cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

دریاپرست| فاطمه زایری⛵️

فاطمه زایری| نویسنده عبور می‌کنیم/درخت عروسک: چاپ شده📚 شلیک به خورشید: آنلاین🌞 آخرین بُت: آنلاین❄ دریاپرست: آنلاین⛵️ لینک کانال:👇🏼 https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
15 142
المشتركون
+3624 ساعات
+4277 أيام
+1 33030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

رمان های زیر توصیه می‌شه 🩷🍃🩷 نیل و قلبش #مائده‌فلاح https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU ایگل و رازها‌یش https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 دریا پرست https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk نیم نگاه https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk آخرین بت https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 شاه بیت https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk عطره قهوه https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0 نیل https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk تب واگیر https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 دچارت نیستم https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8 ارس و پری‌زاد https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
إظهار الكل...
رمان های زیر توصیه می‌شه 🩷🍃🩷 نیل و قلبش #مائده‌فلاح https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU ایگل و رازها‌یش https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 دریا پرست https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk نیم نگاه https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk آخرین بت https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 شاه بیت https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk عطره قهوه https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0 نیل https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk تب واگیر https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 دچارت نیستم https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8 ارس و پری‌زاد https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
إظهار الكل...
رمان های زیر توصیه می‌شه 🩷🍃🩷 ارس و پری‌زاد https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk نیل و قلبش https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU ایگل و رازها‌یش https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 دریا پرست https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk نیم نگاه https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk آخرین بت https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 شاه بیت https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk عطره قهوه https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0 نیل https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk دچارت نیستم https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8
إظهار الكل...
۲۸ پارت از رمان جدید آپ شد.🔥 و قراره تو همین روزا، با یه سرعت عالی بریم تو دلِ قصه‌مون! برای خوندن این قصه‌ی جنایی، عاشقانه و معمایی که مطمئنم هیجانش همونیه که دوست دارید، به این کانال برید:👇🏼 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
إظهار الكل...
کانال فاطمه زایری🤍🦢

فاطمه زایری| نویسنده عبور می‌کنیم/درخت عروسک: چاپ شده📚 شلیک به خورشید: آنلاین🌞 آخرین بُت: آنلاین❄ دریاپرست: آنلاین🌊 لینک کانال:

https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8

اینستاگرام نویسنده:

