17 027
المشتركون
-3224 ساعات
-3267 أيام
-1 95130 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
#پارت۲۵۰
- بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله...
مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد.
- نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟
لبهای کوچکش را جمع کرد.
- اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( میکنی) خوب بشه؟
مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت.
- گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه.
کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید.
- تو بوس بُتُن خوب میشه...
مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمیتوانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد.
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
- سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه.
نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد.
- سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟
مهزاد با چشمهای قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد.
- این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی.
نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد.
- من نمیتونم خجالت میکشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه.
مرد سری تکان داد و کنارش نشست.
اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت.
- بوس تُن.
چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست.
- عمو زودباش.
با صدای کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد.
لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید.
- بسه مهزاد...
اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد.
- دیوونه شدی جلوی بچه...
نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد.
نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند.
- مهزاد...
اما مرد توجه نکرده و....
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂
ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂
نیلرام بیوه است وبا بچهش به پسری کله خراب پناه میبره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍
خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹
https://t.me/+No9GooJsb1wwM2Nk
#پارتآینده
2500
Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟
۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم:
-نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟
صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت:
-آقا جون اذیتش نکن بده بهش
آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم:
-هومن...؟
-هوم؟
- اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم
نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچزد:
-کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه
-از چی؟
-از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم خب بچه بودم...
شونه ای انداختم بالا:
-الان من بله بگم تو صاحبم میشی
با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره
با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم:
- آقا جون آقا جون من نمیخوام صاحبم هومن بشه نمیخوام اون اذیتم میکنه
آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد:
- حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب
آقا جونم دستی رو سرم کشید:
-حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش
حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد
-تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه
اصلا نیست داره فردا میره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع میکنه
حاجی بهم خیره شد:
-صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟
آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا
و هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمیآوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد:
-اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی
هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت:
-بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردنبند برای این که بشناسمت
و این شروع سرنوشت من بود...
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
هشت سال بعد
صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم!
و پچپچای زنعمو هام به گوشم میرسید:
- برای ارثیه اومده
بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده
گذاشت بمیره بعد بیاد
اهمیتی نمیدادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟
نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم:
-برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو
سکوت شد که ادامه دادم:
-خسته ی راهم میرم استراحت کنم
با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید:
-بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه
کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک میریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد:
-مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟
تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم:
- بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه!
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
https://t.me/+z0svBBwjGSI4Mjlk
7800
Repost from N/a
من زنتم اما هنوز باکرهام... چطور میتونی جلوی من با زنای دیگه بخوابی؟
نیشخندی زد و نگاه کثیفش رویم چرخ خورد.
-هوس داری، که انقدر عز و جز میکنی؟!
از او عُقم میگرفت.
اما خسته بودم انقدر تحقیر شدم.
خسته بودم بس که هر شب زنی را مقابلم برهنه میکرد و از من میخواست تا تهِ رابطهشان را نگاه کنم.
-مگه زن خودت چشه؟! من چه ایرادی دارم که با هرزهها میخوابی؟!
برایم مهم نبود که خدمه صدایمان را میشنوند.
حتی برایم اهمیت نداشت اگر صدای زجههایم را هامون، شریکِ تجاریاش که با او آمده بود بشنود.
-دوست داری یکی و بیارم با تو بخوابه من نگاه کنم؟!
وا ماندم.
دهانم باز ماند و اشکهایم خشک شد.
-حالم بد میشه با دختری که پدرش همینجوری پیشکش کرد بهم بخوابم.
با لکنت پچ زدم:
-طلاقم بده. وگرنه خودم و میکشم.
هیستریک خندید و نزدیکِ منی که گوشهی آشپزخانه پناه گرفته بودم شد.
-بهنظرت بدمت هامون یه حالی بهت بده؟!
منکر جذابیت هامون و آن چهرهی فریبندهاش نمیشدم.
اما نه برای من که اسم شوهر رویم بود و تعهد داشتم.
