°• پــیلــهـــ •°
❁﷽❁ °• پــیلــهـــ •° "ﻫاﻧﻳ زﻧﺩ" 🌱 رمان تا انتها رایگان 🌱
إظهار المزيد11 564
المشتركون
-4224 ساعات
-2527 أيام
-23930 أيام
توزيع وقت النشر
جاري تحميل البيانات...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تحليل النشر
المشاركات | المشاهدات | الأسهم | ديناميات المشاهدات |
01 https://t.me/proxy?server=77.246.103.217&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6dee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3add6d792e736861706172616b2e6972 | 191 | 0 | Loading... |
02 بچه ها اگه فردا امتحان فیزیک دارید قبل رفتن سر جلسه سوالا رو از اینجا بردارید 👇🏻💜:
https://t.me/+sR9VgIikws01MmVk | 155 | 0 | Loading... |
03 #پارت_واقعی
_ دختر کوچولوم میخواد بره تو دستشویی با خودش ور بره؟!
تمام وزنم روی پاهاش بود و حرفا رو در حالی می زد که کنترل بدنم رو دستش گرفته بود و نمی تونستم جم بخورم.
بریده بریده جواب دادم:
_ کار شخصی دارم.
کمرم رو لمس کرد و انگشت های کشیدهش به کش شلوارم رسید.
_ تعارف میکنی؟ انگشت های من قدرت بیشتری برای لرزوندن دارن.
نفس های کشدارم بیشتر از خیسی لباس زیرم اذیتم می کرد.
_ لعنت بهت ...من تسلیمم ...ولم کن تورو خدا، باید برم دستشویی ...
بر خلاف حرفی که زدم دستش رو از کش شلوارم رد کرد و درست جایی گذاشت که بین انگشت هاش و ممنوعه ترین قسمت بدنم، فقط تکه پارچه توری بود.
_ بدنت صادق تر از زبونته ...
عاجزانه گردنش رو محکم چسبیدم.
کاش کسی بابت این کارم قضاومتم نمی کرد که دوس داشتم همینجا همه چیز رو فراموش کنم و بهش اعتراف کنم اون انگشت های کوفتیش زود تر لباس زیرم رو پس بزنه ...
_ تمومش کن؛ من حالم خوب نیست ...
دست هاش رو از دورم باز کرد و اجازه داد بلند بشم.
_ میخوای بری؟ برو ...
توان بلند شدن نداشتم و همونجا جا خشک کردم.
_ پس چرا هنوز نشستی؟ پای ددی خواب رفت ...پاشو دیگه ...
حتما باید برای موندن اونجا التماس می کردم؟
مظلومانه بهش خیره شدم و گردنش رو محکم تر نگه داشتم و خودمو بهش چسبوندم.
_ نمی تونم؛ نمیدونم چم شده ...بی حسم.
هنوز هم دست هاش روی هوا محلق بود و نمی خواست لمسم کنه.
_ من میدونم چت شده! داغ کردی، بی حال شدی، خیسی، خودتو بهم می مالی ...نیم وجبیِ هورنی ...
مشتی به سینهش کوبیدم و نالیدم:
_ اره اره ...همین که تو میگی اصلا ...همش زیر سر توعه ...منتظری التماست کنم؟
خمار و نسخ کنار گوشم پچ زد:
_ منتظرم اعتراف کنی من حتی میتونم با دوتا جمله و لمس ساده، تحریکت کنم.
یقه لباسش رو چنگ زدم.
نفس عمیقی کشیدم و مثل خودش کنار گوشش زمزمه کردم:
_ باشه ...باشه میتونی!
ضربه ای به باسنم زد و پاشو تکون داد.
_ پاشو برو دستشویی حالا ...
چی؟ ازم اعتراف گرفت که منو بفرسته دستشویی و خودم کار رو تموم کنم؟
_ نمیخوام ...
مردک روانی ...تشنه خواهش و التماس بود.
_ چی میخوای؟
من تشنه چی بودم؟ دست هاش؟ بوسه هاش؟ حرفای اغوا کنندهش؟ سلطه گر بودنش؟
_ میخوام تو برام انجامش بدی ...
⭕️🔞⭕️🔞⭕️🔞⭕️🔞
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
چاووش خان رئیس کازینو واسه هر کی سگ و بد اخلاق باشه پیش عروسکش بد جور نازکش و ددی تشریف داره 👇🏻⭕️🔥
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk | 100 | 0 | Loading... |
04 - تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی!
گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید:
- چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم.
اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد.
آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس هم به راحتی قابل لمس بود.
چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟
- گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟
لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد.
اصلان هیچ وقت او را از خودش نمیراند، حتی خودش بود که همیشه بغلش میکرد، نوازشش میکرد و برایش میخواند تا بخوابد.
- تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم میکنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟
چشمهای غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بیصلاح ترین بود!
- اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت میگم گیلا! تو کنار من خوابت نمیبره!
نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد!
بد خواب بود و خودش را به او میمالید و هی تکان تکان میخورد!
چقدر دیگر باید تحمل میکرد؟
- چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمیذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمیذاری پیشت بخوابم، آره؟
اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد.
اخلاقهای گیلا را خوب میدانست، تا به آن چیزی که میخواست نمیرسید بیخیال نمیشد!
- من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا!
گیلا زیر گریه میزند و میگوید:
- تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری میکنی که من خودم برم؟ باشه!
راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد.
اصلان با خشم دستش را کشید و غرید:
- کدوم گوری میری نصف شبی؟
گیلا همانطور گریه میکرد. با صدایی که میلرزید:
- مگه نمیخواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟
با غضب و چشمهای سرخ به چشمهای اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید.
داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد.
بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت:
- منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟
دوباره به گریه افتاد.
اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت.
- زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام زنونهت نمیذاره فکر کنم همون دختر بچهی کوچیکی تو بغلم!
گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید:
- ها؟
اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شدهاش گفت:
- وقتی کنار میخوابی، از بس خودتو بهم میمالی نمیذاری بخوابم! تموم حسای مردونهامو بیدار میکنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 | 83 | 0 | Loading... |
05 #پارت700 #پارتآینده
_آقا داماد همسر اول رضایت دادن به عقد؟!
میراث بدون مکث سری تکان داده و در جواب عاقد میگوید:
_بله بله...ایشون راضی ان...شما خطبه رو بخونید حاج آقا...
به تازه عرویش لبخند میزد.
شوهر من بعد از دزدیده شدنم بدون آنکه دنبالم بگردد ، خواهرم را داشت عقد میکرد.
عاقد شروع به خواندن خطبه کرد:
_بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ...
گریه کنان از پشت دیوار تماشایشان میکنم.
عقد شوهر و خواهرم را...
پدر و مادرم را...
همان پدر و مادری که مرا از خانه بیرون انداختند.
همان مادری را که می دانست حامله هستم و مرا به خانه راه نداد...
همان خواهرم را که همدست دسیسه های مادر شوهرم بود و مرا با بچه ی درون شکمم پیش چشم شوهرم بد جلوه می داد تا خودش زنش شود...
دو برادری که مرا با کتک از خانه بیرون انداخته بودند حالا کت و شلوار پوشیده و لبخند بر لب شاهد عقد خواهرم و پدر بچه ی من بودم.
طفل بی گناهم هم انگار درون شکمم گریه می کرد.
مدام دست و پا می زد و بی قراری می کرد
_چهار هزار سکه ی تمام بهار آزادی...
مهریه ی من هیچ بود و شوهرم برای عقد خواهرم چهار هزار سکه مهر گذاشته بود.
_دویست مثقال طلا...
با التماس کارهای خانه ی مادر شوهرم را انجام می دادم تا مرا از خانه بیرون نیندازند و با گرسنگی جنینم سقط نشود و شوهرم امروز برای عقد خواهدم مثقال مثقال طلا مهر میگذاشت!
_شش دانگ خانه ی مسکونی واقع در نیاوران...
من با جنینم شبها را در پارک سر می کردم و خواهرم نیامده صاحب خانه و زندگی ام شده بود...
دستم را به شکمم گرفته و نگاهم میخ صورت میراث بود.
در تمام طول زندگی با من یکبار هم روی خوشش را نشانم نداد و حال اینطور از ته دل لبخند می زند!
_عروس خانم وکیلم؟!
صدای کل کشیدن آمد.
_عروس رفته گل بچینه...
احساس میکردم شکمم منقبض شده.
بار دوم و سوم نیز دختر خاله و عموهایم رسم و رسومات را به جا میآوردند.
قند میسابیدند برای شیرینی زندگی شان...
هیچکس دستانش را در هم گره نزده بود...
با نخ و سوزن پارچه ی بالای سرشان را میدوختند تا شوهر من و خواهرم را محکم به هم اسیر کنند...
مراسمی که هیچ کدامشان را برای من به جا نیاوردند!
_با اجازه ی پدر و مادرم بله...
اشکهایم یکی پس از دیگری راه میگرفتند.
کل کشیدن بعدی موقع جواب "بله"ی میراث بود.
همان موقعی که جان از تنم رفت و زیر پایم خالی شد.
پشت دیوار افتاده شاهد شادی شان بودم.
صدای کفش های پاشنه بلندی آمد:
_ت...تو...تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
نگاه خیسم بالا آمد.
لباس سفیدی که هرگز در تن من نرفت...
شاید حق با مادرم بود که همیشه میگفت سیاهی بختش من هستم...من سیاه بخت بودم...
دیگر اینجا جای من نبود.
به سختی از جا بلند می شوم:
_نترس...نیومدم چیزیو خراب کنم...
پوزخند و تمسخر نگاه کسی که یک روزی خواهرم بود درد آور است.
جلو می آید و بازویم را میگیرد:
_هه؟!
از تو بترسم؟!
فکر کردی کسی باور میکنه خودت فرار نکردی و تو رو دزدیدن؟
محکم تکانم میدهد و اشکهایم از کنترلم خارج میشوند:
_فک کردی اگه بگی از دست دزدا فرار کردی و اومدی خونه ما بیرونت کردیم میراث باور میکنه؟!
فکر کردی بگی توله ات از خودشه باور میکنه؟!
صدای فریاد آشنای مردی با هُل دادنم توسط پریسا در هم آمیخته میشود.
درد در تنم میپیچد.
پایین تنه ام خیس میشود.
نگران طفل بی کسم هستم اما نای بلند شدن ندارم.
گرمای آغوش آشنایی را حس میکنم که در برم میگیرد:
_کژال...عزیزم؟!
عزیزدلم...چشماتو نبند میرسونمت بیمارستان...نمیذارم بچمون چیزیش بشه...آروم باش...
برای هر گونه تلاش و جبرانی دیر است.
وقتی دکتر ماهها قبل گفت به خاطر بیماری قلبی ام باید طفل را سقط کنم و نکردم می دانم زنده ماندنم غیر ممکن است.
تار میبینمش اما نمی خواهم نگفته از دنیا بروم:
_م...م...من...دو...سِ...ت...دا...شتم...هی...چو...قت...بهت...خی...ا...نت...نک...ر...دم...
چشمانم بی توجه به اویی که مدام اسمم را صدا می زند برای همیشه بسته میشنوند و...
#پارتواقعی _ادامه🥲👇🏽🖤
https://t.me/+InbI0FVI9VlhMGI0
https://t.me/+InbI0FVI9VlhMGI0
https://t.me/+InbI0FVI9VlhMGI0 | 330 | 1 | Loading... |
06 _ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 | 309 | 0 | Loading... |
07 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 188 | 0 | Loading... |
08 -با شکم ۷ ماهه کجا میخوای فرار کنی یغما؟ شوهر دیوونه ت و نمیشناسی؟
فین فین کنان به عاطفه نگاه کرد.
