cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

⫷ اٰصؐݺ࣮لۙ ⫸

همسر و مادر اندکی نویسنده ✒️ Full دچار (فصل یک ) آشوب (فصل دو) تقدیر ۱ Is Taiping... [اٰصؐݺ࣮لۙ] تقدیر ۲به زودی ناشناس https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1203383-islUZDF

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
823
المشتركون
-124 ساعات
-57 أيام
+3930 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

عرض سلام و خسته نباشید خدمت تمامی نویسنده ها و مخاطبین محترم امیدوارم اگر امتحان،کنکور یا مشغول به کاری هستید همگی به خوبی سپری شده و موفق باشید بعنوان مدیر گپ لازم دونستم چندتا نکته رو یادآور بشم درباره روند پارت گذاری نویسنده های " Dark writers " نکته اول نویسنده ها مثل شما مخاطبین عزیز مشغول به کار،زندگی،تحصیل هستن اگر نویسنده ای مدت طولانیه که پارت نذاشته میتونید از همون نویسنده داخل ناشناس خودش اعتراض کنید اگر جوابگو نبود میتونید چنل رو ترک کنید نکته دوم من همیشه به نویسنده ها گفتم که خواننده های فیکتون هیچ وظیفه ای در قبال اینکه به شما انرژی‌ و نظر بدن ندارن شما لطف میکنید فیک میخونید چون دوست دارید اون فیکو نظر میدید الانم لازم دونستم به شما بگم که این ارتباط دو طرفه بصورت کاملا دلی هست نویسنده ها لطف دارن ایده هاشونو باشما به اشتراک میذارن نکته سوم اگر فکر می‌کنید که فیک های گپ ما تکراری یا مورد پسند و خوب نیست میتونید این ایده ها رو انتخاب نکنید و چنل رو ترک بفرمایید ایده ی مافیایی به شدت زیاده چه در گپ ما چه گپ دوستان عزیزمون اما خب مهم نوع نگارش‌ هست مهم اینه که داستان ها باهم تفاوت داره ایده مافیاست اما روند داستان شبیه به هم نیست،همچنین ما فیک های زیادی داریم که به هیچ عنوان ایده هاش تکراری نیست اگر اینها هم به چشمان گرانقدر شما نمیاد میتونید ترک کنید آخرین مطلبی که میخوام بگم در مورد آشنایی با رایتر هاست به هیچ عنوان به دلایلی لازم نمیدونم صمیمیتی بین رایتر و خواننده باشه اگر لازم باشه در آینده یه اتفاقاتی رقم خواهیم زد و میتونیم در صورت سالم بودن این ارتباط قولش و بهتون بدیم همچنين اگر ببینم داخل ناشناس یا کامنت خواننده های گرامی دارن به یک فیک یا یک نویسنده توهین میکنن با احترام اول اخطار میدم برای بار دوم حذفتون میکنم
إظهار الكل...
12
شاید بی رحمانه بود اما اینبار نمیخواستم گول حربه های مادرانه اش رو بخورم ، من نیاز داشتم مادرم که همه عمر کنارم بوده باهام صادق باشه و به جای اینکه با من مثل بچه ی دوساله برخورد کنه و به قول خودش از خطرات دور نگه داره، به عنوان پسر ۲۳سالش روم حساب کنه و منو ضعیف تلقی نکنه به شرکت که رسیدیم خیال کردم پرهام مثل دفعه ی قبل منو میذاره و میره اما وقتی ماشین رو داخل پارکینگ برد فهمیدم اشتباه کردم از ماشین پیاده که شدم انگار که ذهنم رو خونده باشه ابرو بالا انداخت و گفت : _فکر کِردی دیگه تنها میفرستُمِت تو دهن شیر ؟ چشمامو تو کاسه چرخوندم و از نسبت دادن لقب شیر به رهام پوزخند زدم هرچند قلبا قبول‌ داشتم ابهت و غرور تو رفتارش بیشتر از تمام خصوصیاتش به چشم میخوره سوار آسانسور شدیم و خودمون رو به محل کارم که دیروز اون پسره امید نشون داد رسوندیم هردو از همون بدو ورود متوجه جو متشنج شرکت شده بودیم ، از دور امید رو دیدم که داشت با یکی بحث میکرد سمت میز کار مشترکم رفتم و اون دونفری که دیروز سرخوش بودن رو عصبی پشت سیستم هاشون پیدا کردم _س...