سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
إظهار المزيد11 072
المشتركون
+16524 ساعات
+4557 أيام
+1 17630 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵
پس برای همراهی ما موقتا مبلغ۳۷۰۰۰ تومن تا ۴۵۰۰۰بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏
6037 9982 6960 8831
الهام ندایی
@el_novel_o
Repost from N/a
-تنهام...خونه خالیه... کسی هم خونه نیست...!
طولی نکشید که صدای دینگ دینگ پیامک گوشیم بلند شد.سریع باز کردم.تایپ کرده بود:
-میدونی این حرفی که به دوس پسرت میزنی تنهام خونه خالیه معنیش چیه ؟!
پیامش را خواندم ولی جواب ندادم.طولی نکشید که دوباره پیام داد:
-جون یزدان شوخی می کنی دیگه ؟!چرا زودتر نگفتی پس؟!
سریع تایپ کردم.
-نه به خدا...!مامان اینا جمع کردن رفتن شمال...!
به ثانیه نکشید بعد از ارسال پیامم زنگ زد.صداش خواب آلود و خَشدار بود.
-از کی تا حالا بهم آمار نمیدی مامان اینات نیستن ؟!
ناخنهایم را کف دستم فشردم.چطور باید میگفتم من از خلوتی با او میترسیدم.وقتی حرارت تَنش از همیشه بیشتر شدهبود و خَواستنش از همیشه بدتر.
-نپرسیدی خُب...؟!
گوشی را به گوشم چسباندم.نُچ نُچی زد و غُر زد:
-ترسیدی گفتی دوس پسرم دلش تنگ میشه زود به زود امونم نمیده...
نفسم رفت و گونههایم گُل انداخت و لب گزیدم.وقتی که بیپروا میشد دیگر شرم و خجالت من برایش مهم نبود.خنده تو گلویی کرد.
-میتونم از پشت گوشی گونههای سرخ از خجالتتو حدس بزنم....! اون لب غنچه شده پایینتو زیر دندونات حس کنم....!
صدایم میلرزد وقتی صدایش میکنم.
-یزدان ؟!
-جووون....جون دلم !مامان بابات خونه نیستن اونوقت نباید به من لاکردار که دوس پسرتم بگی که بیایم خوش بگذرونیم...! چی پوشیدی ؟!
دستی به ساق پاهایی برهنهام میکشم.شُور و ذُوق از صدایم میبارد.
-همونی که دوست داری !
نفس پرحرارتش را که بیرون میدهد را از پشت گوشی میتونم حس کنم.عاشقانه پچ میزند:
-عوضش نکنی یه وقت...! میام زودی نفس یزدان....!
صدای پوشیدن شلوار و بستن کمربندش میآید.میدانستم یک ربع دیگر میآید بیخبر از اتفاقی که در راه بود....
https://t.me/+bKWmFPH-IlNiNjc8
https://t.me/+bKWmFPH-IlNiNjc8
https://t.me/+bKWmFPH-IlNiNjc8
https://t.me/+bKWmFPH-IlNiNjc8
https://t.me/+bKWmFPH-IlNiNjc8
❌توصیهی ویژه ادمین و مخاطبین چیزی به پایان رمان نمونده از دست ندید😌 ❌
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو!
حرف های لاله درون سرم چرخ میخورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان میدهم.
من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمیتوانستم عقب بکشم.
به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت.
او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمیدانستم چرا خواسته به اینجا بیایم.
گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم.
آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام.
پر تشویش دست بند انتهای شالم میکنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه میشوم.
تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم میانداخت.نکند آمدنم اشتباه باشد!
_بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟!
کتونی های آلاستارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد.
شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمیداد هیچ چیز ببینم:
_آ..آقا..من..من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم..
صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست.
نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد:
_از عکسات هم کوچولو تری که!
فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت:
_دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن
فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمهشب در خانهی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟
_من و...من و از کجا میشناسی؟
به دنبال صدا سر میچرخانم که از پشت دستی روی شانهام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خندهی جذاب او سکوت را شکست:
_میشناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر!
گیج بودم.صدایش که جوان بنظر میرسید پس،میخواست من را بترساند؟
_آقا..من..من نمیفهمم از چی حرف میزنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک دارم..
ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم:
_میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه!
نفس تنگی ام داشت به سراغم میآمد و عجیب بود که او میدانست وقتی دستم را گرفت:
_آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی
مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد:
_آفرین دختر خوب!
در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمیرسد.دلم میخواست ببینمش.
_واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و میشناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری
آن شب من برگشتم.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم میدانست.
دوماه بعد...
دامنهی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ داییام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید.
او واقعا داشت کمکم میکرد و من نمیدانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم.
_وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود میشناسی؟
بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظهی آخر صدای هیجان زدهاشان را شنیدم:
_بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته!
من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود.
