cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

👸ܭࡋߺࡅߺ߲ܘ ܥ‌‌ࡋߺࡅߺ߲ܝ‌ߊ‌‌ࡅ࣪ߺܘ 🤴

#بًٍسًٍمًٍ_الًٍلًٍهًٍ_اًٍلًٍرًٍحًٍمًٍنًٍ_اًٍلًٍرًٍحًٍیًٍمًٍ [ حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ ] تنها الله برای ما ڪافی هست وتنها حامی ما الله هست!☝️♥️

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
7 305
المشتركون
-1224 ساعات
-897 أيام
-53230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

- در سڪوت پیروز شو ! - بگذآر فڪر ڪنند هنوز بآزنده اے ۔۔۔ 🙂🖤
إظهار الكل...
👍 2😍 2🥰 1🎉 1
00:14
Video unavailable
غشش😂😂😂
إظهار الكل...
IMG_3993.MP41.96 MB
🥰 2🎉 2👍 1💔 1
00:12
Video unavailable
🙌🏼🥀
إظهار الكل...
IMG_4002.MP42.30 MB
🥰 3 1🕊 1😍 1
01:08
Video unavailable
19.79 MB
👍 2 1🎉 1😍 1
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
2
هرچی بخای اس
إظهار الكل...
2😍 2🥰 1
إظهار الكل...
دِیـوُنـَـه هـَایِـ دَربَـاْر

○ بسـم‌الله‌الرحـمن‌الرحیـم ࿐اينجا همه چي در همه🤞🏼 :)welcome✌🏻🌖🌪️🥀 ––––· • —– ٠ ✤ ٠ —– • ·–––– من به قلبم افتخار می کنم با آن بازی شد ، زخمی شد به آن خیانت شد ، سوخت و شکست اما به طریقی هنوز کار می کند... :) ––––· •

