لـــئــــــونـــــ🍾
لئون افخم، یه مرد سکسی و هات که مشغول قاچاق موادمخدره و کلی دختر لوند دورش جمع شده، یک شب که داره سوگلی برای تختش انتخاب میکنه، با دیدن دختر ریزه میزهای داغ میکنه و....🍑🔞 ممنوعه و بزرگسالان 🔥
إظهار المزيد16 202
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
من میعادم...
سالها پیش دختری که عاشقش بودم بهم خیانت کرد!
قلبم از سنگ شد و برای انتقام سراغ یه دختر کوچولوی لوند رفتم... زندگیش و بهم ریختم و وقتی حامله شد، انداختنش زندان!
قانون بچه رو به من داد، اما وقتی بعد دو سال آزاد شد، اومد سراغم!
من زن داشتم اما دلم دوباره برای نگاه وحشی و جذابش تکون خورد ...🥹❗️
https://t.me/+-JK8vOwSWUYwYjQ0
32700
من میعادم...
سالها پیش دختری که عاشقش بودم بهم خیانت کرد!
قلبم از سنگ شد و برای انتقام سراغ یه دختر کوچولوی لوند رفتم... زندگیش و بهم ریختم و وقتی حامله شد، انداختنش زندان!
قانون بچه رو به من داد، اما وقتی بعد دو سال آزاد شد، اومد سراغم!
من زن داشتم اما دلم دوباره برای نگاه وحشی و جذابش تکون خورد ...🥹❗️
https://t.me/+-JK8vOwSWUYwYjQ0
17300
من میعادم...
سالها پیش دختری که عاشقش بودم بهم خیانت کرد!
قلبم از سنگ شد و برای انتقام سراغ یه دختر کوچولوی لوند رفتم... زندگیش و بهم ریختم و وقتی حامله شد، انداختنش زندان!
قانون بچه رو به من داد، اما وقتی بعد دو سال آزاد شد، اومد سراغم!
من زن داشتم اما دلم دوباره برای نگاه وحشی و جذابش تکون خورد ...🥹❗️
https://t.me/+-JK8vOwSWUYwYjQ0
32010
Repost from N/a
من آوازم 🪽🩵
یه دختر روستایی که پدرم از ۵ سال پیش مفقودالاثر شده
پسرداییم پسر بزرگ روستا را کور کرده
و من مجبورم براینجات جانپسرداییم با برادرش ازدواجکنم
ازدواج میکنم
وابسته میشوم
به او دل میدهم و...
درست وقتی همه چیز خوب پیش میرود
قاتل پدرم را در همان خانه میبینم
قاتل کسی نیست جز همسرم
دنبال حقیقتم
او دنبال انتقام از من است و من دنبال انتقام از او بخاطر خون ریخته ی پدرم!
غافل از اینکه پدرم چه گناه نابخشودنی مرتکب شده....
#عاشقانه #انتقامی🔥
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
16400
Repost from N/a
من آوازم 🪽🩵
یه دختر روستایی که پدرم از ۵ سال پیش مفقودالاثر شده
پسرداییم پسر بزرگ روستا را کور کرده
و من مجبورم براینجات جانپسرداییم با برادرش ازدواجکنم
ازدواج میکنم
وابسته میشوم
به او دل میدهم و...
درست وقتی همه چیز خوب پیش میرود
قاتل پدرم را در همان خانه میبینم
قاتل کسی نیست جز همسرم
دنبال حقیقتم
او دنبال انتقام از من است و من دنبال انتقام از او بخاطر خون ریخته ی پدرم!
غافل از اینکه پدرم چه گناه نابخشودنی مرتکب شده....
#عاشقانه #انتقامی🔥
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
13800
Repost from N/a
-دلمو به چند شب فروختی؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
87930
Repost from N/a
♨️
#حتمابخونید🔥
کتاب بزرگسال
#پارت1
🟢 .... ببخشید حسام خان، نمیخواستم مزاحم شما بشم ولی.. مجبور شدم
همون طور پشت میز نشسته بود و داشت به سر و وضع اسفناکم نگاه میکرد..
