cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

باخداباشیم😍

السلام علیکم و رحمت الله و برکاته امید که همه شما صحتمند باشید برادر و خواهر عزیز این کانال برای رضایت الله وبرای نشر مطالب دینی ساخته شده لذا از شما دوستان عزیز می طلبیم تا در نشر این کانال سهم داشته باشید 😊😘 1402 خب قشنگا لف ندین بزارین رو سکوت🙃🙃

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
2 026
المشتركون
+3024 ساعات
+1167 أيام
+17230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
✰﷽✰ليستى از بهترين و پرطرفدار ترین ڪانال هاى تلگرام خدمت شما عزیزان❗ #گروه_ناب ‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─ @Motakhallefin_channel @shabane_nab ‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─ برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید...
إظهار الكل...
6👍 4😍 2🥰 1
♥️⃟   تصاویر وکلیپ‌هاے کم‌حجم‌ قرآنی♥️⃟  
ڪانــال بــه یاد اللّھﷻ
♥️🍃اَصـــــــحَابُّ الــــجـــنَّــــــة🍃♥️
✅💞ســــــیره و سنــت نبـــــــــوی ﷺ💞✅
اخلاص و تقوا
👈🏻 عــــــبــــارات آرام🕊♥️
📚📚درخواست کتاب های اسلامی📚
👈🏻 ئــــــیـــــســـــلــــــامــــــه‌کــــه‌م♥️
🍃🌺استوری و سخنرانی 💐🍁
داستان های🅳A🆂🆃A🅽واقعی وعبرت آموز
باخدا باشیم😍
آموزش عربی اعتصام
حسبی الله
داعیان قران و حدیث
احادیث صحیحین مسلم
تـلاوت قـاریان مشهـور جهــان باترجمه فارسی
ویژه شناخت توحید وشرک و گناه وتوبه
مختصر فقه اهل سنت 
قر آن و اسلام
احکام شرعی اهل سنت
خیاطی حجاب تقوا 🌺
💙✨️فرازهـــــای زیبای قرآن✨️💙
آموزه های دینی دار القرآن کریم
راه جنت😊
♥️🍃صــــــراط الــــجــــنــــة🌹♥️
𖦤 انـاشـیـد اسـلامـی بدون الموسیقی 𖦤
🌺کانال قاری عبیدالله عادل 🌺
🔵گروه نرم افزار و‌ کتاب های اسلامی🔵
تلاوت های ناب
قران و ايمان
کتاب حدیث قدسی 
خلفای راشدین از خلافت تا شهادت
❤️گروه گفتگوی شهید مولانا انصاری رحمه الله ❤️
۴۲حدیث اربعین نووی
کتاب حدیث ریاض الصالحین
حجاب سرای طوبی 🥰🥰
سخنان ماندگار
تفسیر تحت لفظی قرآن
اذکار پناهگاه مومن
کعبه ای دل❤️
آیات الله
صحیح بخاری
ام الکتاب
💡نور آسمان و زمین 💡
محبان حق
عمر فاروق
🤍❤️همـــــراه‌ بــــــا ‌رســــــول‌‌اللهﷺ❤️🤍
کتاب فرقان
اصلاح قلبها
تنهاے؟ نہ اللہ با منہ
📘 به سوی نور و آرامش 📘
♥️⃟    صفر تا صد دروس تجویدتخصصی قرآن کریم ♥️⃟  
نشید های اسلامی
😎بزرگترین کانال آمـوزش تجوید قرآن ڪریم 😍
✨در سکوتی که دلت دست دعا باز نمود یاد ما باش که محتاج دعائیم هنوز ما را از دعای خیرتون فراموش نکنید #التماس_دعا💫 شب تان  خوووش🫠
إظهار الكل...
10🎉 2😍 2🥰 1👌 1
ادامه رمان دوستا 😊👆🥰
إظهار الكل...
🥰 2🎉 2👍 1
ادامه رمان دوستا 😊👆🥰
إظهار الكل...
