cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

درنـــــــده

مي‌گويند انسان‌هاى خوب به بهشت مي‌روند اما من مي‌گويم: انسان‌هاى خوب هر جا که باشند، آنجا بهشت است... #کپی_از_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
21 096
المشتركون
+15924 ساعات
+6097 أيام
+2 83130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

من دیارم! یه آدمکش بی رحم که دلم برای ممنوعه ترین زن دنیا رفت! زن داداش ناتنیم که با مظلومیت و پاکی نگاهش قلب سنگی منو به بند کشید و از خط قرمزام رد شد! مثل سگ عاشق اون دختر شدم جوری که حتی حاضر بودم به خاطرش به داداشم خیانت کنم! می دونستم که هنوز توی تخت داداشم راه پیدا نکرده پس دست به کار شدم، با یه نقشه ی از پیش تعیین شده اونو کشوندم توی اتاق خودم و بکارتش رو گرفتم! مانلی از روی کاغذ زن داداشم بود اما بدنش برای من بود... و من خوب می دونستم چیکار کنم جز من راه دیگه ای نداشته باشه! https://t.me/+zHPoiQrxBUY1YjY0
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌.. جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟! ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من... وسط حرفم پرید: - بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد: - ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد: -همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم: -من من کمک کنم؟ مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد: - ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید! شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش... سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد: - من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم: -نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد: -خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد: -البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت: - حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد: - آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟ می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود. منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت: -من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت: - عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!! https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم: - قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم... تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد: -به چطوری دردونه؟ لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد: -چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟ -سلام زود اومدید -کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد: -میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه.. دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه .... https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ... ناباور بهش خیره شدم ... _داری چیکار می کنی؟ پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت : _چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟ نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ... جلوی روم ایستاد و گفت : پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ... طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ‌.... باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره  نگاهم با حیرت  از دستش به صورتش کشیده شد ... نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید : _چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم .... حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت : _فعلا که هیچیت رو نپسندیدم .... کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ... چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش  که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد : _حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ... با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ... پوزخندی زد و گفت: _ رو زمین برا خودت سخت تره ... بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش  فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت  به زمین خوردم .. دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ... همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت : _بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ... 🌺🌺🌺🌺 از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه .... https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk 👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند 👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر  از مریم بوذری 🌺پارتگذاری منظم 🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
إظهار الكل...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)

لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk

👍 1
Repost from N/a
_ عروس رو لباس عروسی دزدیدی بهش تجاوز کردی فیلم کتک زدنشو فرستادی براشون حالا میخوای پسش ببری؟ آب دهانش را مقابلِ پای طوفان ریخت و ادامه داد _ تف به مردونگی نداشتشت تف به وجدانت تف به انسانیتت طوفان عصبی یقه اش را گرفت _ مگه همینکارو با مادرم نکردن؟ جاوید بلندتر از خودش جواب داد _ مادرت خداییامرز سی و هشت سالش بود دو تا بچه داشت شوهر داشت اصلان تو مستی بهش تعرض کرد ولی کسی خبردار نشد شوهرش مقصر ندونستش زندگیش نابود نشد طوفان پوزخند زد او چه می‌دانست از زجری که طوفان کشیده بود _ من فقط هشت سالم بود عوضی که دیدم چطور مادرمو شکنجه کرد _ این دختر چی؟ دو برابرِ اون موقع های تو سن داره شونزده سالشم نیست فک کردی اینم سرانجامش مثل مادرت میشه؟ طوفان با خشم عقب هلش داد _ گورتو گم کن جاوید مگه وقتی التماسم میکرد دلم سوخت که الان داری سعی میکنی دلمو بسوزونی؟ عربده کشان ادامه داد _ مگه وقتی دستاشو با خجالت گذاشته بود رو چادرش و التماس میکرد نگاش نکنم مردونگی کردم و دست از سرش برداشتم که حالا بردارم؟ با حرص خندید و عقب عقب رفت _ من انسان نیستم ، دست از سرم بردار _ میکشنش... فقط شونزده سالشه فکر میکنن خودش از عروسی فرار کرده سرشو میبرن ... نکن طوفان نکن طوفان بی توجه به او صدایش را روی سرش انداخت _ تینا؟ تینا؟ خواهرش سریع از اتاق بیرون آمد _ بله داداش؟ _ دختره رو حاضر کن ، میندازمش جلو در خونشون تینا لب گزید _ گناه داره داداش ، جون تو تنش نمونده بخواد از اونام کتک بخوره طوفان تیز نگاهش کرد _ میاریش یا خودم بیارم؟ تینا سمت پله ها رفت _ میارم داداش ، ولی بخدا مامانم اینطوری راضی نیست تنش و تو گور میلرزونی طوفان مات سر بالا آورد جاوید آرام گفت _ مامانت همیشه حامیِ دخترای یتیم بود اینم بعد کاری که تو کردی یتیم شد وجدان داشته باش طوفان میکشنش صدای جیغ تینا اجازه نداد فکر کند وحشت زده جیغ میکشید _ داداش ... داداش ... خودشو دار زده ... داداش زودتر از جاوید سمتِ پله ها دوید اینا با تمام توان جیغ میکشید در اتاقی که در آن دخترک را زندانی کرده بود را با پا هل داد مبهوت ماند جسم بی جانش ، دار زده از سقف آویزان بود تینا هق زد _ خدایا ... ما چیکار کردیم ... خونش گردنمونه جاوید محکم بر سرش کوبید _ یا ابولفضل طوفان جلو دوید پاهای نحیف دخترک را در آغوش کشید و عربده زد _ چاقو بیار تینا هق هق کنان از اتاق بیرون زد طوفان طناب را برید جسمِ ضعیف دختربچه در آغوشش پخش شد چشمانش نیمه باز بود طوفان صورتش را میان دستانش گرفت _ نفس بکش ... من اینجام ماهی ... نفس بکش کوچولو دخترک به سرفه و عق زدن افتاد طوفان ناخواسته پشتش را مالید استخوان هایش بیرون زده بود در این چند هفته هیچ غذای درست حسابی به دخترک نداده بودند فقط کتک میخورد و شب ها تخت طوفان را گرم می‌کرد صدای گریه‌ی مظلومانه اش در فضا پیچید حتی جان گریه کردن هم نداشت با عذاب وجدان کنار گوشش پچ زد _ هیش ... نمیبرمت ... نمیدمت دست اونا نترس ... پیش خودم میمونی ... نترس https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
إظهار الكل...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

