cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🪶 خَبـــط و خَـــطا 🪨

❌️هرگونه کپی از محتوای رمان و بنرها ممنوع❌️ انسان باشیم

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
17 705
المشتركون
-9224 ساعات
+2827 أيام
+63330 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

شروع رمان❤️‍🔥
إظهار الكل...
sticker.webp0.12 KB
Repost from N/a
- دست زنتو شکستی؟ کفری و پر حرص پلک بست و مادرش ادامه داد - چون دختر از خیابون آوردی خونه‌ات و اعتراض کرده زدی این بلا رو سرش اوردی؟ زده بود... دست دختری که زن شرعی و قانونی اش بود را بخاطر یک هرزه شکسته بود با اخم بی آنکه از موضع خود کوتاه بیاید می گوید - شما لازم نیست پشتشو بگیری ، هربلایی که سرش اومده حقشه ...! - اونم برداره یکی از تو خیابون بیاره خونه بازم همینو میگی؟ با حرف مادرش دستانش مشت شد - بفهم چی داری میگی مادر من... - چرا؟ مشکلش چیه؟ حق نداره؟ دندان روی هم فشرد و با خشم و غضب غرید - اره حق نداره ، گه میخوره همچین غلطی کنه ، از روز اول بهش گفتم قبول نکنه ، گفتم خودشو تو زندگی من نندازه ، گوش نداد ، قبول کرد ، پای اون سفره عقد نشست ... پس حالا حقشه ...باید بدتر از اینارو بکشه ...بلایی به سرش میارم که روزی هزاربار بگه گه خوردم... - کسی مجبورت کرد با هانا ازدواج کنی؟ صدای خنده هیستریکش در کل خانه پیچید پر از حرص و ناباوری گفت - مث اینکه شما یادت رفته این لقمه رو کی واسه من گرفته مادر من ... حاج اسد الله پدربزرگش بود که آنها را وادار به این ازدواج کرده بود - باشه پسرم تو هانا رو نمیخواستی و حاجی مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی... سیما ، مادرش می گوید و سپس با مکثی کوتاه ادامه میدهد - حاجی تو راهه ، هانا قضیه رو بهش گفته ، اونم داره میاد طلاق دختری که لقمه گرفت واسه ات رو بگیره راحتت کنه ... https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
إظهار الكل...
Repost from N/a
به اصلان و دخترک نیمه برهنه بین پای اصلان چشم دوخت. گفته بود به شهر خودش برمی‌گردد و هنوز دو چهار راه رد نکرده فهمید که بلیطش را جا گذاشته. هقی زد و دست جلوی دهانش گرفت تا متوجه برگشتنش نشوند. نباید در خانه‌ی مرد مجردی مانند او می ماند! باید می دانست روزی شاهد این صحنه ها خواهد بود اما چرا قلبش مچاله شده بود؟ دخترک جوری خودش را بین پاهای اصلان می‌مالید که رضایت را می‌شد در صورت اصلان دید. چطور فکر کرده بود روزی می توانست او را تحریک کند؟ یا روی تخت اغوایش کند؟ اصلا بلد بود مانند کارهای دخترک را انجام دهد؟ بجز حرکات سکسی‌ای که بلد نبود، نصف هیکل دخترک را نداشت. به سینه‌هایش که با سوتین اسفنجی هنوز هم کوچک بود، با عصبانیت نگاه کرد و قطره اشکش دوباره چکید. اصلان موهای بلند دخترک را میان مشت گرفت و با صدای خشدارش گفت: - برای مالیدن خودت به عضوم‌ نگفتم بیای اینجا‌.. بهتره کارتو شروع کنی عسل! سر دخترک به عقب خم شد و با دیدن گیلا میان در جیغ خفه ای کشید. اصلان هم متوجه‌ی حضورش شد و عسل را بی‌توجه روی تخت پرت کرد. بهت زده صدایش زد: - گیلا! گیلا بلیطش را چنگ زده و سمت در پا تند کرد‌‌. دیدنش با یک دختر آزارش می داد یا این که آن دختر، خودش نبود؟ دستش روی دستگیره نشست که بازویش از پشت کشیده شد. جیغ کشید. - ولم کن اصلان... بذار برم! اصلان دستانش را گرفت و پرسید: - چرا برگشتی؟ با صدای بلندی فریاد زد: - از این که برگشتم و گند زدم به سکست ناراحتی‌؟ از این که تو خونه‌ات بهم پناه دادی، پشیمونی؟ اصلان بازویش را فشرد و دندان هایش را روی هم فشرد. - من کی گفتم پشیمونم گیلا؟ فقط از این برگشتی تعجب کردم. مشتی به سینه‌ی اصلان کوبید و داد زد: - ولی می‌دونی من از چی تعجب کردم؟ از این ‌که تورو با یه دختر دیدم! مقابل اون نمیتونی خودتو کنترل کنی اصلان؟ حقم داری... هم خوشگله هم خوش هیکله هم کار بلده انگار! اعتراض گونه صدایش زد: - گیلا این چه حرفایی که میزنی؟ برای چی انقدر عصبانی ای ازم؟ ‌چه کار اشتباهی کردم مگه؟ حق داشت نداند اشتباهش کجاست. قرار بود فقط در خانه‌اش بماند نه این که عاشقش شود. حسادت کند به آن دختر و دخترهایی که دورش بودند... انگشت اشاره‌اش را به سینه ی لخت اصلان کوبید: - من چند ماه تو خونه‌اتم ولی نتونستم تحریکت کنم ولی خوب برای عشوه های اون بین پات برجسته شده... اصلان گیلا را چرخاند و بدنش را به دیوار کوبید و از پشت کامل بهش چسبید. - بی میل نیستی بهم؟ خب می‌تونم با خود کسی که پدرمو در آورده و تحریکم کرده، سکس کنم! https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0 https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0 https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0 https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0 https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0 https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0
إظهار الكل...
- ناسلامتی امشب شب خواستگاریته مادر! اخم هات رو باز کن! مادر قبل از زدن زنگ در خانه این را می گوید و سبد گل را به سمتم می گیرد. با دیدن گل های لیلیوم اخم هایم بیش از پیش درهم می شود. لیلیوم گل موردعلاقه ی لیانا، دختر دایی ام بود... دختری که نافش را به نام من بریده بودند، اما مادرم مخالف سفت و سخت این موضوع بود... به لیانا قول داده بودم روز خواستگاری برایش لیلیوم می خرم، اما هیچوقت قسمت نشد! با مرگ ناگهانی زندایی ام و ازدواج مجدد دایی ام که همه اش زیر سر مادرم بود، همسرِ جدیدِ دایی ام لیانا را از خانه بیرون کرد. لیانا شبانه به خانه ی ما پناه آورده بود، اما مادرم راهش نداد و لیانا بعد از آن شب ناپدید شد! همه جا را بخاطر لیانا گشتم، اما نبود که نبود! مادر موشکافانه نگاهم می کند. - باز چی شده کامبیز؟! تلاشی برای پنهان کردن افکارم نمی کنم. - لیلیوم گل مورد علاقه ی لیاناست! مادر روی گونه اش می کوبد. - خاک به سرم! رفتیم تو حرفی ازش نزنیا! بعدش هم لیانا تموم شده! مُرده! و بلافاصله زنگ در را می فشارد و نمی داند که حتما به آن دختر خواهم گفت لیانا را دوست دارم! وارد خانه می شویم. کفش هایم را در می آورم و سرم را بلند می کنم تا سلام کنم که با دیدن دختر روبرویم دهانم نیمه باز می ماند. لیانا کنار مرد و دختری ایستاده و لبخند به لب دارد. مادر هم دست کمی از من ندارد. نمی توانم قبول کنم که مادرم خبر داشته است! دهان باز می کنم چیزی بگویم که صدای لیانا طنین انداز می شود. - اوه! عمه