cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

کانال رسمی فاطمه خاوریان(سایه)

نیل

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
14 318
المشتركون
-2824 ساعات
-1007 أيام
+53030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
-می برمت حموم دردت ساکت میشه. سرم را به سختی بالا آورد و با درد پرسیدم: -چی؟ -نترس و خودتو بسپار بهم. -نه! اما فرصت نداد،دست چپش را زیرِ پای راستم که عضله اش گرفته بود انداخت و با دست راست کمرم را گرفت و با یک "یاعلی" مرا از زمین بلند کرد. بلافاصله جیغ کشیدم و  از درد به خودم پیچیدم: -وای وای،داری چی کار می کنی؟ طبق غریزه،دستانم را دور گردنش قفل کرده بودم اما دردم بیشتر شده بود. یک گام به سمتِ سرویس که انتهای سالن تی آر ایکس بود برداشت و آرام گفت: -عضله ات گرفته؛می دونم باید چی کار کنم. -بذارم زمین،الان هامون می... -خفه شو و بذار به کارم برسم. بغض کردم: -اگه یه خبرنگار بیرون باشه چی؟نمیگن ستاره محبوبشون زنِ یکی دیگه رو بغل... داد می زند: -خبرنگارا غلط می کنن! چرا نمی فهمید؟ او ستاره ملی بود...زیر دوربین بود و ما الان هیچ ربطی به یکدیگر نداشتیم! زمانی نامزدم بود نه الان! درِ بازِ حمام را با پایش به عقب فرستاد و منی که از درد به خس خس افتاده بودم را آرام روی چهارپایه کوتاهِ سبزِ پلاستیکی نشاند. از شدت درد برای لحظه ای نفسم رفت و وقتی سرم را خواستم به ضرب به دیوار بکوبم،به جایِ سردی و زمختی دیوار،سرم به دستانش که به عنوان محافظ پشت سرم قرار داده بود کوبیده شد: -به خودت آسیب نزن! قلبِ خودم تیر کشید از دردی که به دستانش هدیه دادم و چشمانم را خیس کرد. همین باعث شد وحشیانه داد بزنم: -برو،توروخدا برو. بودنتو نمی خوام. برو و بذار به دردم برسم. و اویی که هیچکس حق فریاد زدن بر سرش را نداشت،فقط خیره نگاهم کرد و گفت: -تو بلای جونی دختر،تو منو بیچاره کردی که دهنم جلوت هیچ رقمه باز نمیشه! ناگهانی از جا بلند شد و پشتِ سرم ایستاد و بعد...موهایِ خیس از عرقم را گرفت. تکانی خوردم و با گیجی گفتم: -چی کار می کنی؟ با کلافگی گفت: -اتم هوا می کنم،چه غلطی دارم می کنم به نظرت؟ و  سرش را کج کرد و به نرمی پرسید: -اینطوری ببندم؟دوتا گره خوبه؟ چرا باید دوباره دلم ضعف برود. فین کشیدم: -آره. نمی دیدمش اما از حرکاتش متوجه کلافگی اش بودم. دو گره بسیار شل زد و به آرامی گفت: -شله،ولی بالا بستم تا نچسبه به گردنت و اذیتت نکنه‌. بیشتر از این بلد نیستم. رهایم کرد و مقابلم نشست: -حاضری؟ فقط سر تکان دادم اما وقتی او عضله پایم را بالا گرفت درب حمام باز شد و هامون با بهت به ما نگاه کرد: -اینجا چه خبره؟زن من با تو تو حموم چه غلطی می کنه؟ https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk رسوایی!!! رسوایی بزرگ بینِ ستاره ملی که محبوب همه دختراست و دختر ورزشکاری که زمانی عشق سابق این مرد بوده و حالا.... از اون عاشقانه های شیرین و خاص که کل کل های زیادی هم دارن😂😭❤️
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت۱۶۹ _ تبریک می‌گم. داری بابا می‌شی داداش! پناه حامله‌ست! رنگ از صورت امیرپارسا پرید، سرش با چنان شتابی چرخید سمت من که گردنش رگ به رگ شد. اخم داشت. مضطرب لبخند زدم: _ چ‌چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ بیخ گوشم، جوری که فقط خودم بشنوم‌ گفت: _ تف تو غیرت من… لعنت به توی کثافت… تیکه‌تیکه‌ت می‌کنم پناه! فقط به خاطر هلن‌بانو الان نشستم سر جام. دلم شکسته بود. انتظار این عکس‌العمل را از مردی که عاشقش بودم نداشتم. امیرپارسای عاشق و مهربانم تبدیل به کوه سرد و نامهربانی شده بود که انگار از من متنفر بود… چشم‌هایم ناباور و خیس شد: _ چ‌چی… می‌گی؟ بی‌بی با اسفند به من نزدیک شد و دایی که بعداز دعواهای ماه قبل، تازه به صورتم نگاه می‌کرد پرسید: _ اون بچه، آینده‌ی خاندان ماست. مراقبش باش. زن‌دایی قرص قلبش را خورد و گفت: _ اگر بچه‌ی امیرپارسامو ببینم، دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام. امیر مچ دست من را گرفت، دور از چشم بقیه محکم فشار داد و پرسید: _ با کدوم حروم‌زاده‌ای تو مهمونی بودی؟ به اون شب برمی‌گرده؟ _ امیر… تو… تویی که ادعای مسلمونی داری و نماز می‌خونی، داری تهمت می‌زنی؟؟ _ خاک بر سرِ منِ احمق و بی غیرت که سی سال عاشقت موندم! بخاطرت با عالم و ادم جنگیدم که بری با یه بی ناموس دیگه…! داشت سکته می‌کرد و از طرفی باید در جمع خود را کنترل می‌کرد. _ به خدا داری اشتباه می‌کنی… حس می‌کردم دستم دارد می‌شکند. غرید: _ تا عملِ قلب هلن‌بانو اسمت تو شناسنامم میمونه!! بعدش گورتو گم می‌کنی از این خونه می‌ری. هلن‌بانو شربت بیدمشکش را هم می‌زد. به ما مشکوک شده بود. پرسید: _ پناه جان، خوبی مادر؟ چرا همچین شدی؟ گرمای دستش را از دستم کشید. برخاست و با قدم‌های بلند به سمت اتاقمان رفت. همین‌که وارد شدم هجوم آورد سمتم. انگشت تهدیدآمیزش را رو به صورتم گرفت: _ اون شب با کی بودی؟؟ _ با هیچ‌کس… به روح پدرم قسم، هیچ‌کس. _ خفه‌شو دروغ نگو! خفه‌شو! خواستم دستش را بگیرم. نگذاشت. طاقت دوری‌اش را نداشتم. توان اثبات بی‌گناهی‌ام را نداشتم. همه‌چیز به فیلم‌های پخش شده و پارتی و ده روز گم شدنم برمی‌گشت. ولی این بچه، بچه‌ی خودش بود… از اتاق رفت و برنگشت. از همان شب دیگر کنارم نخوابید. مهربانی‌اش تمام شد. عشقش تمام شد… دیگر نه بوسید و نه ‌حتی اسمم را صدا زد. https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk چهار روز بعد باران می‌بارید. مقابل بیمارستان اشک‌هایم با قطرات آسمان قاتی شده بود. کنار ماشینش ایستاده بودیم. گفت: _ به سلامت! _ چه‌جوری می‌تونی ان‌قدر نامرد باشی امیر؟ هلن‌بانو از بیمارستان مرخص شه سراغمو نمیگیره؟ تو… تو دلت تنگ نمیشه؟ شوهرم… عربده کشید: _ من هیچی تو نیستمممم!!! هیچی!!! گورتو گم کن دیگه نبینمت. با همون نطفه‌ی خرابی که تو شکمته برو به جهنم پناه! تو رو حواله می‌کنم به خدا که با آبرو و غیرت و غرورم بازی کردی! قربون همون خدا برو که گردنتو نشکستم. ساک کوچکی از صندلی عقب برداشت و انداخت جلوی پایم. _ پشیمون میشی! یه روز میفهمی اشتباه کردی! همه‌ی وجودم درد می‌کرد. از صورتم چشم گرفت. دستش مشت شده بود و حس می‌کردم از بغض و خشم دارد می‌میرد… ما عاشق هم بودیم… ما سالها عاشق هم بودیم و امروز جدایی مان بود… ولی نمی‌دانستم چه اتفاقات عجیبی در انتظار من و اوست… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو یه شب بارونی با بچه‌ای که می‌گفتن آینده‌ی خاندانشونه و تو شکمم بود، از شهر رفتم… بیرونم کرد. با نامردیگفت دیگه دوستم نداره و منِ بی‌حیا رو واگذار می‌کنه به خدا! مردی که می‌پرستیدمش باور کرده بود شایعات حقیقت داره. رفتم و سه سال بعد برگشتم. وقتی که برای اولین و آخرین بار امیر می‌تونست بچه‌‌ی مریضشو ببینه. بچه‌ای که به محبت پدرش نیاز داشت... بعد سال‌ها من و امیر با هم روبه‌رو شدیم… رفتم دفترش ولی با دیدن یه دختر غریبه و حلقه‌ی انگشتش https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
من حتی وقتی تو رو یادم نمی‌اومد عاشق بودم یاسمن محمد او را نگاه کرد چشمانش چنان آزردگی‌اش را بابت دروغ‌هایی که می‌شنید هوار می‌زد که یاسمن بالاخره کوتاه آمد. مظلومانه گردنش را کج کرد: -بزار حالت بهتر بشه حرف می‌زنیم. محمد فریاد کشید:من حالم خوبه. دخترک ترسید، دو قدم عقب رفت . محمد دست آزادش را بالا برد: - خیلی خوب نترس، ببخشید. هرچی می‌خوای بگی من به تو آسیب نمی‌زنم، حتی اگه نشناسمت. حتی اگه از همه‌ی خاطره‌هام با تو فقط موهات رو یادم باشه‌. من حتی الان که تو رو یادم نمیاد بازم عاشقتم. لبخند زد تا دخترک آرام شود: - بااینکه چیزی ازت تو خاطرم نیست ولی بازم می‌بینمت قلبم تند می‌زنه‌. پس تو رو خدا حرف بزن و بگو ماجرا چیه و تو رو خدا از این حال بدی که چند ماهه گریبانم‌رو گرفته نجاتم بده یا لااقل کمک کن از این حال مزخرفی که بعد شنیدن حرف‌های تو به جونم افتاده خلاص بشم. تو داشتی از نگار حرف می‌زدی از اینکه زن من نیست. بهم بگو این زنی که توی خونه‌ی من و میگه از من حامله‌ست کیه؟ کلمات در دهانش شکستند و طوری شکسته و با فاصله از دهانش خارج شدند که یاسمن به زور متوجه‌شان شد:تو گفتی بچه‌اش مال من نیست؟ https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0 https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0 https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
إظهار الكل...
