cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

ماسکـــ🎭ـــِ‌مرئی

۵۰ رمان چاپی لینک چنل https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0 به قلم بنفشه موحد 🔞محدودیت سنی🔞 پارتگذاری روزانه گاهأ دو پارت در روز کپی از رمان ممنوع پایان خوش🍃❤️‍🔥

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
30 054
المشتركون
-11724 ساعات
-4677 أيام
-1 32230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

فرید این یه رمان پسر خیلی سکسی و جذابه🥹🔥 از اون پسرای شر و کله خراب که دخترای زیادی و دور خودشون دیدن! یه خانزاده خفن و هات که عاشق دختر ملوسِ کوچولو موچولو میشه و اونو به عمارتش میاره تا از پسرش مراقبات کنه😋❗️ غزل دختر روستایی اما لوندی که همه کار می‌کنه تا این حس کشش فرید به عشق تبدیل بشه و...🙃❌ https://t.me/+bAuK6yysdUQ4NWU0 ⭕️رمان برای سنین پایین مناسب نیست.⭕️
إظهار الكل...
تو شدی مث خون تو رگام😍😍 دانلود آهنگ کاملش از اینجا 😊 https://t.me/+8qQ2MJX11K45OTU0 #هایده
إظهار الكل...
hayedeh_-_to_shodi_mesle_khoon_too_ragam_320.mp36.94 MB
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.35 KB
Repost from N/a
- شوگر ددی داره. مطمئنم که شوگر ددی داره. با حرص حرفاشونو میشنیدم. خودمو مشغول خوندن برای امتحان کردم. - قیافه اش کو اخه. - قیافه نمیخواد که. فقط یکم لاس. نمیبینی شهریه اش هرسال اول ماه پرداخت میشه. شوگر ددیش میده. - بیچاره همینه تن و بدنش کبوده، شوگرشم وحشیه! زهرا پوزخندی زد و پاکنش رو سمتم پرت کرد. - هی یتیم. امروزم بابات نمیاد؟ کتاب فلسفه رو روی میز گذاشتم و با عصبانیت گفتم: - به تو ربطی نداره من درسم خوبه. نیاز ندارم کسی بیاد. چشم های پر اشکمو روی نوشته های کتاب چرخوندم. ارسطو فیلسوف و... - اخی. هیچ کدوم از جلسه ها نیومد بگو بابای شکریت بیاد. اینو گفت و جفتی بهم خندیدن، با گریه فریاد زدم: - برید گمشید، ایشالله بمیرید اشغالا. - گندم؟ چته گریه میکنی؟ ولیت اومده بیا اتاق معلما. ولی من؟ بابا؟ با خوشحالی به سمت اتاق معلما رفتم که خانوم مدیر گفت: - ماشالله بابات خوب مونده ها. توام به اون رفتی خوشکلی؟ اخم هام توی هم رفت. بابا؟ بابا بعد از مرگ مامان خیلی شکسته شد. لبمو گاز گرفتم که با شنیدن صدای فرهان تنم یخ کرد. - درس گندم خوب نیست. همش توی خودشه. یا سرش توی گوشیه. بچه ها هم گفتن کبودی روی تنش دیدن‌. بدنم یخ کرد، چرا فرهان اینجا بود؟ - گندم نمیتونه بمونه اینجا. شرمنده ولی دخترتون برای بقیه الگوی بدیه. صدای فرهان بلند شد. - شما شبو با شوهرت میگذرونی الگوی بدی هستی خانوم مدیر؟ با حرفش هینی کشیدم و رفتم تو اتاق‌ بغض کرده اسمشو صدا زدم که سرشو سمتم چرخوند و چشماشو ریز کرد. - بابات بهشون نگفته زن منی؟ - بسه توروخدا اخراجم میکنن. با نیشگونی که مدیر از بازوم گرفت اخم بلند شد. - تو شوهر داری ذلیل شده؟ این که هم سن پدرته خجالت نمیکشی؟ گمشو از مدرسه من بیرون. هلم داد که با سر به میزخوردم. - دستتو گل میگیرم. زن منو هل میدی؟ این مدرسه رو روی سرت خراب میکنم. وایسا حالا. دستمو گرفت و منو گشید بیرون. نگاه همه رومون بود، با شدت گریه میکردم که منو انداخت توی ماشین. - حساب تورم میرسم. فقط برسیم خونه! https://t.me/+JYaKMICpD_g1N2Vk https://t.me/+JYaKMICpD_g1N2Vk https://t.me/+JYaKMICpD_g1N2Vk https://t.me/+JYaKMICpD_g1N2Vk https://t.me/+JYaKMICpD_g1N2Vk https://t.me/+JYaKMICpD_g1N2Vk ❌گندم دختری که پدرش اون رو به دوستش سپرد و فرهان برای حلال و حروم گندم رو عقد کرد ولی با بدرفتاری های فرهان...🥺
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_۱ _ حجلتون آمادست مادر، ما همین بیرون منتظر دستمالیم! عرق شرم از تیره ی کمرم راه گرفت و از این رسم مزخرف لب گزیدم. سرم پایین بود که صدای حرصی و کنایه آمیز اعظم خانم، مادرشوهرم را از کنار گوشم شنیدم. _ معاینه که نذاشتی بکننت، انشالله که بخت باهات یار باشه اون دستمال سفید رو امشب رنگی تحویل بگیرم! چانه ام از بغض لرزید. هنوز هم بابت مقاومتم در برابر معاینه ی بکارت از دستم شکار بود. گرمای دست محسن را که روی کمرم حس کردم، نفس راحتی کشیدم. تنها دلخوشی ام در این خانه و کاشانه او بود. _ بریم تو خوشگلم؟ نگاهم را بالا کشیدم و چشمان ستاره بارانش را که دیدم لبخند محوی روی لبانم شکل گرفت. با فشار آرامی به کمرم، میان دست و هلهله ی زنان، وارد خانه شدیم. خانه ای کوچک اما پر از عشق. همراه ترسی که قلبم را به تکاپو انداخته بود، استرس دلنشینی هم داشتم. رابطه مان در این دو ماه نامزدی به آغوشی ساده خلاصه شده بود و امشب قرار بود همه چیز را با هم تجربه کنم. _ بیا تو اتاق، چرا وایستادی وسط خونه؟ خجالت زده خندیدم و گر گرفتن گونه هایم را حس کردم. دامن لباسم را میان دستانم گرفتم و خرامان سمت اتاقمان رفتم. به او که روی تخت لم داده بود زل زدم و آرام گفتم: _ میشه یکم صبر کنی برم حموم؟ خیلی عرق کردم. نوچی کرد و قلب من از بی طاقتی اش برای خودم، به پرواز درآمد. بند بند تنم از شور و هیجان نبض گرفته بود و در دل قربان صدقه اش میرفتم که چیزی روی تخت انداخت. _ زودتر این دستمالو رنگی کن این خاله خان باجیا رو ردشون کنم برن! لب گزیدم و گر گرفته زیر لب خندیدم. هنوز آنطور که باید با او راحت نبودم. _ من که تنهایی نمیتونم محسن جونم. _ با تو نبودم! تا منظور حرفش را بفهمم گرمای نفس هایی را پشت گوشم حس کردم. ما تنها نبودیم... https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk اشوب مددی... دختر حاجی معروف و پولداری که با یک نقص به دنیا اومده. تموم زندگیش بهش گفتن هیولا چون ۶ تا انگشت داره💔 قرار نبود ازدواج کنه ولی با اومدن خواستگار چموشی به خونشون همه چی عوض میشه! آشوب تن میده به عروسی با مردی که‌ میگفت عاشقشه ولی شب حجله متوجه میشه به جای دوتا دست چهارتا دست روی تنشه!! اون با مردی ازدواج میکنه که تمایلات وحشی داره و شب حجلشو تبدیل به جهنم میکنه... https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk #دارای_صحنه‌های_باز🔞🔥💦
إظهار الكل...
Repost from N/a
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
إظهار الكل...
•نــــــوشْ‍ــدارؤ•