جان! فکر نمی کردم دوباره ببینمتون پسرعمه! لحن گرم و نگاه سردش با هم نمی خوانند! آب دهانم را قورت می دهم. به آرزویم رسیده ام و لیانا را پیدا کرده ام، اما چرا احساس خوبی ندارم؟! مردی که کنار لیانا ایستاده، می گوید: تعریفتون رو از لیانا زیاد شنیدم! لیانا با محبت دستش را می گیرد و رو به ما می گوید: معرفی می کنم... منوچهر، همسرم! و به دختری که سمت دیگرش ایستاده است، اشاره می کند. - آرزو جون رو هم که حتما می شناسید! دختر منوچهر و البته، عروس خانوم! لیانای من زن مردی به سن و سال پدرش شده بود؟! https://t.me/joinchat/uk5MnJRzPDo3MjI0 https://t.me/joinchat/uk5MnJRzPDo3MjI0 https://t.me/joinchat/uk5MnJRzPDo3MjI0 بعد از چند سال عشقش رو پیدا می کنه اما...🥺
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
ما هیچ وقت نفهمیدیم چرا عمو هیچ بچه ای نداره! این درحالی بود که من توی آلبوم خانوادگی و عکسای قدیمی یه پسربچه رو بغل عمو دیده بودم! هر وفت صحبت از بچه میومد عمو اخماشو می کشید توهم و بحثو عوض می کرد.... ما نمیدونستیم توی خانوادمون چه خبره! همه چیز گذشت تا وقتی که من بعد از هزارتا التماس و درخواست بابا رو مجاب کردم بذاره مستقل زندگی کنم. اونم وسط جنگل! اونم یه دختر بیست و پنج ساله! اونم تنها! البته که فکر می کردم تنهام! شایدم دست تقدیر بود... هرچی که بود فهمیدم من تنها نیستم... یه همسایه دارم! یه همسایه با چشمای سیاه و وحشی و یه شاتگان همیشه آماده شلیک! کسی که آماده کشتن من بود برای این که جنگل اختصاصی اونو قصب کردم! این شد شروع یه کلکل بی پایان بین منِ دنسر و آقای سگ اخلاق نظامی! خبر نداشتم اون کیه! نمیدونستم دنیا این قدر گرده و... ** - هوی! مرتیکه! از مرز من رد شدی! با تحقیر نگاهم کرد و گفت: - مزر بندی کردی؟ دور تا دور خونت شاشیدی که مرزت مشخص بشه؟ جیغ زدم: - چقدر تو بی ادب و گاوی! بی توجه به من اومد جلو و جلوتر. با اخطار گفتم: - بمون پشت خط! ما باهم توافق کردیم هرکی از خطمون رد بشه میمیره! تا نکشتمت خودت برگرد برو توی کلبه ات! بلند خندید و همچنان که می اومد سمتم و من می رفتم عقب، گفت: - چیکار میخوای بکنی؟ انقدر نفس بکشی تا همه اکسیژنا تموم بشه و من نفس کم بیارم بمیرم؟ بیشعور! اومد جلو و کاملا مماس با تنم ایستاد. تنها راه نجاتم این بود که بزنم وسط ناکجا آبادش که تا صبح زوزه بکشه... اما همین که پامو بلند کردم، زانومو روی هوا گرفت و اجازه نداد. نیشخندی زد. - همین؟ مراقب باش یه وقت ازت دَر نره کوچولو! خواستم با دستم، زانومو آزاد کنم که...شت! شت...شت! دستم خورد جایی که نباید میخورد...ابرویی بالا انداخت و گفت: - انگار یکی این دور و برا تنش میخاره... - باور کن از قصد نبود... من... نمی.... ترسناک نگاهم کرد. - خودت این بازی رو شروع کردی دلیار. و تنمو کامل مماس تنش کرد...پچ پچ وار گفتم: - داری چه غلطی می کنی روانیییی؟ لب زد: - تنبیه! تو حقوص همسایگی رو نقض کردی و با لمس من، قوانین رو شکستی! سزای عملت اینه که کامل بگیریش دستت! تا خواستم دستمو بکشم عقب، زیپ شلوارشو باز کرد و.... https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh این همسایه مغرور سگِ نظامی کی میتونه باشه؟ 😃😎
إظهار الكل...