🎉 2👍 1 1😍 1
#عشق_یا_انتقام💍❤️‍🔥 #نویسنده_یلدا_محمدی#پارت165 انقدر دویدم که یه سرفه افتادم رو گازک که داخل حیات بود شیشتم و گریه مه انقدر شدید شد و این دفعه اصلا مانع خو نشدم و شروع به گریه کردن کردم خدایاااا چریی😭 چریییی بسه دگ مه دگ نمام ای زندگی😭😭 لطفا بزار بیام پیش خود تو، به خدا خسته شدم زله شدم دگ😭😭 دگ توانی ندارم ای چی امتحان هایه که سر راه مه قرار میدی یا الله😭😭😭 گریه میکردم و اوکچه میزدم دست خو رو شکم خو گذاشتم از آینده یی که قرار بود بچه مه داشته باشه میترسیدم خیلی سخت بود که بری زندگی خو جز گریه کردن کاری نمیتونستم 😭😭 دست یکی رو شونه خو حس کردم مرتضی بود از رو گازک وخیسته اور محکم بغل گرفتم مرتضی: هعییی عسل برار گریه میکنه مه: مرتضی 😭😭 مرتضی: جااان گریه نکن فدا تو شم مه: مرتضی مه خسته شدم، بخدا خسته شدم بسه دگ😭😭 مرتضی: درک میکنم، مه خودم انقدر از ای ماجرا ها خسته شدم تو که به جا خو باشی هیی بلند بلند گریه میکردم و نفس مه بالا نمیامد مه: 😭😭😭 مرتضی: بسه گریه نکن دگ ماهلین!!! از بغل یو بیرون شده گفتم مه: مرتضی فعلا اصلا نمام با کسی بزنم لطفاا بدو بدو سمت خونه رفتم و در سالون وا کردم به مامان بابا خو چشم به چشم شدم، انقدر حس نفرت به مه قالب شده بود که فقط به نگاهی نفرت انگیز به اونا دیده رفتم به اطاق خو خود خو رو تخت انداختم و بالش دم دهن خو گرفتم و به ای زندگی خو گریه کردم و گریه کردم😭😭😭 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #مانی غم هایی که داشتم به شکل اشک از چشمم جاری شده بود ولی اصلا اجازه ریختن به اونا نمیدادم شیشه موتر پایین زدم و کمی هوا تازه خوردم از شیشه موتر نگاه کردم همه غرق احوال خود خو حلال سر خو تکیه داده بود به شیشه و همچنان مارال و خودم که اگر میشد به ای حال خو زار میزدم تا حاله انقدر خود خو در مانده و بیچاره احساس نکرده بودم هیچ وقت بد ترین شب زندگی مه خلاصه میشه به امشب ً.. ادامه دارد. ...
إظهار الكل...
🥰 3👍 2 1
#عشق_یا_انتقام💍❤️‍🔥 #نویسنده_یلدا_محمدی#پارت164 بابا: پس راه خو بگیرین و اینجا بری همیشه برین مادر بزرگ مانی: ما نمیریم و شما باید نظر خو عوض کنین ما به ای پسر قاتل شما اعتماد نداریم و نمیتونیم دختر خو به او بسپاریم بابا: عجب، پس ما ایشته به ای پسر قاتل شما اعتماد کنیم؟ حلال: اعتماد میکنین یا نمیکنین آخع چری به مه ربط میدین محمد خان؟؟ هیچ کی به گپا حلال توجه یی نمیکرد جالب بود بحث راجب زندگی او بود ولی حتی کسی به خو زحمت نمیداد به گپ یو گوش کنه چقدر ای حس آشنا بود🫠 مادر بزرگ مانی: ساعت داره به نیم شب میرسه و هنوز به تفاهم نرسیدیم بابا: نگاه کنین، اصلا به ای فکر نکنین که مه بعدا از تصمیم خو بر میگردم ، یک بار دگ هم میگم به خاطر او بچه فقط و فقط وقتی قبول میکنم دخترم به او خونه بیایه که دختری از او خونه به خونه ما باشه تماام دست خو محکم زدم به پینک خو ای چی تقدیر بود آخر، مگه میشه خوشبختی مه وابسته به بدبختی دو نفر دگ باشه؟ مادر بزرگ مانی: پس که تصمیم شما عوض نمیشع؟ بابا: نخیر مادر بزرگ مانی از جا خو وخیسته و گفت مادر بزرگ مانی: پس حرفی نمیمونه راه خو گرفت و به سمت دروازه رفت و گفت مادر بزرگ مانی: زود باشین میریم مانی: مادر بزرگ،!! مادر بزرگ یو بی توجه به راه خو ادامه داد و رفت و بقیه هم به دنبال از او اشک ها مه هی میریخت و دستم رو شکم مه بود آخر سر نوشت بچه بی گناه مه چیه مانی هم ایستاد شد و با هم از دروازه خارج شدیم داخل حیات رفتیم که مامان و مرتضی  از دم در خونه ما تماشا میکردن مانی: ماهلین، میفهمی... گپ زدن بریو سخت بود به نگاه کرد به چشمایو که پشیمانی در او موج میزد فهمیدم چقدر غمگینه و بلاخره گپی که میترسیدم به زبان آورد مانی: متاسفم ماهلین ولی نمیتونم ژندکی حلال خراب کنم😔 با وجودی که حق با مانی بود و حق داشت ولی قلبم شکست نمیفهمم چری سر یو بالا کرده گفتم مه: مانی ای چی حرفه حق داری، بحث زنذکی حلال و مصطفی یه نمیشع که قربانی کنیم اونا🫠 مانی دست مه گرفته گفت مانی: ماهلین ما ادب به جا کردیم از اونا آمدیم اجازه گرفتیم احترام گذاشتیم ولی اونا نفهمیدن مانی: بیا با مه بریم ماهلین طرف یو نگاه کردم که گفت مانی: مگه تو زن مه نیستی؟ تو زن نکاه کرده و عقدی منی، ما عروسی کردیم، جا تو پیش شوهر تونه بیا با مه بریم ماهلین اشک خو پاک کرده گفتم مه: شرمنده ولی نمیتونم خانواده خو پشت سر خو قرار داده ای کاره کنم متاسفم مانی: بهانه های الکی، هعیی خیر باشه راه خو گرفته رفت و مه هم دگ تلاشی نکردم و گریه مه شدت گرفت و سریع گریه کنان به سمت باغ پشتی خونه دویدم..... #ادامه دارد...
إظهار الكل...
3👍 2😍 1
#عشق_یا_انتقام💍❤️‍🔥 #نویسنده_یلدا_محمدی#پارت162 با گپ بابا ، به طرزی مه شوکه شده بودم که بدون هیچ واکنشی مر خشک زده بود طرف مانی نگاه کردم که هی عصبی شده و سرخ شده میرفت و کله خو هی دست میکشید از رو کلافه گی طرف مادر بزرگ مانی دیدم که شوکه به پدر بزرگ میدید همه از تعجب هیچ عکس العملی نشان نمیدادن که صدا قهقهه حلال بالا شد مادر یو سعی کردن اور کنترول کنن که هی میخندید و دست خو دم دهن خو گرفته بود مادر بزرگ مانی پوزخندی از رو عصبانیت زده و گفت مادر بزرگ مانی: محمد خان!!! بابا: بله..! مادر بزرگ مانی: محمد خان ای چی شوخی یه؟ بابا: کو شوخی؟ مادر بزرگ مانی: گیریم شوخی نیه ولی خیلی مسخره یه ینی چی؟ دختر در مقابل دختر؟ مگه عهد بوقه؟ بابا: حالا هر چی، همی که گفتم مه: بابا ای چی گپه، مگه ای چیزا همی رقمه بابا: تو گپ نزن طرف مانی نگاه کردم که دگ ادلی سرخ شده بود و فقط به رو به رو با حرص نگاه میکرد خدایااا لطفا تو کمک کن در اطاق مصطفی وا شد و مصطفی به داخل سالون آمد مانی با دیدن مصطفی از سر جا خو وخیست خیلی ترسیدم حاله یک کاری میکنه بعدا باز پشیمان میشه مصطفی: اینجی چی جریان داره؟ بابا؟ مامان: پسرم تو برو داخل اطاق خو مصطفی: گفتم اینجی چی جریان داره اینا به چی رو اینجی آمدن؟ طرف مانی دیدم که از خونه زد بیرون به دنبال یو مه هم وخیسته بیرون شدم دیدم هی با مشت ها محکمی به دیوار میزنه و از شدت خشم میلرزه سریع دویده و مانع او شدم مه: مانیی!! صبر کن!! اولین بار بود اور به ای حالت میدیدم، مه تا حاله اشک مانی ندیده بودم، ای چری ایته شده🥺 دست خو برد بالا فکر کردم به مه هم مایه صدمه بزنه که متوجه شد منم و مر کش کرد ته بغل خو.... مم دست خو دور یو قفل کردم و اولین قطره اشک راه خو پیدا کرد....
إظهار الكل...
😍 2👍 1🥰 1🎉 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.