sticker.webp0.34 KB
Repost from N/a
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت130 جیغ های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌ https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
إظهار الكل...
Repost from N/a
شیلا با لبخندی که نمی‌خواست پنهانش کند به او خیره شد:شمشیرت‌ رو از رو بستی! مرداس دست‌هایش را در جیب شلوارش کرد: - دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم.عشقم‌و ازم گرفتن لبخند زن از روی لب‌هایش جمع شد: - از مرداسی که چیزی واسه از دست دادن نداره باید ترسید. مرد مستقیم‌ به چشمان قهوه‌ای شیلا زل زد: - هیچ‌کس نمی‌دونه مرداسی که چیزی واسه از دست دادن نداره چقدر می‌تونه ترسناک‌ باشه! ته چشمان سیاهش کینه‌ی بزرگ بود، اما با وجود آن‌ همه کینه‌ی نشسته میان چشمانش حتی شیلا هم نفهمید قلبش از چشمانش نیز سیاه‌تر است. جلو رفت و نزدیک شیلا ایستاد: اون تو رو ازم گرفتن ولی تو تنهام نذار یک مدت کنارم باش. شیلا پوزخند زد و نگاهش را میان اتاق چرخاند: فرداشب عروسیته. من‌و می‌خوای چیکار وقتی بهار داره می‌آد تو زندگیت. وانمود می‌کرد از دست دادن مرداس را پذیرفته، تلاش می‌کرد خودش را آرام جلوه دهد تا مرداس بیشتر از این عذاب نکشد، اما با گفتن این جمله قلبش تیر می‌کشید. سایه‌ی بهار همیشه روی رابطه‌ی آن‌ها بود. او همیشه به بهار حسودی می‌کرد و حالا... مرداس هم پوزخند زد: - دیگه هیچ‌وقت بهار به زندگی من‌ نمیاد. من تا آخر عمرم وسط پاییز می‌مونم.ولی این آخر بازه نیست زندگی همه قراره جهنم بشه https://t.me/+HbqS7DdWTc43YjJk https://t.me/+HbqS7DdWTc43YjJk https://t.me/+HbqS7DdWTc43YjJk
إظهار الكل...
Repost from N/a
00:10
Video unavailable
"اسم طرف رو تریلی نمی کشه" قطعا اینو شنیدید ،داریوشِ سلطانی؛اسمشو تریلی نمی کشید حقیقتا اما من چی کار کردم؟ با دلبری زمینش شدم😎 اوه صبر کنید....این تمومِ فاجعه نیست"جلویِ قاضی و ملق بازی؟" من،آمینِ رزاقی؛یه دختر بیست ساله جلویِ داریوش سلطانی،قاضیِ معروف چهل ساله جذاااااب و پولدار شهر نه تنها ملق می زدم،بلکه عقلم از سرش بردم. من،طرفدار این مردم. اونقدری خواستمش که تو بچگیم بهش گفتم "میخوام عروست بشم" اون یه مرد کاریزماتیک و‌ جدی بود،من یه دختر شرررررر و‌شوووور به تمام‌معنا همون چیزی بودم که زندگی تاریک این مرد بهش نیاز داشت. دو قطبِ مخالف...ساده بخوام بگم،من پدرشو در اوردم😌 همه چی داشت عالی پیش میرفت که من،اشتباهی یه جای دیگه لباسامو عوض کردم و نگو یه عوضی توی اتاقه و اون بی شرفِ جذاب فک کرد میخوام خودمو بهش غالب کنم و بعد فهمیدیم که این آدم... https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk یه عاشقانه جذاب رنگی رنگی از عشق بچگی😍پارچ قند کنارتون باشه چون باهر پارت قراره از قشنگیشون قندتون بیافته😭😭
إظهار الكل...
3.08 MB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.