سلام هر دو سرک کشیدن و کوتاه جواب سلامم رو دادن و دوباره مشغول کار شدن با شنیدن صدای سلام گفتن امید به عقب برگشتم و با لبخند جواب سلامش رو دادم _سلام فرفری چطوری؟ اخمای امید به وضوح تو هم کشیده شد و جواب پرهام رو نداد و بعد گذاشتن پرونده روی میز عقب گرد کرد و رفت ابروهام بالا پرید و به قیافه کنف شده ی پرهام با نیشخند نگاه کردم _نیم وجبی چه سیسی هم میگیره برام _همی نیم وجبی از وقتی اومدیم خون همه‌مونو تو شیشه کرده منو پرهام نگاهمون رو دادیم به یکی از اون دوتا که انگار بدجور دلش پر بود دست پرهام روی شونه ام نشست و نگاهم سمتش چرخید _احتمالا تبعات دنده ی چپ بلند شدن جناب رئیسه، مو برم ببینم کی دمشو لگد کرده _ب...باشه بعد رفتن پرهام پشت سیستم نشستم و مشغول کمک کردن به محب و صابر شدم ، کار طراحی سایت و بنرهای تبلیغاتی حتی تایم ناهار رو هم ازمون گرفت اما در نهایت محصول نهایی همون چیزی بود که لبخند رضایت رو لب هام آورد . عجیب بود خبری از پرهام هم نشده بود، کشو قوسی به گردنم دادم و گوشیمو از روی میز برداشتم با دیدن اون همه تماس و پیام از دست رفته که چندتاش واسه مامان و چنتا واسه پرهام بود به پیشونیم کوبوندم از صبح یادم رفته بود از سایلنت دربیارمش ،وارد صفحه چتم با مامان شدم و پیام هاش رو سریع خوندم قسمم داده بود به جون خودش که میدونست عزیزترین فرد تو زندگیمه و ازم خواسته بود برم خونه سریع براش تایپ کردم که میام ولی به شرطی که بینمون دیگه رازی نباشه پیام پرهام رو که واسه یه ساعت پیش بود رو باز کردم نوشته بود "کاری براش پیش اومده و عجله ای باید بره" براش "اوکی" نوشتم و گوشی رو کنار گذاشتم با دیدن محب و صابر که کنار هم پچ پچ می‌کردن و گه گاهی نگاهی بهم مینداختن سوالی سر تکون دادم که صابر فلشی رو روی میز سمتم هل داد و گفت : _میگم تو پسر عاموی رئیسی دیگه امروز عصبیه ما بریم صددرصد به یه چی گیر میده تو فایلارو ببر براش محب هم با تایید سر تکون داد لبم رو تر کردم و نفسم رو بیرون فرستادم، اینا اگه میدونستند منو رهام چه کارد و پنیری هستیم باهم همچین پیشنهادی نمی‌دادند برای اینکه فکر نکنن از رئیسشون حساب میبرم یا ترسی دارم شونه ای بالا انداختم و فلش رو برداشتم و از جا بلند شدم. ... .. . تو طبقه ی آخر از آسانسور خارج شدم و سمت میز منشی رفتم و بعد هماهنگ کردن چند تقه به در اتاق رهام زدم و وارد شدم [ رهام ] با دیدن امیر اخم هام رو تو هم کشیدم و خودم رو مشغول نشون دادم ، امروز از صبح عصبی بودم که دلیل اصلیش دیدن مسعود و کابوس دیشب بود . با جلو اومدنش ، عطرش دوباره بینیم رو قلقلک داد و باعث شد چند تا از خطوط اخم پیشونیم شل بشه اما به بی اعتنایی نسبت بهش ادامه دادم تا اینکه جلوی میزم ایستاد و فلشی رو روی میز گذاشت با مکث چشم چرخوندم سمتش که زبون وا کرد _ط...طراحی ب...بنر ها و ب...بسته بندی ک...کالاهارو ت...تموم کردیم ⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۳۱ _که اینطور بده ببینُم فلش رو برداشتم و به سیستم وصل کردم کارها خیلی تمیز و بی نقص انجام شده بود و بعید میدونستم کار اون دوتا لولک و پولک به تنهایی باشه و شک نداشتم امیر هم واسه اش زحمت کشیده و دقیقا  به خاطر همین موضوع نمیخواستم رضایتم رو نشون بدم  یه جورایی از حرص دادن این پسرعموی فرنگی لذت می‌بردم پس به پشت صندلی تکیه دادم و دست هام رو زیر سینه چلیپا کردم _توقع نداری که با این طراحی های بی کیفیت آبروی خودُمو شرکتُمُ ببرُم
إظهار الكل...
