cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🔞ﭼﺷﻣاﻧ ﺩﻟﺑﺭ🔥

دُختر بایٔد بَلَد باشٰه جٍوری آه آه کُنه پْسر هٰیٓچ کٖار نکّرده آ..بٰش بٖیاد♥🔞🔥

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
8 102
المشتركون
-7024 ساعات
+6417 أيام
+74330 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

تاکسی‌سرکوچه‌ایستاد، سرگرم بیرون آوردن پول از کیف گفتم: لطفا بپیچید داخل کوچه - نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟  کسی مرده؟ سرم را بالا گرفتم: جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند، ماشین پلیس و آمبولانس هم بود. مردی فریاد زد: خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده  و چشمانم  تنها مردی را  می دید که بر دستانش دست بند زده بودند و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود. سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم، نگاهش به من افتاد: ریرا لب زد؛  شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم
إظهار الكل...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

#ماتحتمو فشاری داد و منو از بین خدمتکارا کنار کشید . همه چشمشون به کاری که کرد افتاد ولی سرشونو پایین انداختن. همونجا منو کشید و پرت کرد رو مبل . با صدای که از شدت #نیاز می‌لرزید گفت : _نمیتونم صبر کنم .. همینجا وسط خونه می‌خوام #ترتیبتو بدم 😈🍑🔞 https://t.me/+xdup4E7SN3o5MTM0
إظهار الكل...
🕊قفـــــس چکاوک

لب هایت💋 صدایَت نفس هایت🫁 زندگی بخش پرنده ی کوچکت است 🍷🕊 • • • • به قلم: رایشا🍷 • • پایان خوش🕊

https://t.me/raysharoman

_كوچولوى بيناجنسم خيلى خودتو خسته نكن چون ميخوايم سرپا جلو و عقبتو يكى كنيم🍌🍑🍆 وقتى اينو گفت پستونكى از توى جيبش در اورد گذاشت رو لبهام و بزور شروع كردم به #ميك زدن _تا اخرين لحظه #پستونك بهتره تو دهنت بمونه انگشتاشونو از توى كـ.ـص و كونم كشيدن بيرون هردوشون كى.ر هاى #كلفتشونو روى سوراخ عقب جلوم تنظيم كردن و….🙇🏻‍♂️❌ https://t.me/+2XAVV_Bw2y40NGZk https://t.me/+2XAVV_Bw2y40NGZk دوتا مافياى وحشى بزور دكتريو ميكشونن توى يه جزيره و توى ويلاشون باهم…🤭🍓
إظهار الكل...
كـالــ𝐤𝐚𝐥𝐨𝐧ــون

كالون به عاشقي ميگن كه روح و چهره ي دروني معشوقش ديده و عاشقش شده🧸🍼 ~{گــ🏳️‍🌈ــى}~❤️‍🔥~{بــيــنـاجـنـس}~❤️‍🔥 ~{امــپـ🫃🏻ـرگ}~❤️‍🔥~{تــريـ👨‍👨‍👦ـسـام}~❤️‍🔥 به قلم:آرتا فروردين ماه 1403:)

تاکسی‌سرکوچه‌ایستاد، سرگرم بیرون آوردن پول از کیف گفتم: لطفا بپیچید داخل کوچه - نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟  کسی مرده؟ سرم را بالا گرفتم: جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند، ماشین پلیس و آمبولانس هم بود. مردی فریاد زد: خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده  و چشمانم  تنها مردی را  می دید که بر دستانش دست بند زده بودند و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود. سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم، نگاهش به من افتاد: ریرا لب زد؛  شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم
إظهار الكل...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

👍 1
معیدم...اینجا بهم میگن حاج معید... یه شب دختری رو توی خونم پناه دادم و فرداش با دیدن تن لختش زیر دوش آب و اون قطره هایی که روی سینه های خوش فرم و درشتش ریخته میشد تنم گر گرفت و... https://t.me/+88NpP1LuZEQ5ZGVk با دیدن ک*ص و کون و اون ممه های درشت و خوش فرم عنان از کف دادم و با بهونه ای بهش نزدیک شدم و اون شب تا صب ک*ص تپل و ابدار و خوشمزه اش رو جر دادم و... #فول‌هات‌سکسی‌شورت‌خیس‌کن🤤💯💦 #سکس‌هات‌وخشن‌حاجی‌با‌دختر‌ی‌که‌پناهش‌داده...‌‌❌💯🔞
إظهار الكل...
آغــوش هـوس🍑💦

دلم اون لرزشی که حین ارضا شدن رو بدنت موج میده رو میخوام🔞🔥

تاکسی‌سرکوچه‌ایستاد، سرگرم بیرون آوردن پول از کیف گفتم: لطفا بپیچید داخل کوچه - نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟  کسی مرده؟ سرم را بالا گرفتم: جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند، ماشین پلیس و آمبولانس هم بود. مردی فریاد زد: خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده  و چشمانم  تنها مردی را  می دید که بر دستانش دست بند زده بودند و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود. سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم، نگاهش به من افتاد: ریرا لب زد؛  شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم
إظهار الكل...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