نوشدارو: دَوایی‌ست عَلاجِ زَهر و زَخمِ صَعب‌ُالعَلاج! - داستانِ گلی در میانه‌ی مرداب ⛓️🩸🪷⛓️

Repost from N/a
-بتول خانم ترو خدا امیر الان میاد منو می‌کشه! صدای جیغ گریم تو خونه بلند شده بود و بتول خانم ترسیده با دیدن صورت وحشت‌زده ی من که تازه رسیده بودم خونه گفت: -یا حضرت زهرا یا سید فاطمه کبری‌ چی شده دختر چرا لرز افتاده تو تنت نمی‌تونستم درست حرف بزنم: -ام... امیر... امییررر بتول خانم -د اون کن به تو از برگ گل کمتر نمیگه، رو چشماش میزارت حلوا حلوات می‌کنه چرا باید بکشت؟ چی شده قلبم داره میاد تو دهنم صورتم که در انگشتای هامین روش افتاده بود بهش نشون دادم:-نگاه چیکار کرده؟ با دیدن قرمزی صورتم کت انگار تازه چشمش بهش خورده بود محکم زد تو صورت خودش: -دستت بشکنه پسر گرفته زدت؟! واس چی؟ - چون گوهای زیادی خورده با شنیدن صدای داد مردونش سریع پشت بتول خانم قایم شدم و ترسیده گریه کردم و بتول ادامه داد: -خب چی شده؟ یکی به من بگه چی شده؟ امیر فقط به صورت من نگاه کرد: -بگو، بگو اگه روت میشه بگو چه گوهی خوردی لب بالامو گاز گرفتم که ادامه داد: -سوین با پای خودت بیا بریم بالا تو اتاق وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی فهمیدی؟ رگ گردنش بیرون زده بود شوخی نداشت و من نالیدم:-ترو خدا امیر بزار توضیح بدم... -خــــــفـــــــــه شــــــو!!! لال شدم و بتول بود که خواست جوو آروم کنه: - چی شده؟ یکی به من بگه چی شده؟ امیر نیشخندی زد: -تف سر بالاست بتول خانم چی بگم؟ من پیش شما این دخترو امانت گذاشته بودم این بود نتیجش؟ که ببرمش دکتر زنان بهم بگن دختر نیست شیرینی خورده ی من دختری که من می‌خوام دست خورده یکی دیگست بتول خانم این بار محکم تر کوبید تو صورتش: -چی؟ چی میگه امیر؟ سوین؟ یا خدا چیکار کردی چند قدم رفتم عقب و جیغ زدم: -دوست نداشتم، مگه من شی ام که منو از بچگی از بابام خریدی تا بزرگ شم بشم دستگاه زایمان تو قبل این که حرفی بزنه بتول خانم بود که محکم کوبید تو صورتم و این بار دیگه لال شدم، زنی که مثل مادر من بود... زنی که مثل مادر برای تامین بود و حالا، حالا چیکار کردم من؟ - ساکت شو سوین ساکت شو... و امیرحسام بود که این بار ناباور لب زد: -پس خاک تو سر من که همچنین فکری و اکه تو سرت درست کردم! با چشمای اشکی گوشه دیوار کز کردم و بتول خانم بود که این بار سمت امیرحسام رفت و سیلی هم به صورت اون زد: -خاک تو سرت واقعا با غیرت که برداشتی دختررو به زور بردی دکتر زنان معاینه شک کردی به من می‌گفتی سکوت شد و بتول ادامه داد: -این یه غلطی کرده تو که ازون بدتر کردی اره که فکر می‌کنه دستگاه زایمان وقتی تو ر به ر دختر میاد تو بغلت و می‌ره ولی این دخترو حبس کردی اینجا تا به سن قانونیش برسه بیاد عروس تو شه با پایان حرفش دیگه نموند، رفت... انگار که این بحث و به عهده ی خودمون گذاشت! و بین منو امیرحسام فقط سکوت موند ولی من سکوت رو شکوندم با گریه لب زدم: -من اشتباه کردم، فقط یه بار یعنی یه بار به خدا بعدش مثل سگ پشیمون شدم به خدا به زور یعنی ... ببین اگه اگه منو نمی‌خوای دیگه عیب نداره من می‌فهمم نگاهش رو به چشمام داد: -امشب، بیا بالا تو اتاقم... اگه نیای مهر زدی پای نخواستن من https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 به ساعت نگاه کردم سه صبح بود. و من هنوز تو اتاق امیرحسام نرفته بودم با بغض موهامو شونه کشیدم چون می‌دونستم رفتن به اون اتاق یعنی رابطه رابطه ای که من ازش می‌ترسیدم چون تجربه‌ی بدی داشتم اما نمی‌خواستم امیر از دست بدم... در نهایت از جام پاشدم دستی زیر چشمام کشیدم و سمت اتاق امیرحسام رفتم چند بار در زدم اما صدایی نیومد و درو باز کردم و فکر کردم خواب اما با دیدنش کنار پنجره که داشت سیگار می‌کشید سر پایین انداختم که لب زد: -اومدی... درو ببند و قفل کن! https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
إظهار الكل...
تو شدی مث خون تو رگام😍😍 دانلود آهنگ کاملش از اینجا 😊 https://t.me/+8qQ2MJX11K45OTU0 #هایده
إظهار الكل...
hayedeh_-_to_shodi_mesle_khoon_too_ragam_320.mp36.94 MB
إظهار الكل...
hayedeh_-_to_shodi_mesle_khoon_too_ragam_320.mp36.94 MB