cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

「🍷𝑳𝒖𝒏𝒂𝒕𝒊𝒄🐾」

⌝هرانسانی همانند ماه یک جنبه تاریک داردکه هرگز به فرد دیگری نشان نمیدهدچون ماه رازهارا میداند، زخم هارا می‌پوشاند ودرانتظارشب میدرخشد⌜ ✔️فصل اول"𝑰𝒄𝒆 𝑴𝒐𝒐𝒏"بپایان رسیده🔏 ❌فصل دوم"𝑳𝒖𝒏𝒂𝒕𝒊𝒄"درحال تایپ✍️ تخیلی،معمایی،درام بـقـلـمـん ⁴⁰²/³/¹³

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
527
المشتركون
-124 ساعات
-107 أيام
-7030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
امیررضا پسر خلف حاج آقا صدر با گذشته تاریک و سرده که عاشق شده و ازدواج کرده اما توبه گرگ مرگه شبی که تا خرخره مست کرده تو مهمونی به دختر یتیم خدمتکار تعرض کرده و حالا امیررضا مونده با دوتا زن و یه بچه...🔥🔞 https://t.me/+hA_uvWYjLwwzNjI0 _تنها زندگی میکنی؟ سردرگم سرمو تکون دادم: _شما از کجا میدونی؟ _درو همسایه میگفتن. _ش...شما اومدی از درو همسایه آمار منو گرفتید؟ _بله _شما به چه حقی اینکارو‌کردید؟سوالی داشتید از خودم میپرسیدید نه اینکه راه بیفتید بیاید اینجا من فردا نمیتونم سرمو بلند کنم تو این کوچه،اصلا آدرس اینجارو از کجا پیدا کردید؟ _تعقیبت کردم. _چرا؟ _میخواستم بدونم کی ای چی ای چیکاره ای،همینطوری که نمیشد بیای بگی حامله ای و بری. _من نرفتم شما منو بیرون کردید. _حالا که میبینی که اومدم برو لباس هاتو بپوش بیا باید بریم. _کجا؟ _مگه نمیخوای از شر اون بچه خلاص بشی؟ https://t.me/+hA_uvWYjLwwzNjI0 https://t.me/+hA_uvWYjLwwzNjI0 صب بپاک
إظهار الكل...
کیف های گوگولی رو به قیمت عمده بخر اونم تک🥺💋💦 تازه ارسالتونم رایگانه تا سه روز :) #وارداتی https://t.me/+GZWHyAhWrPEwNzU8 23پاک
إظهار الكل...
کیفای فانتزی و تابستونه اونم با ارسال رایگان نمیخوای؟ :) کیفای #کنــفی که ترند ساله😍🎒 https://t.me/+GZWHyAhWrPEwNzU8 23پاک
إظهار الكل...
کیف تابستونه و خوجمل پیدا کردی 1میلیون؟😱 #انلاین_شاپ_کیف_ارتین👜👛💼👝🎒 یه آنلاین شاپ معتبر آوردم برات که حضوری هم میتونی ازش خرید کنی!
کیفی که میری بیرون میخری 800تومن اینجا بهت میده 300هزار تومن🥹💕💦
دیگه چی میخوای؟ تازه ارسالشم رایگانه🥳🤯 https://t.me/+GZWHyAhWrPEwNzU8 https://t.me/+GZWHyAhWrPEwNzU8 لینک کمی دیگر باطل میشود🫠 19پاک
إظهار الكل...
Repost from N/a
داستان از یک #کینه‌ای که دیرینه است شروع میشه. کینه‌ای که باعث تغییر #سرنوشت و آینده خیلیا میشه. کینه‌ای که قراره با #انتقام سرد بشه. انتقامی که باعث #کشته شدن پسر کوچیک سلطانی ها میشه..😭 و حال وقت گرفتن انتقام #خان اردلان سلطانی از قاتل پسرش میشه....🥲 اون با #بی رحمی و دل آتیش گرفته درخواست خون بس شدن رو به مَعشوقِهٔ قاتل پسرش میده و دختر #مظلوم داستانمون هم مجبور به قبول کردنش میشه... و در این حین امیر #سلطانی پسرِ بزرگ #خان اردلان سلطانی باید شبش رو کنار اون دختر که به عنوان #خون بس وارد عمارتشون شده بود🔞🫣.. https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 8 پاک
إظهار الكل...