59👍 1
بیرون زدن رگ گردنش همون چیزی بود که میخواستم و حالا باید منتظر فوران کردنش میموندم _ت...تو اصلا چ...چی می...میفهمی ا..از ط...طراحی !!! ش...رکت فِ...فدکس ا...این ط...طرح هارو ر...رو ه...هوا م...میزنه ب...بعد تو با ش...شرکت ز...پرتیت  ک...کلاس می...میذاری ؟ دستم رو به دسته های صندلی چرخدار تکیه دادم و از جا بلند شدم آروم و با طمانیه سمتش قدم برداشتم به یک قدمیش که رسیدم ایست کردمو دستام رو داخل جیب شلوارم فرو کردم دندون قروچه کردنش باعث بیرون زدن استخون فکش شده بود و زاویه ی صورتش رو به خوبی نشون میداد  و رگ ورم کرده ی گردنش وسوسه لمسش رو به جونم می انداخت  اما با حرکت لبهاش و تر کردنشون حواسم به کلی پرت شد ف...فکر ک...کردی ک...کی هستی ؟ت...تو ف...فقط یه آ...آدم م...مغروری که ب...بقیه گ...گنده اش کردن برای چند ثانیه نگاهم قفل چشمای کهرباییش شد اما باز هم زوم لباش شدم و به ظریف بودنشون فکر کردم دلم میخواست بیشتر لجش رو دربیارم تا باز هم حرف بزنه... وقتی زبونش میگرفت حالت چهره اش با نمک تر میشد یه لحظه از زمزمه های فکریم جا خوردم و خودم رو شماتت کردم اما انگار امیر برداشتش رو از نگاه های بی پروام کرده بود که با چنان غیظی به زانوم کوبید و تو چشم بهم زدنی از اتاق بیرون زد
إظهار الكل...
79
_نمیخوام تحقیرت کنم ولی به قول تو بین ما به جز یه رابطه تخت خوابی چیز دیگه ای نبود ولی من واسه اون فرق میکنم ، نگرانم میشه ، واسه خوب بودن حالم هرکاری میکنه ، روم غیرت داره... خندم گرفت _اوهو غیرت هم داره روت؟ اونوقت ای آقای غیرتی خبر نداره زیر خواب مو بودی ؟ _گفته بودم خیلی آشغالی ؟ _چرت و پرت زیاد میگی نمیدونُم اینم گفتی یا نه ؟ _اون میدونه من با کسی بودم اما نپرسیده کی،کاری به گذشته ام نداره ولی امروز که برم پیشش دیگه همه چی فرق میکنه ، قراره یاد بگیرم متعهد بودن چجوریه نیش خندی زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، از آشپزخونه بیرون زدم و همزمان که سمت اتاق خواب میرفتم گفتم : _چه کسل کننده... شنیدم که گفت "تو چی میفهمی اصلا" اما توجهی نکردم و به محض رسیدن به اتاق گوشی رو روی تخت پرت کردم و تیشرتم رو با یه حرکت از تنم خارج کردم. [ امیر ] تو جام غلط زدم که با جسم سفت و هیکلی پرهام برخوردم ،تشکی که حاجیه برامون انداخته بود بزرگ بود اما پرهام انقدر بد خوابیده بود که رسما تو حلقم بود . دوباره چرخیدم و به پشت خوابیدم و به پنکه ی سقفی بالای سرمون خیره شدم کلا وقتی جام عوض میشد بدخواب میشدم اما اینبار فکر و خیالات مانع شده بود تا خواب به چشمام بیاد وقتی با پرهام اومدیم اینجا حاجیه با روی باز ازمون استقبال کرد اما جدو و نگاهاش سنگین بود واسم وقتی پرهام به شوخی گفت قهر کردم از خونه زدم بیرون یه کلمه گفته بود مرد قهر نمیکنه و دیگه حرف نزده بود . با حاجیه و پرهام هم به عربی حرف میزد که من نمیفهمیدم و چیزی دستگیرم نمیشد ، فقط مابین پچ پچ کردن های پرهام و حاجیه یکی دوبار اسم مسعود و رهام رو شنیدم که احتمالا ربط داشت به ماجرای امشب گوشیم رو آنلاک کردم و بی توجه به تماس های بی پاسخی که از سمت مامان داشتم وارد پیام هاش شدم ازم خواسته بود برگردم ، میگفت این دفعه همه چیو بهم میگه از اول تا آخرش میگفت پاپوش دوختن واسه برادرش گوشی رو کنار گذاشتم و سعی کردم حداقل یه ساعتی چشم روی هم بذارم و همه چی رو به زمان بسپرم. صبح با صدای زمزمه هایی از خواب بیدار شدم و تو جام نیم خیز شدم ، برای چند ثانیه شوکه بودم که کجام ، نگاه گیج و منگم رو اطراف چرخوندم و کم کم حواسم برگشت . گوشیم رو از کنار تشکی که روش بودم چنگ زدم و نگاهی به صفحه و ساعتش انداختم ، ساعت تقریبا ۶ بود از جا بلند شدم و به سمت صداهایی که از بیرون اتاق میومد رفتم وسط پذیرایی سفره ی رنگی پهن شده بود و حاجیه پای سماور نقلیش نشسته بود و چای میریخت سلام کردم که همون موقع پرهام از آشپزخونه با تابه ای تو دستش بیرون اومد _به به صباح الخیر کوکا بیا ببین چه سیت پختُم _سلام صبحت بخیر جونُم ، برو دست و صورتتو آب بزنو بیا بشین چای ریختُم ،شیر داغ هم هست ، نمیدونستُم چی میخوری دیگه از همش آوردُم _بله بله میبینی چه تحویلت میگیره ، به ای سن رسیدُم همچی سفره ای سی ما ننداخته تا حالا _بخیل نباش بِچه ،بیا بشین لبخندی رو لبام نقش بست و رو به پرهام با اشاره گفتم "سرویس بهداشتی کجاست" که گفت برم تو حیاط هوای دم صبح مطبوع تر بود تو این فصل ، نفس عمیقی کشیدم و صندل های جلوی در رو پا کردم و سمت سرویس بهداشتی گوشه حیاط که در آهنی قرمز رنگی داشت رفتم . ... .. . چهار زانو نشسته بودم و به سفره و محتویات توش نگاه میکردم . نبود جدو برام سوال بود و قبل از اینکه چای خوش رنگ مقابلم رو بردارم لب زدم _ج...جدو ک...کجاست ؟ پرهام نگاه ریزی به حاجیه انداخت و تیکه نون رو از توی سفره برداشت _صالح اومد دنبالش بردش چکاب؛ پیریه دیگه استکان چای رو برداشتم که حاجیه بشقاب خرمارو سمتم گرفت _با خرما بخور جون بگیری تشکر کردم و یه دونه خرما برداشتم که پرهام هم سریع یه دونه خرما از داخل بشقاب برداشت و دهنش گذاشت _به به قندن اینا به ماهم تعارف بزن حجیه جای دوری نمیره _الهم طولک روحی از نگاه چپ چپ حاجیه به پرهام خندم گرفت و خرما رو داخل دهنم گذاشتم و با چای خوش عطر خوردمش صبحونه رو سه نفری با تعارف های حاجیه و شوخی های پرهام خوردیم و وقتی که دیگه حس کردم درحال ترکیدنم عقب کشیدم . از همه بیشتر چیزی که بهش سرشیر می‌گفتند به نظرم لذیذ و خوشمزه اومده بود که ترکیبش با مربای انجیر فوق العاده بود بعد صبحانه از پرهام خواستم منو ببره شرکت ، من آدم جا زدن نبودم از طرفی فعلا آمادگی رفتن به خونه رو نداشتم و باید اینبار مامان رو وادار میکردم مخفی کاری رو کنار بذاره . ⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۳۰ نزدیک شرکت بودیم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره مامان دکمه کنار رو زدم و صدای زنگ رو قطع کردم
إظهار الكل...
57👍 3
⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۲۸ تصویر چهره خونی بابا رو زیاد تو کابوس هام دیده بودم اما اینبار تو خوابم کنار بابا چهره ی عمو هم بود که با چشم های به خون نشسته و ناراحت بهم زل زده بود . هر سه کنار چاهی ایستاده بودیم که صدای فریاد کسی ازش به گوش می‌رسید اما من طوری که انگار پاهام به زمین چسبیده قدرت هیچ حرکتی نداشتم و حتی نمیتونستم تشخیص بدم صدایی که داره میاد متعلق به کیه و بعد با فرو رفتن تو سیاهی که عین یک سیاه‌چاله منو تو خودش کشید یهو از خواب پریده بودم تو خودم جمع شدم بودم و میلرزیدم و وقتی دست پاشا روی شونه ام نشست از بی پناهیم بغضم دهن باز کرد و قطره های سمج راهشون رو روی تیغه ی بینیم باز کردند هنوز نفس نفس میزدم و لرزم گرفته بود ، تو حال خودم نبودم و دستم رو بند یقه ی روبدوشامبر پاشا کردم و خودم رو تو بغلش انداختم به حدی آشفته بودم که نفهمیدم دستاش با مکث بالا اومد و دور کمرم نشست _چته رهام عه مرد گنده واسه یه خواب مگه گریه میکنن؟ _حالم ...بده ...نفسُم... بالا... نمیاد ... خیلی وقت بود ...