-استرس ننداز به جونم آبجی...باید برم
زن حامله ی فراری به سر کوچه نرسیده درد زایمان میگیرتش! الکی کوروش و دیوونه نکن یغما!
زیپ ساک دستی سبک و مختصرش را کشید و هن هن کنان از جا بلند شد. هنوز ۷ ماهه بود و مانده بود تا بند دلش پا به دنیا بگذارد. باید تا به دنیا آمدن میران برای خودش سرپناهی پیدا میکرد.
-کوروش تا من گم و گور بشم هیچی نمیفهمه اگه تو زیپ دهنت و ببندی عاطی !
عاطفه شبیه اسپند روی آتش بالا و پایین میپرید و حریف این زن نمیشد.
-من به درک ! اصلا کوروش داداش من نیست من طرف توام بیشعور! به خدا کوروش پیدات میکنه. نصف شهر آدمای کوروش اسفندیاری ان یغما! تو یادت رفته زن کی شدی!
-من زنش نیستم!
-باشه آبجی ! تو زنش نیستی ولی بچه ی کوروش تو شکم تو هست یا نه؟ زایمان که کردی ...
بغض دخترک برای هزارمین بار از نو منفجر شد.
-بمونم سر سلامتی بدم به داداشت؟ بگم مرسی که با زن داداشم رفتی تو تخت...
لگدی که جنین ۷ ماهه به شکمش کوبید کلامش را در جا برید
-آخ ! چه مرگته یتیم مونده....
عاطفه از جا بلند شد.
-انقد حرص خوردی تو این حاملگی من موندم قراره چه جوری بزایی به خدا ...
بی جواب به عاطفه دسته ی ساکش را کشید.
-حلالم کن عاطی! ولی تورو به جون همون کوروش قسم...
-قسمم نده یغما...کوروش داداشمه...
-تا رگ خواهر برادری بینتون بجنبه خودم و گم و گور میکنم آبجی ! قول میدم. اون وقت دیگه عذاب وجدانم نداری...
عاطفه خواست چیزی بگوید که با صدای نعره ی مردانه ای از حیاط لال شد.
-عاطی یغما کجاست؟
زن بیچاره وحشت زده دور خودش چرخید.
-یا صاحب وحشت. کوروش اومد یغما . اگه تورو اینجوری ببینه سر منم میبره. گفته بود حق نداری پات و بیرون بذاری...
هراسان خودش را به شکاف بین کمد و دیوار رساند.
-برو دست به سرش کن عاطی...تورو جون کوروش...بذار من برم...
تازه هن و هن کنان جاگیر شده بود که در اتاق با صدای وحشتناکی ب هم کوبیده شد.
-کجاست این دختره ؟ چی گه میخوره زن داداشش؟
-باز رفتی سراغ ترگل ؟ تو آدمی بی غیرت؟
-جواب من و بده عاطی ! زنم کجاست؟ کجا قایمش کردید؟
-زنت رفت! گفت مردی که بغل زن داداشم خوابیده رو نمیخوام.
صدای سیلی محکم کوروش به عاطفه ی بند جانش هوش از سر یغما هم پراند . مثل بید میلرزید و جنینش یک لحظه از لگد زدن باز نمیماند.
-ترگل زن شوهر داره ! منم یه مرد زن دار...این و زدم تا دیگه دری وری نشنوم از دهنت...
عاطفه هق هق کرد.
-ترگل پیام فرستاده که بچه ی تو شکمش از توئه! یغما افتاد به خونریزی. حریفش نشدم کوروش . سر گذاشت به بیابون با همون شکم...
-دردی که زیر دلش در رفت و آمد بود را نمیتوانست تحمل کند اما توان فریاد کشیدن هم نداشت. باید خفه خان میگرفت تا کوروش پیدایش نکند. شوهری که با زن برادر خودش خوابیده بود دیگر شوهرش نبود . بلای جانش بود.
کسی محکم به در کوبید. صدای احمد باغبان عمارت را خوب تشخیص میداد.
-آقا دستم به دامنت. برادر زنت با یه مشت لات و لوت با قمه ریختن دم عمارت...میگن میخوان شمارو بکشن...
عاطفه هراسان جیغ کشید.
-برو زنگ بزن پلیس...
این طرف تر یغما در همان شکاف بین دیوار و کمد با راه گرفتن مایع گرمی از بین پاهای لرزانش ....
https://t.me/+8ZQt8zUcRI80NTI0 | 31 | 0 | Loading... |
09 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 98 | 0 | Loading... |
10 https://t.me/proxy?server=77.246.103.217&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6dee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3add6d792e736861706172616b2e6972 | 346 | 0 | Loading... |
11 Media files | 145 | 0 | Loading... |
12 سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود
با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت
-برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی.
او پسر منزوی کوچه بود
به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود
ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش!
مریم زبانش را بیرون اورد:
-به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟
از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت
شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد
-ایول گل زدم گل گل گل
لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند
-دیدی شهاب عجب گلی زدم
و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد
شهاب سریع به سمتش دوید
-چیشد جوجه پاشو ببینمت
شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند
با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت
خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد
-هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟
الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟
مریم با ناز لب برچید:
-شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه
شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت
-پیشی لوس
او را به سمت خانه شان برد
-برو خونه خودتو تمیز کن
مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت
-شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین
مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟
شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش....
***
-آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم!
دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش
-هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند
-تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟
شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید
-نامحرم؟
تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر!
خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk | 119 | 0 | Loading... |
13 _ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 | 56 | 0 | Loading... |
14 از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk | 132 | 2 | Loading... |
15 #پارت۶۳
کیان پدر شده بود؟
ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟
آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟
با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد.