پارت جدید
إظهار الكل...
-استغفرالله یه پریود شدی بچه، داری خار مادر ما رو صلوات میدیا! لب برچیده نگاهش کردم و دستم را روی شکمم فشردم -خب درد می کنه دیگه رشیدجونم چکار کنم؟! نگاهش را به لب های غنچه شده و چشمان پرم داد -بیا منو پاره کن راحت شی... خوبه؟ اشکم که ریخت و هق زدم هول کرد قیافه اش مثل پسر بچه ها شده بود و دلم می خواست شدیدا به او بخندم -چته بچه... گوه خوردم بابا. مگه تو پریودی دلتون نمیخواد عالم و ادمو پاره کنین پس تو چرا گریه می کنی؟ دستانم را باز کردم و لوس گفتم: -بغلم کن رشید جونم تا آمد بغلم کند یکهو جیغ کشیدم -وای وای آخ دلم وای خون ریخت هاج و واج نگاهم کرد و بعد دستش را روی شکمش کشید -فکر کنم بچم افتاد... تخم سگ! کنارم نشست و بغلم کرد -اومدم خونه یکم چپ و راستت کنم که تو هم قرنطینه ای... حالا باید بریزمشون تو حموم دماغم را بالا کشیدم و فین فین کنان پرسیدم: -چیو؟! لبخند کجی زد: -بچه هامو... از خجالت سرخ شدم و او خندید... بیشتر روی سینه اش لم دادم و رسما خودم را پهن کردم -میگم رشید جونم می شه زیر دلمو ماساژ بدی؟ دستات بزرگ و داغن خوب میشم. کلافه اش کرده بودم ولی دل به دلم داد و دست داغ و زبرش که روی لختی شکمم نشست چشمانم را بستم و دستانش پایین تر رفتند... https://t.me/+DTHc8bYHJVZhZjFk (یک ساعت بعد) در خانه را بست و خواست صدایش را توی سرش بیندازد و دخترک را صدا کند که صدای حرف زدنش را شنید آرام نزدیک در اتاق که نیمه باز بود شد نارین از خنده کبود شده بود -وای سپیده نمی دونی قیافش چقدر بامزه شده بود که... فکر کرد واقعا پریودم نشست ماساژم داد قربون صدقم رفت! با تعجب به دخترک شیطان و ریزه میزه نگاه کرد گوشی روی بلندگو بود و صدای خواهرش را شنید -جدی میگی؟ یعنی واقعا رشید نشست شکم زن عقدیشو ماساژ داد؟ بابا به گروه خونیش این کارا نمیخوره اصلا حتما داری دروغ می گی! -چرا حرفمو باور نمی کنی خواهر شوهر جونم، نشون به اون نشون که الانم رفته به دستور بنده برام نوتلا و پاستیل بخره! صدای خواهرش هیجان زده شد -وای خداروشکر، عزیز بشنوه کل محلو نذری می ده... انقدر دعا می کرد داداش سر به راه زن و زندگی شه نارین لبخند مغروری زد و نگاه خشمگین و حرصی رشید را از پشت در ندید... نیم وجب بچه گولش زده بود -داداشتو دست خوب کسی سپردی، پس فکر می کنی چطوری تورش کردم؟ اینم از توانایی های منه دیگه در را باز کرد و کامل وارد اتاق شد نگاه نارین که بالا امد با دیدنش از ترس قالب تهی کرد و سریع تماس را قطع کرد -عه رشیدم اومدی بالاخره؟ -دروغ گفتی که پریودی نارین؟ نارین به لکنت افتاد -من... من راستش رشید عصبانی خندید و تیشرتش را از تن کند -یه پریودی نشونت بدم نارین که حض کنی... اخ و وایتو بذار واسه وقتی که می ریم تو تخت جوجم دامنش را بالا زد و با دیدن اینکه پد بهداشتی  توی لباس زیرش نبود خشن تنش را روی تخت انداخت اما همین که خواست کار را تمام کند با دیدن خونریزی اش متوقف شد ضد حال خورده به پایش خیره شد... ظاهرا دروغ دخترک به حقیقت پیوسته بود و پریود شده بود! https://t.me/+DTHc8bYHJVZhZjFk https://t.me/+DTHc8bYHJVZhZjFk https://t.me/+DTHc8bYHJVZhZjFk #پارت‌واقعی😍🕊 #کپی‌ممنوع‼️
إظهار الكل...