sticker.webp0.12 KB
👏 3
#صفحه_417 #فصل_دوم #مــاهـ_زده #بقلمـــ‌هستیا ویدا نگاه متعجبی به خودش انداخت درظاهر: من ؟؟ دادزدم: حرف بزن ویدا، حوا چیشده؟منظورت چیه ؟ هینی کشید و خندید: من ؟منظوری نداشتم که ،از من درمورد مرگ حوا چیزی شنیدی ؟؟ آراه نگاه متعجب و ترسوشو به ویدا دوخت و اون هم نگاه فریبندشو مهمونش کرد آراه: هنوز نرسیدن درسته؟؟ هنوز وقت هست ویدا: اگر زودتر از گروهی که صبح راهی کردم بتونی برسی بدبخت ... نگران دوییدم سمت خونمو درو بی فوت وقت بازکردمو باداد دنبال لیان گشتم ... که از آشپزخونه باترس اومد بیرون: چیشده؟؟؟ سریع دستشو گرفتم و بردم اتاق خواب‌ و نشوندمش روتخت: خوب گوش کن اصلا وقت ندارم، وسایلتو جمع میکنی یاحتی بدون وسایل با آخرین سرعتت میری سمت قلمرو پدرت اینجا دیگه نه برای من امنه نه تو و نه حتی حوا ،من باید برم تهران و هرچه سریعتر هم باید برم چون ممکنه حوا رو بکشن و من هیچوقت بهش نرسم، تو میری خونه پدرت وتا من نیومدم خودم دنبالت نمیای اینجا شنیدی؟؟ تاوقتی منو شخصا ندیدی و بهت نگفتم باید بریم باهام نمیای ،هرکسی هم اومد دنبالت به شکل من تاوقتی مطمئن نشدی نمیای باهام ،شنیدی؟ خودم میام دنبالت و تنها جایی که میشناسم برات امنه خونه پدرته ، ومن ازش مطمئنم ،اونم نمیزاره آسیبی ببینی... انگار حرفامو نشنیده باشه : حوا الان چی شده ؟ عصبی نگاهش کردم: شنیدی الان درموردت چی گفتم؟ اونم فریاد زد: الان کسی که نزدیک مرگه من نیستم ،خواهر تنها و بی کَسِته... جفتمون سکوت کردیم که اون با آرامش ادامه داد: من ازخودم و پدرم مطمئنم ،نگران من نباش، من میرم اما تو باید زودتر از اونا برسی پیش حوا ،خواهرت دختر قویه اما به توهم نیاز داره ،نه پدر داره نه مادر فقط توموندی براش ،خودتو زود بهش برسون ... آراه:باید اول ازتو مطمئن بشم لیان در آرامش خندید: نگران نباش دوتا از آدمای پدرم و برادرم تا چند دقیقه دیگه میرسن اینجا‌ و باهاشون میرم... اخم غلیظی کردم: ازاون برادرناتنیت اصلا خوشم نمیاد ... لیان خندیدو لبمو عمیق بوسید: الان وقت حسودیت نیست باید به خواهرت برسی... همون لحظه در به صدا دراومد و لیان باسرعتش دروبازکردو سه نفر از آدمای عموم جلوی در بودن برسام بردار ناتنی درواقع فرزند خوندشون بهم لبخندزدو احترام گذاشت: طبق دستور شاهزاده اومدیم دنبالش به برسام نگاهی کردم: به تو سپردمش ،مراقبش باش مثل جونت برسام: غیرازاین هم نمیشه لبخندی زدمو دستش به شونش کشیدم ،برای آخرین بار لیان رو عمیق بوسیدم و به چهارچوب در کوبوندمش ،برسام ازخجالت نگاهمون نمیکرد و من بدون نگاه دیگه به لیان دوییدم و بعداز شیفت دادن ،به ویدایی که بالبخند نگاهم میکرد پشت کردمو از جنگل و رودخانه عبور کردم
إظهار الكل...
