✧ مرا برای خودم بخواه ✧
﷽ و گاهی، زندگی، تمامِ زیباییاش را در قالبِ یک شخص به تو هدیه میدهد... معرفی رمان های نویسنده 👇 https://t.me/+u8NwWU7OczcwZWI0
إظهار المزيد19 831
المشتركون
-6324 ساعات
+6607 أيام
+1 35030 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
دختر مظلومی که با مادربزرگش زندگی میکنه و شبا وقتی مامان بزرگش میخوابه پسر میاره خونه چون فقیره و برای پول دارو ها مجبوره تن فروشی کنه
تا این که یک مردوحشی وارد زندگیش میشه و جوری جرش میده که همه ی محل بفهمن و...
https://t.me/+PZBly6d6sLxjZWY0
#رابطهی_ممنوعه 🔥
زیر ۱۸ سال نیان ❌❌❌
3 635150
#vippppp
× منم جی جی میخوام .
ریه هایم دفن شده اند انگار
شاید هم هوایی برای تنفس کردن نیست ....
دست میرسانم به گلویم
داشتم میمردم .....
مگر من دیگر آبرویی جلوی این مرد داشتم ؟!
قرمز شدنش را میبینم
فشرده شدن دست هایش را میبینم
جا به جا شدن فکش را حس میکنم
+ خانم حکمت ؟!
صدایم زده بود ؟!
مرا ؟!
حتما میخواست بگوید بیایم و لباسم را از دست دخترش بگیرم ...
انتظار داشت ، کاملا برهنه مقابل دیدگانش حاضر شوم ؟!
نمیدانست حمامم ؟!
نمیفهمید دارم اینجا جان میدهم ؟!
اصلا چرا زودتر آمده بود ؟!
با لکنت جوابش را میدهم
_ ب...بله ؟
+ لطفا انقدر لباساتون رو دمِ دست بچه نذارین .... درست نیست !
قصدش کشتن من است
قصدش اب کردن من است
میدانم !
پدر و دختری قصد در کفن کردن من داشتند امروز .
فقط میتوانم چشم زمزمه کنم اما دخترکش دست بردار نیست
× جیجی های خاله نفس بُزُلگه ها اَلوَند ...
محکم بر سرم میکوبم
این دختر الان بود که تمامِ مرا برای پدرش ترسیم کند
+ لا اله الّا الله .... خانم حکمت دفعه آخرتون باشه که با دختر من میرین حموم !!
🧨🧨شما سه ماه دیگه به این پارت خواهید رسید😋
در کانال vip از پارت ۳۶۰ هم عبور کردیم😍
❤ 52
5 672230
Repost from N/a
سلیم دیوونه میخواد زن بگیره، میخوان بهش دختر اللهداد رو بدن دختر خانزاده گدا رو.
با شنیدن صدای پسر بچههای داخل کوچههای روستا، صورتم را در بالشت زیر سرم مخفی کردم و با صدای بلند گریه سر میدهم.
_ها...حالا بشین گریه سر بده اونوقت که بهت گفتم بشین تو خانه مو افشون نکن با اسب در به درت نتازون توی کوه و دشت واسه خاطر همین موقعها بود.
مادرم که حال زارم رو میبینه دلش به رحم میاد، دست از سرزنش برمیداره و میگه:
_آخ از بخت بدت مادر لعنت به اون روزی که این پسرهی دیوانه تو رو دید.
لعنت به قلب سیاه فریدون که هست و نیستمون رو بالا کشید و حالا با تهمت ناروا، میخواد تو رو بدبخت کنه و بنشونه پای سفرهی عقد کسی که همهی عالم و آدم میدونن دیوانهس
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
از اسب پیاده شدم
صدای هلهله و کل از گوشه به گوشه عمارت خانی به گوش میرسید من زار میزدم و زنان روستا کل.
وقتی به زور به داخل اتاق سلیم هولم دادند همان جا بر روی زمین سر خوردم .
