دنیای ترجمه شعبه دو ⚜️مجموعه دلبران بوستون⚜️
هانتر #مترجم_پردیس_ساکورا شعلهور #مترجم_ونوس #کانال_کتابهای_فروشی_ما: 📌https://t.me/world_of_translates
إظهار المزيد2 059
المشتركون
-124 ساعات
+157 أيام
+1030 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
#Boston_Belles
#jeld_01
#The_Hunter
#Part_289
#مترجمین_پردیس_ساکورا
من گفتم:
_ نع.
و در سمت خودم رو باز کردم.
_ تا همینجا بسه. حق با شماست. من زندگی نمیکردم. داشتم پشت کمان و دور از زندگی خودمو مخفی نگه میداشتم و با یه چشم بسته بهش نگاه میکردم. ولی بهتر میشم. حداقل سعیم رو میکنم__و نه فقط بخاطر خودم، ولی برای شما هم.
درو محکم بستم و به داخل لابی ساختمان دویدم و گذاشتم درها منو ببلعند. پشت سرم رو نگاه نکردم که ببینم اونا همچنان منتظر موندن تا من به سلامت وارد آسانسور بشم یا نه.
میدونستم که منتظر می مونن.
اونا همیشه منتظرم میموندن، نگاهم میکردن و مراقبم بودند.
مامان و بابا تابستون من بودند.
***
آپارتمان تاریک و سرد بود. یه حس بی عاطفه و هتل طوری درمورد اینجا وجود داشت، حتی با وجود خنک¬کننده ای که مدام کار میکرد و مبلمان ابریشمین گونه و راحتی که هیچ ذوق و سلیقه ای درشون وجود نداشت. ولی تا به حال، من نفهمیده بودم هانتر چطور میتونه تحمل کنه.
حالا میدونستم__اون اصلا نمیدونست یه خونه¬ی واقعی چه شکلیه. کفشام رو پرت کردم و از پام درآوردم، قلبم با بیقراری تاپ تاپ تاپی میکرد، مثل یه انگشت اشاره که روی میز ضرب میگیره.
روی پنجه¬ی پاهام به سمت اتاقش رفتم. درش نیمه باز بود، همیشه خدا همینطوری نیمه باز بود، مثل یه دعوت دائمی. من با یه هُل بازش کردم و قلبم هُری ریخت وقتی متوجه شدم اون خوابه خوابه، دست و پاهای بلند و کشیده¬اش با تنبلی روی تخت کینگ سایز کالیفورنیاییش پهن بودند.
پوستش سبزه، ماهیچه های کشیده¬اش کِش اومده بودند. حتی توی خواب هم چهره ی یه شیطون بدجنس رو داشت که با موهای طلایی و حلقه ای یه فرشته قاب شده بود.
توی دلم خودمو برای دیر رسیدنم و اونو برای خسته بودن و خواب بودنش لعن و نفرین کردم، میخواستم به نشیمن برگردم و از نتفلیکس یه چیزی برای نگاه کردن پیدا کنم، سرحال تر از اونی بودم که به تخت خواب برم.
👍 10❤ 8🥰 1
10100
#Boston_Belles
#jeld_01
#The_Hunter
#Part_288
#مترجمین_پردیس_ساکورا
اونا فکر میکردند من دارم زندگیم رو حروم میکنم؟
که من قرار نیست به المپیک راه پیدا کنم؟
از پنجره به بیرون خیره شدم و با نیش اشکی که به چشمام میزد جنگیدم. این حالم فقط بخاطر اونا نبود، یا آسیب شونه ام، یا افشاگری هانتر درمورد اینکه پسر پدرش نیست، یا اون شام دهشتناک، یا حتی لانایی که منو به چالش میکشید تا درمورد مسئله¬ای که سالها پیش بینمون رخ داده بود صحبت کنم.
چیزی که واقعا آزارم میداد این بود که توی هر چیزی که دیگران درباره¬ام میگفتند ذره¬ای حقیقت وجود داشت. من به طرز ناسالمی روی تیراندازی وسواس داشتم.