👏 4👍 1
#صفحه_416 #فصل_دوم #مــاهـ_زده #بقلمـــ‌هستیا ←ویدا: ینفر اومد بهم حرفایی زد که اندازه دهنش نبود و رفت ،اون گرگ باید خوب تربیت می‌شده اما بخاطر بی مادری و نالایق بودن پدرش در تربیت پسرش و نگهداری دخترش کوتاهی کردن خندیدم: نالایق؟الان تو خودتو لایق میدونی ویدا؟ ویدا: لایق تراز توعه ناسپاس و خواهر دستوپاچلفتیت... خندیدم و منم نزدیکش شدم: خوب گوشاتو واکن ویدا ، اگر پدرم تو نگهداری دختر بزرگش کوتاهی کرد بخاطر حرفا و کارای تو بود واگر به من اهمیت نداد بخاطر اون طلسمات بود ،بدبخت توحتی دخترتم باجادوی سیاه حامله شدی وگرنه حتی شک دارم بابام باتو خوابیده باشه مطمئنم از درون درحال سوختن بود اما ظاهرشو لعنتی خوب حفظ می‌کرد جوری که حتی گاهی مارو فریب میداد... هلان دختر بدی نبود اما هیچوقت بابا نتونست باهاش خوب باشه ،چون وقتی هلان بدنیا اومد انگار طلسم ها ازبین رفتنو اون هربار هلان و ویدا رو میدید یاد حوا و مادرم می‌افتاد... من رفتن مادرمو درک میکنم ،من جام پیش بابا امن بود ،اما رفتنش وبعد چندسال بردن حوا .... یکم غیرمنطقی بود ،میدونست بابام هردوتا بچه هارو به مامانم نمیده پس تصمیم گرفت اونی که قدرتمندتره رو برداره حتی اگر به قیمت عمرش باشه چون مطمئن بود زیردست ویدا، حوا دووم نمیاره وهمینم شد ،حوا چهارسالگی رفتو ویدا تو دوسالگی جوری حوا رو کتک زد که سه روز بیهوش بودو یک هفته تو رختخواب موند ... اونموقع بابامم ذات واقعی ویدا رو فهمید ،اون نمیتونست بین ویدا و حوا یکی رو انتخاب کنه ،اگر ویدا رو پس میداد،هلان میتونست ادعای مالکیت قلمرو رو داشته باشه اما اگر حوا رو میداد .... که داد و نصف عمرش با جدا شدن از حوای شیرین چهارساله ازبین رفت و پیرترشد... بهم نگاه عجیبی انداخت و باصدا خندید: حوا هم همون جایی می‌ره که پدرت رفت،میتونه تاابد کنار پدرجونش بمونه ... اخمی کردم: منظورت چیه ؟
إظهار الكل...
👏 3👍 1
#صفحه_415 #فصل_دوم #مــاهـ_زده #بقلمـــ‌هستیا ←نزدیک عمارت که شدم هلان دست به سینه باچهره ایی خنثی مثل همیشه تکیه به ستون خیره من بود وطبق معمول دخترایی که اطرافشو پر میکنن هلان همجنسگرا بود درواقع لزبین بود و به اصرار ویدا با یکی از دخترای آلفاهای قلمرو اطراف برا حمایت و تجارت ازدواج کرد ، ویدا وقتی فهمید هلان همجنسگرا س اصلا برخورد بدی نشون نداد ،برعکس وقتی که فهمید من گی هستم و به پسرعموم حس دارم، اون حتی نذاشت لیان دیگه پدرشو ببینه ،و ازش خواست انتخاب کنه ،پدرش با موضوع کناراومد و حتی قبول هم کردو ازمون حمایت کرد و خواست بااون زندگی کنیم اما من نمیتونستم مردممو ول کنم وقتی پدرم وصیت کرده بود که مراقب مردم باشم و با ویدا تنهاشون نزارم... از در عمارت که سوت و کور بود داخل رفتم ،اتاق تاریک بود و یه میز بزرگ ۲۰نفره دایره ایی اونجا بود برای گردهمایی آلفاهای قلمروها و بخاطر همینم ویدا با ازدواج منو لیان مخالفت میکرد ،اون خوناشام بودو من گرگینه ،اما وقتی ببینه حوا عاشق یه خوناشام ،اونم دشمنش شده چهرش دیدنیه اون یه دورگه و دوست پسرش خوناشام ،ترکیب بچشون جالبه بدونم چی میشه ... ویدا نمیتونه آلفا بشه چون اولا گرگینه نیست دوما وارث اصلی هنوز زندست ، ینی حوا ،پس نمیتونه خودشو شاه اعلام کنه در حد ملکه قدرت داره... و آلفا ها ویدا رو قبول نکردن بلکه میخان حوا برگرده تا با ویدا یا هلان جنگی داشته باشه و قدرت هارو بسنجن اما چون من همخونشم این امکان وجود نداره قانون اولی که پدر برامون گذاشت، هیچ جنگی بین همخون ها برای قدرت و ارث چه برای خانواده های ثروتمند چه خانوادهای متوسط صورت نمیگیره و این قانون خیلی خوب بوده ،من بارها درخواست دادم با هلان بجنگم اما هنوزم رو حوا حساب کردن ودرخواستمو رد میکنن نه ویدا میزاره نه آلفا ها و وقتی حوا برگرده ویدا مطمئنن پشیمون میشه از اینکه منو انتخاب نکرده ... پوزخندی به افکارم زدمو جلوتر رفتم ،نزدیک ویدا که وسط هم ایستاده بود یه شمع بود ، در پشت سرم بسته شده عجیب اتاق سردبود و ویداهم کتابی دستش درحال خوندن بود، با ثبات قدم زدم که در باز شده و دست راست مادر وارد اتاق شد دری قهوه ایی رنگ که سمت راستم قرارداشت... بعداز احترام کوتاهی باسر بهم کنار ویدا قرارگرفت ودر گوشش چیزی گفت که با لبخند سری تکون داد ویدا: خوبه تا شب به اونجا میرسن ... اما وقتی اون مرد بهم نگاه کرد تازه ویدا متوجه حضورم شد... کتاب روبست و داد به کیان و اون عقب رفت... قدم زنان ویدا نزدیکم شد...