باور کردنی نبود!
چه بلایی سرش آمده بود؟
مثل برق گرفته ها از جا پرید ،
ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت:
-خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟
خدایا این چی میگه؟؟
داره منو مسخره میکنه نه؟
داره سر به سرم میزاره؟
وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!!
بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟
تهدیدوار انگشت اشارشو تکان
داد:
-آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی.
بدبختت میکنم!
امروز آخرین بار بود دیدیش.
تموم شدد!!!
دیگه رنگشم نمیبینی!
نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد:
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
-جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن.
ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت.
حالم ازت بهم میخورههه.
نفرت دارم ازت!
چندشم میشه ازت چجورییی انقدر کثیفی؟؟
چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
ساحل یکآن به خودش اومد و وحشتزده خندید:
-نه نه تو اینکارو نمیکنی.
کیان پوزخند چندشی زد:
-وانیارو ازت میگیرمساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم
اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت!
کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم!
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه.
اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔
شرطشم برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk | 52 | 0 | Loading... |
16 اینم هدیه من به شما هیچ وقت قطع نمیشه | 68 | 0 | Loading... |
17 https://t.me/proxy?server=77.246.103.217&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6dee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3add6d792e736861706172616b2e6972 | 87 | 0 | Loading... |
18 🔴🔴🔴 فایل سوالات فیزیک پخش شده امتحان فردا 🔹
🔽🔽🔽
/ دانلود سوالات فیزیک فردا | 65 | 0 | Loading... |
19 بچه ها اگه فردا امتحان فیزیک دارید قبل رفتن سر جلسه سوالا رو از اینجا بردارید 👇🏻💜:
https://t.me/+sR9VgIikws01MmVk | 85 | 0 | Loading... |
20 🔴#مهم | بچه هایی که شنبه امتحان فیزیک دارن اینجا صفحاتی که ازش سوال میاد رو گفتم فقط اینارو بخونین بالای ۱۸ تضمینی گرفتین ❤️👇
➡️ @fiziknahaii | 119 | 0 | Loading... |
21 Media files | 139 | 0 | Loading... |
22 سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود
با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت
-برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی.
او پسر منزوی کوچه بود
به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود
ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش!
مریم زبانش را بیرون اورد:
-به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟
از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت
شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد
-ایول گل زدم گل گل گل
لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند
-دیدی شهاب عجب گلی زدم
و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد
شهاب سریع به سمتش دوید
-چیشد جوجه پاشو ببینمت
شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند
با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت
خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد
-هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟
الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟
مریم با ناز لب برچید:
-شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه
شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت
-پیشی لوس
او را به سمت خانه شان برد
-برو خونه خودتو تمیز کن
مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت
-شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین
مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟
شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش....
***
-آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم!
دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش
-هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند
-تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟
شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید
-نامحرم؟
تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر!
خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk | 188 | 0 | Loading... |
23 از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk | 203 | 0 | Loading... |
24 _ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 | 72 | 0 | Loading... |
25 #پارت۶۳
کیان پدر شده بود؟
ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟
آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟
با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد.
باور کردنی نبود!
چه بلایی سرش آمده بود؟
مثل برق گرفته ها از جا پرید ،
ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت:
-خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟
خدایا این چی میگه؟؟
داره منو مسخره میکنه نه؟
داره سر به سرم میزاره؟
وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!!
بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟
تهدیدوار انگشت اشارشو تکان
داد:
-آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی.
بدبختت میکنم!
امروز آخرین بار بود دیدیش.
تموم شدد!!!
دیگه رنگشم نمیبینی!
نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد:
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
-جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن.
ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت.
حالم ازت بهم میخورههه.
نفرت دارم ازت!
چندشم میشه ازت چجورییی انقدر کثیفی؟؟
چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
ساحل یکآن به خودش اومد و وحشتزده خندید:
-نه نه تو اینکارو نمیکنی.
کیان پوزخند چندشی زد:
-وانیارو ازت میگیرمساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم
اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت!
کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم!
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه.
اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔
شرطشم برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk
https://t.me/+9dPZ85TvxPY5OWZk | 75 | 1 | Loading... |
26 اینم هدیه من به شما
هیچ وقت قطع نمیشه | 53 | 0 | Loading... |
27 اینم هدیه من به شما
هیچ وقت قطع نمیشه | 167 | 0 | Loading... |
28 https://t.me/proxy?server=77.246.103.217&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6dee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3add6d792e736861706172616b2e6972 | 329 | 0 | Loading... |
29 https://t.me/proxy?server=77.246.103.217&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6dee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3add6d792e736861706172616b2e6972 | 162 | 0 | Loading... |
30 https://t.me/proxy?server=77.246.103.217&port=443&secret=ee1603010200010001fc030386e24c3add666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6d666172616b61762e636f6dee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3addee1603010200010001fc030386e24c3add6d792e736861706172616b2e6972 | 35 | 0 | Loading... |
31 Media files | 396 | 0 | Loading... |
32 #پارت۲۲۷
#پارت_واقعی_رمان
-همسایه؟
هراسان در را باز و با چهره شاداب و نیش شل شده عسل مواجه شدم.
با تاپ و شلوارکی جذب عضو زنانهاش که به نمایش گذاشته شده پشت در ایستاده بود...
-ععه خواب بودی؟ عب نداره
اومدم به رسم همسایگی نذری پخش کنم.
نذری سلامتی پسرمه.
بفرمایید.
دستم را محکم کشید و کاسهای داغ را در دستم گذاشت.
مات حرفش شده بودم....