بزاقم را سخت قورت دادم.
-فقط طلاقم بده.
-طلاقت بدم؟! زن صیغهای و طلاق نمیدن. فقط عطاش و به لقاش میبخشن و میگن هِرری...
دستش چنگِ سینهام شد و مرا جلو کشید.
-هامون زیاده واست. بدمت دستِ ممدعلی همون پیرمرده، بگم یه شب تا صبح حال کنه باهات بلکه خفه شی. دیدم چطور هیز نگاهت میکنه.
باورم نمیشد این حرفها را بزند انقدر بیغیرت باشد.
-من شوهر دارم. دست هر مردی بهم بخوره خودم و میکشم و خونم گردنته.
نیشخندی زد.
-اصلا هوس کردم یکی جلوی من باهات باشه. چون من و تحریک نمیکنی.
چشم ریز کرد.
-صیغه هم میبخشم و عین یه هرزه کنار خودم نگهت میدارم. باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. دیگه متعهدم نیستی.
تنم لرزید.
از حرف زدن پشیمان شدم.
حال کجا میرفتم؟!
همانطور که از آشپزخانه خارج میشد پچ زد:
-واسه امشب آماده باش و خوشگل کن.
وحشتزده به جای خالیاش خیره شدم.
انقدر خیره ماندم که جایش را هامون گرفت.
هامونِ صدرِ اعظم...
مردی که همیشه تنها بود و نگاه و صدایش تنت را میلرزاند.
-بپوش با من میای. جای تو، تو خونهی این بیناموس نیست.
سر بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
اخمی غلیظ داشت و چشمانش به خون نشسته بود.
-من... جایی ندارم.
آستینهایش را بالا زد.
-جات میشه کنارِ من. طلاقت داد؟! خودم عقدت میکنم!
با چه منطقی؟!
مردی که تا دیروز حتی نگاهی به من نمیانداخت حال میخواست عقدم کند؟!
لابد دیده بود چقدر بدبختم و میخواست استفاده ببرد.
-از شما مردا... از همهتون متنفرم.
سر تکان داد و لبخندی حرصدرآر روی لبش نشست.
-خوبه از همه بدت بیاد! اما قراره عاشقِ من شی!
بغض کردم...
عشق...
چه واژهی غریبی.
-من هیچی ندارم. نه خوشگلی نه پول و نه خانواه. من حتی نمیتونم شریک تختت باشم. چون تحریکت نمیکنم.
نزدیک و نزدیکتر شد و با هر قدمش ضربان قلبم تندتر شد.
-میبرمت. خودم میشم خونهت و کَس و کارِت...
چانهام لرزید...
اصلا بزار سوء استفاده کند.
فقط تا همیشه با همین زبانبازیها کمی قلب شکستهام را ترمیم کند.
دستش بندِ چانهام شد.
-باقی مدت صیغه و بخشید؟!
اشکم چکید و سری به نشانهی تایید تکان دادم.
-عدهت که تموم شد بهت نشون میدم که چقدر واسم لوند و لذیدی!
خجول سر به زیر شدم. احتمالا از اواسط بحثمان رسیده بود و نمیدانست هنوز باکرهام.
-من عده ندارم آقا!
انگشتانش روی چانهام محکم شد و مجبورم کرد نگاهش کنم.
-پس همین امشب نشونت میدم چطور قابلیت وحشی کردن و تحریک کردنم و داری کاپکیک!
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
https://t.me/+a7MByvxylFtjN2U0
#عاشقانه #مافیایی #بزرگسال
2300
Repost from N/a
-لعنت به من که برای تو بستنی قیفی نخرم! انقدر لیسش نزن بی شرف...!
زیرگوشم حرصی غرش کرد. به سختی خندهمو خوردم و همونطور که لیس جدیدی به بستنی خوشمزه ام میزدم خودمو سمت بچه ها کشیدم.