_زن من شدن اینقد ادا و اصول داره دختر یا تو خیلی ناز داری؟
با شنیدن صداش قدمی عقب رفتم و سکسکهام گرفت. عمارت اربابی با وجود این دیوونه برام ترسناک بود. با دیدن هیبت مردونهاش روی زمین افتادم.
_زبونت رو موش خورده دختر اللهداد تا حالا که خوب وزوز میکردی. چیزهایی که قبلا گفته بودی رو به گوشم رسوندن...
دلم ميخواست در رو باز کنم و تموم راه تا خونه رو یه نفس بدوم و خسته نشم. از ترس تمام تنم میلرزید.
_از من ترسیدی؟! خوبه! ترس برات خوبه خانم كوچولوی سلیم... ما قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم چرا اونجا نشستی بیا بغل من!
سکسکهام قطع نمیشد و اون از ترس من لذت میبرد
_ نکنه چون بهم میگن دیوونه ازم میترسی؟ داستان و خزعبلات این رعیتها به گوشت رسیده؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه. انگار دیگه صبرش به سر اومده بود.
به کنارش رو تخت اشاره زد و بیحوصله گفت:
_ بیا اینجا بشین دخترخوب... بدو! زمین سرده...
میخواستم دنیای یکی دیگه رو بسوزونم ولی حواسم نبود برای انتقام باید دوتا قبر بکنم، در تلهای گیر افتادم که خودم پهنش کرده بودم.
با پای لرزون به سمتش رفتم. با هدایت دستش روی تخت دراز کشیدم.
روی بدنم خیمه زد، از این فاصله حتی ترسناکتر هم بود. با دست اشکای ریخته از چشمام رو پاک کرد و روی لبهام زمزمه کرد:
_ سلیم دیوونه، سلیم ترسناک، مال بیرون از این اتاقه... اینجا پیش تو و برای تو من میشم شوهر...وظیفهی زن اطاعت بیچون وچرا از شوهرشه. حتی اگه تمام عالم و آدم بگن شوهرش دیوانهس!... مگه نه شازده خانوم؟؟؟!
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
1 79050
Repost from N/a
_ارزش فروختن من و دلمو چقدر بود؟ چند شب بودن باهاش بود؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
3 200120
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو!
حرف های لاله درون سرم چرخ میخورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان میدهم.
من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمیتوانستم عقب بکشم.
به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت.
او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمیدانستم چرا خواسته به اینجا بیایم.
گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم.
آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام.
پر تشویش دست بند انتهای شالم میکنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه میشوم.
تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم میانداخت.نکند آمدنم اشتباه باشد!
_بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟!
کتونی های آلاستارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد.
شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمیداد هیچ چیز ببینم:
_آ..آقا..من..من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم..
صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست.
نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد:
_از عکسات هم کوچولو تری که!
فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت:
_دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن
فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمهشب در خانهی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟
_من و...من و از کجا میشناسی؟
به دنبال صدا سر میچرخانم که از پشت دستی روی شانهام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خندهی جذاب او سکوت را شکست:
_میشناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر!
گیج بودم.صدایش که جوان بنظر میرسید پس،میخواست من را بترساند؟
_آقا..من..من نمیفهمم از چی حرف میزنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک دارم..
ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم:
_میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه!
نفس تنگی ام داشت به سراغم میآمد و عجیب بود که او میدانست وقتی دستم را گرفت:
_آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی
مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد:
_آفرین دختر خوب!
در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمیرسد.دلم میخواست ببینمش.
_واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و میشناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری
آن شب من برگشتم.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم میدانست.
دوماه بعد...
دامنهی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ داییام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید.
او واقعا داشت کمکم میکرد و من نمیدانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم.
_وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود میشناسی؟
بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظهی آخر صدای هیجان زدهاشان را شنیدم:
_بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته!
من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود.
با همان فکر پا روی پلهی مقابلم میگذارم که همان لحظه پاشنهی کفشم سر میخورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده شود.
شکه سر بالا میآورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ میزند:
_یواش کوچولو.حواست کجاس؟
به عقب بر میگردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو میشوم.خدایا چرا انگار میشناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش!