سیلر برنان تونسته بود بدون رفتن به سر قرارهای مختلف، بدون عاشق شدن، بدون رفتن به مهمونی ها، بدون ثبت نام توی دانشگاه، یا حتی زندگی کردن، زندگیش رو بگذرونه؛ چون همه چیز در مقابل حرفه ی تیراندازی یه تهدید محسوب میشدند.
عشق.
دوستی.
تحصیل.
من سعی کرده بودم خودم رو متقاعد کنم که برای رسیدن به جایگاهی که توی حرفه¬ام در نظر داشتم، فداکاری یه ضرورته. ولی حقیقت این بود که اینطوری نبود. لانا تونسته بود از هر دو دنیا لذت ببره. اون هم سر قرار میرفت، هم دوست پسرهاش رو داشت و هم خط تولید لباس خودشو راه انداخته بود و توی فیلم نقش ایفا کرده بود و هم به تیراندازیش میرسید.
چرا من داشتم هربار هانتر رو پَس میزدم، وقتی اینقدر واضح بود که تمام این قرارداد فقط یه روش دیگه برای پدرش بود تا بخاطر پسر اون نبودن، مجازاتش کنه؟
خب که چی که قرار بود به زودی از هم خداحافظی کنیم؟ اون که الان اینجا بود؛ و این بیشتر از اونی بود که من آرزوشو داشتم.
وقتی بابا مازاراتی رو به شونه خیابون کشید تا دم ساختمون من توقف کنه، سکوت توی ماشین کِش اومد. دلم میخواست با یه چاقو بِبُرَمش.
_ ببین.
بابا اینو همزمان با مامان که آه کشان گفت:
_ سیلر، منظور ما این نبود که__
👍 7❤ 4😢 3
8500
#Ignite
#Part_265
#مترجم_ونوس
-هی. امیدوارم اوضاعت خوب باشه. دخترا ایمیلت رو برام خوندن و بنظر میاد همهچیز تو نیوپرت داره عالی پیش میره. اونا دوست دارن آخرهفته دیگه درحالیکه تو شهر هستی ببیننت. متاسفانه، عروسی نائومی تو همون آخرهفته است، پس جمعه و شنبه دردسترس نیستند. میتونیم یکشنبه قبلاز اینکه بری ببینیمت؟ شاید توی شیرینی فروشی مادرت بعد از کلیسا؟ هیچ اجبار و فشاری نیست. بهم خبرشو بده.
بعد از اینکه هزاران بار خوندمش. کاملا از هر کلمهش متنفر بودم. هیچچیزی درباره اینکه چه حسی داشتم نمیگفت، اینکه چقدر دلم براش تنگ شده، اینکه چقدر بد دلم میخواست میومد خونه منو ببینه بجای اینکه بخواد برای یک مراسم کار کنه. شاید بامن میموند -میتونستیم کل آخرهفته رو باهم بگذرونیم. دوشب تمام توی یک تخت بخوابیم. باهم بیدار شیم- هیچوقت قرار نبود کنارش بیدار شم.
باعصبانیت، دکمه فرستادن رو زدم و گوشیم رو زدم تو شارژر. بعد چراغ رو خاموش کردم، چرخیدم و پتو رو تا شونه بالا کشیدم.
بدبخت. ناامید. تنها.
فصل بیست و ششم
وینی
روی مبل توی آپارتمان جدیدم نشسته بودم و داشتم رو یجور محتوای مجازی برای الکساندر کار میکردم وقتی که اون پیام رو از دکس دریافت کردم.
نفسم رو حبس کردم، سهبار خوندمش.
نفسم رو بیرون دادم، چشمام رو بستم. اشک از پست پلکهام سرازیر شد، که منو اذیت و همینطور شگفت زده کرد. چرا اون هنوزم قدرت اینو که منو ناراحت کنه داشت، اونم زمانی که همهچیز داشت خوب پیش میرفت؟
❤ 26👍 17🤯 5💊 1
27400
#Ignite
#Part_264
#مترجم_ونوس
اخم کردم.
-ببین، من با ترسم روبرو شدم، اوکی؟ بهش گفتم چه حسی داشتم. مزخرفه که اون زیادی جوونه و جای دیگه شغل داره، اما این هیچوقت قرار نبود کار کنه، اون الان دیگه رفته و من بدونش حالم خوب میشه.