با همان فکر پا روی پلهی مقابلم میگذارم که همان لحظه پاشنهی کفشم سر میخورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده شود.
شکه سر بالا میآورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ میزند:
_یواش کوچولو.حواست کجاس؟
به عقب بر میگردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو میشوم.خدایا چرا انگار میشناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش!
_تو..تو..هَم..همونی؟!
_پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی!
_داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟
مات میمانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال میکردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟
https://t.me/+B8amgwII9SoxNTdk
https://t.me/+B8amgwII9SoxNTdk
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱"
به نام آنکه رهایت نمیکند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699
Repost from N/a
-من میترسم با این دیوونه برم اتاق حجله... مامان توروخدا بهم رحم کن...😭
https://t.me/+r44noSsbizsxOTNk
بازویم را چنگ میزند و به جلو هولم میدهد
_ غلط کردی چشم سفید. آبرومونو که از سر راه پیدا نکردیم. تمومش کن باوان. سلیم دیگه شوهرته!
جلویم زانو میزند و موهایم را میکشد.
_ امشب اون دستمال قرمز بین زنای محل نچرخه... سر قطع شدهی توی میچرخه!
ترسیده آب دهانم را قورت میدهم.
رهایم میکند و آخرین اخطارش را میدهد.
-خوب به سلیم خان برسی باوان. این تنها راه نجات ما از اون زندگی نکبته!
از اتاق که بیرون میرود، گوشهای تنِ له و کبودم را جمع میکنم.
این ازدواج را نمیخواستم!
یک مردِ دیوانه که بخاطر مرگ زن و بچهاش مجنون شده بود.
اگر بلایی سرم میآورد؟؟
حتی اگر تنم را تکه تکه هم میکرد برای یک آدم روانی کار سختی نبود. بود؟
با تقهای که به در میخورد، شدت اشکهایم بیشتر می.شود.
در باز میشود و اوست که داخل میآید.
صدای قدمهایش جانم را به لبم میرساند
من زیر تن او، تاب میآوردم؟!
-سرتو بگیر بالا... عروس!
هق میزنم و لباسم را در مشتم چنگ میکنم
_ تورو خدا با من کاری نداشته باش... بخدا خودمو میکشم اگه... اگه...
نمیتوانستم جملهام را تمام کنم.
مگر میشد به زنِ عقدی و رسمیاش دست نزند؟
_ گفتم سرتو بگیر بالا باوان... یالا.
با فریادش، ترسیده سرم را بالا میاورم.
اولین چیزی که میبینم، چشمان سرخ و خونآلودش است.
چشمانی که او را مجنونتر و دیوانهتر نشان میدهد.
_ از من میترسی؟؟ باوان.
آب دهانم را قورت میدهم
_ تو دیوونهای... همهی روستا میدونن. اسم تو رو برای ترسوندن بچه ها میارن... من ازت میترسم...
زیر گریه میزنم و سرم را روی زانوم میگذارم.
-من روانی نیستم باوان. من یه مرد زخم خوردم. مثل خودت...
لبهایم را بهم فشار میدهم. نزدیک شدنش را حس میکنم و تنم میلرزد.
_ اینطوری نلرز دردت بسرم... نلرز که بی پدرم کردی تو دختر...
تنم را در آغوش میگیرد و موهایم را کنار میزند.
نگاهش میکنم... دیگر ترسناک نبود...
-ولم کن... تورو خدا...
میخندد و خندهاش دیگر در دلم وحشت نمیانداخت...
-نمی.تونم ولت کنم باوان کوچولو... تا وقتی تکتکشونو خاک نکردم ولت نمیکنم... قول میدم...
با حرکت بعدیاش...🫣👇
https://t.me/+r44noSsbizsxOTNk
https://t.me/+r44noSsbizsxOTNk
.
خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵
پس برای همراهی ما موقتا مبلغ۳۷۰۰۰ تومن تا ۴۵۰۰۰بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏
6037 9982 6960 8831
الهام ندایی
@el_novel_o
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو!
حرف های لاله درون سرم چرخ میخورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان میدهم.
من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمیتوانستم عقب بکشم.
به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت.
او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمیدانستم چرا خواسته به اینجا بیایم.
گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم.
آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام.
پر تشویش دست بند انتهای شالم میکنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه میشوم.
تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم میانداخت.نکند آمدنم اشتباه باشد!
_بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟!
کتونی های آلاستارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد.
شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمیداد هیچ چیز ببینم:
_آ..آقا..من..من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم..
صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست.
نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد:
_از عکسات هم کوچولو تری که!
فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت:
_دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن
فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمهشب در خانهی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟
_من و...من و از کجا میشناسی؟
به دنبال صدا سر میچرخانم که از پشت دستی روی شانهام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خندهی جذاب او سکوت را شکست:
_میشناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر!