چه همسایگیی؟
کیان زن حاملهاش را آورده بود خانه روبهرویمن؟
خیانتش به من ، هوو آوردن سرم بس نبود؟
به کاسه آش در دستم خیره شدم
که بار دیگر با حرفایش ، تیربارانم کرد:
-ایبابا تو هنوز لباس شوهر منو پوشیدی؟
هعی عب نداره ، اصلا این لباس برای تو.
حق داری ، حسادت زندگی و شوهر منو میکنی.
بزار لباسش پیشت بمونه.
بلاخره شوهرم و مردونگیش مال من.
لباسش و عطره ته موندش سهم تو.
در دلم التماس خدا را کردم تا بیدار شوم از این کابوس که
کیان را با حوله سفید در چارچوب خانه روبهرویی دیدم!
https://t.me/+KcP0EBFIfX4yNzM0
https://t.me/+KcP0EBFIfX4yNzM0
https://t.me/+KcP0EBFIfX4yNzM0
ساحل فقط تویه روز زندگیش عوض شد
شوهرش زن دوم گرفت
ساحل بعد ترک کیان فهمید حاملس…ولی راه برگشتی نداشت
اما بعد یکسال کیان زنشو بچه بغل یهو تو خیابون دید....
ساحل دختر قشنگم مظلومِ ولی ضعیف نیست حقشو از همه کسایی که بهش بد کردن میگیره
و کیان😈پسر غیرتی و وحشیمون که تو کتش نمیره ساحل ازش جدا شه
حالا برای عذاب دادن ساحل ، زن دومش که دست بر قضا حامله هستو آورده خونه روبهرویی ساحل🥺
اما ساحل میخواد از این موقعیت استفاده کنه و با نزدیک شدن دوباره به کیان ، از عسل انتقام بگیره😈😈
https://t.me/+KcP0EBFIfX4yNzM0
https://t.me/+KcP0EBFIfX4yNzM0 | 137 | 1 | Loading... |
33 _ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 | 129 | 2 | Loading... |
34 سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود
با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت
-برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی.
او پسر منزوی کوچه بود
به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود
ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش!
مریم زبانش را بیرون اورد:
-به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟
از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت
شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد
-ایول گل زدم گل گل گل
لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند
-دیدی شهاب عجب گلی زدم
و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد
شهاب سریع به سمتش دوید
-چیشد جوجه پاشو ببینمت
شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند
با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت
خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد
-هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟
الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟
مریم با ناز لب برچید:
-شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه
شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت
-پیشی لوس
او را به سمت خانه شان برد
-برو خونه خودتو تمیز کن
مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت
-شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین
مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟
شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش....
***
-آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم!
دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش
-هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند
-تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟
شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید
-نامحرم؟
تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر!
خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk | 312 | 2 | Loading... |
35 میدونستم این کت اسپرتی که روی پیراهن سفیدش میپوشه واسه قرارش با سحره
پیامشو دیدم…همین چند دقیقه ی پیش…
«عشقم من نیم ساعت دیگه باغم…زیاد منتظرم نذار»
بی توجهی مصلحتی میکنم و همزمان با اون شروع به حاضر شدن میکنم…
کرم پودر …رژگونه…رژلب…ریمل…خط چشم…
هفت قلم آرایشم تکمیل میشه و هر چند ثانیه نگاه متعجبش رو میبینم…و طاقتی که نمیاره:
_کجا به سلامتی؟!…
آدامس داخل دهنم میندازم و آروم آروم شروع به جویدن میکنم و مانتوهای تو کمدم رو ورق میزنم…
از این بی توجهی عصبی میشه…
بازومو چنگ میزنه:
_گفتم کجا؟!…
سر تا پاشو نگاه میکنم…بی نظیر شده بود…مثل همیشه دخترکش…مثل همیشه قلب خر منو داشت به بازی می گرفت…
چرخی به آدامس تو دهنم میدم:
_مگه من از تو میپرسم که کجا میری؟!…طبق قرارداد این ازدواج صوری…قرار شد کاری به کار هم نداشته باشیم…
بی حوصله دوباره با دست نشسته روی بازوم…تکانی به تنم میده:
_گفتم کدوم گوری تشریف میبری؟!…
بی توجه به اون با دست آزادم…شروع به انتخاب مانتو میکنم و نیشخند میزنم:
_برو نامجو…طرف منتظرته…واستادی اینجا سین جینم میکنی که چی بشه…
دوباره سرمو سمتش برمیگردونم:
_راستی من امشب احتمالا خونه نیام…اگه نیومدم نگران نشو…هرچند که میدونم نمیشی…
فک منقبض شده ش رو میبینم…خونی که به چشماش میدوعه…عصبی شده بود!!!برای من؟!…
دکمه های بالایی پیراهنشو با خشم باز میکنه و تن من رو به عقب هل میده تا دستم از مانتوها کوتاه بشه…
به ضرب روی تخت میوفتم…
کت و پیراهنشو در میاره و با عصبانیت در کمد ریلی رو میبنده…
صدای زنگ تلفن همراهش…صورتش رو چروک میکنه…بدون معطلی جواب میده:
_ نمیام…
صدای غرغر های سحر از پشت خط رو میشنوم…ولی نامجو بدون کلام دیگری تماس رو قطع میکنه…
کمربند شلوارش رو باز میکنه و به سمت من روی تخت ولو شده برمیگرده:
_خب حالا تو میگی کدوم گوری میخواستی بری که نصف شبم برنگردی؟!…
آب دهنم تو گلوم میپره…بلوف زده بودم…
چطور میگفتم همه این کارارو کردم که تو نری؟!…
و او نرفت…از اون شب به بعد دیگه به هیچ مهمونی نرفت!!!