آه کشید، توجهش رو برگردوند به آبی که داشت روی اجاق جوش میومد. یک کیسه رشته فرنگی تخم مرغی برداشت، پاره و بازش کرد و خالیشون کرد داخل.
-اوکی، دکس. پس همینجوری که میگی.
-همینجوره.
-چون تو بنظر خوب نمیای. بنظر میاد یک هفتهس نخوابیدی.
-گفتم خوب میشم -وقتی که دیگه دلم براش تنگ نشه.
سر تکون داد اما چیزی نگفت.
-چیه؟
-هیچی. نمیخوام بحث کنم.
-اما...
-اما هنوزم فکر میکنم داری چیزی رو که میتونه عالی باشه دور میندازی چون نمیخوای ریسک رد شدن رو به جون بخری و فکر کردن بهش اذیتم میکنه؛ اما من چیر بیشتری قرار نیست بگم، چون از وقتایی که بینمون اوضاع عجیب میشه بیزارم و این دو هفته آخر عجیب بود.
بینیش رو بالا کشید.
-تو تنها برادری هستی که من دارم و همیشه هم طرف منی. امیدوارم بدونی منم همیشه طرف توام.
تحت تاثیر حرفاش، آب دهنم رو سخت قورت دادم. این چیزی بود که مادرمون عادت داشت بگه -اگر عاشق کسی بودی، طرفشون بودی. همیشه.
-ممنون.
***
کمی بعد همون شب، توی تخت دراز کشیده بودم و به گوشیم توی دستام خیره شده بودم. سهبار سعی کردم شروع به پیام دادن به وینی کنم و همهشونم درحالی تموم شد که تمام کلمات رو پاک کردم.
بالاخره، خودم رو مجبور کردم که این کار رو برای خاطر بچهها انجام بدم.
❤ 21👍 16
26400
#Boston_Belles
#jeld_01
#The_Hunter
#Part_287
#مترجمین_پردیس_ساکورا
فصل شانزدهم
سیلر
کمی بعد از اون هانتر ماشین منو گرفت و از اونجا رفت، زحمت یه خداحافظی خشک و خالی رو هم به خودش نداد.
من سرزنشش نکردم. اگه ما با هم اونجا رو ترک میکردیم بدتر مشکوک به نظر میرسید، اونم بعد از اینکه من ازش حمایت کرده بودم و تازه بعد از اون هر دو برای تقریبا سی دقیقه غیبمون زده بود.
بعلاوه، والدینم از اینکه قرار بود منو به خونه برسونند خوشحال بودند. توی راه خونه اونا درمورد زندگی با هانتر منو حسابی سین جیمم کردند، ولی با اونا بودن بهم خوش میگذشت.
متوجه شدم که از سر نگرانی درمورد وضعیت شونه¬ام ازم پرسیدند و درمورد اَشلینگ و پرسی و اِمابل، ولی درمورد تیراندازی چیزی نگفتند.
من از صندلی عقب سَرَک کشیدم و گفتم:
_ نمیخواین ازم بپرسید تمرینات تیراندازیم چطوری پیش میره؟
و دنبال سوژه¬¬یی بی ربط به هانتر برای صحبت میگشتم. بحث تیراندازی یه موضوع خوب و امن بود. بابا از توی آینه¬ی جلو نگاهم کرد و از بغل با سرش به مامانم اشاره کرد و گفت:
_ قرمزی جونم دست خودتو میبوسه.
مامان مثل برداشتن سریع یه چسب زخم، گفت:
_ ما فکر میکنیم تو باید توی ترم تابستونی بعدی ثبت نام کنی.
من پرسیدم:
_ چی؟ چرا؟
والدینم همیشه از حرفه¬ام حمایت میکردند، حتی وقتی که نگران بودن که اون تنها چیزیه که برام مهمه. مامان توضیح داد:
_ چیزی که شاید یه روز مبادایی به دردت بخوره.
در حالی که بابا زیر لبی گفت:
_ ما دلمون نمیخواد تو زندگیت رو فدای یه چیز بکنی.