-دنیز با تو نیستم مگه من توله سگ دِ نکن اونجوری میخوای این وامونده پاشه؟
قبل جواب دادنم مایا بلند گفت:
-بابایی مگه همیشه نمیگی حرف بد ممنوهه؟ پس چرا خودت میگی توله سگ؟
از اینکه فسقل بچه حرف هامونو شنیده بود چشمام گرد شد و شهراد کلافه دستی به صورتش کشید:
-حواسم نبود عشق بابا... شما چرا نمیرید بخوابید دیروقته.
وای نه اگر بچه ها میرفتن این مرد با صورت سرخ و چشمایی که دو دو میزد و شلوارش که برامده شده بود، عمرا از من نمی گذشت!
تند گفتم:
-نه کجا برن تازه میخوایم کارتون ببینیم مگه نه دخترا؟
مایا و ماهین خوشحال هورا کشیدن و شهراد با چشمای ریز شده برام سر تکون داد و لب زد:
-کارتون هان؟ باشه دنیز خانوم!
با شیطنت و کِرمی که هیچ جوره آروم نمیشد چشمکی بهش زدم و جوری که فقط خودش بتونه ببینه، عمیق ترین لیس رو به بستنی تو دستم زدم!
-دنــیز!
با خیز برداشتن یکدفعه ایش به سمتم جیغ فرابنفشی کشیدم و سریع سمت دخترا رفتم.
-چی شد دنیس جون؟
با دیدن نگاه کنجکاو بچه ها لعنتی زیر لب گفت و چنگی به پاکت سیگارش زد و بی حرف دیگه ای از خونه بیرون زد!
اوه احتمالا بدجوری گاوم زاییده بود!
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
با دستی که یکدفعه سینه امو چنگ زد از خواب پریدم و شوکه به شهراد که روی تنم خوابیده و محکم داشت به خودش فشارم میداد، نگاه کردم.
تو همون سالن موقع کارتون دیدم خوابم برده و خبری از بچه ها نبود!
-شهراد چیکار میکنی؟ ولم کن یه وقت بچه ها میان
خرناسی کشید و مکی به گلوم زد.
-نمیان خوابن... پاشو ببینم نشون بده مال منم میتونی مثل اون بستنی بخوری یا اینکه باید یادت بدم!
سرتاپا سرخ شدم و قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم سریع منو میون پاهاش کشید و کمربندشو باز کرد.
با استرس اسمشو صدا زدم و دستشو گرفتم.
-شهراد لطفا! اگه یهو یکی بیاد!
چونهمو جلو می کشه و گازی از لاله گوشم می گیره. با درآوردن نالهی من غرشی از لذت می کنه!
-اون موقعی که با دم شیر بازی کردی فکرشو می کردی عسلم!
با استرس به اتاق بچه ها نگاه می کنم... این مرد دیوونه شده بود!
-شهراد خواهش می کنم حداقل بریم تو اتاق...
برقی شیطانی و توام با لذت تو چشماش میدرخشه....
-شرط داره!
منتظر نگاهش می کنم که با صدای دورگه شده میگه:
-امشب می ذاری ببندمت به تخت!
لرزی از بدنم میگذره! اون یه اربابه... بستن من به تخت به تنهایی راضیش میکنه؟
از فکر کارایی که ممکنه باهام بکنه میترسم!
-زودباش دنیز یا همینجا یا تو تختم کامل در اختیارم!
وقتی جواب نمی دم دوباره دستشو به طرف کمربندش می بره که بدون فکر دستشو می گیرم...
-باشه... قبول هرچی تو بگی! فقط اینجا نه! لطفا... شهراد!
سرمو جلو میکشه و مکی به لب پایینم میزنه... با درد می نالم:
-آخ... شهراد!
-عاااه... دنیز امشب کاری باهات میکنم تا صبح هزاربار اسممو جیغ بزنی!
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
6900
Repost from N/a
_ جراح آورده .... میخواد همینجا چربی های زنشو دربیاره .... دختره طفلی فکر نکنم دووم بیاره از دکتر خیلی میترسه !