همه ازش حساب میبردن.. درسته که تو خانواده ی پدریم از لحاظ سنی، از حسام خان، بزرگتر هم داشتیم اما از نظر قدرت تو اکثر زمینه ها اون بود که حرف اول رو میزد
اون هم به خاطره ثروت، نفوذ و هوش بالایی که تو تجارت داشت.
🟢 _ چه مشکلی براتون پیش اومده؟
🟢 ...... بابام.. بابام جدیداً کلی مرد میاره تو خونه.. ما هم از ترسمون.. شب ها میریم تو انباری
اونا..
اونا همیشه.. تا صبح میمونن
چند بار میخواستن.. به زور بیان.. تو انباری
وقتی سکوتش طولانی میشه آروم سرمو میارم بالا.. با اخمی غلیظ به میزش خیره شده بود
چند دقیقه به این شکل گذشت، داشتم از خجالت آب میشدم
آخه من کجا و این شرکت کجا؟
من کجا و اومدن پیش حسام خان کجا؟
🟢 _ تونستن بیان ؟
ابروهایی که شدیداً به هم گره خورده بودند نشون میداد که خدا بهم رحم کنه
🟢....... نه اقا .. در و قفل کرده بودم
از بین قفل هم یه میله ی آهنی رد کرده بودم که میره تو دیوار ، جا داره آخه
تن صدام پایین بود برای همین آروم حرف میزدم
من شبیه مامانم هستم، ظاهرم، اخلاق و رفتارم.. حتی تن صدام هم مثل مامانم هست
🟢 _ چطور تونستی اینجا رو پیدا کنی؟
کیفم و روی پام منظم میکنم و سعی میکنم چشمام به کتونی های کهنه ام که گاهی با اب و گاهی با اسپری تمیز نگه شون داشتم نخوره
🟢...... با سهراب اومدم، پسر شوهر مامانم
پوزخندی میزنه و سرشو میچرخونه
همه همین این کا رو میکردن، انگار مامانم باید با یه مرد معتاد و الکلی
زندگی میکرد و خم به ابرو نمیآورد
🟢 _ خب چرا اومدی اینجا؟
پسر شوهر مادرت نمیتونست کمکت کنه؟
https://t.me/+R0rsEY7MFeqvOz4A
https://t.me/+R0rsEY7MFeqvOz4A
https://t.me/+R0rsEY7MFeqvOz4A
وسوسه داغ ♨️
تو سن #20سالگی شدم #همخونه ی #پسرعموم. اون #پلیس مبارزه با مواد مخدره. #سرگرد حسام پاشازاده!
یه مرد #مذهبی و خیلی #جذاب که
بعد از مدتی مجبور شد منو #صیغه کنه...
😈 همخونه
♨️ صیغه
❌ سرگرد
https://t.me/+R0rsEY7MFeqvOz4A
https://t.me/+R0rsEY7MFeqvOz4A
https://t.me/+R0rsEY7MFeqvOz4A
42610
Repost from N/a
#پارت_۴۳۳
-میخوام صیغه رو فسخ کنم ! خسته شدم از این وضعیت...!
لباس خواب سُرخ در تنم دلبری میکند و حس میکنم نگاه مشتاقش مثل همیشه نیست.برخلاف همیشه تا مرا میدید رو دستهایش بلند می کرد و بوسه بارانم میکرد؛امشب عجیب بیخطر بود حتی نگاهم نمیکرد.
نگاهم را به چشمهایش می دوزم که نگاهش را میدزد.با لبخند نگاهش میکنم و بیخبر میگویم :
-یعنی عقدمون دائمی کنیم ؟!
با غُرغُر شیرینی ادامه میدهم:
-منم خسته شدم...!بخدا هر وقت میام پیش تو باید به هزار نفر جواب پس بدم...برای پیش شوهرم اومدن...!