👍 4
Repost from N/a
- بچه رو از شکمش بکش بیرون... بعدشم به حال خودش ولش کن تا بمیره! پزشکِ زنی که داخل اتاق است و گروگانِ این مردِ دیوانه، وحشت‌زده می‌پرسد: - بچه رو؟ و هیراد خیره به چهره‌ی پردردِ دختری که روزی تمام عمرش بود و حالا حتی او را نمی‌شناسد، لب می‌زند: - رعنا رو! و رو برمی‌گرداند که دخترک تقلا می‌کند دست و پاهایش را از طناب‌هایی که با آن‌ها به تخت بسته شده آزاد کند و همزمان با دلِ خون گریه می‌کند: - هیراد... هیراد جانم... من رعنا نیستم! من یسنام... من مادر بچه‌تم! همون بچه‌ای که هر شب دست میذاشتی رو شکمم و براش قصه می‌گفتی... هیراد به خودت بیا! تو انقدر بد نیستی... این تو نیستی! هیراد سمتش برمی‌گردد و ناگهان با تمام خشمش چانه‌ی دخترک را در دست می‌گیرد. تن یسنا بدتر از قبل می‌لرزد... پوست و استخوان شده و تنها شکمِ کمی برآمده‌اش در ماهِ نهم، گواه از #بارداری‌اش می‌دهد! و دل هیراد حتی ذره‌ای به حال او و بچه‌ی داخل شکمش نمی‌سوزد... - بهت گفته بودم تاوان خیانت، مرگه! بهت گفته بودم رعنا... و به ضرب چانه‌ی او را رها می‌کند و یسنا نیمه‌جان لب می‌زند: - بهم می‌گفتی موچی خانوم... می‌گفتی جوجه... یادته؟ قلب هیراد لحظه‌ای می‌لرزد اما با این حال، خونسردانه رو به پزشک می‌کند: - بچه‌م رو سالم می‌خوام! - داروی بیهوشی نداریم آقا... - بدون بیهوشی بدنیاش بیار! - ولی خانوم #می‌میرن! بدنشون خیلی ضعیفه... نمی‌تونن دردش رو طاقت بیارن... هیراد بی اینکه دیگر حتی سمت یسنا برگردد تا نگاهش دوباره در آن سبزهای جنگلیِ خوشرنگ و معصوم بیفتد، تلخند می‌زند: - مهم نیست... دیگه هیچی مهم نیست! و از اتاق بیرون می‌رود و با سینه‌ای سنگین، به دیوار تکیه می‌دهد. دقیقه‌ای بعد، صدای جیغ‌های دلخراشِ یسنا خانه را پر می‌کند و هیراد چشم می‌بندد: - نباید خیانت می‌کردی... نباید... نباید! یسنا میان التماس‌هایش جیغ می‌کشد: - رعنا... رعنا مُرده! رعنا مادرت بود... وقتی بچه بودی مُرده! آخ خدا... من یسنام! هیراد... من‌ یسنام! خدایا بچه‌م... و ناگهان همه چیز همزمان با سردردِ شدیدی به ذهن هیراد هجوم می‌آورد... یسنایش... همسرش... عزیزش... این جیغ‌ها، صدای جیغ دخترکی است که هیراد روزی برایش جان می‌داد؟ آخرین جیغ دردناکِ دخترک، همزمان می‌شود با صدای گریه‌ی بچه و خفه شدن صدای یسنا... هیراد وحشت‌زده لب می‌زند: - یسنا... چه کرده با یسنایش؟ بی‌معطلی وارد اتاق می‌شود و با دیدن کودکِ تازه بدنیا آمده در دست دکتر و خونی که تمام تخت را گرفته و چشمان بسته‌‌‌ی یسنا، قلبش در سینه ایست می‌کند: - چرا... چرا یسنا هیچی نمیگه؟ و دست دکتر به دور نوزادِ خونی می‌لرزد و ناگهان از ترس زیر گریه می‌زند: - گفته بودم طاقت نمیارن... خانوم... خانوم نفس نمی‌کشن! https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم به قصدِ #انتقام خودشو نشون میده‌... شخصیتی که حتی یسنا رو نمی‌شناسه و جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk پارت واقعی رمان😭‼️ جنجالی‌ترررین رمان تلگرام❗️
إظهار الكل...
👍 1