از چیزهایی که میشنیدم تمام بدنم میلرزید .... خود را در اتاق می اندازم و در کمد قایم میشوم که در اتاق باز میشود
و صدای محمدطاها ، شوهرم ، به گوشم میرسد
+ بیا بیرون ریحانه ..... یالا دختره خیکی !
دلم میشکند
و احتمالا او هم این صدا را میشنود که نزدیک کمد میشود و در را به شدت باز میکند
+ با این هیکلت رفتی اینجا قایم شدی فکر میکنی نمیبینمت ؟!
یالا برو روی تخت ..... دکتر اوردم خلاص کنم هم خودم رو هم تو رو !
مرا که ایستاده همان جا میبیند ، فریاد میزند که میلرزم
+ یالا !!
_ ط..طاها لطفا
ق..قول می..میدم که ر..رژیم بگیرم
پوزخند میزند و بازویم را میگیرد و مرا بیرون میکشد
+ از این قولها تا حالا زیاد دادی .... منم مَردَم ... نیاز دارم .
از وقتی ازدواج کردیم نمیتونم حتی ببوسمت !
حالم داره به هم میخوره ، بفهم !
لب پایینم را در دهان میکشم تا نبیند چگونه میلرزم از ترس و غم !
_ ق..قندو حذف میکنم .... به خ..خدا .... به جون خودم
پوزخند میزند و لباسم را میگیرد و دنبال خود میکشاند
+ تویِ بیشعور همین دیروز اینو نگفتی ؟!
خودم دیدم نصف شب رفتی سراغ شیرینی های تو یخچال !
مرا هول میدهد و تعادلم را از دست میدهدم و روی تخت می افتم
_ آیییی ... نه .... نکن اینکارو طاها
به روی ترسیده ام پوزخند میزند و صدایش را بالا میبرد
+ بفرمایید داخل آقای دکتر
دکتر با کیف پزشکی بزرگی وارد میشود
میترسم و خود را عقب میکشم که پایم را میگیرد و نمیگذارد تکان بخورم
دکتر مرا نگاه میکند و طاها را خطاب قرار میدهد
× آقای مقدم من بهتون گفتم کار پر از ریسکی هست ... بهتر بود میومدین بیمارستان
طاها سری به طرفین تکان میدهد و فشار بیشتری به مچ پایم وارد میکند
+ نه دکتر ..... این همه دنبه و چربی از حال نمیره .
شما کارِتون رو انجام بدین
جیغ میزنم
او حتی دلش به حالم نمیسوخت
با خود فکر نمیکرد که جلوی مادر و خواهرش اینگونه مرا خوار و حقیر نکند !
× بسیار خب !
اجازه بدین داروی بیهوشی رو تزریق کنم
_ یا خداااا .... خدایا خودت کمکم کنن
دکتر که سرنگ را پر میکند و سمتم می آید ، باری دیگر دست به دامان طاها میشوم
_ تو رو جون هر کی دوست داری طاها .... نمیخورم ..... به خدا دیگه چیزی نمی.....
دیگر نمیتوانم چیزی بگویم
نمیدانم چه میشود که پلک هایم روی هم می افتند
اما دکتر که امپول نزده بود !
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
+ به ولله فقط میخواستم بترسونمش مادر ..... قصد نداشتم همچین کار احمقانه ای بکنم که !
صدای مادرش به گوشم میرسد
× شیرم حلالت نمیکنم اگر اتفاقی واسه ریحانه افتاده باشه ..... به تو هم میگن مرد ؟!!
من اینطوری بزرگت کردم ؟!
صدای کلافه طاها به گوش میرسد
+ غلط کردم ... گوه خوردم .... شما که میدونی چه قدر دوستش دارم .
مرا میگفت ؟!
مرا دوست داشت ؟!
+ چرا به هوش نمیاد دکتر ؟!
اتفاقی واسش نیوفتاده باشه ؟؟؟
نگرانی او برای من نبود ....
