سوگلی شیخ😈🤤
451
المشتركون
+724 ساعات
-127 أيام
+6430 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
سوگلی شیخ✨
#پارت_317
قباد ناباور نگاهش کرد و سرزنش آمیز گفت:
- سما!!!
اما سما ناراحت تر از اونی بود که متوجه باشه چی میگه. واسه اینکه شک نکنه، منم حالت ناراحتی به خودم گرفتم.
طوری که بقیه نشنون زیر گوشم گفت:
- تو خوبی؟
پوزخند صداداری زدم.
- باید خوب باشم؟!
اشکاش مجددا شروع به باریدن کرد. میون گریه زمزمه کرد:
- نکنه مُرده؟
تو دلم بهش خندیدم اما برای حفظ ظاهر هم که شده، اخم کردم.
- چرت نگو!
دستاشو مشت کرد و پیشونیش رو به دستاش فشرد.
- هنوز نمیدونم چی باید جواب مامانشو بدم! اوناهم کم کم دارن مشکوک میشن. اگه همینطور زمان بگذره و پیداش نشه چی؟
اومدم جوابشو بدم که قباد گفت:
- شاید پلیسا بتونن ردی ازش پیدا کنن. فعلا تو به این چیزا فکر نکن. برو بالا یکم استراحت کن ما باید کم کم بریم سرکار.
سما اشکاش رو با آستین بلوزش پاک کرد و سر تکون داد.
همین که بلند شد، قباد اومد و دستشو دور کمر اون حلقه کرد. بوسه ای روی موهاش نشوند و گفت:
- چیزی نمیخوری؟ دیشبم شام درست و حسابی نخوردی.
سما- نه. فقط میخوام بخوابم!
و خودش رو از توی بغل قباد بیرون کشید و به سمت پله ها پا تند کرد.
باورم نمیشد قباد هم انقدر خوب بتونه فیلم بازی کنه. فکر میکرد کسی از حقیقت خبر نداره. اما اشتباه فکر میکرد.
چیزی در مورد این خانواده نبود که از من پنهون مونده باشه!
💔 3
15400
سوگلی شیخ✨
#پارت_318
طوری نقش یه همسر نمونه رو بازی میکرد که هرکسی میدیدش، خام رفتارش میشد.
میدونستم سما رو دوست داره. اما این دوست داشتن چیزی از حجم کار کثیفش کم نمیکرد.
قهوه ام رو سر کشیدم و به عامر نگاه کردم. سخت توی فکر بود. جوری که مغز همهشون رو بهم ریخته بودم بهم احساس پیروزی میداد.
اما این تازه اولش بود. هنوز نصف کارهام رو باهاشون نکرده بودم. اینکه تونستم همینقدر زود زمینشون بزنم حالم رو خوب میکرد.
قباد اومد و رو به روم نشست.
- جریان سهام مرید چیه؟!
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. چهره اش، شباهت زیادی به عامر پیدا کرده بود. انگار هرسال که به سنش اضافه میشد، بیشتر شبیه عامر میشد. حتی تک تک رفتارهاش، طرز نگاه کردنش، شبیه عامر بود.
- در ازای سهامش دختر گرفتم.
لنگه ابروش بالا پرید. انتظار نداشت همچین حرکتی زده باشم. این به معنی چندین برابر سود خالص بود برامون. البته؛ اون و عامر اینطور فکر میکردن. در حقیقت چیزی جز بدنام کردن عامر نداشت. فقط متوجه این قضیه نمیشدن. چون هنوز سر و صدایی ازش بلند نشده بود.
به هر حال من اولین گام رو برای زمین زدن عامر برداشته بودم. تا زمانی که به خاک سیاه ننشونمش قرار نبود دست بردارم.
سر تکون داد و خشک گفت:
- خوبه.
کمی بعد، هر سه آماده شدیم و هرکس دنبال کار خودش رفت. عامر طبق معمول شرکت، قباد دنبال کار جا به جا کردن دخترا، منم واسه تحویل یه محموله اسلحه.
اسلحه هایی که قرار بود به اسم عامر، بفروشم به یکی از رقیب هاش. یه مشت اسلحه آشغال!
شک نداشتم این یکی، بدجور قرار بود سر و صدا به پا بکنه. شاید کمی برام بد میشد چون عامر بهم شک میکرد. اما اهمیتی نداشت.
💔 2
16100
سوگلی شیخ✨
#پارت_319
اون هیچوقت نمیتونه من رو به چیزی متهم کنه. تموم این سالها، برعکس فکر میکرد. من رو برده خودش میدونست.
در حالی کی برده واقعی اونه! اون بردهی منه! نه من بردهی اون.