- زنت شبا ناله میکنه تا صبح! صداش پدرمون و در آورد.. عبد با چشم‌های شماتت گر به دلبر کوچکش نگاه کرده و جواب داد. - مریض بود دیشب. مادرش با خشم لب زد. - آدمِ مریض داد میزنه عبد تند تر! استغفرالله.. با غر غر اتاق را ترک کرد و عبد سریع کمر نبات را چنگ زد. - که عبد تند تر؟ - آخ حاجی نکن! عبد خندید و دستش را بین پای دخترک رساند و.... https://t.me/+kawiUnYT2dQ3ZWU0 یه حاجی جذاب که گیر یه دختر کوچولوی شیطون میفته و...🙈🔞
إظهار الكل...
تاکسی‌سرکوچه‌ایستاد، سرگرم بیرون آوردن پول از کیف گفتم: لطفا بپیچید داخل کوچه - نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟  کسی مرده؟ سرم را بالا گرفتم: جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند، ماشین پلیس و آمبولانس هم بود. مردی فریاد زد: خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده  و چشمانم  تنها مردی را  می دید که بر دستانش دست بند زده بودند و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود. سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم، نگاهش به من افتاد: ریرا لب زد؛  شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم
إظهار الكل...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

00:03
Video unavailable
Repost from N/a
سه سال پیش.. -شایگان گناه داره طفلی.. این چیزا رو بلد نیست .. بزار راحت باشه کاری به کارت نداره که..! عرفان راست میگفت کاری به کارش نداشت و همین آتشش زده بود ! حتی وقتی که با زنی به خانه می آمد ..! گویی از او بریده بود حتی نگاهش نمیکرد ! او را از معشوقه اش بزور گرفته بود تا عقدش کند و عقده هایش را خالی کند اما هر بار چشمان کهربایی معصومش را میدید دست و دلش میلرزید و از خود متنفر میشد ..! - اومده که حمالی کنه عرفان ..خودش خواست..! سامی هم میگوید: -شایگان از این بچه بگذر ..گناه داره آهش میگیرتت.. اما سر بلند میکند نرمین دست به سینه نگاهش میکند منتظر است..! -چیه ؟..نمی تونی نه؟!..عاشقش شدی؟! -خفه شو نرمین ..چه عشقی من ازش متنفرم .. نمیدانست .. اما دلش هم نمیخواست نرمین را از دست دهد نباید دلش برای آن دختر میلرزید.. -هی..بدرد نخور بیا این جا.. سر به زیر نزدیک میشود لباس مناسب جمع تنش نیست اما با آن سادگی هم زیباست.. -سریع کف اینجا رو تمیز کن ..خونه خاله ات نیست بخوری بخوابی؟! رفقایش تا توانسته بودند نوشیده بودن چنتایی کف سالن بالا آورده بودند ..نمی توانست خود او هم نمی توانست.. -من..من..چیز اقا من.. -زهر مار ..تو چی کم شو زودتر تمیز کن حالا خودت بهتر اون کثافت کف سالنی!؟ دلش هزار تکه میشود در جمع خوردش میکند .. -ولش کن شایگان رنگش پریده از وقتی هم اومدیم بیچاره داره کار میکنه.. -وظیفه آشه ..اومدی حمالی نیومده بادش بزنم.. -باشه اقا.. بر میگردد سطل و طی را بر میدارد جلوی آن همه مجبورش میکند کثافت کف سالن را بشورد .. او همسرش بود .. اما آن قدر امشب در جمع تحقیر شده بود که قسم خورد بعد از امشب برای همیشه اینجا را ترک کند حتی اگر شب ها را در پارک و خیابان بماند.. نزدیک میشود .. اما همان که نگاهش کف سالن می‌رسد دل و روده اش پیچ میخورد ..! هق میزند.. -کثافت تو که خودت بدتر گند زدی.. -بب..ببخشی.. اجازه ی حرف نمیدهد و سیلی در گوشش میزند انقدر که پرت میشود و کمرش به میز میخورد.. صدای شکستن میز و آخش در هم میپیچد.. سامی و عرفان و مینا به طرف دخترک میروند اما او مات خونی است که از پشت دخترک جاریست.. -یا خدا این چیه ؟! صدای عرفان است.. -لوس بازیشه نه.. صدای نرمین است.. اما او فقط چشمان. بسته ی دخترک را میبیند .. همه را کنار میزند .. دست زیر کمر وپاهایش میزند ..نگاهی به صورتش میکند جای پنجه هایش .. -پریزاد..پریزاد.. -شای..شایگان..بچه ام.. مات میشود .. حامله است ؟ چه کرده او با زن و فرزندش.. نه..نه.. تو..تو حامله ای؟ چشمان دخترک بسته میشود و او مثل دیوانه ها فریاد میزند .. فرزندش را کشته بود ؟..با دستان خودش..! **** حالا سه سال گذشته .. در به در دنبال اوست .. همان شب در بیمارستان جنینشان سقط شد و فردای آن روز . دخترک هم نبود .. رفته بود .. سه سال است در پی اوست اما هیچ اثری نیست ..نبود تا اینکه دیشب او را در مهمانی دید .. دست در دست یکی از رقبایش.. و حالا چون دیوانه ها چیزی را در عمارت سالم نگذاشته… -برت میگردونم پری زاده ام ..!! https://t.me/+6rrz7sLwoN9jOTA0
إظهار الكل...
🍁🦋گم شده ام در توvip🦋🍁

@gom_shode

👍 1