ادامه👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0
https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0
https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0
https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0
https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0
#ازدواج_اجباری #ازدواج_صوری #کلکلی | 350 | 1 | Loading... |
36 🔴#مهم | بچه هایی که شنبه امتحان فیزیک دارن اینجا صفحاتی که ازش سوال میاد رو گفتم فقط اینارو بخونین بالای ۱۸ تضمینی گرفتین ❤️👇
➡️ @fiziknahaii | 45 | 0 | Loading... |
37 🔴#مهم | بچه هایی که شنبه امتحان فیزیک دارن اینجا صفحاتی که ازش سوال میاد رو گفتم فقط اینارو بخونین بالای ۱۸ تضمینی گرفتین ❤️👇
➡️ @fiziknahaii | 35 | 0 | Loading... |
38 💍انگشتر های موکل دار
🖤جادو سیاه تضمینی
🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی 10sh
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog | 2 345 | 1 | Loading... |
39 ⭕️⭕️اینترنت ضعیف تو ایران طبیعیه ولی خب چندروزه پروکسی ها به سختی وصل میشن اکثر پروکسی ها قطعن یا مدام قطع و وصل میشن اگر توهم این مشکلو داری این کانالو جدیدا پیدا کردم تعداد محدودی میتونن عضوش بشن خیلی پروکسیاش خوبه و اصلا قطعی ندارن:
@proxy | 84 | 0 | Loading... |
40 ⭕️⭕️اینترنت ضعیف تو ایران طبیعیه ولی خب چندروزه پروکسی ها به سختی وصل میشن اکثر پروکسی ها قطعن یا مدام قطع و وصل میشن اگر توهم این مشکلو داری این کانالو جدیدا پیدا کردم تعداد محدودی میتونن عضوش بشن خیلی پروکسیاش خوبه و اصلا قطعی ندارن:
@proxy | 58 | 0 | Loading... |
إظهار الكل...
19100
بچه ها اگه فردا امتحان فیزیک دارید قبل رفتن سر جلسه سوالا رو از اینجا بردارید 👇🏻💜:
https://t.me/+sR9VgIikws01MmVk
15500
#پارت_واقعی
_ دختر کوچولوم میخواد بره تو دستشویی با خودش ور بره؟!
تمام وزنم روی پاهاش بود و حرفا رو در حالی می زد که کنترل بدنم رو دستش گرفته بود و نمی تونستم جم بخورم.
بریده بریده جواب دادم:
_ کار شخصی دارم.
کمرم رو لمس کرد و انگشت های کشیدهش به کش شلوارم رسید.
_ تعارف میکنی؟ انگشت های من قدرت بیشتری برای لرزوندن دارن.
نفس های کشدارم بیشتر از خیسی لباس زیرم اذیتم می کرد.
_ لعنت بهت ...من تسلیمم ...ولم کن تورو خدا، باید برم دستشویی ...
بر خلاف حرفی که زدم دستش رو از کش شلوارم رد کرد و درست جایی گذاشت که بین انگشت هاش و ممنوعه ترین قسمت بدنم، فقط تکه پارچه توری بود.
_ بدنت صادق تر از زبونته ...
عاجزانه گردنش رو محکم چسبیدم.
کاش کسی بابت این کارم قضاومتم نمی کرد که دوس داشتم همینجا همه چیز رو فراموش کنم و بهش اعتراف کنم اون انگشت های کوفتیش زود تر لباس زیرم رو پس بزنه ...
_ تمومش کن؛ من حالم خوب نیست ...
دست هاش رو از دورم باز کرد و اجازه داد بلند بشم.
_ میخوای بری؟ برو ...
توان بلند شدن نداشتم و همونجا جا خشک کردم.
_ پس چرا هنوز نشستی؟ پای ددی خواب رفت ...پاشو دیگه ...
حتما باید برای موندن اونجا التماس می کردم؟
مظلومانه بهش خیره شدم و گردنش رو محکم تر نگه داشتم و خودمو بهش چسبوندم.
_ نمی تونم؛ نمیدونم چم شده ...بی حسم.
هنوز هم دست هاش روی هوا محلق بود و نمی خواست لمسم کنه.
_ من میدونم چت شده! داغ کردی، بی حال شدی، خیسی، خودتو بهم می مالی ...نیم وجبیِ هورنی ...
مشتی به سینهش کوبیدم و نالیدم:
_ اره اره ...همین که تو میگی اصلا ...همش زیر سر توعه ...منتظری التماست کنم؟
خمار و نسخ کنار گوشم پچ زد:
_ منتظرم اعتراف کنی من حتی میتونم با دوتا جمله و لمس ساده، تحریکت کنم.
یقه لباسش رو چنگ زدم.
نفس عمیقی کشیدم و مثل خودش کنار گوشش زمزمه کردم:
_ باشه ...باشه میتونی!
ضربه ای به باسنم زد و پاشو تکون داد.
_ پاشو برو دستشویی حالا ...
چی؟ ازم اعتراف گرفت که منو بفرسته دستشویی و خودم کار رو تموم کنم؟
_ نمیخوام ...
مردک روانی ...تشنه خواهش و التماس بود.
_ چی میخوای؟
من تشنه چی بودم؟ دست هاش؟ بوسه هاش؟ حرفای اغوا کنندهش؟ سلطه گر بودنش؟
_ میخوام تو برام انجامش بدی ...
⭕️🔞⭕️🔞⭕️🔞⭕️🔞
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
چاووش خان رئیس کازینو واسه هر کی سگ و بد اخلاق باشه پیش عروسکش بد جور نازکش و ددی تشریف داره 👇🏻⭕️🔥
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
بـیـسـتـ و یـکـ
﷽ ممنوعه/ رده سنی بزرگسالان🔞 شروع رمان #بیستویک👇🏼 t.me/c/1773795623/11 @she_ngr چنل محافظ 1401/12/1
10000
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی!
گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید:
- چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم.
اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد.
آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس هم به راحتی قابل لمس بود.
چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟
- گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟
لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد.
اصلان هیچ وقت او را از خودش نمیراند، حتی خودش بود که همیشه بغلش میکرد، نوازشش میکرد و برایش میخواند تا بخوابد.
- تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم میکنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟
چشمهای غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بیصلاح ترین بود!
- اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت میگم گیلا! تو کنار من خوابت نمیبره!
نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد!
بد خواب بود و خودش را به او میمالید و هی تکان تکان میخورد!
چقدر دیگر باید تحمل میکرد؟
- چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمیذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمیذاری پیشت بخوابم، آره؟
اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد.
اخلاقهای گیلا را خوب میدانست، تا به آن چیزی که میخواست نمیرسید بیخیال نمیشد!
- من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا!
گیلا زیر گریه میزند و میگوید:
- تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری میکنی که من خودم برم؟ باشه!
راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد.
اصلان با خشم دستش را کشید و غرید:
- کدوم گوری میری نصف شبی؟
گیلا همانطور گریه میکرد. با صدایی که میلرزید:
- مگه نمیخواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟
با غضب و چشمهای سرخ به چشمهای اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید.
داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد.
بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت:
- منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟
دوباره به گریه افتاد.
اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت.
- زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام زنونهت نمیذاره فکر کنم همون دختر بچهی کوچیکی تو بغلم!
گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید:
- ها؟
اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شدهاش گفت:
- وقتی کنار میخوابی، از بس خودتو بهم میمالی نمیذاری بخوابم! تموم حسای مردونهامو بیدار میکنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
8300
#پارت700 #پارتآینده
_آقا داماد همسر اول رضایت دادن به عقد؟!
میراث بدون مکث سری تکان داده و در جواب عاقد میگوید:
_بله بله...ایشون راضی ان...شما خطبه رو بخونید حاج آقا...
به تازه عرویش لبخند میزد.
شوهر من بعد از دزدیده شدنم بدون آنکه دنبالم بگردد ، خواهرم را داشت عقد میکرد.
عاقد شروع به خواندن خطبه کرد:
_بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ...
گریه کنان از پشت دیوار تماشایشان میکنم.
عقد شوهر و خواهرم را...
پدر و مادرم را...
همان پدر و مادری که مرا از خانه بیرون انداختند.
همان مادری را که می دانست حامله هستم و مرا به خانه راه نداد...
همان خواهرم را که همدست دسیسه های مادر شوهرم بود و مرا با بچه ی درون شکمم پیش چشم شوهرم بد جلوه می داد تا خودش زنش شود...
دو برادری که مرا با کتک از خانه بیرون انداخته بودند حالا کت و شلوار پوشیده و لبخند بر لب شاهد عقد خواهرم و پدر بچه ی من بودم.
طفل بی گناهم هم انگار درون شکمم گریه می کرد.
مدام دست و پا می زد و بی قراری می کرد
_چهار هزار سکه ی تمام بهار آزادی...
مهریه ی من هیچ بود و شوهرم برای عقد خواهرم چهار هزار سکه مهر گذاشته بود.
_دویست مثقال طلا...
با التماس کارهای خانه ی مادر شوهرم را انجام می دادم تا مرا از خانه بیرون نیندازند و با گرسنگی جنینم سقط نشود و شوهرم امروز برای عقد خواهدم مثقال مثقال طلا مهر میگذاشت!
_شش دانگ خانه ی مسکونی واقع در نیاوران...
من با جنینم شبها را در پارک سر می کردم و خواهرم نیامده صاحب خانه و زندگی ام شده بود...
دستم را به شکمم گرفته و نگاهم میخ صورت میراث بود.
در تمام طول زندگی با من یکبار هم روی خوشش را نشانم نداد و حال اینطور از ته دل لبخند می زند!
_عروس خانم وکیلم؟!
صدای کل کشیدن آمد.
_عروس رفته گل بچینه...
احساس میکردم شکمم منقبض شده.
بار دوم و سوم نیز دختر خاله و عموهایم رسم و رسومات را به جا میآوردند.
قند میسابیدند برای شیرینی زندگی شان...
هیچکس دستانش را در هم گره نزده بود...
با نخ و سوزن پارچه ی بالای سرشان را میدوختند تا شوهر من و خواهرم را محکم به هم اسیر کنند...
مراسمی که هیچ کدامشان را برای من به جا نیاوردند!
_با اجازه ی پدر و مادرم بله...
اشکهایم یکی پس از دیگری راه میگرفتند.
کل کشیدن بعدی موقع جواب "بله"ی میراث بود.
همان موقعی که جان از تنم رفت و زیر پایم خالی شد.
پشت دیوار افتاده شاهد شادی شان بودم.
صدای کفش های پاشنه بلندی آمد:
_ت...تو...تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
نگاه خیسم بالا آمد.
لباس سفیدی که هرگز در تن من نرفت...
شاید حق با مادرم بود که همیشه میگفت سیاهی بختش من هستم...من سیاه بخت بودم...
دیگر اینجا جای من نبود.
به سختی از جا بلند می شوم:
_نترس...نیومدم چیزیو خراب کنم...
پوزخند و تمسخر نگاه کسی که یک روزی خواهرم بود درد آور است.
جلو می آید و بازویم را میگیرد:
_هه؟!
از تو بترسم؟!
فکر کردی کسی باور میکنه خودت فرار نکردی و تو رو دزدیدن؟
محکم تکانم میدهد و اشکهایم از کنترلم خارج میشوند:
_فک کردی اگه بگی از دست دزدا فرار کردی و اومدی خونه ما بیرونت کردیم میراث باور میکنه؟!
فکر کردی بگی توله ات از خودشه باور میکنه؟!
صدای فریاد آشنای مردی با هُل دادنم توسط پریسا در هم آمیخته میشود.
درد در تنم میپیچد.