حرفی برای گفتن نداشتم.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #هانتر با قیمت #45تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
❤ 29👍 13😨 2
27400
#Boston_Belles
#jeld_01
#The_Hunter
#Part_286
#مترجمین_پردیس_ساکورا
هانتر ممکنه یکی از مردان مجرد پرطرفدار توی آمریکا باشه، ولی افرادی که اون ازشون توجه و صمیمیت میخواست، خانوادهاش، در کنار و پشتیبان اون نبودند. اون قدم دیگهای عقب رفت.
یهو، نیاز شدیدی به درآغوش گرفتنش وجودم رو در بر گرفت تا حدی که دلم میخواست چنان توی بغلم بچلونمش که بفهمه واسه من مهمه.
بالاخره با سگرمههای توی هم گفتم،
_ چرا داری ازم دور میشی؟
هانتر در رو هُل داد و قدمی به بیرون برداشت و گفت،
_ دلم میخواد یه چیزی رو امتحان کنم.
و یکی از دستاشو روی فک عالی و مربعیش کشید.
_ اگه من تورو توی وضعیت زمستون دوستیمون منجمد کنم، آیا تو به سمت گرمای آغوش من فرار میکنی، یا به داشتن بالهای کوچیک و بیفایدهات راضی میمونی؟
اخم کردم:
_ من یه پروانه نیستم.
میدونستم که حق با اون و دوستامه. من داشتم به اون حسهایی پیدا میکردم. من مَرَض هانتر داشتم. ولی هربار که به جهت چیزی نیمه واقعی بودن به هم نزدیک میشدیم، من کنار میکشیدم.
حالا، میل به سرپیچی از پدرش و اون قرارداد مسخره درونم میجوشید؛ که عهدم رو بشکنم.
که غرق بشم، جاذبه رو از دست بدم و اشتباهی مرتکب بشم که هیچ راه برگشتی ازش ندارم. هانتر پشتشو بهم کرد، راهشو کشید و رفت و برای هردومون تصمیم گرفت.
_ تو پروانهی منی سیلر؛ و شاید من از خون و گوشت جرالد نباشم، ولی اشتباه نکن__وقتی بالاخره تورو به چنگ بیارم، قصد دارم تورو هم با خودم اسیر کنم.
❤ 23👍 13😨 5
26500
#Ignite
#Part_263
#مترجم_ونوس
-آره، خب... من سرسختم.
-خب الان چی؟
-الان هیچی. الان اون رفته.
تصمیم گرفتم هنوز نگم که اون قراره برای یک ملاقات بیاد.
-اون رفته چون تو بهش نگفتی که احساسی داشتی. مطمئنم اگر میدونست درباره شغل تجدیدنظر میکرد.
گفتم: میدونه،
ابروهای بری بالا رفت.
-قبل از اینکه بره بهش گفتی عاشقشی؟
تردید کردم: یجورایی. آره.
-اون چی گفت؟
-هیچی.
چشماش بیرون زدند.
-تو بهش گفتی عاشقشی و اون هیچی نگفت؟
اعتراف کردم:
-واقعا زمانی بهش ندادم که جواب بده، درست بعدش بیرون زدم.
بری کناره دستاش رو به پیشونی زد.
-چرا؟
گفتم: چون اینو هیچکاری نمیشه کرد.
با دقت شدت صدام رو تحتکنترل گرفتم. نگه داشتن بچه هم قطعا دراینباره کمک میکرد.
-اما دکس، تو عاشقشی. نمیخوای باهاش باشی؟
-اگر اینجا بود، شاید؛ اما نمیتونستم ازش بخوام که نره. بعد از اینکه فقط شش هفته هم رو شناختیم؟ این دیوونگیه.
بری جفت دستاش رو روی لگنش قرار داد.
-تو قرار دوممون، جاستین-
-آره، میدونم. بهت گفت قراره باهات ازدواج کنه. اونم دیوونگیه.
-اما حقیقت داشت. الان نگامون کن.
-قضیه من و وینی فرق میکنه. من دیگه نمیخوام ازدواج کنم؛ و بچه دیگهای نمیخوام.
-آره، میتونم ببینم چقدر بچه بیشتری داشتن برات ترسناکه.
به پرسکات اشاره کرد.
-بهوضوح از بچهها متنفری.
👍 28❤ 15
30900
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.