خواب میدیدم
گوش هایم اشتباه میشنیدید
البته اگر هم نگرانی اش برای من بود ، دیگر دیر بود
به خود قول داده بودم که بروم
طلاقم را بگیرم و وقتی برمیگشتم که بتوانم انتقام تمام این روزها و لحظه ها را از او بگیرم
بچه ها لینک کانال vip رو واستون پیدا کردم ..... عضو بشین که لینک زود منقضی میشه ❌❌❌❌
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
93540
Repost from N/a
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی!
گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید:
- چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم.
اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد.
آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برای خودش خانومی شده بود!
چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟
- گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟
لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد.
اصلان هیچ وقت او را از خودش نمیراند، حتی خودش بود که همیشه بغلش میکرد، نوازشش میکرد و برایش میخواند تا بخوابد.
- تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم میکنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟
چشمهای غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بیصلاح ترین بود!
- اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت میگم گیلا! تو کنار من خوابت نمیبره!
نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد!
بد خواب بود و خودش را به او میمالید و هی تکان تکان میخورد!
چقدر دیگر باید تحمل میکرد؟
- چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمیذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمیذاری پیشت بخوابم، آره؟
اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد.
اخلاقهای گیلا را خوب میدانست، تا به آن چیزی که میخواست نمیرسید بیخیال نمیشد!
- من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا!
گیلا زیر گریه میزند و میگوید:
- تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری میکنی که من خودم برم؟ باشه!
راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد.
اصلان با خشم دستش را کشید و غرید:
- کدوم گوری میری نصف شبی؟
گیلا همانطور گریه میکرد. با صدایی که میلرزید:
- مگه نمیخواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟
با غضب و چشمهای سرخ به چشمهای اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید.
داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد.
بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت:
- منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟
دوباره به گریه افتاد.
اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت.
- زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندامت نمیذاره فکر کنم همون دختر بچهی کوچیکی تو بغلم!
گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید:
- ها؟
اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شدهاش گفت:
- وقتی کنار میخوابی، از بس چفت تنم میخوابی، نمیذاری من بخوابم! تموم حسامو بیدار میکنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
•● گــــیـــــلا vip ●•
. . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.
37710
Repost from N/a
- مامانی! مامانی! عدوسکم قشنگه؟
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
با خستگی دست از کار کشیدم و سرم رو بلند کردم، نگاهم که به آوا و عروسک توی دستش افتاد با تعجب پرسیدم:
- اینو از کجا آوردی مامانی؟ بدش ببینم.
عروسک جدیدش رو محکم توی بغلش چپوند و سعی کرد از زیر دستم فرار کنه.
- نمیدمش، ماله خودمه، تو که بلام نخلیدی!
لبم رو به دندون گرفتم و خم شدم تا قدم به قدش برسه.
موهاش رو پشت گوشش فرستادم و با ملایمت گفتم:
- مامان جان، ببین من دارم کار میکنم تا اون عروسک خوشگل گرونه که خیلی دوستش داشتی برات بخرم. الان اینو ببر پس بده به صاحبش، من قول میدم زوده زود یه بهترشو بخرم باشه؟
با سرتقی نچی کرد و گفت:
- مامانش منم...یه آقاهه بهم داد، مال خودمه.
هاج و واج نگاهش کردم و بیاختیار سرش داد زدم:
- مگه بهت نگفتم از غریبهها چیزی نگیر؟ خطرناکه چرا به حرف گوش نمیدی؟
بغض کرده و آمادهی گریه کردن بود، عروسکو از دستش گرفتم و پرسیدم:
- آقاهه کجاست؟
با انگشت کوچیکش به در اشاره کرد و گفت:
- عدوسکمو گلفتی، باهات قهلم مامان بد!
بدو بدو ازم فاصله گرفت و رفت پیش دختر صاحب خونه تا باهاش بازی کنه. نگاهی به عروسک انداختم و با قدمهای بلند به سمت در ورودی براه افتادم.
به محض باز کردن در دیدمش و خون توی رگهام یخ بست. پس حدسم درست بود! اما چجوری نشونی محل کار منو پیدا کرده بود؟
تکیه داده بود به ماشین گرون قیمتش، سرش پایین بود و متوجه اومدن من نشد. عروسک رو پرت کردم جلوی پاش. سرش رو بلند کرد و با دیدنم فوری اومد جلو.