گیج بودم.صدایش که جوان بنظر میرسید پس،میخواست من را بترساند؟
_آقا..من..من نمیفهمم از چی حرف میزنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک دارم..
ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم:
_میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه!
نفس تنگی ام داشت به سراغم میآمد و عجیب بود که او میدانست وقتی دستم را گرفت:
_آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی
مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد:
_آفرین دختر خوب!
در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمیرسد.دلم میخواست ببینمش.
_واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و میشناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری
آن شب من برگشتم.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم میدانست.
دوماه بعد...
دامنهی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ داییام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید.
او واقعا داشت کمکم میکرد و من نمیدانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم.
_وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود میشناسی؟
بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظهی آخر صدای هیجان زدهاشان را شنیدم:
_بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته!
من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود.
با همان فکر پا روی پلهی مقابلم میگذارم که همان لحظه پاشنهی کفشم سر میخورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده شود.
شکه سر بالا میآورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ میزند:
_یواش کوچولو.حواست کجاس؟
به عقب بر میگردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو میشوم.خدایا چرا انگار میشناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش!
_تو..تو..هَم..همونی؟!
_پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی!
_داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟
مات میمانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال میکردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟
https://t.me/+B8amgwII9SoxNTdk
https://t.me/+B8amgwII9SoxNTdk
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱"
به نام آنکه رهایت نمیکند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699
Repost from N/a
_ارزش فروختن من و دلمو چقدر بود؟ چند شب بودن باهاش بود؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
Repost from N/a
سلیم دیوونه میخواد زن بگیره، میخوان بهش دختر اللهداد رو بدن دختر خانزاده گدا رو.
با شنیدن صدای پسر بچههای داخل کوچههای روستا، صورتم را در بالشت زیر سرم مخفی کردم و با صدای بلند گریه سر میدهم.
_ها...حالا بشین گریه سر بده اونوقت که بهت گفتم بشین تو خانه مو افشون نکن با اسب در به درت نتازون توی کوه و دشت واسه خاطر همین موقعها بود.
مادرم که حال زارم رو میبینه دلش به رحم میاد، دست از سرزنش برمیداره و میگه:
_آخ از بخت بدت مادر لعنت به اون روزی که این پسرهی دیوانه تو رو دید.
لعنت به قلب سیاه فریدون که هست و نیستمون رو بالا کشید و حالا با تهمت ناروا، میخواد تو رو بدبخت کنه و بنشونه پای سفرهی عقد کسی که همهی عالم و آدم میدونن دیوانهس
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
از اسب پیاده شدم
صدای هلهله و کل از گوشه به گوشه عمارت خانی به گوش میرسید من زار میزدم و زنان روستا کل.
وقتی به زور به داخل اتاق سلیم هولم دادند همان جا بر روی زمین سر خوردم .
_زن من شدن اینقد ادا و اصول داره دختر یا تو خیلی ناز داری؟
با شنیدن صداش قدمی عقب رفتم و سکسکهام گرفت. عمارت اربابی با وجود این دیوونه برام ترسناک بود. با دیدن هیبت مردونهاش روی زمین افتادم.
_زبونت رو موش خورده دختر اللهداد تا حالا که خوب وزوز میکردی. چیزهایی که قبلا گفته بودی رو به گوشم رسوندن...
دلم ميخواست در رو باز کنم و تموم راه تا خونه رو یه نفس بدوم و خسته نشم. از ترس تمام تنم میلرزید.
_از من ترسیدی؟! خوبه! ترس برات خوبه خانم كوچولوی سلیم... ما قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم چرا اونجا نشستی بیا بغل من!
سکسکهام قطع نمیشد و اون از ترس من لذت میبرد
_ نکنه چون بهم میگن دیوونه ازم میترسی؟ داستان و خزعبلات این رعیتها به گوشت رسیده؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه. انگار دیگه صبرش به سر اومده بود.
به کنارش رو تخت اشاره زد و بیحوصله گفت:
_ بیا اینجا بشین دخترخوب... بدو! زمین سرده...
میخواستم دنیای یکی دیگه رو بسوزونم ولی حواسم نبود برای انتقام باید دوتا قبر بکنم، در تلهای گیر افتادم که خودم پهنش کرده بودم.
با پای لرزون به سمتش رفتم. با هدایت دستش روی تخت دراز کشیدم.
روی بدنم خیمه زد، از این فاصله حتی ترسناکتر هم بود. با دست اشکای ریخته از چشمام رو پاک کرد و روی لبهام زمزمه کرد:
_ سلیم دیوونه، سلیم ترسناک، مال بیرون از این اتاقه... اینجا پیش تو و برای تو من میشم شوهر...وظیفهی زن اطاعت بیچون وچرا از شوهرشه. حتی اگه تمام عالم و آدم بگن شوهرش دیوانهس!... مگه نه شازده خانوم؟؟؟!
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
https://t.me/+bKWrh47vMZ41YjE0
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.