8🎉 3👍 2😍 2🤩 1🤗 1
💕 عشق_ممنوعه 💕 نویسند_فاطمه_سون_ارا 💕 قسمت_ 68 نازبهار آهی کشید و گفت یادت است پدرم ترا تاج سر خود ساخته بود با وجود که میدانست تو دوستش نداری باز هم همه ای دارایی اش را به نام تو کرده بود همیشه به تو احترام داشت هنوز هم یادم است بخاطر تو یکبار با برادرش دعوا کرد با اینکه میدانست تو بهانه گیری میکنی ولی هیچوقت اجازه نمیداد کسی همرایت بدرفتاری کند تو قدرش را نفهمیدی هنوز چهل پدرم پوره نشده بود که دستی این مرد را گرفتی و گفتی میخواهی همرایش نکاح کنی خودش را نزدیک مادرش کرد و گفت بخاطر همین مرد پدرم را اذیت میکردی؟ بخاطر همین مرد مرا از خانه بیرون کردی میدانی بعد از اینکه مرا از خانه بیرون کردی چی بلاهای سر من آمد پسر کاکایم میخواست به من دست درازی کند وقتی به کاکایم گفتم به جای اینکه به من باور کند دستم را گرفته مرا از خانه ای شان بیرون کردند به خانه ای سایمه پناه بردم پدرش برایم اجازه نداد آنجا باشم از آنجا بیرون شدم با زنی آشنا شدم که از من خواست تن فروشی کنم تا اینکه فرشته ای در زندگیم آمد و مرا پناه داد خوب به هر صورت من حاضر هستم برایت کمک کنم بگو چی میخواهی؟ از گوشه ای چشم مادرش قطره ای اشک پایین ریخت و با ناراحتی گفت مرا از دست آن مرد نجات بده من دیگر نمیخواهم با او زندگی کنم نازبهار چند لحظه به فکر رفت و بعد گفت امروز به خانه برو من با شوهرم حرف میزنم ببینم که چی کار برای تان میتوانیم انجام بدهیم مادرش با ذوق گفت تو ازدواج کردی؟ نازبهار جواب داد بلی یک و‌ نیم سال از ازدواجم میگذرد مادرش غمگین گفت چقدر در روز عروسی ات احساس تنهایی کرده باشی من چقدر مادری بدی هستم که نتوانستم در بهترین روز زندگی دخترم کنارش باشم گارسون با پتنوس غذا به سمت شان آمد نازبهار برای اینکه بحث را عوض کند گفت بفرمایید غذا هم رسید گارسون غذاها را روی‌ میز چید و با گفتن نوش جان تان از آنها دور شد نازبهار گفت بفرمایید غذا بخورید مادرش که منتظر این جمله بود با ولع خاصی شروع به خوردن غذا کرد نازبهار با ناراحتی به مادرش دید باورش نمیشد این همانی زنی باشد که یکروز بهترین لباسها را بر تن میکرد و بهترین غذا ها برایش آماده میشد قطره ای اشکی که میخواست از چشمش پایین بچکد را با انگشت اش پاک کرد و نگاهش را از مادرش گرفت و به گوشه ای خیره شد شب وقتی به خانه آمد همه چیز را به ارسلان گفت ارسلان بعد از شنیدن حرفهای نازبهار گفت میتوانی مادرت را اینجا بیاوری و با هم زندگی کنیم نازبهار گفت اصلاً نمیتوانم این کار را کنم قلبم برایم اجازه ای این کار را نمیدهد من نمیتوانم هر روز صورتی زنی را ببینم که من و پدرم را اینقدر اذیت کرده است ارسلان گفت درست است عزیزم پس یک اپارتمان برایش کرایه میگیریم میتواند آنجا زندگی کند ماهانه هم مقداری پول برایش میدهیم تا مصرف زندگی اش کند نازبهار به سوی ارسلان دید و پرسید تو جدی هستی؟ ارسلان با جدیت گفت البته که جدی هستم مادر تو مادر من هم است درست است که فعلاً کمی قلبت را رنجانده است اما هر چی نباشد او مادرت است من هر کاری که باعث شود تو لبخند بزنی میکنم نازبهار گفت اگر برای مادر من اینقدر کارها را میتوانی انجام بدهی چرا یکبار نزد خانواده ات نمیروی ارسلان یک سال شد که هیچ خبری از آنها نداری آنها بالایت حق بیشتر دارند از من توقع داری که مادرم را ببخشم ولی مادر و پدر تو گناهی ندارند جایی آنها هر کسی دیگر میبود هم مطمین هستم برای شان قبول کردن دختری چون من سخت بود ارسلان دستش را روی لبانی نازبهار گذاشت و گفت اصلاً دیگر در این مورد حرف نزن نازبهار اگر میخواهی من ناراحت نشوم پس این موضوع را دیگر یاد نکن حالا هم بلند شو غذای شب را آماده کنیم خیلی گشنه شده ام نازبهار از جایش بلند شد و گفت تو استراحت کن من خودم غذا میپزم. فردای آنروز وقتی نازبهار به معاینه خانه رفت از مادرش خبری نبود تا وقتی کارش در معاینه خانه تمام شد منتظر مادرش بود ولی مادرش نیامد تصمیم گرفت فردای آنروز به خانه ای مادرش برود شب وقتی خانه رفت حالش خوب‌ نبود زودتر از روزهای دیگر خوابید و صبح بدون‌ اینکه به ارسلان چیزی بگوید به شفاخانه رفت بعد از معاینه ای خودش منتظر ماند تا نتیجه ای معاینات بیاید ولی همه ای فکرش طرف مادرش بود وقتی نتیجه ای معاینات آمد با دیدن آن اشک در چشمانش حلقه زد او حامله بود این‌ بهترین خبری بود که می شنید با خوشی به سوی معاینه خانه رفت ولی مادرش نیامده بود داخل معاینه خانه شد مژگان با دیدن او به سویش آمد و‌ گفت ماشاالله چقدر امروز‌ نورانی شدی نازبهار لبخندی زد و گفت برایت خبری دارم مژگان دستی نازبهار را گرفت و به سوی میز کارش رفت و گفت فکر کنم ان شاالله خبر خوش است چون چهره ات همانند گل سرخ شده است نازبهار با خوشی گفت من حامله هستم مژگان از خوشی چیغی کشید و‌ گفت راست میگویی خواهر جان؟ نازبهار گفت آهسته همه را میخواهی خبر کنی مژگان گفت باور کن...
إظهار الكل...
8🎉 2😍 2🥰 1👌 1
ولی  من  جز او کسی برایم نمانده بود بسیار نزدش عذر و زاری کردم برایش گفتم من حاضر هستم با خانم و اولادهایش در یک خانه زندگی کنم عادل هم برایم شرط گذاشت که خانه ای پدری ترا به اسمش کنم تا او بتواند خانمش را راضی کند که به آنجا نقل مکان کند چون میگفت خانمش راضی نمیشود به خانه ای زن دوم عادل زندگی کند من هم احمق شدم و خانه را به اسم عادل کردم عادل خانواده اش را به خانه ای ما آورد و از آنروز من رسماً کنیز آن خانواده شدم رفتاری عادل خیلی همرایم سرد شد خانمش هم تا میتوانست بالایم حرف میزد و همه کارهای خانه را بالای من میکرد عادل برایم اجازه نمیداد از خانه بیرون شوم مبایلم را هم یکروز از پیشم گرفت من هم که نه جایی به رفتن داشتم و نه خانواده ای که حمایتم کنند مجبور بودم همه چیز را تحمل کنم خیلی سختی ها را سپری کردم پنج ماه میشود که مریض هستم ولی عادل حتا حاضر نمیشود برایم یک دوا بگیرد ولی دیروز نمیدانم آفتاب از کدام طرف طلوع کرده بود که اجازه داد نزد داکتر بیایم که ترا دیدم شاید الله میخواست به وسیله ای تو مرا از این بدبختی نجات بدهد ادامه  دارد ان شاءالله
إظهار الكل...