- از اینجا برو...اینجا محل کارمه نمیخوام برام حرف و حدیث پیش بیاد. من به اینا گفتم شوهرم مرده، نگفتم به هوای یه زن ترگل ورگل دیگه من و دخترمو ول کرده.
سینه به سینهام ایستاد، خواستم در رو ببندم اما مانع شد.
- آوا دختر منم هست، نمیتونی منو از دیدن پارهی تنم محروم کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هه! پارهی تن؟ دختر چهار سالهات شناسنامه نداره، میدونی چرا؟ چون از وقتی چشم باز کرد بیبابا بوده. من با کلفتی توی خونه این و اون بزرگش کردم...جنابعالیم برگرد برو پیش همونی که بخاطرش ما رو ول کردی.
- تند نرو پناه! پشیمونم، اشتباه کردم، میخوام گذشته رو جبران کنم...من و مینو همون سال اول از هم جدا شدیم. شهر و زیر رو کردم واسه پیدا کردنتون.
توی چشمهاش خیره شدم، این مرد با وجود تمام بدیهاش هنوزم منو به زانو درمیآورد. اینبار اما کوتاه نیومدم، تموم جراتم رو جمع کردم و گفتم:
- داغ آوا رو به دلت میذارم کاوه، شده باشه تموم عمر ازت فرار کنم اینکار رو میکنم تا...
حرفم ناتموم موند، صدای شِلِپ آب و بعد هم جیغ کودکانهای نطقم رو برید.
- خاله پناه، خاله پناه....آوا افتاد توی استخر!
نفسم توی سینه حبس شد، گیج شده بودم. کاوه منو کنار زد و سراسیمه سمت استخر دوید.
خشکم زده بود، نگاهم مات جسم کوچیک دخترم بود که آروم آروم روی آب میاومد....
ادامهاش اینجا🥺💔👇🏻👇🏻
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
29720
Repost from N/a
همچون قحطی زده ها پرولع به جان غذا می افتد!
بی توجه به نگاه های تحقیرآمیزش..!
آنقدر گرسنه است که دیگر نوع نگاهش برایش اهمیتی نداشته باشد.
بالاخره صدایش در می آید.
_می بینم تخم سگتم بزرگ شده..
غذا در گلویم گیر می کند و بیشتر در خودش جمع می شوم.
جنینش دوباره لگدی نثار شکمش می کند.
انگار که هنوز هم گرسنه اش است.
دوباره قاشق را درون پلو فرو می برم!
_نه مثل اینکه به خودت کشیده.. جون سگ داره..
بغضش را با محتویات دهانش فرو می دهد و باز هم توجهی به حرف هایش نمی کند.
خدا می داند چه شده که امشب بعد از ماه ها یک غذای خوب نصیبش شده پس بخاطر فندقش هم شده نمی خواهد با حرف هایش این شانس را از خوردن این غذا از او بگیرد!
و تندتند به خوردنش ادامه می دهد.
قاشق آخر را داخل دهانم می گذارد.
که دوباره صدایش بلند می شود.
_خوشمزه بود؟
همانطور که محتویات داخل دهانش را فرو می دهد در جوابش سری تکان می دهد.
جرعت ندارم بگوید اگر باشد هنوز هم می خواهد..
هنوز هم سیر نشده است..!
نیشخندش پررنگ می شود.
_اِسکات امشب سرتق بازی دراورد و غذاشو کامل نخورد..
خواستم بریزم دور گفتم حیفه نعمت خداس این شد اوردم واسه تو..
ابروهایش متفکرانه بهم نزدیک می شوند.
و در ذهنش یکبار دیگر نامی که گفته بود را مرور می کنم..اسکات؟!
_سگمو میگم..
دهان دختر حامله ی بیچاره باز می شود.
و چندبار پیاپی پلک می زند!
و نگاهم خیره ی ظرف خالی پیش رویش می شود.
