گرانه صدایش زد؛ _عه،مــحـــمـد! سرتق شد، _عه محمد نداریم،اصلا بزن بالا میخوام خوب ببینم... سودا با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد!! تعمدا خودش دست پیش برد و لباس سودا را بالا زد و .... https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0 https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0 ازدواجشون صوری بود،یه پسر مذهبی که از خودگذشتگی کرد بخاطر رفع نگرانی های یه دختر...اما محمد عقیم بود و سودایی که باردار شد.....!!؟؟ https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0 https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0 https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0 https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0
إظهار الكل...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

👍 15🎉 1
Repost from N/a
_من بهت خیانت کردم... زمرد این را گفت و با گریه کنار تخت و روی زمین سرد آوار شد، صدای هق هق‌هایش با صدای بوق‌های دستگاهی که به داریوش وصل بود، در هم می‌آمیخت و سکوت اتاق را می‌شکست. او داریوش را تنها گذاشته بود، مردش را در بیمارستان و زیر تیغ جراحی تنها گذاشته بود تا به او خیانت کند. وجود وزنه‌ی سنگینی را روی قلبش احساس می‌کرد، حتی با وجود اینکه مجبور بود برای نجات خودش و داریوش زیر بار این خیانت برود، اما باز هم حالش از خودش به هم می‌خورد. داریوش به خاطر او تصمیم گرفته بود خودش را درمان کند، به خاطر او ریسک عمل را قبول کرد تا فقط بتواند بهتر کنار زمرد باشد، اما زمرد رهایش کرد و... با یادآوری کاری که کرده بود، گریه‌اش شدت گرفت و تنش رو به پائین خم شد که ناگهان دستی در موهایش چنگ شد و تن ظریفش را به شدت عقب کشید. از شدت دردی که در کف سرش پیچید، جیغی زد و برای اینکه درد را کم کند بی‌تعادل روی پاهانش ایستاد که ضرب دست محکمی که روی لب‌هایش نشست ساکتش کرد. قطره‌های اشک به سرعت روی صورتش جاری شدند که با دیدن فردی که موهایش را دور دستش پیچیده بود، نفسش از سر وحشت حبس شد. خانوم بزرگ بود، مادربزرگ بی‌رحم داریوش که تا آن لحظه عمارت را برای زمرد جهنم کرده بود و حالا که داریوشی نبود تا پشت زمرد دربیاید، آمده بود تا زندگی را بر زمرد حرام کند. خانوم بزرگ چشمان غرق در خونش را به مردمک‌های لرزان و اشک‌آلود زمرد دوخت و در صورتش فریاد کشید: _تو دختره‌ی هرزه لعنتی! از همون روز اول که مچت رو با نامزد سابقت گرفتم سعی کردم به داریوش بفهمونم که تو یه خائن بیشتر نیستی اما توی جادوگر پسرم رو افسون کرده بودی و حرفام توی گوشش نمی‌رفت... و حالا هم... نفس زمرد در سینه‌اش حبس شد، برای لحظه‌ای گمان کرد خانوم بزرگ از خیانتش خبر دارد، اما خانوم بزرگ نگاه مغمومی به داریوش که میان انبوهی از دستگاه‌های مختلف روی تخت خوابیده بود انداخت و غرید: نحوستت دامن بچه‌ام رو گرفت و به این حال و روز افتاده... گویا به زبان آوردن این موضوع خانوم بزرگ را جری‌تر کرد که دوباره موهای زمرد را کشید و تن ضعیف و کوچک او را محکم به سمت دو مرد قوی هیکلی که جلوی در ایستاده بودند پرتاب کرد. زمرد هر چه تلاش کرد، نتوانست تعادل خودش را حفظ کند و با زانو جلوی پای مردها افتاد. تمام بدنش درد می‌کرد و ناله‌ای از میان لب‌هایش فرار کرد که با شنیدن حرف خانوم بزرگ، یخ زد: _ببرین یه جا سر به نیستش کنین قبل از اینکه داریوش به هوش بیاد... به عنوان جایزه هم می‌تونین قبلش باهاش بخوابین...‼️ وحشت روی تن زمرد چنبره زد و ترسیده سرش را بالا گرفت که نگاه هیز مردها را روی تنش دید، با بیچارگی خودش را روی زمین عقب کشید و زمانی که یکی از مردها خم شد و دستش را جلو آورد تا بازویش را چنگ بزند، گریه‌اش شدت گرفت و چشمانش سیاهی رفتند! فقط چند میلی‌متر مانده بود تا اسیر دستان مرد شود که صدای بوق دستگاهی که به داریوش وصل بود بلندتر شد و تعداد بوق‌هایش بیشتر شد. ناخودآگاه نگاه همه به آن سمت کشیده شد که با دیدن چشمان باز داریوش احساسات مختلفی در وجود هر کدام‌شان جاری شد. داریوش دستش را بالا آورد، لوله‌ای که درون دهانش بود را بیرون کشید و با صدایی گرفته و