😍 2 1🎉 1🤗 1
💕 عشق_ممنوعه 💕نویسنده_داستان_فاطمه_سون_ارا 💕قسمت_67   و گفت کجا فهمیدی که چیزی به گفتن دارم؟ ارسلان لبخندی زد و گفت من ترا بیشتر از خودت میشناسم حالا هم بگو چی شده؟ نازبهاربا ناراحتی گفت امروز مادرم را دیدم بعد همه چیز را به ارسلان تعریف کرد وقتی حرفهایش تمام شد ارسلان گفت میدانم روزهای سختی که تو سپری کردی ولی به یاد داشته باش او هر قدر بد باشد مادرت است درست است بخاطر او تو آواره شدی اما جواب بدی را با بدی دادن اشتباه است مادرت امروز به تو نیاز دارد مطمین باش اگر امروز دست مادرت را نگیری هیچوقت خودت را بخشیده نمیتوانی نازبهار گفت من چطور میتوانم زنی را ببخشم که به پدرم احترام نداشت چطور کسی را ببخشم که بخاطر عشقش مرا از خانه ای پدری ام بیرون کرد اگر تو‌ با تو روبرو نمیشدم میدانی حالا به کجا می رسیدم؟ ارسلان با مهربانی گفت درست است او در حق ات بدی کرده است ولی تو بد نشو خودت برایم تعریف کردی که مادرت چقدر با پدرت رفتار بد داشت اما پدرت همیشه به او احترام داشت همیشه به او محبت  میداد در حالیکه در مقابلش همیشه از طرف مادرت بی مهری میدید پس تو هم مثل پدرت هستی باید کنار مادرت باشی و تنهایش نگذاری نازبهار چند لحظه به فکر رفت اشک از چشمانش جاری شد و گفت ولی من نمیتوانم ،خودش را در آغوش ارسلان انداخت و صدای گریه هایش بلند شد ارسلان دستی به موهایش کشید و گفت میدانم برایت سخت است ولی فراموش نکن او مادرت است هر قدر بد هم باشد باز هم این حقیقت تغیر نمیکند که مادرت است. فردای آنروز وقتی نازبهار از پوهنتون بیرون شد و به معاینه خانه رفت دید زنی برقع پوشی پهلویی دروازه ای معاینه خانه ایستاده است نازبهار فهمید او مادرش است قدم هایش را آهسته ساخت مادرش برقع اش را از روی صورتش بلند کرد و به سوی نازبهار آمد خواست دوباره عذر و زاری اش را شروع کند که نازبهار گفت لازم نیست چیزی بگوید هر کمکی که از دست من برای تان بیاید دریغ نمیکنم ولی برایم وعده بدهید بعد از آن دیگر هیچوقت با من ارتباط نگیرید مادرش غمگین گفت درست است دخترم نازبهار گفت شما همینجا صبر کنید من از داکتر صاحب مرخصی گرفته برمیگردم بعد داخل معاینه خانه شد و نزد داکتر رفت بعد از گرفتن مرخصی شماره ای ارسلان را گرفت و مبایل را نزدیک گوش اش گرفت صدای مهربانی ارسلان را پشت خط شنید و گفت عزیزم مادرم دوباره به معاینه خانه آمده حالا میخواهم با او به یک رستورانت بروم و ببینم چی میخواهد برایم بگوید ارسلان با خوشی گفت درست است همسر زیبایم مواظب خودت باش هر چیزی که مادر جانت میخواست بدون کدام حرفی قبول کن مطمین باش من پشت سرت هستم نازبهار لبخندی زد و گفت تشکر عزیزم تماس را قطع کرد و از معاینه خانه بیرون شد به سوی مادرش رفت و گفت بیا با هم به رستورانت برویم همانجا حرف میزنیم لبخندی روی لبانی مادرش جاری شد و گفت درست است دخترم برویم با هم به سمتی تاکسی رفتند و سوار تاکسی شدند راننده بعد از گرفتن آدرس از نازبهار موتر را حرکت داد در مسیر راه هر دو ساکت بودند نازبهار نمیتوانست بدی های مادرش را فراموش کند ولی نمیخواست مثل مادرش بد شود برای همین روی قلبش سنگی گذاشته بود و میخواست با مادرش کمک کند چند دقیقه بعد به رستورانتی رسیدند هر دو از موتر پیاده شدند و داخل رستورانت رفتند پشت میزی نشستند نازبهار از مادرش پرسید هر چی میخواهی بخوری برایت سفارش بده مادرش شرمزده به او نگاه کرد نازبهار پرسید غذای چاشت را خوردی؟ مادرش با خجالت جواب داد نخیر نخوردیم نازبهار گارسون را صدا زد و غذا سفارش داد بعد از رفتن گارسون به صورتی مادرش خیره شد مادرش کوشش میکرد نگاهش را از او بگیرد نازبهار نفسی عمیقی کشید و گفت خُب میشنوم نمیخواهید بالاخره حرف بزنید؟ مادرش چند لحظه به او دید و بالاخره به حرف آمد و گفت وقتی تو به خانه ای کاکایت رفتی ،نازبهار میان حرفی مادرش دوید و گفت من نرفتم جمله ای تان را درست کنید وقتی شما مرا از خانه ای پدری ام بیرون کردید و به خانه ای کاکایم فرستادید مادرش با ناراحتی گفت بلی دخترم تو راست میگویی من خریت کردم و دخترم را از خود دور ساختم چند ماه بعد یکروز دوستت سایمه به خانه ای ما آمد برایم در مورد اینکه تو به خانه ای شان رفته بودی گفت و بکس لباس هایت را برایم تسلیم کرد من همان روز به خانه ای کاکایت رفتم در آنجا فهمیدم تو میخواستی با پسری فرار کنی و کاکایت خبردار شده و تو هم از خانه اش فرار کردی نازبهار لبخندی تلخی زد مادرش ادامه داد خیلی بالایت قهر بودم برای همین هیچ تلاشی برای پیدا کردن تو نکردم هنوز یکسال از نکاحی من با عادل نمی گذشت که بهانه گیری های عادل در خانه شروع شد دیگر خیلی کم نزد من می آمد وقتی هم دلیلش را می پرسیدم میگفت که اولادهایش به او نیاز دارند باید نزد آنها هم باشد تا اینکه برایم گفت میخواهد از من جدا شود چون در حین زمان نمیتواند به هر دو خانمش رسیدگی کند .
إظهار الكل...
8🎉 2😍 2🥰 1👌 1
💕 عشق_ممنوعه 💕نویسنده_داستان_فاطمه_سون_ارا 💕قسمت_66 داکتر جواب داد چپن تان هنوز در تن تان است نازبهار به خودش دید و گفت اوه فکرم نشد چپن اش را از تن اش بیرون کرد و داخل الماری گذاشت و از اطاق بیرون شد مادرش هنوز همانجا ایستاده بود با دیدن نازبهار خواست حرکتی کند که نازبهار دستش را به سوی دختری که در بخش پذیرایی کار میکرد تکان داد و گفت مژگان فعلاً الله حافظ و بعد بدون اینکه منتظر جواب از طرف او باشد به راهش ادامه داد مادرش پشت سر او حرکت کرد نازبهار خواست مادرش را نادیده بگیرد و به سرعت قدم هایش افزود ولی مادرش دست بردار نبود برای همین او هم سرعتش را بیشتر کرد و اسم نازبهار را صدا زد وقتی دید نازبهار بی توجه به او به راهش ادامه میدهد خودش را به او رسانید و محکم از بازویش کشید و گفت با تو حرف میزنم نمی شرمی مادرت را نادیده میگیری؟ نازبهار به او دید و داد زد تو نشرمیدی که تنها اولادت را نادیده گرفتی؟ حالا چی شد چرا به دنبالم میایی؟ وقتی که باید اینگونه پشت سرم میبودی مرا تنها گذاشتی حالی یادت آمد که مادرم هستی؟ مادرش گفت من دنبالت آمدم ولی کاکایت گفت که از خانه ای شان فرار کردی تو به من نزد هیچکس آبرو نماندی دختر نازبهار لبخندی تلخی زد و گفت من به این حیران هستم که تو و کاکایم وجدان تان را چگونه آرام می سازید شاید هم اصلاً وجدان نداشته باشید مادرش پرسید منظورت چیست؟ نازبهار دستی مادرش را از دور بازوی خودش دور ساخت و گفت منظورم واضیح است من میدانم تو میدانستی کاکایم دروغ میگوید ولی باز هم میخواستی باور کنی تا خودت را قناعت بدهی که با بیرون کردن دخترت از خانه بخاطر عشقت اشتباه نکرده ای مادرش آهی از روی درد کشید و گفت تو اشتباه میکنی دخترم من ترا از خانه بیرون نکردم فقط برای یک مدتی کوتاه ترا نزد کاکایت فرستادم ولی دوباره دنبالت آمدم نازبهار چند لحظه به مادرش دید و بعد گفت فکر کن حرفی کاکایم درست است فقط بعد از این هم با من کاری نداشته باش خواست به سمت تاکسی برود که مادرش با التماس گفت خیلی وضع زندگیم بد است مرا کمک کن من بد شدم ترا تنها گذاشتم ولی تو بد نشو تو دختری خوب بودی  تو مثل من نیستی ولی مثل پدرت هستی میدانم قلب تو هم مثل پدرت از طلا است دستم‌ را بگیر از لباسهای که پوشیدی معلوم میشود وضع مالی ات بد نیست پس به من کمک کن نازبهار پوزخندی زد و‌ گفت اگر به اندازه ای همه ای دنیا پول داشته باشم باز هم به تو کمک نمیکنم بعد به سوی تاکسی رفت و سوار تاکسی شد مادرش با انگشتش به شیشه زد ولی نازبهار به راننده گفت لطفاً زودتر حرکت کنید این خانم برایم مزاحمت میکند همین که تاکسی حرکت کرد نازبهار آهسته به عقب دید مادرش ناامید در جایش ایستاده بود و شاید اشک میریخت قلب نازبهار با دیدن این صحنه گرفت و کم کم اشک هایش جاری شد و یک دل سیر گریه کرد دلش برای مادرش تنگ شده بود ولی خاطرات تلخی گذشته همانند یک عقده نازبهار را میخورد و برایش اجازه نمیداد مادرش را ببخشد راننده پرسید خانم مشکلی است؟ نازبهار اشک هایش را پاک کرد و گفت چیزی نیست لطفاً‌ سرعت موتر را کمی بیشتر کنید راننده چشم گفت و نازبهار به بیرون چشم دوخت و تمام رفتارهای بد مادرش پیش چشمانش آمد با خودش گفت شوهرش کجاست؟ مادرم چرا اینقدر پژمرده شده است؟ نزد داکتر چرا آمده بود با دستانش‌ سرش را محکم گرفت و فشار داد موتر پایین ساختمان خانه ای شان ایستاده شد با پرداختن پول تاکسی ران‌ به خانه آمد دستکولش را گوشه ای روی مُبل رها کرد و خودش روی‌ زمین نشست و به فکر فرو رفت شب وقتی ارسلان به خانه آمد دروازه را با کلید باز کرد و نازبهار را نقش زمین دید با وارخطایی خودش را به او رسانید و‌ اسمش را صدا زد نازبهار چشمانش را باز کرد و پرسید آمدی بخیر؟ ارسلان بدون آنکه سوالی نازبهار را پاسخ بدهد پرسید چرا روی زمین خوابیدی خوب هستی؟ نازبهار جواب داد بلی خوب هستم روی زمین نشسته بودم خوابم‌ برد از جایش بلند شد ارسلان گفت خدا را شکر من فکر کردم حرفش را ادامه نداد نازبهار پرسید فکر کردی ضعف کرده ام؟ ارسلان گفت شکر خوب هستی عزیزم نازبهار به سوی آشپزخانه رفت و گفت من برای شب غذا میپزم تو هم کمی استراحت کن بعد داخل آشپزخانه شد شروع به پختن غذا کرد ولی همه ای فکرش هنوز هم پیش مادرش بود غذای شب را در سکوت با ارسلان خورد و بعد به بهانه ای سر درد به اطاقش آمد خیلی دلش برای پدرش تنگ شده بود او حتا تصویری پدرش را با خودش نداشت که با دیدنش قلبش کمی آرامش پیدا کند دروازه ای اطاق باز شد و قامت ارسلان نمایان شد ارسلان داخل اطاق آمد و پهلوی نازبهار روی تخت نشست و دستش را روی بازوی نازبهار کشید و گفت من و تو جز خود ما و خدای ما کسی را نداریم نازبهار پس اگر حرفهای ما را به همدیگر خود نگوییم مطمین باش خیلی اذیت میشویم پس حالا شوهرت حاضر و آماده است حرفهایت را بشنود نازبهار از جایش بلند شد و پهلوی ارسلان نشست ...
إظهار الكل...
2👍 1👌 1😍 1
یااللّه... ازمرگ‌نمیترسیم‌ازمرگی‌میترسیم که‌موردرضایِ‌تونباشد...🥺💔!!
إظهار الكل...
9🎉 3😍 3🥰 1🤩 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.