cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

تَـــنْ‌آٰشـــوب

عشق، پیچکی است که دیوار نمی‌شناسد... 🤍 ✍️«هانی کریمی»

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
20 389
المشتركون
-4324 ساعات
+4847 أيام
+1 68030 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر! @engliiiish
1070Loading...
02
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر! @engliiiish
1820Loading...
03
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر! @engliiiish
2610Loading...
04
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر! @engliiiish
3170Loading...
05
Media files
1 0410Loading...
06
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر! @engliiiish
4120Loading...
07
Media files
9610Loading...
08
_مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟ با حیرت به پسرکم نگاه کردم. _چرا مامان جون؟ پسر پنج ساله‌ام جلو خزید. _بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره. شاهین. پسرِ ده ساله ی همسرم. پسری که از عشق قبلی‌اش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت. _ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟ جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم. چشم بستم، سرش را بوسیدم. _مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟ از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید. _نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون. زیر گریه زد. _حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه. مشت کوچکش را بوسیدم. پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم! فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم. _دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته. کمی آرام تر شد. _شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره. نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج ساله‌ام گفته باشد. برایم پیام امد. «_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگی‌مون صحبت کنیم» شاهرخ بود! قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد! بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد. بگویم تا شاید چیزی درست شود! *** «چند ساعت بعد» صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد. دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود. _همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد. لبخند زدم. از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم. _بابا، بابایی. با صدای شاهین لرزی به تنم نشست. _دارا رخت خوابم رو پاره کرده. شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید. _از کجا میدونی دارا بوده؟ دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد _خودم دیدمش بابا. چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند. _تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟ باز هم اشتباه کردم! شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید. اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من... دارای من برای او هیچکس نبود! _بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم! شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد. _پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه! از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد. _بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟ او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت. _من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه. با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود! برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت! فریاد زدم. _چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُرده‌اته عزیز تره نه؟ دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟ وسط راه مشتش را به دیوار کوبید. _حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار. من اما دیگر نمی ترسیدم. _انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو. می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشی‌اش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم. به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود! صدای دارا اما مرا متوقف کرد. _بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره! چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟ _شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟ _برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ! بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم. دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود... _دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو.. https://t.me/+NWUUoWUCMEg4ZTlk https://t.me/+NWUUoWUCMEg4ZTlk https://t.
8010Loading...
09
#پارت_486 _بهش تجاوز کنید سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه می‌کنند و صدای جیغ های کر کننده‌ی مهسا در گلو خفه می‌شود.. _چیکار کنیم اقاا؟ میعاد سیگاری آتش می‌زند و پک عمیقی می‌گیرد.. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک می‌اندازد و با بی‌رحمی تمام لب می‌زند: _هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد می‌کند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب می‌زند: _آقاا مگه.. مگه خانم زنتون نیستن؟! میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته می‌اندازد و پر خشم میغرد: _اره زنمه ولی فقط روی کاغذ این دختر قاتله قاتل زن و بچه‌ی مظلوم و بی‌گناه من هربلایی که سرش بیاااد حقشه سه مرد نگاهی پر تردید بهم می‌اندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت می‌دهند.. _می..میعااد؟ صدای وحشت‌زده و ناباور مهسا را می‌شنود و بی‌توجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر می‌غرد: _پس چرا وایسادید؟ کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد میگوید و پوزخندی به گفته‌ های خودش می‌زند.. میگفت شوهرش بود؟! چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام می‌داد؟. _میعاااد نههه میعااااد تورووووخداااااا نهههه دستانش توسط آن سه مرد گرفته می‌شود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده می‌شود.. قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد می‌آید ولی.. هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمی‌کند.. هر کاری که می‌کرد.. هربلایی که بر سر این دختر می‌آورد قلب زخم خورده‌اش آرام نمی‌گرفت.. _میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن بخدااا من کااری نکردمممم به امام حسین من کااری نکردممممم پشیمون میشی میعاااااد به مرگ من پشیموووون میشییییییییی دخترک زجه می‌زد و صدای جیغ و ناله‌هایش کل انباری متروکه را برداشته بود.. دخترک هوااار می‌کشید و صدایش به گوش های میعاد نمی‌رسید.. مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون می‌زند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ می‌خورد.. با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل می‌کند و این نعره‌ی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک می‌کند: _میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟ میعاااد بیگناهههههه میعاد به خاک الهه بی‌گناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا دارم میام پیشتون موبایل از دستش بر زمین می‌افتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری می‌دود.. وارد اتاقک کوچک انباری می‌شود و با دیدن صحنه‌ی مقابلش… ادامه‌ی رمان😱👇🏻 https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0 https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0 به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
1 0000Loading...
10
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
3730Loading...