پایین تنه ام خیس میشود.
نگران طفل بی کسم هستم اما نای بلند شدن ندارم.
گرمای آغوش آشنایی را حس میکنم که در برم میگیرد:
_کژال...عزیزم؟!
عزیزدلم...چشماتو نبند میرسونمت بیمارستان...نمیذارم بچمون چیزیش بشه...آروم باش...
برای هر گونه تلاش و جبرانی دیر است.
وقتی دکتر ماهها قبل گفت به خاطر بیماری قلبی ام باید طفل را سقط کنم و نکردم می دانم زنده ماندنم غیر ممکن است.
تار میبینمش اما نمی خواهم نگفته از دنیا بروم:
_م...م...من...دو...سِ...ت...دا...شتم...هی...چو...قت...بهت...خی...ا...نت...نک...ر...دم...
چشمانم بی توجه به اویی که مدام اسمم را صدا می زند برای همیشه بسته میشنوند و...
#پارتواقعی _ادامه🥲👇🏽🖤
https://t.me/+InbI0FVI9VlhMGI0
https://t.me/+InbI0FVI9VlhMGI0
https://t.me/+InbI0FVI9VlhMGI0
33010
_ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
30900
Repost from N/a
-با شکم ۷ ماهه کجا میخوای فرار کنی یغما؟ شوهر دیوونه ت و نمیشناسی؟
فین فین کنان به عاطفه نگاه کرد.
-استرس ننداز به جونم آبجی...باید برم
زن حامله ی فراری به سر کوچه نرسیده درد زایمان میگیرتش! الکی کوروش و دیوونه نکن یغما!
زیپ ساک دستی سبک و مختصرش را کشید و هن هن کنان از جا بلند شد. هنوز ۷ ماهه بود و مانده بود تا بند دلش پا به دنیا بگذارد. باید تا به دنیا آمدن میران برای خودش سرپناهی پیدا میکرد.
-کوروش تا من گم و گور بشم هیچی نمیفهمه اگه تو زیپ دهنت و ببندی عاطی !
عاطفه شبیه اسپند روی آتش بالا و پایین میپرید و حریف این زن نمیشد.
-من به درک ! اصلا کوروش داداش من نیست من طرف توام بیشعور! به خدا کوروش پیدات میکنه. نصف شهر آدمای کوروش اسفندیاری ان یغما! تو یادت رفته زن کی شدی!
-من زنش نیستم!
-باشه آبجی ! تو زنش نیستی ولی بچه ی کوروش تو شکم تو هست یا نه؟ زایمان که کردی ...
بغض دخترک برای هزارمین بار از نو منفجر شد.
-بمونم سر سلامتی بدم به داداشت؟ بگم مرسی که با زن داداشم رفتی تو تخت...
لگدی که جنین ۷ ماهه به شکمش کوبید کلامش را در جا برید
-آخ ! چه مرگته یتیم مونده....
عاطفه از جا بلند شد.
-انقد حرص خوردی تو این حاملگی من موندم قراره چه جوری بزایی به خدا ...
بی جواب به عاطفه دسته ی ساکش را کشید.
-حلالم کن عاطی! ولی تورو به جون همون کوروش قسم...
-قسمم نده یغما...کوروش داداشمه...
-تا رگ خواهر برادری بینتون بجنبه خودم و گم و گور میکنم آبجی ! قول میدم. اون وقت دیگه عذاب وجدانم نداری...
عاطفه خواست چیزی بگوید که با صدای نعره ی مردانه ای از حیاط لال شد.
-عاطی یغما کجاست؟
زن بیچاره وحشت زده دور خودش چرخید.
-یا صاحب وحشت. کوروش اومد یغما . اگه تورو اینجوری ببینه سر منم میبره. گفته بود حق نداری پات و بیرون بذاری...
هراسان خودش را به شکاف بین کمد و دیوار رساند.
-برو دست به سرش کن عاطی...تورو جون کوروش...بذار من برم...
تازه هن و هن کنان جاگیر شده بود که در اتاق با صدای وحشتناکی ب هم کوبیده شد.
-کجاست این دختره ؟ چی گه میخوره زن داداشش؟
-باز رفتی سراغ ترگل ؟ تو آدمی بی غیرت؟
-جواب من و بده عاطی ! زنم کجاست؟ کجا قایمش کردید؟
-زنت رفت! گفت مردی که بغل زن داداشم خوابیده رو نمیخوام.
صدای سیلی محکم کوروش به عاطفه ی بند جانش هوش از سر یغما هم پراند . مثل بید میلرزید و جنینش یک لحظه از لگد زدن باز نمیماند.
-ترگل زن شوهر داره ! منم یه مرد زن دار...این و زدم تا دیگه دری وری نشنوم از دهنت...
عاطفه هق هق کرد.
-ترگل پیام فرستاده که بچه ی تو شکمش از توئه! یغما افتاد به خونریزی. حریفش نشدم کوروش . سر گذاشت به بیابون با همون شکم...
-دردی که زیر دلش در رفت و آمد بود را نمیتوانست تحمل کند اما توان فریاد کشیدن هم نداشت. باید خفه خان میگرفت تا کوروش پیدایش نکند. شوهری که با زن برادر خودش خوابیده بود دیگر شوهرش نبود . بلای جانش بود.
کسی محکم به در کوبید. صدای احمد باغبان عمارت را خوب تشخیص میداد.
-آقا دستم به دامنت. برادر زنت با یه مشت لات و لوت با قمه ریختن دم عمارت...میگن میخوان شمارو بکشن...
عاطفه هراسان جیغ کشید.
-برو زنگ بزن پلیس...
این طرف تر یغما در همان شکاف بین دیوار و کمد با راه گرفتن مایع گرمی از بین پاهای لرزانش ....
https://t.me/+8ZQt8zUcRI80NTI0
3100
إظهار الكل...
34600