بوام تو خوابم نمیومد ، عاموم هم... دفعه اولی بود که خوابشُ میدیدُم . با یادآوری نگاه عصبی عمو اشکام شدت گرفت خدا میدونه که شدیدا دلتنگش بودم ولی نگاهش عصبی بود ،حساب میکشید انگار _هیییش آروم باش ،فقط یه خواب بوده پاشو برو رو تخت ازش فاصله گرفتم و سرم رو به پشت کاناپه چسبوندم و اجازه دادم قطره های اشک تو مسیر باد کولر خشک بشه ، مو عادت داشتم کابوس هامو تنهایی سر کنم _خوبُم تو برو بخواب نگاهی به ساعت بزرگ روی دیوار انداخت _صرف نمیکنه ، یه ساعت دیگه باید راه بیوفتم چند ثانیه تو سکوت که گذشت آروم تر شده بودم ،نگاهی به پاشا انداختم، چهره اش طوری بود که انگار میخواد حرفی بزنه که واسه گفتنش مردده _چیزی میخوای بگی ؟ _نه ...یعنی آره سوالی نگاهش کردم لب تر کرد و گفت: _خیلی وقته میخوام باهات صحبت کنم این مدت همش درگیر مشکلاتت بودی و فرصت نشد ...دیشب هم میخواستم حرف بزنم ولی انقدر دیر اومدی خوابم برد .. پوکر بهش نگاه کردم ، پاشا منو می‌شناخت از همون اول میدونست آدم رابطه های احساسی نیستم ، خیال کردم میخواد غر بزنه و ازم یه رابطه منسجم بخواد ، مثل پارتنر های قبلیم که سر یه سال میخواستن جایگاه داشته باشند و با این خیال خیلی زود برای من تبدیل میشدن به یه غریبه _حرفتو بزن _من دارم میرم _خو میدونُم گفته بودی _نه منظورم کلا بود یعنی از رابطم با تو _الان توقع داری بگم توروخدا نرو ؟...حال مُنو نمیبینی ؟خیال میکنی تو مودی هستُم که بخوام به رابطم با تو فکر کنُم؟همون اول هم گفتم مو... _مرد رابطه نیستی ...خودم میدونم و اینو نگفتم تا تو رو تحریک کنم ...من خیلی فکر کردم ، این مدت که دور بودیم با یکی آشنا شدم و حس میکنم حسی که به تو نداشتم رو به اون دارم ، نمیخوام از دستش بدم ...سفرم هم واسه دیدن اونه.. نفسم رو بیرون فرستادم ذره ای احساس ناخوشایند حس نکردم و این مهر تایید میزد به سینه ای که از عشق خالی بود _شرکت چی ؟ _همکاریمون ادامه داره البته اگه تو مشکلی نداشته باشی _چرت نگو ...پرونده های کانتینر های شبستری رو ایمیل میکنُم برات بهش رسیدگی کن، به وهاب هم گفتُم این روباه مکارُ دست کم نگیره از روابطی که داره ایجاد میکنه بوی خوبی به مشامُم نمیرسه از جا بلند شد و سمت آشپزخونه رفت از سر و صدایی که راه انداخت فهمیدم داره قهوه درست میکنه از همونجا شروع کرد توضیح دادن راجب کار و قرار دادها گوشیمو از روی میز برداشتمو سمت آشپزخونه رفتم بعد گذاشتن گوشی روی میز جلوی سینک ایستادم و آبی به صورتم زدم نگاهی به یقه ی پاره تیشرتم انداختم و بیخیال پشت میز آشپزخونه نشستم که کمی بعد پاشا با گذاشتن دو فنجون قهوه روی میز ، صندلی مقابلم رو اشغال کرد و روش نشست . نگاهم رو آروم از بخار بلند شده از فنجون قهوه گرفتم و به صورت پاشا دادم که جسمش اونجا بود اما فکرش نه فنجون رو برداشتم و جلوی بینیم گرفتم تا عطرش کرختی و سستی رو از تنم بگیره با پوزخند که ناشی از لفظ عشق بود گفتم: _پس عاشق شدی!! حالا نوبت اون بود پوکر نگاهم کنه _توقع نداری بیام از حس و حالم به تو که تقریبا اکسم حساب میشی بگم؟ کمی از قهوه ام رو مزه کردم و فنجون رو بین دستام گرفتم _فکر نمیکردُم آدم رمانتیکی باشی! _تو مگه کلا به من فکر هم میکنی ؟ _بگم نه ناراحت میشی؟ _ههه...نه چون میشناسمت نفسش رو محکم بیرون داد و با بخار قهوه اش شروع به بازی کرد _همیشه فکر میکردم همینکه عشق و حالم به جاعه برام بسه ولی اون نظرمو عوض کرد بقیه قهوه ام رو سر کشیدم و از جا بلند شدم _حسُم میگه دو روز دیگه از اونم مثل مو خسته میشی ولی به هر حال تو آزادی عین مو ⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۲۹
إظهار الكل...
53🔥 2
پـارتـ داریـمـ امـشـبـ 🕛۱۱:۰۰
إظهار الكل...
💋 28 6🔥 1
دوستان پارت هایی که نوشتم به اون نقطه ای که باید می‌رسید نرسید و خب نمیخوام پارت ناقص تحویلتون بدم، ممنون از صبوریتون و محبتتون🙏 فردا پارت های هیجان انگیز و درخور نگاهتون تقدیمتون میشه 💋
إظهار الكل...