11
یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم... با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..‌ نامدار آمده بود! - یاس؟ کدوم گوریی؟ با وحشت از اتاق بیرون زد - ا...اینجام چیشده؟ - تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین! نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد... که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد. آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد - چ...چیشده؟ - خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت! یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش.. دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده... - باتوام! با فریاد نامدار شانه های یاس پرید - من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده! نامدار عصبی غرید - کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان! یاس عصبی لب زد - من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ می‌گه ما... حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست - پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که! گمشو پایین تا.... یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا... - بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟ نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد - نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم. بیا بغلم ببینمت دختر بابا... یسنا بغ کرده عقب کشید - ولی زدیش مامانی داره گریه می‌کنه نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد - نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین... عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمی‌خواند مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود. در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد - بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره... عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد - هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه... یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟ - امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده..‌. نامدارم راضیه پسرم. مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم منظورشان از آفت او بود! که نامدار هم راضی بود؟ بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود... پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه... تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود... اواخر مهمانی بود. شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد - یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها... دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد - نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد... نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت - چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده.. گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست - من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی... یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود او که گفته بود یاس کار نکرده! با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما‌... دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد - باباجان؟ صورتت چیشده! صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود... https://t.me/+cdsO9SVrCI40NTA0 https://t.me/+cdsO9SVrCI40NTA0 https://t.me/+cdsO9SVrCI40NTA0 https://t.me/+cdsO9SVrCI40NTA0
4080Loading...
12
پزشکیان ریس جمهور شد مشاهده خبر
3620Loading...
13
به کی رای دادین؟!
3690Loading...
14
دوستانی که نات کوین رو جدی نگرفتن از دستشون رفت این رباتهای جدید تلگرام رو جدی بگیرن، مال خود تلگرم و شخص پاول دورفه، ردخور ندارن🤑 لینک ورود به ربات یس کوین💵 لینک ورود به ربات استارز⭐️ لینک ورود به ربات راکی ربیت🐰
720Loading...
15
⭕️ پیشتازی مجدد پزشکیان تااین لحظه>>>>
6270Loading...
16
⭕️ پیشتازی یکباره ی جلیلی تااین لحظه!
10Loading...
17
🇮🇷 آمار لحظه به لحظه شمارش آراء🗂 BBC: مشاهده ارا شمرده شده
6450Loading...
18
🇮🇷 آمار لحظه به لحظه انتخابات : 🗂
6420Loading...
19
⭕️ پیشتازی مجدد پزشکیان تااین لحظه>>>>
1480Loading...
20
🇮🇷 آمار لحظه به لحظه انتخابات : 🗂
1690Loading...
21
به کی رای دادین؟!
1690Loading...
22
⭕️ پیشتازی مجدد پزشکیان تااین لحظه>>>>
1670Loading...
23
⭕️ پیشتازی مجدد پزشکیان تااین لحظه>>>>
1590Loading...
24
🇮🇷 آمار لحظه به لحظه شمارش آراء🗂 BBC: مشاهده ارا شمرده شده
1610Loading...
25
🇮🇷 آمار لحظه به لحظه انتخابات : 🗂
1610Loading...
26
پزشکیان چقد جلوئه😐😐
2090Loading...
27
پزشکیان چقد جلوئه😐😐
3250Loading...
28
🇮🇷 آمار لحظه به لحظه انتخابات : 🗂
6720Loading...
29
پزشکیان چقد جلوئه😐😐
3050Loading...
30
به کی رای دادین؟!
7020Loading...
31
پزشکیان چقد جلوئه😐😐
10Loading...
32
پزشکیان چقد جلوئه😐😐
5090Loading...
33
🇮🇷 آمار لحظه به لحظه انتخابات : 🗂
5070Loading...
34
به کی رای دادین؟!
6350Loading...
35
به کی رای دادین؟!
3650Loading...
36
دوستانی که نات کوین رو جدی نگرفتن از دستشون رفت این رباتهای جدید تلگرام رو جدی بگیرن، مال خود تلگرم و شخص پاول دورفه، ردخور ندارن🤑 لینک ورود به ربات یس کوین💵 لینک ورود به ربات استارز⭐️ لینک ورود به ربات راکی ربیت🐰
3460Loading...
37
🔹 هشدار قراره بعد از دور دوم انتخابات اینترنتا رو قطع کنن و کلا نت ملی بشه تنها کانالی که خودم به پروکسیاش وصلم این کاناله گفتم بزارم برای شما هم...👇⬇️ 👋اتصال به پروکسی جهانی ✅
5290Loading...
38
پزشکیان چقد جلوئه😐😐
780Loading...
39
🇮🇷 آمار لحظه به لحظه انتخابات : 🗂
10Loading...
40
🔹⭕️🔹کتک زدن هوادارای پزشکیان هم اکنون در حوزه های رای گیری‼️ فیلم جنجالی کتک خوردن مردم !