نیشخند روی لبهایش جاخوش میکند و نگاهش را به تخت دونفره میدوزد و قلبم من تند تر میزند انگار:
-میدونی من اشتباه کردم...!فکر کردم میخوامت...!بابام میگفت تب زودگذره باور نمی کردم ولی هست....!هُوس با عشق اشتباه گرفتم..!
شش ماه صیغه پنهانی...! همخانه بودن و هم نیازی ...دختری که دُخترانگیش را با عشق به او داده بود...یک تب تند بود که فرونشسته بود.
بغض کرده سری تکان دادم.
-چی میگی ؟!هیچ میفهمی داری چی میگی ؟!
حلقه را از انگشتش بیرون می کشد و نفس من میرود.همان لحظه صدای دِینگ دِینگ پیامک گُوشیاش بلند میشود.حلقه را کنار میگذارد.
نگاهش را به گُوشی میدهد و لبخند مَحوی روی لبش خانه میکند.
کمی بعد گوشی را کنار می گذارد و حلقه را لمس میکند و با جدیت تمام میگوید :
-من فکرامو کردم...!رک و راست بگم نمیخوامت...!
احتی نیم نگاهی هم خرجم نکرد !من امشب حتی رنگ موهایم را هم رنگی که دوست داشت زدهبودم.
چانهام می لرزد و صدای لعنتیام بیشتر:
-قرار ما این نبود...!نگو که خَواستنت همش دروغ بود...!
اخم کرده از جایش بلند شد و صِدایش بالا رفت.
سِینه لعنتیاش تند بالا و پایین شد.همانجایی که بارها سرم را به سینهاش چسبانده بود و تَب دار زیر گوشم گفته بود " تا آخر دنیا مرا میخواهد".
-میخوام ازدواج کنم...اما با یه دختر پاک اونی که یدونه دوست پسرم نداشته نه با تویی که زیر این چادر معلوم نیست چه غلطی میکنی...!.هم به روزه...هم پایبنده...منم دوستش دارم !
نفس در سینهام حبس میشود و او بی رحمانه زهر کلماتش را مهمان تَن و جانم میکند:
-خواستم بهت بگم...هرچی بوده تموم شده...!ما تموم میکنیم دلمم نمی خواد زنم از رابطه قبل از ازدواجم و اون صِیغه لعنتی چیزی بدونه...!
-میترسی نمونه پات...؟!
در گلو میخندد و ناجوامردانهاست ولی دلم برای خندههایش میرود:
-تو جامعه هیچکس به یه پسر خُورده نمیگیره رابطه پیش از ازدواج داشته باشه...چه برسه به اینکه شَرعی باشه...
چِشمکی میزند و تمسخرآمیز به من اشاره میکند واز وقاحت جملهاش خجالت میکشم.
-اما تو چرا...!تو باید برای تموم شبهایی که تَنت زِیر تن من بوده جواب پس بدی...!
دَست به سینهاش میکشد و اتمام حجت نهایی را تمام میکند :
-نبینم دور ور زن و زندگی من بچرخی...زهرا به ولای علی زندهات نمیزارم...!
قسم میخورد و چشمان من به اشک مینشیند. با قدم های شمرده و مطمئن میخواهد برود که جملهام باعث میشود مکث ریزی کند.
-پشیمون میشی بهت قول میدم !یه روز یه جایی من همین بلا را سرت میارم...!
پوزخند میزند بیخبر از اینکه روزی پشیمان میشود و پای مرد دیگری میان میاید...
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
❌❌❌❌
49610
Repost from N/a
افسر کلانتری با مشت روی میز کوبید.
- ساکت باشین، با همهتون هستم... نظم اینجا رو ریختین بهم. آقای امیرحسین آدینه؟
امیرحسین با ابروی شکسته و گونه کبود جوابش را داد.
- شما آزادین، بفرمایین، وکیلتون قضیه رو فیصله دادن.
از جایش بلند شد و با غیض به سه مردی که با دست و پای شکسته وصورت خونین، گوشه دیگر اتاق نشسته بودند نگاه انداخت.
خسرو جلوی میز افسر کلانتری ایستاده بود و مدارک دستش را مرتب میکرد.