https://instagram.com/fatemeh.zayeri?igshid=YmMyMTA2M2Y=

نحوه‌ی عضویت در کانال VIP دریاپرست:🦋👇🏼 https://t.me/c/1918867713/6116 میانبر پارت‌ها:👇🏼 https://t.me/c/1918867713/257
إظهار الكل...
sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
-رابطه با یه مرد جذاب سی‌و چندساله باید با تمام دوس پسرای‌ قبلیت یه فرق هایی داشته باشه؟! چشمکی زد و تبدار و خُمار نگاهم کرد. -مثلا یکم هیجانی تر ! نه؟! لبم رو گزیدم. -من دوس پسر نداشتم تا به حال ! مات شده نگاهم کرد‌.لبش‌و را گاز گرفت. -سخت شد !توقع نداری باور کنم که ؟ نگاهش با بی‌حیایی روی تَنم نشست و باز از چشمانم گذر کرد و به لب‌هایم رسید.پچ پچ کرد: -یعنی باور کنم من اولین کسی‌ام که بَغلت کردم...اولین کسی‌ام که صدای نَفسات‌ُ زیر گوشم شنیدم آره ؟ https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 قرار بود برای انتقام خون برادرم دست بزارم رو دختری که زندگیش بود باید بازیش می‌دادم...ولی وسط بازی دلم‌ رفت....برای دو جفت چشم سیاه وحشی.... https://t.me/+pvRTiwM3930yMWZk
إظهار الكل...
Repost from N/a
صفحه ای که حاوی حروف الفبا بود به سمتش گرفت و با لحن ملایمی گفت: _ گلنارم، هر چی می خوای بگی هجی کن من بتونم بفهمم. انگشتانش را به روی حرف آ سر داد و به گلنار نگاه کرد. منتظر تایید یا رد او ماند. با یک بار چشم بهم زدن تاییدش را گرفت. _خوبه. پس آ.. انتظار داشت اب بخواهد اما حرف ب و پ رد شد و به ت رسید. _آت.. دوباره انگشتانش را حرکت داد و باز با اولین حرف تایید را گرفت. _آتا.. منتظر و کنجکاو به گلنار چشم دوخت. هیچ ایده‌ای از کلمه ای که مد نظرش بود نداشت. چشمان تر گلنار با حرکت انگشتانش رد یا تاییدش را بیان می کرد. تا حرف نون تاییدی نگرفت. اخم کوچکی کرد. گلنار چه کلمه ای را در ذهن داشت؟! _آتان وقتی دوباره بر سر حرف ا تاییدی گرفت دست و پایش یخ کرد. صفحه از میان انگشتانش رها شد. با صدایی بلند که بغضش را بیش از پیش نمایان می کرد تشر زد: _آتانازی؟! گلنار از او چه می خواست؟ مرگ خوب؟! چشمان دردمند و خیس گلنار که به نشانه ی مثبت به روی هم افتاد تلنگری شد تا بغض مهراب را بشکافد. چطور میتوانست تحمل کند وقتی عشق زندگی اش از او درخواست مرگ می کرد. چه ظالمانه از او تنها مرگی اسان می خواست! سرش را با به تندی به چپ و راست تکان داد و با هق هق گفت: _ نه! حتی فکرشم نکن...فکرشم نکن که همچین خواسته ای داشته باشی! باید بمونی..باید برای موندن باهام بجنگی. خواهش می کنم گلنار...خواهش میکنم نباید ترکم کنی...نباید بخوای که تنهام بذاری.. کاش می توانست حداقل دست مهراب را بگیرد تا از لرزش بی امان گریه ارامش کند. اما شانه های مهراب از گریه هایی بی امان بی وقفه می لرزید. باز به سمت گلنار التماس کرد‌: _ دیگه نگو آتانازی...نگو مرگ...منم دارم بی تو اینجا از تنهایی تلف میشم..تو دیگه تیشه به این ریشه ی سست و وامونده نزن... گلنار به سختی با دروغی مصلحت جویانه به نفع خود چشمانش را بسته و باز کرد. حروف به کندی در پس هم ردیف شد تا کلمه ی مدنظرش را به مهراب رساند. _کیامهر. مهراب با بیچارگی به او نگاه کرد و گفت: _ می خوای ببینیش؟ چشمانش را محکم به روی هم فشرد و اکسیژن را به ریه های نیم جانش کشاند. مهراب قبل از برخاستن از کنارش لب به روی پیشانیش گذاشت و گفت: _ قول بده بمونی کنارم..قول بده بجنگی تا بمونی‌... به شرفم قسم پیداش می کنم. و گلنار برای اولین بار خداراشکر کرد که قادر به سخن گفتن نیست چون قول به خواسته ی مهراب دروغی بیش نبود. https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk #پارت‌‌اینده‌رمان توجه ❌️این رمان در vip تموم شده و بیش از ۷۵۰پارت در کانال اصلی داره‌❌️ فرصت عضویت محدود❌️
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ چیزی نگو که بعد پشیمون بشی کیارش! چیزی نگو... نگاهش زیادی تیز و برنده و البته خطرناک است. پوزخندش همراه‌ست با فریادی ترسناک. _ گم‌شو از خونه‌ام بیرون تا یه کاری دستت ندادم! تعللم را که می‌بیند با چند گام بلند فاصله‌ی میانمان را پر می‌کند و چنگ می‌اندازد به بازویم؛ مرا دنبال خود می‌کشد و صدایش هم زیر گوشم کوبیده می‌شود. _ حتی لیاقتش رو نداری که بخوام بلایی سرت بیارم! از پشت سر همان‌طور که دنبالش کشیده می‌شوم با گریه و قلبی مچاله می‌گویم. _ کار من نیست کیارش! گوش‌هایش انگار نمی‌شنود که تندتر پیش می‌رود. _ من هرزه‌هایی مثل تو رو خوب می‌شناسم. نمی‌توانم خوددار بمانم و تقریبا جیغ می‌کشم. _ خفه شو... خفه شو! خودم را پرشتاب عقب می‌کشم و او با خشم به طرفم بر می‌گردد. موفق شده‌ام چند قدمی دور شوم و فاصله بگیرم. _ همه‌اش یه دختر دبیرستانی بی‌پناه بودم که نزدیک شدی بهم... منو با نقشه و حرف‌های قشنگ وارد زندگیت کردی... عاشقت شدم... اجازه نمی‌دهد بیشتر از آن ادامه دهم و خشمگین و پر جنون به طرفم حمله می‌کند. همه چیز در چند ثانیه اتفاق می‌افتد... غافلگیرانه دست دور گلویم می‌اندازد و به قصد کشتن؛ انگشتانش گره می‌شوند. _ پس کی اون فایل رو گذاشته کف دست اون حرومزاده؟ کی به جز تو که کلید خونه‌ام دستته و نزدیک‌ترینی بهم؟ کمرم چسبیده به دیوار و صورت کبود او جلوی چشم‌های درشت شده‌ام است... صورت من هم حتما دارد به سمت کبودی تغییر رنگ می‌دهد... شک ندارم! یادش رفته که بیمار هستم؟ شاید هم یادش است و برای همین ساده‌ترین روش را برای گرفتن جانم انتخاب کرده. _ فکر نمی‌کردی به این زودی بفهمم... چقدر منو فروختی؟ رقمش چقدر بالا بود؟ نفسم درست بالا نمی‌آید و فشار دست او هم دور گلویم لحظه به لحظه بیشتر می‌شود. دست‌هایم دو طرف بدنم سست افتاده‌اند و جانِ تقلا ندارم... چه پایان دردناکی دارد قصه‌ی ما... قصه‌ی من و او! صدای زنگ تلفن خانه‌اش که حالا رفته است روی پیغامگیر را انگار از دنیای دیگری می‌شنوم. «_ کیارش... کیارش خونه‌ای؟ فایل رو نَوال نذاشته کف دست اون شیاد... کیارش بهم زنگ بزن؛ فایل رو خواهرت به دست اون عوضی رسونده!» نفس ندارم؛ چیزی به روی هم افتادن پلک‌هایم نمانده که او مثل برق گرفته‌ها عقب می‌پرد. بی‌نفس و بلافاصله پرت می‌شوم روی زمین؛ از میان چشم‌های نیمه بازم می‌بینمش که خودش هم حالا نفس ندارد و هر دو دستش را وحشت زده روی سرش گذاشته... https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk این رمان از همون پارت اول غوغا کرده😱 #روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان❤️‍🔥 #توصیه_ویژه
إظهار الكل...
Repost from N/a
_یا عقدش می کنند و امشب باخودشون میبرنش یا با بنزین همین جا آتیشش میزنم. با این حرف‌های بابا، خودکشی و فرار تنها راه‌هایی بود که به ذهنم می‌رسید. صدای همهمه از بیرون اومد. در باز شد و زیبا خانم با صورت توی‌هم وارد شد. _ پاشو دخترم. دستم رو گرفت و بلندم کرد. چادر سفیدی که روی دستش بود رو روی سرم انداخت. با چشمایی پر اشک گفت: _ تو رو عروس خودم می‌دونستم، به مرتضی قول داده بودم به محض تموم شدن درستون بیایم. اشکاش ریخت و گفت: _ امروز دل من و پسرمم شکسته. با بغض خجالت چشم دزدیدم منو به آغوش کشید و تکرار کرد: _ عروسم نشدی اما همیشه دخترمی... همراه زیبا خانم بیرون رفتم و نگاه شرم زده‌ام رو به زمین دوختم. هنوز همه سر پا بودند جز بابا و حاج آقایی که روی مبل‌های تک نفره نشسته بودند. زیبا خانم منو به طرف مبل دو نفره برد و کنارم ایستاد، وقتی یزدان کنارم ایستاد زیبا خانم کنار رفت. متوجه شدم یزدان لباساش رو هم عوض کرده و بوی همون عطری که من براش خریده بودم رو می‌داد. با پلک زدنم اشکم چکید. صورت همه از ناراحتی توی هم بود، مادر یزدان حتی آروم اشک می‌ریخت و اشکاش رو با دستمال از روی صورتش پاک می‌کرد. بابا بی‌تحمل رو به عاقد گفت: _ بخون آقا. عاقد ذکری زیر لب گفت و شروع به گفتن چند آیه، بعد هم خطبه عقد کرد، با هر کلمه‌اش یک  قطره اشک می‌ریختم. برعکس همیشه که توی هپروت می‌رفتم مغزم هوشیار هوشیار بود و ریز به ریز حرکات و رفتارهای بقیه رو آنالیز می‌کرد. وقتی به مهریه رسید، عاقد نگاهی به جمع انداخت و تا یزدان خواست حرفی بزنه بابا گفت: _ مهریه نمی‌خواد. صورتم دچار لرزش عصبی شده بود، یزدان رو به عاقد گفت: _ داره، هرچی خود آیه بخواد. صدای پوزخند بابا مثل یه خنجر روی روح و روانم بود. توی اون لحظه فقط دوست داشتم همه چیز تموم بشه و دیگه نبینمش. یزدان منتظر نگاهم می‌کرد تا مهریه‌ام رو بگم. من فقط زمزم کردم: _ مهریه نمی‌خوام. یزدان با ناراحتی نگاهم می‌کرد و سنگینی غم نگاهش هم دلم رو به درد می‌آورد. توی اون لحظه حتی از یزدان هم بدم می‌اومد، چرا وقتی پدر خودم برام ناراحت نیست، اون هست. با خوندن خطبه همون بار اول بله رو گفتم... نه قرار بود دنبال گل و گلاب برم، نه کسی رو داشتم که کنارم بایسته و اینا رو بگه... ولی یزدان بعد از من چیزی نگفت و پوزخندی زد و باعث شد بابام عصبانی بشه و سمتمون خیز برداره .... _آبرومو می‌برید، زنده‌تون نمی‌گذارم.... با بنزین آتیشتون می‌زنم.... https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk باباهه از طریق خواهر ناتنیه آیه، آیه رو با یزدان گیر میندازه، مجبورشون می کنه عقد کنند ولی خبر نداره یزدان برای انتقام اومده که...
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.