♡ کلبـہ تے نا ♡ ‌

𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚 𝒅𝒂𝒚 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒂𝒌𝒆 𝒖𝒑 𝒚𝒐𝒖 𝒉𝒂𝒗𝒆 𝒕𝒐 𝒅𝒐 𝒐𝒏𝒆 𝒋𝒐𝒃 : 𝒕𝒐 𝒃𝒆 𝒃𝒆𝒕𝒕𝒆𝒓 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝒚𝒆𝒔𝒕𝒆𝒓𝒅𝒂𝒚. « هر روز صبح که از خواب پا میشی یه کاری باید انجام بدی :بهتر شدن نسبت به دیروز...🌤🦥 »

𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚 𝒅𝒂𝒚 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒂𝒌𝒆 𝒖𝒑 𝒚𝒐𝒖 𝒉𝒂𝒗𝒆 𝒕𝒐 𝒅𝒐 𝒐𝒏𝒆 𝒋𝒐𝒃 : 𝒕𝒐 𝒃𝒆 𝒃𝒆𝒕𝒕𝒆𝒓 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝒚𝒆𝒔𝒕𝒆𝒓𝒅𝒂𝒚. « هر روز صبح که از خواب پا میشی یه کاری باید انجام بدی :بهتر شدن نسبت به دیروز...🌤🦥 »

دیشب رو با کمر درد و حالت تهوع خیلی شدید به زور صبح کردم و آخراش که طاقتم تمام شده بود پدرم رو بیدار کردم که به دادم برسه و حتی امتحان تو شهری هم داشتم نتونستم برم و خلاصه بخاطر بی‌خوابی فراوان صبح یکساعتی خوابیدم و با بی میلی فراوان و کِسلی صبحانه خوردم و همسایمون اومد و منم رفتم بیرون برای کارت ورود به جلسه که سایت خراب بود و بین راه با تراپیستم صحبت کردم کلی گریه کردم چون احتیاج داشتم خالی بشم مثل همیشه باهام حرف زد و فهمیدم کارم اشتباه نبوده و برای اینکه قوی تر بشم مجبورم یکسری از راه ها رو طی کنم💪🏼 بعدش خیلی خیلی آروم تر شدم اومدم خونه و یکمی استراحت کردم و مامان برام سیرابی شیردون گذاشته بود که برای حالت تهوع خوبه و منی که نتونستم خیلی بخورم و بعد شروع به درس خوندن برای امتحان فردا شدم تا عصر که دوباره همسایمون اومد و دورهم حرف زدیم و بعد متوجه شدم امتحان کنسل شده و خیلی خوشحال شدم چون کم خونده بودم و بعد رفتیم بیرون سه نفری و کارت رو گرفتم(البته عکس نداشت کارتم🥲)و بعد رفتیم کلی دور زدیم و حال و هوامون عوض شد و خرید کردیم و برگشتیم خونه سریع شام درست کردیم و اتاقم رو مرتب کردم و الان هم میخوام بعد از چند شب که خواب راحت نداشتم استراحت کنم😁

من هنوز اینجام، همون اندازه که نگران دلمی نگران توام.

من افتخار میکنم به دختری که الان هستم به پیله ای در هم شکسته تا به منِ جدید تبدیل بشه! به شکست هایی که خوردم به اشک هایی که ریختم به تمام نبودن ها،حسرت ها،نداشتن ها به خواستن هایی که باید تو زندگیم بود اما نبود من به جای هر چیزی که نبود قوی تر شدم و به قوی بودنم افتخار میکنم🌱🌍

سلاممم، امیدوارم که هفته خیلی خوبی پیش رو داشته باشییم

از استرس خیلی زیادی که داشتم برای امروز خیلی زود بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و بعد آماده شدم و رفتم خیابون که با مامان بزرگم قرار داشتیم که امروز بریم قم(به بهانه اینکه جلسه کاری دارم اما نبود و حالا میگم...🥲)بماند که چقدر چالش داشتیم که بخاطر جمعه بودن ماشین نبود و بلاخره پیدا شد و خیلی هم دیر شده بود ولی سوار شدیم جاده خیلی سرسبز و قشنگ بود و آهنگای قدیمی هم پلی میشد و بلاخره رسیدیم هوا بشدت گرم بود و زنگ زد آدرس داد و ما هم با ماشین رفتیم از اینکه میخواستم مجددا ببینمش هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی قرار بود درباره مصاحبه فقط صحبت کنیم کاملا جدی و رسمی صحبت میکردیم حتی همو نگاه نمی‌کردیم(بماند که هر چیزی که تو گوشیش بود رو فقط میگفت و میتونست برام بفرسته و برای یکساعت و نیم قیمت نجومی گفته و نمیدونم که چکار کنم🫠) بعد جلسه رفتیم حرم و بین راه با خانم مهربونی آشنا شدیم که از من خوشش اومد و شمارم رو گرفت.😁 خلاصه منم خیلی خوشحال شدم که میتونم زیارت کنم و خیلی هم شلوغ بود اما موفق به زیارت کردن شدم و بعد رفتیم خیابون و پاساژهای دور حرم که میخواستم چادر بخرم اما بسته بودن اکثرا متاسفانه 🥲 بعدش احساس می‌کردم قلبم داره مُچاله میشه از اینکه دیدمش و باعث تجدید خاطرات شد،خیلی برام سخت بود و اصلا فکرش رو نمیکردم،حالم خیلی بد شد و حتی هیچی هم تا الان نخوردم 💔 اگر برگردم عقب دیگه نمیرم ببینمش کاش میمُردم ولی نمیدیدمش😭 آخ تینا هدفت از این کار چی بوده؟؟؟ با اینکارت نشون دادی هنوزم دوستش داری کسی که یکسال و نیم زندگیت رو بهم ریخته!!! الانم اصلا یادش نیست و فراموش کرده😭😭که حتی به خانوادت نگفتی؟؟ دوباره حالم بهم ریخت اونم الان که نزدیک امتحان نهایی هستیم ک شرایط خیلی حساسی دارم و فقط هم مقصر خودمم☹️ برگشتیم خونمون و حسابی هم خسته بودم و بُغضی که دیگه نمیتونستم کنترلش 🥲 اتفاقات رو به صورت پوشیده برای خانواده تعریف کردم و بعد اتاقم رو مرتب کردم و به قدری حال جسمی و روحیم بده نتونستم هیچی بخورم 💔

مغزم درد می‌کند مغزم از حرف زدن چقدر در ذهنم حرف زده ام _محمود دولت آبادی