58👍 3🥰 1
سوار ماشین شدم و پرهام هم درحالی که داشت زنگ میزد به کسی سوار شد و کمی بعد صداش تو کابین پیچید _سلام کوکا پیداش کردم گوشام تیز بود و صدای رهام که گفت "خب به مو چه" رو شنیدم پرهام گوشی رو سمت چپش منتقل کرد و لبخند ژکوندی زد مثلا میخواست میونه مارو نگه داره پوزخندی به خوش خیالیش زدم و به پشت تکیه دادم و چشام رو بستم دیگه گوش ندادم چی میگن فقط وقتی خداحافظی گفت چشام رو باز کردم و لب زدم _خ...خونه ن...نمیرم _پس کجا میری خونه ما که برات قفله تک خنده ای به شوخی بی مزه اش زد و گفت: _میمونه خونه جدو _م...منو ببر م...مسافر خ...خونه _چی میگی کوکا همین مونده بری مسافرخونه‌ اونوقت ما باید سر بذاریم زمین بمیریم ...میبرُمت خونه جدو اونجا جات امنه خیال مو هم راحته چیزی نگفتم و گذاشتم راهش رو بره ، شاید از جدو و حاجیه میتونستم اطلاعات کامل تری بگیرم . ..... ... .. . رهام خیالم راحت شد حداقل پرهام پیششه گوشی رو روی میز انداختم و ساعد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و تو سفیدی سقف دنبال یه سر نخ از آرامش خیال گشتم تا بلکه خوابم ببره اما محال بود با این همه هیاهوی فکری بتونم چشم روی هم بذارم دیدن مسعود همیشه حالم رو خراب میکرد ،گاهی فکر های شوم به سرم میزد تا خودم انتقام مرگ پدر و عموم رو با دستای خودم بگیرم انقدر به گذشته فکر کردم و لحظه های منحوس رو مرور کردم که با پخش شدن رنگ خون رو دامنه ی خیالم خوابم برد و طولی نکشید با کابوسی که مدت ها بود نمیدیدم از خواب پریدم و به نفس نفس افتادم یقه ی لباسم رو از حرارتی که توش غرق بودم دریدم و اجازه دادم سینه پر تبم خنک بشه کمی بعد با روشن شدن برق چشام رو بستم و دستم رو حائل قرار دادم از صدای شر شر آب و بعد بالا پایین شدن کاناپه متوجه حضور پاشا شدم _بگیر بخور کابوس دیدی باز لیوان خنک آب رو از دستش گرفتم و یه نفس سر کشیدم و مقداریش رو روی سینه ام و گردنم پاشیدم و از سردیش لرزیدم
إظهار الكل...
74👍 2
تو مسیر بودم و به حرف ملیحه فکر میکردم گفت دلش برام میسوزه ، گفت من هیچی نمیدونم و ادعا می‌کرد برادرش قاتل نیست . پوزخند زدم و با عصبانیت گوشی رو درآوردم و شماره ی پرهام رو گرفتم . خیال کردن با این نمایش ها خام میشدم یک بوق دو بوق نشده که جواب داد _جدیدا آدم شدی زود جواب میدی ؟! _والا از بس همش استرس دارُم باز تو و امیر به جون هم بیوفتین _گاییدیمون با ای امیر ، بیا برو دنبالش حال و حوصله دردسر جدید ندارُم _چیشده مگه ؟ _حوصله توضیح دادن ندارم، فقط اگه نمیخوای یه وقت خار بره تو پاش برو دنبالش وگرنه هرچی بشه مو مسئولیت قبول نمیکنُم ...والا انگار لَلِ بچه شدم!! _خب بابا خودُم میرُم دنبالش _شرّتون کم بی خداحافظی تماس رو قطع کردم سمت خونه روندم احتمال میدادم پاشا خوابیده باشه چون صبح زود پرواز داشت ، وقتی به خونه رسیدم همینطور بود ،چمدونش جلوی در آماده بود و خودش خواب هفت پادشاه رو میدید . بی صدا لباس هام رو کندم و روی تخت کنارش خوابیدم اما دریغ از ثانیه ای پلک گذاشتنم . ذهنم آشوب و دلم تو تشویش بود چند باری صفحه گوشی رو چک کردم ، با اینکه از پرهام نخواسته بودم بعد از پیدا کردن امیر بهم خبر بده اما منتظر خبر بودم . انقدر صفحه ی گوشی رو باز و بسته کردم که بلاخره صدای پاشا دراومد .. _خاموش کن اون بیصاحابو ، اگه خوابت نمیاد برو بیرون بذار کپمو بذارم خیر سرم صبح پرواز دارم . به زبونم