إظهار الكل...
👏 3
#صفحه_414 #فصل_دوم #مــاهـ_زده #بقلمـــ‌هستیا ←لیان: آراه...من... تو ..تورومیخام حس...حس کنم بدون توجه به حرفش حرکاتمو تندتر کردم که بلاخره با لرزش و ناله بلندی ارضا شد کلاهکشو بوسیدمو‌ آروم ازدهنم درش آوردم و آبشو خوردم... با بی‌حالی نگاهم کرد ومی‌خندید ،صورتش کامل سرخ شده بود ونفس نفس میزد خندیدموگوشه دهنمو با انگشت شصتم پاک کردم و انگشت شصتمو لیسیدم ... آروم خیمه زدم روشو پیشونیشو بوسیدم عمیق و قطره اشکی از چشمم چکید ... ملافه کنارشو روش انداختم و کیف رو کنارش گذاشتم ... اروم از روش بلندشدمو بسمت در رفتم ، کمدمون که بهش آینه نصب شده بود ،موهامو مرتب و دهنمو تمیز کردم ... دروباز کردمو با نگاهشون مواجه شدم +اقای لیان چی؟ آراه: اگر نیاز بود میارمش ازپله ها پایین رفتمو بقیه دنبالم اومدن ونگاه خیره مردم داشت اذیتم میکرد اخمی کردمو محکم قدم برمیداشتم ،درسته اونا گرگ بودن اما من یه اصیل زاده بودم ،من نسل این گرگ خلق کردم ،من از همشون قوی تر بودم ،حتی از مادرم پس نمیتونست بامن یا لیان برخورد بدی داشته باشه ،همونطور که لیان نقطه قوتم هستش نقطه ضعفمم هست و مادرم خوب دست میزاره رو نقطه ضعف بقیه ومن تنها ازاین میترسیدم ،همونطور که الان مادرم ترسیده ومیخاد زهره چش بگیره ،بلاخره من از خون پدرمم ،درست همونطور که پدرم با خشونت علیه مردم مخالف بودو مادر ،دراصل نامادریم باعث مرگ پدرم شد، منو حوا از یه خون بودیم و هلان مادرش باما فرق داشت ،نمیدونستم حوا میدونه ما خواهر برادر تنی و ازیه خون هستیم یانه،اما اصلا از جدا شدن خودمو حوا حس خوبی ندارم ،حس میکنم توخطره اما مطمئنم پیمان خوب ازش مراقبت میکنه حتی مسیح که فکر میکنه دشمنش آلبا هستش اما اصلا خبرنداره آلبا فقط پوششی بوده برای گندکاریای ویدا وحتی حوا و پدرمم قربانی بودم ، اونموقع هم ویدا باکمک یه جادوگر به عنوان ملکه انتخاب شد چون پدرم شدیدا کور و کر شده بود جوری که بخاطر ویدا اول مادرمو طرد کرد درحالی که هنوز ملکه بود و بعد اولین شاهزاده که حوا باشه رو طرد کرد از اونموقع نفوذ ویدا درمورد تاج و تخت و پدرم بیشترهم شد مخصوصا زمانی که هلان رو باردار شد ،بلااجبار با همخوابگی با پدرم هلان شد بقول خودشون ثمره این ازدواج مسخرشون که اولین ضربه رو خانوادم ،مادر و خواهرم خوردن و بعد مردمم...
إظهار الكل...
👏 3
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.