10Loading...
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر! @engliiiish
إظهار الكل...
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر! @engliiiish
إظهار الكل...
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر! @engliiiish
إظهار الكل...
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر! @engliiiish
إظهار الكل...
I made an excuse!Anonymous voting
  • بهانه آوردم!
  • معذرت خواهی کردم!
0 votes
با روزی فقط ۵ تا از این تستا انگلیسی رو تو سه ماه، مثل آب خوردن یاد بگیر! @engliiiish
إظهار الكل...
sticker.webp0.12 KB
_مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟ با حیرت به پسرکم نگاه کردم. _چرا مامان جون؟ پسر پنج ساله‌ام جلو خزید. _بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره. شاهین. پسرِ ده ساله ی همسرم. پسری که از عشق قبلی‌اش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت. _ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟ جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم. چشم بستم، سرش را بوسیدم. _مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟ از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید. _نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون. زیر گریه زد. _حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه. مشت کوچکش را بوسیدم. پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم! فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم. _دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته. کمی آرام تر شد. _شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره. نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج ساله‌ام گفته باشد. برایم پیام امد. «_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگی‌مون صحبت کنیم» شاهرخ بود! قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد! بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد. بگویم تا شاید چیزی درست شود! *** «چند ساعت بعد» صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد. دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود. _همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد. لبخند زدم. از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم. _بابا، بابایی. با صدای شاهین لرزی به تنم نشست. _دارا رخت خوابم رو پاره کرده. شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید. _از کجا میدونی دارا بوده؟ دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد _خودم دیدمش بابا. چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند. _تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟ باز هم اشتباه کردم! شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید. اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من... دارای من برای او هیچکس نبود! _بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم! شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد. _پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه! از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد. _بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟ او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت. _من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه. با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود! برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت! فریاد زدم. _چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُرده‌اته عزیز تره نه؟ دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟ وسط راه مشتش را به دیوار کوبید. _حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار. من اما دیگر نمی ترسیدم. _انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو. می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشی‌اش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم. به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود! صدای دارا اما مرا متوقف کرد. _بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره! چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟ _شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟ _برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ! بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم. دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود... _دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو.. https://t.me/+NWUUoWUCMEg4ZTlk https://t.me/+NWUUoWUCMEg4ZTlk https://t.
إظهار الكل...
👍 2
#پارت_486 _بهش تجاوز کنید سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه می‌کنند و صدای جیغ های کر کننده‌ی مهسا در گلو خفه می‌شود.. _چیکار کنیم اقاا؟ میعاد سیگاری آتش می‌زند و پک عمیقی می‌گیرد.. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک می‌اندازد و با بی‌رحمی تمام لب می‌زند: _هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد می‌کند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب می‌زند: _آقاا مگه.. مگه خانم زنتون نیستن؟! میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته می‌اندازد و پر خشم میغرد: _اره زنمه ولی فقط روی کاغذ این دختر قاتله قاتل زن و بچه‌ی مظلوم و بی‌گناه من هربلایی که سرش بیاااد حقشه سه مرد نگاهی پر تردید بهم می‌اندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت می‌دهند.. _می..میعااد؟ صدای وحشت‌زده و ناباور مهسا را می‌شنود و بی‌توجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر می‌غرد: _پس چرا وایسادید؟ کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد میگوید و پوزخندی به گفته‌ های خودش می‌زند.. میگفت شوهرش بود؟! چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام می‌داد؟. _میعاااد نههه میعااااد تورووووخداااااا نهههه دستانش توسط آن سه مرد گرفته می‌شود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده می‌شود.. قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد می‌آید ولی.. هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمی‌کند.. هر کاری که می‌کرد.. هربلایی که بر سر این دختر می‌آورد قلب زخم خورده‌اش آرام نمی‌گرفت.. _میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن بخدااا من کااری نکردمممم به امام حسین من کااری نکردممممم پشیمون میشی میعاااااد به مرگ من پشیموووون میشییییییییی دخترک زجه می‌زد و صدای جیغ و ناله‌هایش کل انباری متروکه را برداشته بود.. دخترک هوااار می‌کشید و صدایش به گوش های میعاد نمی‌رسید.. مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون می‌زند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ می‌خورد.. با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل می‌کند و این نعره‌ی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک می‌کند: _میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟ میعاااد بیگناهههههه میعاد به خاک الهه بی‌گناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا دارم میام پیشتون موبایل از دستش بر زمین می‌افتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری می‌دود.. وارد اتاقک کوچک انباری می‌شود و با دیدن صحنه‌ی مقابلش… ادامه‌ی رمان😱👇🏻 https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0 https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0 به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
إظهار الكل...
👍 1
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.