_همیشه کامل می خورد ها یه شبایی پنج سیخ کبابم جا داشت نمی دونم چرا امشب پسرم کم اشتها شده بود..
تهوع بی هوا به جانش می افتد.
و تمام محتویاتی که خورده است هنوز از گلویش کامل پایین نرفته بالا می آورد!
آنقدر عق می زند..
آنقدر بالا می آورد..
که گلویش به سوزش می افتد!
در همان هنگام صدا می زند.
_بیا تو..
در باز می شود و زنی شیک و زیبا با روپوش سفید داخل زیرزمین کثیف و تیره و تاریک می شود.
نگاهی به شکم بزرگ دخترک بی رمق می اندازد و متعجب رو به مرد می پرسد:
_اینه؟
_آره زودتر کارتو انجام بده..
_آقا اینکه حداقل پنج شش ماهشه نمیشه جنین بزرگه من گفتم حداقل تا چهار ماه انجام میدم..
نمی داند از چه حرف می زنند..
یعنی دلش نمی خواهد بداند..
می خواهش خودش را به نفهمی بزند..
لرزی به جانش می نشیند..
و دندان هایش هیستریک بهم برخورد می کنند.
زانوهایش را جمع می کند و شکمش را در آغوش می گیرد.
مرد سیگاری کنج لبش می گذارد و خطاب به زن می گوید:
_سقطش کن منم در ازاش دو برابر اون پولی که حرفشو زدیم می دم..
زن اندکی فکر می کند سپس یک تای ابرویش را بالا می اندازد.
با نزدیک شدنش دخترک جیغ بلندی می کشد.
اما مرد اینبار با طناب نزدیکش می شود و خطاب به زن می گوید:
_به سر و صداهاش توجهی نکن دست و پاشو می بندم تو فقط کارتو انجام بده..
جانش دارد بالا می آید..
گلویم از فشار فریادهای بی امانش به سوزش افتاده و طعم گس خون را احساس می کند..
بیرون آمدن چیزی را از رحمش حس می کند و همانجا دنیا برایش به آخر می رسد.
دیگر خفه خون می گیرد و حتی توان فریاد زدن هم ندارم..
مرد بی رحم مقابلش چند بسته تراول از جیبیش بیرون می کشد و تحویل زن می دهد.
سپس به او نزدیک می شود.
اویی که دیگر جانی در بدنش نیست!
خیلی وقت است جانش توسط او گرفته شده..
درست از همان شب تصادفشان در شب عروسی..
و بعد از آن به کما رفتن مردی که نفسش به نفس های او بند بود.
و آن مرد کسی نبود جز همین ستم گر پیش رویش..
همانی که بعد بهوش آمدنش تهمت فاحشگی به بالین او دوخته بود..
پلک هایش در حال روی هم افتادن هستند.
اما با آخرین توان میزان تنفرش را به او انتقال می دهد.
دیگر تاب باز نگه داشتن پلک هایش را ندارد که صدای زنگ موبایل مرد بلند می شود.
پلک های دخترک روی هم می افتند.
مرد تماس را وصل می کند.
و صدای هراسان مادرش در گوش هایش می پیچد.
_رادین مامان..
با نیشخند زهرناکی خیره به چشمان بسته دخترک
زمزمه می کند.
_زنگ بزن به پدر و مادر این دختره بگو بیان دختر جنده شون از اینجا ببرن کارم باهاش تموم شد!
مادرش نفس نفس می زند.
_رادین مادر جواب آزمایش DNA اومد اون بچه ی تو شکمش بچه ی خودته مثل اینکه حق با اونه قبل از عروسی باهاش رابطه داشتی..
گوشی از میان دستش می افتد و نگاهش سوی سطل زباله ای می رود که چند دقیقه ی قبل جنینی توسط آن زن درونش پرت شد.
صدای مادرش درون زیر زمینی انعکاس می یابد.
تمامی بنرها پارت رمان هستند❤️🔥
https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
°°آرامــــ🌱ـــــش°°
و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇
https://instagram.com/taran_novels👍 2
87150
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.