خودم را روی صندلی و درست پشت سر خسرو مخفی کردم تا در تیررس نگاه تیزش نباشم.
چشم باریک کرد.
- نگفتم بهت نیا کلانتری؟ حرف حالیت نمیشه؟
- امیر به خدا دلم عین سیر و سرکه..
به میان کلامم پرید.
- بسه، جلو این جماعت بیناموس راه افتادی اومدی اینجا، تازه قسم و ایه هم میخوری ... جمع کن، خونه ...
رو به خسرو کرد.
- ببرش عمارت، بمون همونجا، محافظم بذار.. شنیدی خسرو؟ میمونی تا خودم بیام.
خسرو آرام حرف میزد.
- همگی باهم میریم، تو رو نگه نمیدارن.
بازهم جوش آورد.
- گه خوردن ... من امشب بااین سه تا بچه کو..ی کار دارم.
هینی از گلویم خارج شد و از جایم بلند شدم.
امیرحسین مرا مخاطب کرد.
- چته؟ هین و هون نداره. چادرت شل نشه، با خسرو برو عمارت ...
خسرو کوتاه نمیآمد.
- ول کن امیر، میدم بعدا خدمت این سه تا برسن. توام ازادی، شر درست نکن.
- نه خسرو ... افت داره واس من ... اینا به زن من متلک انداختن، باید شخصا پشت و روشون کنم.
خسرو دستش را به بازوی هاتف رساند.
- دوتا پا شکوندی، یه دست، دو تاسر و دوتا دماغ... بسه .. بیابریم. میگم آزادی!
بدون اهمیت رو به افسر کلانتری کرد.
- این سه تا نسناس میرن بازداشتگاه؟
افسر کشیک مشکوک نگاهش کرد.
- بله.
- پس منم باید برم بازداشتگاه.
- شما آزادین آقای آدینه، شاهدا شهادت دادن که این سه نفر به خانوم شما قصد تعرض داشتن. در ضمن سند هم براتون گذاشته شده، موردی نیست، میتونین تشریف ببرین.
امیرحسین اخم کرده خودش را سمت افسر کشاند.
-ولی من نظرم اینه که باید امشب توی بازداشتگاه بمونم.
افسر متعجب نگاهش کرد.
- به چه جرمی اقای آدینه؟
امیرحسین پوزخند زد.
- نمیدونم، توهین به مامور دولت چطوره؟
چشمان افسر کشیک گشاد شد.
- چه توهینی؟
دست امیرحسین بالا رفت وکشیده محکمی به صورت افسر کشیک خواباند.
خون از دماغ افسر جاری شد... سربازها با صدای داد و بیداد داخل اتاق ریختند و خسرو کلافه به صورتش دست میکشید.
به دست امیرحسین دستبند زدند و افسر کشیک با صورت خونین فریاد میزد، «ببرینش بازداشتگاه» .
هر سه مرد کتکخورده ترسیده و مثل بید میلرزیدند.
خسرو خودش را جلو کشید و کنار گوش امیر زمزمه کرد.
- هرکاری میکنی، نکششون ... میفهمی؟
امیرحسین پوزخند زد.
- نه، قراره تا صبح تفریح کنم باهاشون!
سربازی که بازوی امیرحسین را گرفته بود، قدرت چندانی نداشت.
امیرحسین بیخیال سمت من آمد که رنگ و روی پریدهای داشتم.
- تا نیومدم، بیرون نمیایی، فهمیدی؟
- چشم.
خواست برگردد که بازویش را گرفتم.
- خدا منو بکشه که شما رو انداختم به دردسر.
سرش را جلو آورد... ته ریش صورتش به گونهام سابیده میشد و عطر بدنش را حس میکردم.
- میام بیرون، تلافیشو سرت درمیارم آلما خانوم.
https://t.me/+ovAvd9ul1v04Njhk
https://t.me/+ovAvd9ul1v04Njhk
https://t.me/+ovAvd9ul1v04Njhk
97630
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.