👍 1
جدی...خشن...سایلنت... این دیگه کی بود پروردگارا!! دسته ی کیفم رو محکم داخل دستم فشوردم و جلو رفتم: -سلام جنابِ..... عینک مطالعه ش رو از روی چشماش برداشت و جواب داد: -فروزنده هستم خانم آرمان،خوشحالم که اینجا میبینمتون... محو شده بودم...محو چشم های که حالا از پشت عینک بیرون اومده بودن...چقدر درخشان بود...چقدر گیرا بود... خانم...خانمِ..... یهوی به خودم اومدم و شروع به جمع و جور کردن خودم کردم...میدونستم چه گندی زدم،ولی به روی مبارک نیاوردم و لب زدم: -خ....خیلی خیلی ممنونم جناب فروزنده،بنده هم خوشحالم از دیدن شما همینطور که میدونید من به این کار احتیاج دارم و باید حتما.... لبخند محوی زد که باعث شد ساکت بمونم.. میدونستم خیلی تند تند صحبت کرده بودم و این باعث لبخندش شده بود دیوونه... لب تر کردم: -ببخشید چیزی شده؟؟ انگشتاش رو توی هم گره زده بود و روی میز جلوش گزاشته بود،خیلی دقیق بهم نگاه میکرد و سکوت کرده بود... بخدا که میدونستم من یکی امروز رد میشم،اصلا یارو خیلی آدم حسابی بود..منو چه به این شرکت و دم و دستگاه... همینجوری سرم رو داخل اتاق میچرخوندم و بالا پایین میکردم که صداش باعث شد متوقف بشم... -شخصا لزومه ی شمارو مطالعه کردم خانم آرمان،میتونید شروع به کار کنید... کنترلم از دستم خارج شد و با صدای بلندی لب زدم: -چیییی؟؟؟ تو صورتم دقیق شده سرش رو یه نمه تکون داد که فهمیدم چه گندی زدم!! کیفم رو داخل دستام جابه جا کردم و با مرتب کردن شالم ادامه دادم: -یعنی...چیزه...واقعا میگید میتونم کارم رو شروع کنم؟؟ چشماش رو روی هم گزاشت جواب داد: -درسته خانم آرمان...و کارتون هم همین الان توی همین اتاق با من شروع میشه... پلکم پرید و بی مهابا زمزمه کردم: -باشما؟یعنی چی با شما من نمی‌فهمم منظورتون رو... ابرو های کمانیش رو بالا انداخت و لب باز کرد: -یعنی اینکه از الان در خدمت من هستید و هرکاری بخوام باهاتون انجام میدم... دیگه دوزاریم داشت کجکی کجکی میوفتاد که با حرفی که زد،نفس آسوده ای کشیدم...فکر میکردم میخواد ازم سوئه استفاده کنه... ای خاک دو عالم تو ملاجت یاس چقدر تو بدبخت و منفی نگری... -خب خانم آرمان... به پرونده های قطور روی میزش اشاره کرد و گفت: از الان از همین پرونده های به هم ریخته شروع میکنیم... این پرونده ها زیر دست کارمند قبلی کلی به هم ریخته شدن و نامنظم هستن،میخوام که شما اونارو تا شب سر و سامون ببخشید..اگه بتونید این کارو انجام بدید،لایق بودن خودتون رو به من ثابت میکنید... اون وقته که شما کارمند ویژه ی بنده میشید و هیچ طوفانی نمیتونه شمارو از این شرکت و در کنار من بودن ریشه کن کنه چطوره؟؟؟ 🥹دلم از این رئیسا خواست🥹 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0
إظهار الكل...