****
نگار*
بی هدف شبکه هارو بالا و پایین میکردم. هیچ برنامه ای وجود نداشت که بتونه واسه چند دقیقه هم شده ذهنم رو از فکر کردن آزاد کنه.
ساعت پنج بعدازظهر بود و وسط سالن تک و تنها نشسته بودم.
از دیشب که فواد در اتاقم رو باز گذاشت و رفت، هنوز برنگشته بود.
انتظار داشتم صبح زود برگرده و اولین کاری که انجام میده کتک زدن من باشه. اما انگار جایی بیرون از این خونه، کار مهم تری داشت که حتی گروگانش رو فراموش کرده بود.
خسته از ور رفتن با کنترل، تلویزیون رو خاموش کردم.
آسلی، صبحونه و ناهار رو به زور و با حجم زیادی بهم خوروند. ویتامین ها و قرص هام رو هم همینطور.
بهم التماس میکرد که بخورم چون اگه فواد برمیگشت خونه و میفهمید غذا نخوردم، قرار بود بازخواستش کنه.
دلم نمیخواست اون دختر بخاطر من اذیت بشه.
تا همینجاش هم خیلی خودش رو به خطر انداخته بود که باهام هم کلوم شده بود.
خونریزیم نسبت به دیشب خیلی کمتر شده بود. نمیدونم تاثیر قرص ها بود یا چیز دیگه ای.
اونقدر به بچه ای که در اوج بی خبری من سقط شده بود فکر کرده بودم که مغزم در حال انفجار بود. یه بچه، حاصل عشق زود گذر من و فواد!
حاصل تموم روزهایی که با عشق نگاهم میکرد، می بوسیدتم و توی همین خونه، بوسه هامون به تخت خواب ختم میشد.
😭 3
17800
سوگلی شیخ✨
#پارت_315
مغزم داشت از کنجکاوی سوراخ میشد که بفهمم اون گزارش های پزشکی در مورد چی هستن. یا قرص ها برای چی.
ندیده بودم فواد قرص بخوره. پس چرا میخریدشون؟
بینشون یه قرص آرامبخش که همیشه مامانم میخورد توجهم رو جلب کرد. اون نسبت به بقیه نصفه تر بود. انگار چندتا ازش خورده شده بود.
اما آرامبخش برای چی؟
همه چیز در مورد فواد عجیب بود. مثل یه کتابِ بسته بود که من فقط جلدش رو دیده بودم. هیچی از محتوای درونش نمیدونستم.
اما هر دفعه که چیز جدیدی ازش میفهمیدم بیشتر از قبل اذیت میشدم. حماقت توی صورتم کوبیده میشد.
برگه هایی که گزارش پزشکی بود، همراه یه بسته از قرص ها برداشتم و زیر لباسم پنهون کردم.
به اتاق خودم رفتم. طوری که توی دوربین مشخص نباشم، توی کشوی لباس زیر هام مخفیشون کردم. هیچ ایده ای نداشتم که قراره چه استفاده ای ازشون بکنم.
اما همین هم یه قدم مثبت در راستای شناختن فواد به حساب میومد.
روی تختم نشستم و نگاهی به ساعت انداختم. پنج صبح رو نشون میداد. چرا صبح نمیشه این شب؟!
**
فواد*
صدای جر و بحث قباد و سما از طبقه ی پایین منو بیدار کرد. تمام شب رو نخوابیده بودم. از توی لپ تاپ نگار رو چک میکردم. دخترهی احمق بازم فکر فرار به سرش زده بود و فکر میکرد میتونه از اون خونه خلاص بشه.
داشت چموش بازی در میآورد. هرچقدر سعی میکردم باهاش با ملایمت رفتار کنم که وحشی نشه، اجازه نمیداد. دلم نمیخواست الان که چیزهای مهم تری برای درگیر شدن دارم، درگیر اون بشم.
💔 3❤ 1
25300
سوگلی شیخ✨
#پارت_316
پیچ و تابی به گردنم دادم تا قلنجش بشکنه. صدای سما و قباد بالا گرفته بود. اصلا این دو نفر اول صبحی اینجا چیکار داشتن؟!
تیشرتی تنم کردم و از اتاق خارج شدم. به طبقه ی پایین رفتم. دیدمشون که اونجا توی سالن بودند. قباد قدم رو میرفت و سما روی مبل نشسته بود.
سرش رو میون دستاش گرفته بود و طبق معمول گریه میکرد.
کل این دو هفته ای که فهمیده بود نگار گم شده، جز گریه، کاری ازش ندیدم.
قباد رو که کلافه کرده بود بس نبود، میومد اینجا یه سری هم اینجا گریه میکرد.
بعضی روزا میرفت توی اتاق نگار و عامر مینشست و چند ساعت تموم گریه میکرد.