اومد فحشش بدم اما حوصله کل کل باهاشو نداشتم و بعد بغل زدن بالشت از اتاق بیرون اومدم رو کاناپه دراز کشیدم. [ امیر ] روی نیمکت رو به دریا نشسته بودم و به انعکاس نور چراغ ها داخل آب تیره نگاه میکردم . گه گاهی موجی میومد و سکوت و آرامش دریا رو بهم میزد اما در کل همه چی آروم بود بر خلاف ذهن من .. چند متر اون طرف تر مردی با چرخ دستی ، فالوده و یخ در بهشت میفروخت کمی بعد چند جوون که بهشون میخورد مسافر باشند با کوله پشتی هاشون جلوی چرخ دستی ایستادند . بلند بلند می‌خندیدند و سر به سر هم میذاشتند و سکوت رو از شب ساحل گرفته بودند. شدیدا دلتنگ کریستین شده بودم .قرار بود دوسال رو اینجا بگذرونم و ممکن بود نتونم تو این دوسال برم و ببینمش تلفنم رو بیرون آوردم و بهش زنگ زدم ولی زود با یادآوری اینکه اونجا الان ۴صبحه تماس رو قطع کردم و پوف کلافه ای کشیدم. سرم رو به عقب خم کردم و چشم بستم و اجازه دادم صدای دریا آرومم کنه بعد چند دقیقه که تو اون حالت بودم گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم پرهام با مکث جواب دادم _ج....جانم _کجایی کوکا ؟ میدونستم باز مامورش کردن منو برگردونه _ت...تو س...ساحلم _غیب میگی کوکا بوشهر همش ساحله ،بگو کدوم ساحلی ای وقت شب _ن...نمیدونم _لوکیشن بفرست تا بیام دنبالت _ا..وکی ⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۲۷ تماس رو قطع کردم و بعد فرستادن لوکیشن گوشی رو تو جیبم گذاشتم وقتی به دیان گفته بودم میخوام برم یه ساحل آروم اینجا رو بهم پیشنهاد داده بود و خودش هم منو تا اینجا رسونده بود پسر خوش مشربی بود و موقع خداحافظی شماره اش رو هم بهم داد و شماره ام رو هم گرفت تا بیشتر همو ببینیم و کلی اصرار کرد که اگه کاری برام پیش اومد روش حساب کنم . چیزی که تو ظاهر داشتم میدیدم همه از در دوستی وارد شده بودند به جز رهام و مادرش و حالا داییش که نمیدونستم کجای این قضایا است لبم رو تحت فشار دندون هام قرار دادم و به جلو خم شدم و آرنج دست هام رو روی زانوهام گذاشتم امشب قبل اومدن رهام وقتی پافشاری کرده بودم رو دونستن داستان این دشمنی ها ، دایی یک کلمه فقط گفت قاتل نبوده و با ایما و اشاره به مامان رسوند بیشتر از این حرف نزنه "هه خیال کردن با بچه طرفن من امیر نیستم اگه سر از این موضوع درنیارم" با صدای چند بوق پی در پی به عقب برگشتم و پرهام رو دیدم که از ماشین پیاده شد و سمتم اومد _اهلا وسهلا برادر باز که پناه آوردی به سواحل اینجا باز کدوم کشتی هات غرق شده؟ پوکر نگاهش کردم و بلند شدم و بهش دست دادم _ت...تا کی م...میخوای ن...نگهبان م....من باشی _مو نگهبانت نیستم کوکا نگرانتم تو ، تو ای شهر عروس هزار دوماد غریبی اینجا یه مشت کفتار منتظرن یه لحظه بیوفتی تا لگدت کنن و از روت رد بشن .واسه اینجا هنوز زیادی بره ای بهم برخورد و رو گرفتم همه منو یه آدم ضعیف می‌دیدن و این عصبیم میکرد _خ....خودم می...میتونم م...مواظب خ...خودم باشم _اوها حالا چه قهرم میکنه ...باشه کوکا تو ببر بنگال ما موش بیخ دیفال خوبه ؟ پوفی کردم و از جا بلند شدم که اونم بلند شد _حالا نمیگی ای بار چرا زدین به تیپ و تاپ هم ؟خودش که چیزی به مو نگفت _م...مامانم ؟ _نه رهامو میگم _م...مگه م...مامانم ن...نفرستادتت د...دنبال من ؟ شونه ای بالا انداخت و گوشیش رو در آورد _نه رهام زنگ زد نگرانت بود ... "هه نگران؟ اون وحشی نگران کسی هم میشد ؟"
إظهار الكل...