-طلاقم بده... هر چه عذابم داد دم نزدم. اما خوابیدنش با زنی دیگر زیادی گران تمام شده بود که بی‌فکر چنین درخواستی کردم. ابروهایش بالا پرید. نگاهش پر از تمسخر شد و ثانیه ای بعد بلند خندید. در خود جمع شدم و سر به زیر انداختم. -طلاقت بدم؟! بری خونه‌ی کی؟ خونه‌ی فامیلی که طردت کردن؟ یا خونه‌ی ننه‌ای که شوهرش پیغام داده دور و برِ خوشیاشون پیدات نشه؟! باز هم تک‌خندی زد. -اولا طلاق واسه عقده، نه تو که صیغه‌امی اونم دو ساله. دوما باشه... سرم تیز بلند شد. غلطِ اضافه کرده بودم. با وجودِ جنینی که داشتم،  زیر زمینی که می‌گفت برای زندگی کردنم کرایه کرده، که هیچ. من به گوشه‌ای از باغ خانه هم رضایت می‌دادم. -باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. وا رفتم... ویران شدم و ریختم. -می‌رم دوش بگیرم. اومدم نباشی. از کنارم گذشت، اما لحظه‌ای مکث کرد و دست چکش را از جیبش بیرون  کشید. -مهرت چقدر بود؟ ده تومن؟ بیست می‌نویسم. حالش و ببری! نفس نمی‌کشیدم انگار. از گوشه‌ی چشم کیاشا، فامیل دور و شریک تجاری‌اش را دیدم که تازه از راه رسیده بود و نگاه حیرت‌ زده‌اش بینمان می‌چرخید. مثل هر روز با او آمده بود، یک قهوه بخورد و بعد برود. می‌گفت فنجان‌های قهوه‌ام برای سردر‌دهایش معجزه‌ هستند. او چک را روی اپن کوبید و رفت و من سرافکنده و ناچار ریز ریز اشک می‌ریختم. -وسایلت و جمع کن. می‌برمت یه چند روزی خونه‌ی خودم. با صدای خش‌دار کیاشا سر بلند ‌کردم و چانه‌ام از بی‌پناهی‌ام لرزید. -وسیله‌ای ندارم. چند روز او نگهم می‌داشت. باقی عمر را چه می‌کردم؟! با فکر کردن به بچه‌ای که شناسنامه نیاز داشت تند سر تکان دادم. -ممنون. اومد عذرخواهی می‌کنم. تند حرف زدم. تقصیر منه. پر از اخم نگاهم کرد. -لباست و بپوش راه بیفت. حرومه موندنت تو این خونه. نمی‌دانستم چکار کنم. راه به جایی نداشتم.  با بیست میلیون خانه‌ای نصیبم می‌شد؟ عذرخواهی می‌کردم با توجه به معشوقه‌ی جدیدش قبولم می‌کرد؟! -میای یا منتظر می‌مونی بیاد بندازتت بیرون؟! عجولانه دستم روی شکمم نشست. -من حامله‌ام. نمی‌دونه.  بفهمه نگهم می‌داره؟! شک داشتم بچه‌ی مرا بپذیرد. پلک‌هایش با عذاب روی هم افتاد و دلیلش را درک نکردم. -بچه‌ت مالِ من... خودتم... هوفی کرد. -راه می‌افتی یا نه؟! نگاهی به در بسته‌ی اتاقش انداختم و به همان سمت رفتم. یک قدم برداشته بودم که دستم را گرفت. -ماشین تو حیاطه.  نمی‌خواد بپوشی. با من میای ولی این مرد و تا آخر عمر فراموش می‌کنی. خودم می‌شم پدر بچه‌ت. بارداریتم تموم شد عقدت می‌کنم! با فکی منقبض نگاه از من گرفت و دستم را رها کرد. قلبم یک جور ناجوری تند می‌تپید. -آ... آخه این‌جوری بدون لباس آقا؟! با اخمی غلیظ پچ زد: -می‌خرم برات. راه بیفت... https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 #عاشقانه #بزرگسال #ازدواج‌صوری
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.