_تو..تو..هَم..همونی؟!
_پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی!
_داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟
مات میمانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال میکردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟
https://t.me/+B8amgwII9SoxNTdk
https://t.me/+B8amgwII9SoxNTdk
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱"
به نام آنکه رهایت نمیکند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699
1 86660
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی
🥀🌖
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🥀🌖
اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را می پوشیدم.
رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد
بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام.
خصوصا سارا و آیین
آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم.
یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت.
می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم.
آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم .
موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم.
با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم .
بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند .
دستانم از شدت استرس مدام عرق می کرد
با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم .
سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم
خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم
بعد از چند دقیقه که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم
چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد
چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد
ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم
با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد
اه از نهادم بلند شد
خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود .
با سرخوشی چشمکی زد :
-
به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟
نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم.
به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم
که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم.
و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد.
صدای فریادش خانه را لرزاند:
-بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی
مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی.
صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم.
دیگر جای ماندن نبود.
آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد:
-دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع
خجالت نمیکشی.
گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم.
از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد.
صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد:
-پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟
بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود.
-گمشو برو بالا لباست عوض کن
گم شو تا نکشتمت
بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید
مچ دستم داشت می شکست
قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم
محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین
صدای قفل در که بلند شد
مبهوت سرم را بالا آوردم
با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم
چرا در رو قفل می کنی ؟؟:
-خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟
خوبه
شروع کن
مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟
صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید
آیین اما به سیم آخر زده بود
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
2 23470
#part_96
مرا مخاطب قراره داده بود
سعی میکنم به خود مسلط شوم
سر تکان میدهم
_ اره
نیمکت گوشه حیاط را نشان میدهد
به آن سمت میرود و من هم پشت سرش حرکت میکنم
+ چی داشتین میگفتین پشت تلفن ؟
تمام راه به این فکر کرده بودم که چه چیزی سر هم کنم تا خیالش راحت شود
_ داشتم میگفتم که من به نظرم بچه ها همینجوری مسموم نشدن
+ خب ؟
_ خانم رحیمی گفتن بهم یعنی ..... گفتن احتمالا یکی از بچه ها میوه نشسته آورده و داده به بقیه
واسه همون همه مریض نشدن .... فقط همون تعدادی که با هم دوست بودن .
طلا هم برای همون مریض نشده
+ اینو میخواستین بگین ؟
_ اره .... یعنی ...
+ گفتین مشکوکین .... به چی ؟
دست هایم را پشتم میبرم و در هم حلقه میکنم
_ بچه های پلیسا همیشه مشکوکن .... من میخواستم بگم مشکوکم یعنی ... مشکوک بودم ولی خانم رحیمی احتمال دادن این اتفاق افتاده باشه .
+ اما الان منم مشکوکم .... شما میتونید برید خونه .
_ چی ؟
شما چی پس ؟
نمیرین خونه ؟
باز دوباره ابروهایش بالا میپرند
حتما الان با خود میگوید چه دختر پررویی !
+ شما هم میخواین دکتر برین ؟
به نظرم حالتون خوب نیست ....
لبخند میزنم
_ نه ... خوبم مرسی
دستش را به چانه اش میکشد و متفکر نگاهم میکند
+ کار پیدا کردین ؟
فکر میکردم باز هم پاپیچ این موضوع بشود اما سوال را ناگهانی تغییر داده بود
_ ن..نه
+ شاید اگر انقدر سر به هوا و مشکوک و عجیب نباشین ، راحت تر بتونین کار پیدا کنین .
اخم میکنم
_ من راحت میتونم کار پیدا کنم ..... این که هر کاری رو دوست ندارم ، مشکل من نیست !
پوزخند ریزی روی لبش مینشاند
+ حتما همین طوره !
پس هر کاری رو نمیپسندین !
با غرور سر تکان میدهم
_ بله
+ پرستاری از طلا هم جزء همون دسته اس ؟
ورود به کانال vip 😍👇
https://t.me/c/1947321918/5220
❤ 143
6 916340
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.