60👍 3
⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۲۵ [ امیر ] نسیم ایستاده بود و نخل ها و درخت ها تو سکون قرار گرفته بودند و تنم از شرجی و رطوبت هوا به عرق نشسته بود . متوجه گذر زمان نبودم و انگار افکار تو سرم ورم کرده بود و جا واسه هیچ چیز دیگه ای نبود . به خیابون اصلی که منتهی میشد به ساحل رسیدم و بی توجه به عبور و مرور ماشین ها از خیابون گذشتم که صدای بوق ممتدی منو از جا پروند و تمام چاکراه های تنم رو باز کرد . آب دهنم رو به زور قورت دادم و به راننده ی عصبانی که از ماشینش پیاده شده بود و سمتم میومد خیره شدم _معلومه حواست کجاست مرد حسابی؟ الان اگه زده بودُمت که هزار تا کِس و کار پیدا میکِردی!! عینک دودی رو چشاش رو برداشت و مشکوک نگاهم کرد و بعد با لحن آروم تری گفت : _عه تو امیر نیستی ؟پسر عماد ؟ _خ...خودمم _ای بابا ...اینجا چیکار میکنی پسرعامو نزدیک بود بزنُم بهت، حواست کجاست!! پسر عمو گفتنش منو یاد رهام انداخت و با تعجب نگاهش کردم _معلومه مارو نمیشناسی .. صدای بوق ماشین های دیگه حرفش رو برید _بیا بشین برسونُمت _ن....نه خو...خودم م...میرم _بیا بشین تعارفی نباش قوم و خویشیم ، هوا هم گرمه شما فرنگیا به ای هوا عادت ندارین راست میگفت ،گرما طاقت فرسا شده بود پس بیخیال تعارف بیشتر شدم و بعد لبخندی سر تکون دادم هردو سوار مرسدس بنز مشکی رنگ شدیم و راه افتادیم. هنوز اسمش رو نمیدونستم اما سوار ماشینش شده بودم . پوزخندی به خودم زدم و چشم هام رو بستم و اجازه دادم باد کولر کمی از حرارت تنم کم کنه . با بیشتر شدن درجه سرما چشم باز کردم و به پسرعموی جدیدم نگاه کردم که چشمش به خیابون بود و لبخندی کنار لباش خودنمایی میکرد. _ا...اسمتون رو ن...نگفتین ، م...من خ...خیلیارو ن...نمیشناسم با چشمای سرمه کشیده اش نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به خیابون خیره شد _اسمِم دیانِ ، با مو راحت باش چرا جمع میبندی ؟ _ن...نمیدونستم یه پ...پسر عموی د...دیگه هم د...دارم رو چرخوندم و زیر لب گفتم : _ا...لبته م...من خیلی چی...چیزا ن...نمیدونستم یا نشنید یا متوجه طعنه تو کلامم نشد و گفت " _مو پسرعموی خودت نیستُم، مو پسرِ پسرعموی پدربزرگتُم ؛ تو مجلس عزا دیدُمت ولی تو انگار مارو ندیدی ، هرچند حق میدُم ای همه سال دور بودی و حالا هم واسه عزا برگشتی ، فرصتی واسه آشنایی نداشتیم ، ولی الان خوشحالُم اینجایی... اتفاقا پدرُم هم خیلی دوست داره ببینتت ؛ عماد واسه ی ما خیلی عزیز بود . _م...منون ولی ای...این ه..همه ق...قوم خویش رو دی...دیدن کمی ب...برام د...دشواره ، ا...اتفاقاته پ...پشت هم گ...گیجم ک...کرده . _حق داری والا حق داری ، دورادور درجریان هستُم و خبرا به گوشُم رسیده ، رهام از اول بی اعصاب و غد و یه دنده بود ، خبر دارُم چه رفتاری داشته و معلومه عرصه رو بدجور تنگ کِرده برات،  ولی خیالت راحت اینجا تنها نیستی ، میتونی رو کمک منو پدرم حساب کنی. لبخند نیم بندی زدم و "ممنونی" زیر لب گفتم، خیلی رو مود حرف زدن نبودم پس بقیه مسیر رو سکوت کردم و اون هم مثل اینکه فهمید ترجیحم سکوته حرفی نزد و با بلند کردن آهنگ لاتین و کلاسیک فضا رو منعطف کرد . [ رهام ] با یه تن بار فکری اضافی از خونه عمو بیرون زدم و سلانه سلانه سمت ماشین رفتم چرا گرهی که با اومدن امیر و مادرش به اینجا تو زندگیم افتاده بود روز به روز سفت تر و کور تر میشد؟ باید میبریدمش یا با دندون به جون گره میوفتادم ؟شاید راه سومی هم بود اما من انقدر پر بودم از همه طرف که فکرم به سومی نمی‌کشید. سوار ماشین شدم و استارت زدم که کسی به شیشه زد سر چرخوندم و حلیمه خاتون رو دیدم که کنار ماشین ایستاده ، شیشه رو پایین دادم و "سلام" گفتم که با همون مهربونی همیشگیش جوابم رو داد و شروع به احوال پرسیدن از همه کرد اما وقتی حرف از امیر زد فهمیدم قصدش از اول پرس و جو کردن از حال اونه _میگُم رهام جان ای پسر گناه داره ، غریبه ،ملیحه هم همینطور ، تو که میدونی از اینجا رونده و از اونجا مونده‌س هواشونو داشته باش خب، الان امیرُ دیدم ای وقت شو تنها رفت باز چیزی نشه عاموت دستش کوتاهِ از ای دنیا ... _اوکی حلیمه خاتون نگران نباش بِچه که نیست ولی باشه میگم پرهام هواشو داشته باشه _ووووی نگو پرهام ، دلُم ریش میشه ای پسر ده نفرُ میخواد هوای خودشو داشته باشن  ، تو بزرگشونی ارشدشونی باید برادری کنی درحقشون ! _چشم ..چشم _چشمت بی بلا عزیزُم _اجازه هست برُم _برو خدا پناهت از حلیمه خاتون خداحافظی کردم و راه افتادم پسر مهره مار داره انگار !!نیومده همه رو سمت خودش کشیده ، اون از زائر این از حلیمه ⚜اٰصؐݺ࣮لۙ⚜ #ﻗﺳﻣﺖ_۲۶
إظهار الكل...
64👍 2
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.