#درنده #پارت370 جوابم رو نداد باز رفته بود روی سایلنت و جواب ندادن! - می‌شنوی چی می‌گم؟ اصلاً می‌فهمی حریم شخصی چیه؟ چیزی از آداب و معاشرت سرت می‌شه؟ یا کلاً هیچی نمی‌فهمی؟ بی‌توجه به حرفم به کاسه اشاره کرد - بخورش! نگاهی به قهوه انداختم و صورتم و جمع کردم - نمی‌خورم! کی گفته من قهوه دوست دارم؟ نیم خیز شد سمتم با دیدن حالت تهاجمیش برای اینکه زودتر بیخیال این موضوع شه فوراً لب باز کردم - باشه! باشه! می‌خورم! به اجبار کاسه رو برداشتم - چه‌جوری بخورم؟ چرا تو فنجون یا لیوان نریختی؟ دوباره نشست سر جاش و منتظر نگاهم کرد نمی‌دونم چرا گیر داده حتماً بخورم به اکراه کاسه رو سر کشیدم و گذاشتم روی کنار تختی حداقل طعم خوبی داشت و اونجور که فکر می‌کردم تلخ نبود‌! لبم و تمیز کردم و زیرچشمی نگاهش کردم از جا بلند شد منم سریع  بلند شدم و با نگاهم دنبالش کردم اومد سمت تخت و دراز کشید روش و نگاهش و داد به من خوب می‌دونستم منظورش اینه تو هم بیا! منم تقلای بیهوده نکردم؛ چون می‌دونستم فایده‌ای هم نداده! نرم خودش میاد به زور بلندم می‌کنه می‌بره! گوشه ترین قسمت تخت به پهلو دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم دیدم همین‌جور نگاهش به منه و برای اینکه با حرف زدن شاید نگاهش و از روم بگیره سرما رو بهانه کردم و پرسیدم: نمی‌خوای کولر و خاموش کنی؟ به سگ‌هاش اشاره کرد - هاسکی سرما دوست داره! منم همینطور! - فکر نمی‌کنی برای من زیادی سرده؟ بهتر نیست تا وقتی من اینجام کولر و خاموش کنی یا حداقل درجه سرماش و کم‌تر کنی؟ - تو بغلم گرم می‌شی!  این منگاه معنادارش اصلاً به مذاقم‌خوش نیومد سوءاستفاده‌گر! فکر کرده با سرما می‌تونه من و بکشونه تو بغلش؛ولی کور خونده بذارم به خواسته‌اش برسه! یخ بزنم و منجمد شم بهتر از اینه برم سمت اون! برای عضویت در vip  رمان درنده مبلغ ۳۹۰۰۰ هزار تومان به کارت زیر واریز کنید و عکس فیش واریز و برای ادمین بفرستید 6037997426448396 امانی ( بانک ملی ) آیدی ادمین جهت ارسال رسید @arsinaaaa تو vip روزی دو پارت داریم و فعلاً شیش ماه از اینجا جلوتره و رمان به جاهای هیجانی و جذاب رسیده پارت اول رمان درنده👇 https://t.me/c/1930364392/3pl #کپی_از_رمان_حرام_و_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد
إظهار الكل...
👍 71 23😁 20🔥 2😡 2😱 1
بکارتم و به کسی دادم که من خدمتکار خونه‌ش می‌دونست!🥲 با دوس دخترش جلوی من می‌اومد و می‌رفت اما وقتی فهمید کسی نمیتونه مثل من راضیش کنه، دوباره سمتم اومد🙊 هی از دستش فرار کردم ولی وقتی فهمیدم حامله شدم به ناچار زنش شدم و...🥲💦🔞 https://t.me/+_zkV6YOQp6o5MTVk #رابطه‌رئیس‌خدمتکاری💦🔥
إظهار الكل...
👍 1
کارون رییس من بود، یه مرد سکسی و مغرور🔥 من و خدمتکار خونه‌اش میدونست و مدام تحقیرم می‌کرد🥲 اما من قسم خوردم اون و عاشق و شیفته کنم... وقتی دید لباس پوشیدنم عوض شده، نتونست دیگه توجه نکنه! یه شب که دید که دارم تو حموم لباس میشورم، اومد و با دیدنم توی تاپ و شلوارک، داغ کرد و...💦🥹🔞 https://t.me/+_zkV6YOQp6o5MTVk #محدویت‌سنی🔞
إظهار الكل...