هیچوقت فکر نمیکردم انقدر نگار رو دوست داشته باشه. به پلهی آخر که رسیدم نگاه هر دوشون سمت من برگشت.
عامر کمی اونورتر، پشت پنجره ایستاده و قهوه میخورد. سلام نسبتا بلندی گفتم که هر سه جوابم رو دادن.
به احلام اشاره کردم تا واسه منم قهوه بیاره.
کنار سما نشستم. دستمو دور شونه اش حلقه کردم و گفتم:
- باز تو داری گریه میکنی؟!
فین فینی کرد و خودشو توی بغلم فشرد.
سرشو روی شونه ام گذاشت.
- میگی چیکار کنم؟ دوست صمیمیم دو هفته ست غیب شده. اصلا معلوم نیست زنده است یا مرده. انتظار داری حالم خوب باشه؟
روی موهاش رو نوازش کردم.
- واسه بچه ات خطرناکه!
قباد- قربون آدم چیز فهم!
سما حرصی نگاهی به فواد انداخت و بعد با کف دست ضربه آرومی به شکمش که به تازگی کمی برآمده شده بود زد.
- بمیرم ایشالا که این بچه هم مادرشو نبینه!
💔 4
30410
سوگلی شیخ✨
#پارت_314
من که اینجاش هم خلاف دستور هاش پیش رفته بودم. دیگه اگه از دوربین میدید که وارد اتاقش شدم چه فرقی به حالم میکرد؟ چند تا کتک اضافه تر!
دستگیره در اتاقشو لمس کردم و وارد شدم.
حداقلش این بود که توی اتاق خودش دوربین کار نذاشته بود.
اتاقش دست نخورده و تمیز بود. انگار خیلی شب ها رو خونه نمیموند. اما چون من توی اتاقم حبس بودم، نفهمیدم رفتنش رو.
شب کجا میموند؟ عمارت شیخ؟ یا پیش دخترهای دیگه؟!
خدا میدونه چند تا دختر رو مثل من گول زده و آورده به شکنجه گاهش.
روی تختش نشستم. بالشتش رو برداشتم و بو کشیدم. عطر تلخ فواد توی بینیم پیچید. یک روزی، این بو حالم رو خوب میکرد. اما حالا... فقط باعث میشد دل پیچه بگیرم.
بالشت رو سرجاش کوبیدم و سمت کمد دیواری رفتم. شروع کردم تک تک طبقاتش رو گشتن تا بلکه چیز مهمی پیدا کنم.
هیچی نبود. هیچ چیز، غیر معمولی!
لباس و کتونی و کوله.
کشو هارو باز کردم. همونجایی که اوندفعه صندوق داخلش بود. اثری حتی از همون صندوق هم نبود. انگار فهمیده بود داخلش رو گشتم که از جلوی چشم برش داشته بود.
کشوی پایینی حجم زیادی کاغذ بود. اکثرشون محتویات عربی داشتن.
اما زیرشون چند کاغذ که انگار نسخه پزشک بودن دیده میشد.
سر در نمیاوردم چی ان. دوباره همون قرص ها. چشمم بهشون خورد. کلی بسته قرص که دست نخورده باقی مونده بودن.
🔥 4
21200
Repost from N/a
جهان یک لرزادهی باغیرت و جذاب
یک مامور مبارزه با موادمخدر
طی اتفاقاتی مجبور به دستدرازی به آیلین ۱۷سالهی ما میشه و برای حفظ آبروش مجبور به عقدکردنش میشه
اما خیلی زود عاشق شیرینزبانیها و دلبریهای آیلین ریزه میزه میشه
آیلین اما از جهان،از هیکل درشتش،از اخمهای همیشه درهمش و از عصبانیت های گاه و بیگاهش وحشت داره
هرچقدر که ازش دوری میکنه فایدهای نداره چون خلاصی از دست جهان ۳۲ سالهی هات امکانپذیر نیست
چون راه به راه دلبر شیرینش رو خفت میکنه و..😜🫠🔞
https://t.me/+2t-5AEylyrVmMDE0
۹صبح
7800
Repost from N/a
رئیس جذابمونرویمنشیِخوشگلشغیرتیشده🫦❤️🔥
با صورتی سرخ شده دندون قروچهای کرد و غرید:
- سر و ریختی که واسه خودت درست کردی به کنار، اون مرتیکه حسابدار دم گوشت چی پچ پچ میکرد؟
- گفت اگه مساعد باشین فرداشب با مادرم مزاحم شیم!
عصبی تر از قبل اومد نزدیکتر و توی چشمام خیره شد
- وقتی مادرشو به عزاش نشوندم میفهمه نباید خونهی معشوقهی من مزاحم شه!...
https://t.me/+V2VWf1iFgEVlM2Q0
۹صبح
100
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.