خش‌دار غرید: لمسش کن و اون وقت سگ‌های عمارتم برای شام یه وعده غذای خوب گیرشون میاد... مرد از وحشت به خودش لرزید، نگاه سنگین و پرابهت داریوش هم برای اینکه پا به فرار بگذارد کافی بود و حالا که داشت تهدیدش می‌کرد که او را غذای سگ‌های عمارتش می‌کند، حتی یک لحظه هم نمی‌توانست آنجا بماند. هر دو مرد به سرعت از اتاق خارج شدند اما قبل از آنها این خانوم بزرگ بود که فرار کرد، هنوز بعد از ماجرای زندانی کردن زمرد در سرایه‌داری رابطه‌شان شکرآب بود و حالا که داشت زنش را پیشکش آن دو مرد می‌کرد، داریوش زنده‌اش نمی‌گذاشت. زمرد با خوشحالی به سمت داریوش قدم برداشت و دهان باز کرد تا چیزی بگوید که با سوال داریوش همانجا خشکش زد و غرق وحشت شد، حتی بیشتر از زمانی که مردها قصد به تاراج بردن تنش را داشتند: +تو بهم خیانت کردی زمرد...؟ شنیده بود، داریوش همه چیز را شنیده بود و از چشمان خون‌بارش مشخص بود که از زمرد نمی‌گذرد... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
إظهار الكل...
〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ هشدار: خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

👍 2
جواب سونوگرافیم قرار بود کادوی تولدش بشه اما...💔👇🏻 -چی پوشیدی؟ با صدای زنگ پیام هیجان زده جواب داد: -همون پیراهن عروسکی سفیده که شاین داره و  یه پاپیون بزرگ سفید پشتش خورده... طولی نکشید که جواب کتایون دوستش آمد،وویسش را باز کرد: -جووون، یه عکس بده ببینم ،موهاتو چیکار کردی؟ به سرعت تایپ کرد: -الان نمیشه عکس بدم برق ها رو خاموش کردم منتظرم شاهو بیاد،ولی همه ی موهام رو فر کردم قشنگ شده ...!یعنی امیدوارم!! چند ثانیه پس از دیده شدن پیامش تلفنش زنگ خورد،با دیدن نام کتایون سریع پاسخ داد. هیجانش به حدی بالا بود که ناخودآگاه خندید : -کتی چرا زنگ زدی دیوونه الان شاهو میرسه ... -کوفتِ کتی،دختر تو نمیگی این همه به خودت رسیدی زیادی خوش به حال شاهو خان، استاد عزیزمون میشه؟ هیجان زده سعی کرد خودش را توجیه کند: -ای بابا کاری نکردم که،به نظرت زیاده رویه ؟بعد هم تولدشه خب..نمیشد که با پیژامه بیام...بعدم خودش این لباس و برای تولدم خریداگه الان نمیپوشیدمش دیگه موقعیتی پیش نمیومدتاتوتنم ببینه..! کتی که از سادگی دیلا خنده اش گرفته بود گفت: - نه دیوونه شوخی میکنم باهات،امیدوارم امشب بهترین شب زندگیت بشه عزیزم،فقط یکی به خوشگلی تو که لیاقت استاد ملک و داره فقط... مکثی کرده و مردد پرسید: -تو مطمئنی که امشب میخوای اعتراف کنی که دوستش داری؟نمیخوای بیشتر فکر کنی ؟ مضطرب شده از حرف کتایون لبش را گزید: -کتی ما دوسال که داریم با هم.زندگی میکنیم...درسته اون اوایل چیزی جز یه اسم تو شناسنامه ی هم نبودیم ولی الان حس میکنم که توجه های شاهو بهم فرق کرده و اون هم دوستم داره...منم خیلی وقته که واقعا دوستش دارم،با وجود اون همه زن و دختری که دوروبرشه نمیخوام که فرصتم و ازدست بدم البته که به کتی نگفته بود حامله است و بیشتر از این نمی تواند صبر کند! - چی بگم والا،ولی به نظرم باز هم صبر کن اول اون اعتراف... باشنیدن صدای قفل الکترونیک در که خبر از آمدن شاهو میداد،دیگر به حرف های کتی محل نداده و با گفتن " شاهو اومد" تلفن را قطع کرد. با دستانی لرزان شمع ها را روشن کرده و کیک به دست مقابل بادکنک های سفید و طلایی که کف سالن را پر کرده بود ایستاد. قلبش انقدر محکم می کوبید که صدایش داشت گوش هایش را کر میکرد چشمانش را بسته و لرزان نفسش را بیرون فوت کرد. بارها و بارها این صحنه را با خود تمرین کرده بود.چراغ های حسگر با قدم های مرد به سمت سالن نشیمن یکی یکی روشن میشد.با روشن شدن چراغ پذیرایی یکباره چشمانش را باز کرده و لب زد "تولدت..." با دیدن صحنه ی روبه رویش ،صدا درون گلویش گیر کرد.ناباوربه زن و مردی که آنقدری مشغول بوسیدن همدیگر بودند که حتی متوجه حضور او نشده بودند نگاه کرد. بهت زده قدمی عقب برداشت که پاشنه ی تیز کفشش روی بادکنکی رفته و صدای ترکیدن بادکنک باعث شد تا زن ترسیده جیغ کشیده و خودش رابیشتر درآغوش مرد بفشرد همان لحظه شاهو سرش را برگرداند و وامانده به فرشته ای که کیک به دست میان سالن خانه اش تک و تنها ایستاده بود،نگاه کرد. درحالیکه حتی لحظه ای نمیتوانست چشم از دخترک زیبا بگیرد لب زد: -دیلا؟ همزمان با نامیدن دخترک،قطره اشکی از چشمش پایین افتاد.صدای بغض آلود و لرزانش تن مرد را لرزاند. - تولدت مبارک...! شاهو که با دیدن اشک دیلا مستی از سرش پریده  بود،زنی که درون آغوشش بود را پس زده و حیرت زده قدمی به سمتش برداشت.به سختی نفس زد: -تو اینجا چیکار میکنی؟ دخترک که حس میکرد الان است قلبش از شدت غم منفجر شود لبش را گزید مبادا هق بزند: -خواستم سورپرایزت کنم ولی مثل همیشه تو سورپرایزم کردی.... با اشاره اش به زن لوندی که زیادی چهره اش آشنا بود لبخند تلخی زد مگر میشد معشوقه شوهرش را نشناسد.عشق اول شاهو ملک،هورا عظیمی ...! -سلام استاد... زن بی آنکه کم بیاورد لبخند از خود راضی طعنه زد: -سلام عزیزم ...مرسی از سورپرایز قشنگت حسابی غافلیگیرمون کردی... نگاه تلخی به شاهو،شوهر و  همخانه ی بی معرفتش انداخته و درحالیکه به سختی جلوس سد اشک هایش را میگرفت خم شده و کیک را روی میز گذاشت. هرکار که کرد نتوانست جلوی لرز نشسته در صدای غمگینش را بگیرد. -عذر میخوام که ناخواسته شب تون و بهم زدم ،من دیگه میرم سوئیت خودم بدون نگاهی دیگر به طرف شان عقبگرد کرده و خواست به سرعت بگریزد که مچ دستش اسیر انگشتان مردانه ای شد. - دیلا صبر کن،کجا میری؟ گردنش را چرخانده و قبل از آنکه نگاه مرده اش را به چشمان آبی مرد بدوزد،حسرت زده به دستانشان نگاه کرد. سپس خیره در چشمان مرد،همانطور که به نرمی دستش را آزاد میکرد جوری که فقط خودشون دونفر بشنوند لب زد: -جواب #سونوگرافیم قرار بود کادوی تولدت بشه اما...دیگه نه من و نه بچه ام به تو احتیاجی داریم و نه تو به ما ...! زنگ بزن به وکیلت هرچی سریع تر کار های #طلاق و بکنه.... https://t.me/+Jm1Go5ocOjAwODc8 https://t.me/+Jm1Go5ocOjAwODc8
إظهار الكل...
👍 5😱 1
_ فرار کن... ، چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت می‌زنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
إظهار الكل...
👍 4
💫💫شیب_شب https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy - چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟ از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت - برو وسیله هات رو جمع کن منتظرم......؟؟!!!!! - نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟ هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در  صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید - لیاقت احترام نداری....‌ شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت - ولم کن نامرد عوضی....!!!! سرش را تکان داد - اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!! منظورش چه بود؟؟؟ نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند - قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟ دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد - می دونی ریرا؟؟؟؟ وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین  برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم  می کرد سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد - فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ...... - وحشی بازی دوست داری عشقم.... اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!! هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که با التماس لب زدم : - حسام ...... نگاهش روی چشمهایم ماند آب دهانش را قورت داد - جان دل حسام .....عمر حسام -اذیتم نکن باشه -  دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!! من که جونمو برات می دم..... تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و..... جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!! 💘💘💘💘💘💘 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
إظهار الكل...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

اینستاگرام نویسنده: @anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

👍 2 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.